پرش به محتوا

انجیل به قلم متی هزاره نو فصل 21: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1چون به اورشلیم نزدیک شدند و به بِیت‌فاجی در دامنۀ کوه زیتون رسیدند، عیسی دو تن از شاگردان خود را فرستاده، 2به آنان فرمود: «به دهکده‌ای که پیش روی شماست، بروید. به‌محض ورود، الاغی را با کُرًه‌اش بسته خواهید یافت. آنها را ب...» ایجاد کرد
 
Pedia1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1چون به اورشلیم نزدیک شدند و به بِیت‌فاجی در دامنۀ کوه زیتون رسیدند، عیسی دو تن از شاگردان خود را فرستاده، 2به آنان فرمود: «به دهکده‌ای که پیش روی شماست، بروید. به‌محض ورود، الاغی را با کُرًه‌اش بسته خواهید یافت. آنها را باز کنید و نزد من آورید. 3اگر کسی سخنی به شما گفت، بگویید: ”خداوند بدانها نیاز دارد،“ و او بی‌درنگ آنها را خواهد فرستاد.» 4این امر واقع شد تا آنچه نبی گفته بود تحقق یابد که:
<big>۱.چون به [[اورشلیم]] نزدیک شدند و به [[بیت فاجی|بِیت‌فاجی]] در دامنۀ کوه زیتون رسیدند، [[عیسی]] دو تن از [[شاگردان]] خود را فرستاده، 
 
۲.به آنان فرمود: «به دهکده‌ای که پیش روی شماست، بروید. به‌محض ورود، الاغی را با کُرًه‌اش بسته خواهید یافت. آنها را باز کنید و نزد من آورید. 
 
۳.اگر کسی سخنی به شما گفت، بگویید: ”[[خداوند]] بدانها نیاز دارد،“ و او بی‌درنگ آنها را خواهد فرستاد.» 
 
۴.این امر واقع شد تا آنچه [[نبی]] گفته بود تحقق یابد که:
 
 
 5«به دختر صَهیون گویید،
 
۵.«به دختر [[صهیون|صَهیون]] گویید،
”هان پادشاهت نزد تو می‌آید،
”هان پادشاهت نزد تو می‌آید،
فروتن و سوار بر الاغ،
فروتن و سوار بر الاغ،
بر کُرّۀ الاغ.“‌»
بر کُرّۀ الاغ.“‌»
 
 
 6آن دو شاگرد رفتند و طبق فرمان عیسی عمل کردند. 7آنان الاغ و کُرّه‌اش را آوردند و رداهای خود را بر آنها افکندند و او بر رداها نشست. 8جمعیت انبوهی نیز رداهای خود را بر سر راه گستردند و عده‌ای نیز شاخه‌های درختان را بریده، در راه می‌گستردند. 9جمعیتی که پیشاپیش او می‌رفتند و گروهی که از پس او می‌آمدند، فریادکنان می‌گفتند: «هوشیعانا بر پسر داوود!» «مبارک است آن که به نام خداوند می‌آید!» «هوشیعانا در عرش برین!» 10چون او وارد اورشلیم شد، شور و شوق همۀ شهر را فرا~گرفت. مردم می‌پرسیدند: «این کیست؟» 11و آن جماعت پاسخ می‌دادند: «این است عیسای پیامبر، از ناصرۀ جلیل!»
 
۶.آن دو شاگرد رفتند و طبق فرمان [[عیسی]] عمل کردند. 
 
۷.آنان الاغ و کُرّه‌اش را آوردند و رداهای خود را بر آنها افکندند و او بر رداها نشست. 
 
۸.جمعیت انبوهی نیز رداهای خود را بر سر راه گستردند و عده‌ای نیز شاخه‌های درختان را بریده، در راه می‌گستردند. 
 
۹.جمعیتی که پیشاپیش او می‌رفتند و گروهی که از پس او می‌آمدند، فریادکنان می‌گفتند: «[[هوشیعانا]] بر پسر [[داوود]]!» «مبارک است آن که به نام [[خداوند]] می‌آید!» «هوشیعانا در عرش برین!» 
 
۱۰.چون او وارد [[اورشلیم]] شد، شور و شوق همۀ شهر را فراگرفت. مردم می‌پرسیدند: «این کیست؟» 
 
۱۱.و آن جماعت پاسخ می‌دادند: «این است عیسای پیامبر، از [[ناصره|ناصرۀ]] [[جلیل]]
 
 
 12آنگاه عیسی به معبد خدا درآمد و کسانی را که در آنجا داد و ستد می‌کردند، بیرون راند و تختهای صرّافان و بساط کبوترفروشان را واژگون ساخت 13و به آنان فرمود: «نوشته شده است که، ”خانۀ من خانۀ دعا خوانده خواهد شد،“ امّا شما آن را ’لانۀ راهزنان‘ ساخته‌اید.»
 
۱۲.آنگاه [[عیسی]] به [[معبد]] خدا درآمد و کسانی را که در آنجا داد و ستد می‌کردند، بیرون راند و تختهای صرّافان و بساط کبوترفروشان را واژگون ساخت 
 
۱۳.و به آنان فرمود: «نوشته شده است که، ”خانۀ من خانۀ [[دعا]] خوانده خواهد شد،“ امّا شما آن را ’لانۀ راهزنان‘ ساخته‌اید.»
 
 
 14در معبد، نابینایان و لنگان نزدش آمدند و او ایشان را شفا بخشید. 15امّا چون سران کاهنان و علمای دین اعمال خارق‌العادۀ او را مشاهده کردند و نیز دیدند که کودکان در معبد فریاد می‌زنند: «هوشیعانا بر پسر داوود،» خشمناک شدند. 16پس به او گفتند:
 
۱۴.در [[معبد]]، نابینایان و لنگان نزدش آمدند و او ایشان را [[شفا]] بخشید. 
 
۱۵.امّا چون [[سران کاهنان]] و علمای دین اعمال خارق‌العادۀ او را مشاهده کردند و نیز دیدند که کودکان در [[معبد]] فریاد می‌زنند: «[[هوشیعانا]] بر پسر [[داوود]]،» خشمناک شدند. 
 
۱۶.پس به او گفتند:
«آیا می‌شنوی اینها چه می‌گویند؟»
«آیا می‌شنوی اینها چه می‌گویند؟»
پاسخ داد:
پاسخ داد:
خط ۲۰: خط ۴۶:
و شیرخوارگان ستایش را مهیا ساختی“؟»
و شیرخوارگان ستایش را مهیا ساختی“؟»
 
 
 17پس عیسی ایشان را ترک گفت و از شهر خارج شده، به بِیت‌عَنْیا رفت و شب را در آنجا به سر برد.
 
۱۷.پس [[عیسی]] ایشان را ترک گفت و از شهر خارج شده، به [[بیت عنیا|بِیت‌عَنْیا]] رفت و شب را در آنجا به سر برد.
 
 
 18بامدادان عیسی در راهِ بازگشت به شهر، گرسنه شد. 19در کنار راه، درخت انجیری دید و به سوی آن رفت، امّا جز برگ چیزی بر آن نیافت. پس خطاب به درخت گفت: «مباد که دیگر هرگز میوه‌ای از تو به‌بار آید!» در همان دم درخت خشک شد.
 
۱۸.بامدادان [[عیسی]] در راهِ بازگشت به شهر، گرسنه شد. 
 
۱۹.در کنار راه، درخت انجیری دید و به سوی آن رفت، امّا جز برگ چیزی بر آن نیافت. پس خطاب به درخت گفت: «مباد که دیگر هرگز میوه‌ای از تو به‌بار آید!» در همان دم درخت خشک شد.
 
 
 20شاگردان که از دیدن این واقعه حیرت کرده بودند، از او پرسیدند: «چگونه درخت انجیر چنین زود خشک شد؟» 21عیسی در پاسخ به آنان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، اگر ایمان داشته باشید و شک نکنید، نه تنها می‌توانید آنچه بر درخت انجیر گذشت انجام دهید، بلکه هر گاه به این کوه بگویید ”از جا کنده شده، به دریا افکنده شو،“ چنین خواهد شد. 22اگر ایمان داشته باشید، هرآنچه در دعا درخواست کنید، خواهید یافت.»
 
۲۰.[[شاگردان]] که از دیدن این واقعه حیرت کرده بودند، از او پرسیدند: «چگونه درخت انجیر چنین زود خشک شد؟» 
 
۲۱.[[عیسی]] در پاسخ به آنان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، اگر [[ایمان]] داشته باشید و شک نکنید، نه تنها می‌توانید آنچه بر درخت انجیر گذشت انجام دهید، بلکه هر گاه به این کوه بگویید ”از جا کنده شده، به دریا افکنده شو،“ چنین خواهد شد. 
 
۲۲.اگر [[ایمان]] داشته باشید، هرآنچه در [[دعا]] درخواست کنید، خواهید یافت.»
 
 
 23آنگاه عیسی وارد معبد شد و به تعلیم مردم پرداخت. در این هنگام، سران کاهنان و مشایخ قوم نزد او آمدند و گفتند: «به چه اجازه‌ای این کارها را می‌کنی؟ چه کسی این اقتدار را به تو داده است؟» 24عیسی در پاسخ گفت: «من نیز از شما پرسشی دارم. اگر پاسخ گفتید، من نیز به شما می‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم. 25تعمید یحیی از کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟» آنها بین خود بحث کردند و گفتند: «اگر بگوییم از آسمان بود، به ما خواهد گفت، ”پس چرا به او ایمان نیاوردید؟“ 26و اگر بگوییم از انسان بود، از مردم بیم داریم، زیرا همه یحیی را پیامبر می‌دانند.» 27پس به عیسی پاسخ دادند: «نمی‌دانیم.» عیسی گفت: «من نیز به شما نمی‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم.
 
۲۳.آنگاه [[عیسی]] وارد [[معبد]] شد و به تعلیم مردم پرداخت. در این هنگام، [[سران کاهنان]] و [[سران کاهنان|مشایخ]] قوم نزد او آمدند و گفتند: «به چه اجازه‌ای این کارها را می‌کنی؟ چه کسی این اقتدار را به تو داده است؟» 
 
۲۴.[[عیسی]] در پاسخ گفت: «من نیز از شما پرسشی دارم. اگر پاسخ گفتید، من نیز به شما می‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم. 
 
۲۵.[[تعمید]] [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] از کجا بود؟ از [[آسمان]] یا از انسان؟» آنها بین خود بحث کردند و گفتند: «اگر بگوییم از [[آسمان]] بود، به ما خواهد گفت، ”پس چرا به او [[ایمان]] نیاوردید؟“ 
 
۲۶.و اگر بگوییم از انسان بود، از مردم بیم داریم، زیرا همه [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] را [[نبی|پیامبر]] می‌دانند.» 
 
۲۷.پس به [[عیسی]] پاسخ دادند: «نمی‌دانیم.» [[عیسی]] گفت: «من نیز به شما نمی‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم.
 
 
 28«نظر شما چیست؟ مردی دو پسر داشت. نزد پسر نخست خود رفت و گفت: ”پسرم، امروز به تاکستان من برو و به کار مشغول شو.“ 29پاسخ داد: ”نمی‌روم.“ امّا بعد تغییر عقیده داد و رفت. 30پدر نزد پسر دیگر رفت و همان را به او گفت. پسر پاسخ داد: ”می‌روم، آقا،“ امّا نرفت. 31کدام‌یک از آن دو پسر خواست پدر خود را به جا آورد؟» پاسخ دادند: «اوّلی.» عیسی به ایشان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، خَراجگیران و فاحشه‌ها پیش از شما به پادشاهی خدا راه می‌یابند. 32زیرا یحیی در طریق پارسایی نزد شما آمد امّا به او ایمان نیاوردید، ولی خَراجگیران و فاحشه‌ها ایمان آوردند. و شما با اینکه این را دیدید، تغییر عقیده ندادید و به او ایمان نیاوردید.
 
۲۸.«نظر شما چیست؟ مردی دو پسر داشت. نزد پسر نخست خود رفت و گفت: ”پسرم، امروز به [[تاکستان]] من برو و به کار مشغول شو.“ 
 
۲۹.پاسخ داد: ”نمی‌روم.“ امّا بعد تغییر عقیده داد و رفت. 
 
۳۰.پدر نزد پسر دیگر رفت و همان را به او گفت. پسر پاسخ داد: ”می‌روم، آقا،“ امّا نرفت. 
 
۳۱.کدام‌یک از آن دو پسر خواست پدر خود را به جا آورد؟» پاسخ دادند: «اوّلی.» [[عیسی]] به ایشان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، [[باجگیر|خَراجگیران]] و فاحشه‌ها پیش از شما به [[پادشاهی خدا]] راه می‌یابند. 
 
۳۲.زیرا [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] در طریق پارسایی نزد شما آمد امّا به او [[ایمان]] نیاوردید، ولی [[باجگیر|خَراجگیران]] و فاحشه‌ها [[ایمان]] آوردند. و شما با اینکه این را دیدید، تغییر عقیده ندادید و به او [[ایمان]] نیاوردید.
 
 
 33«به مَثَل دیگری گوش فرا~دهید. صاحب مِلکی تاکستانی غَرْس کرد و گِرد آن دیوار کشید و چَرخُشتی در آن کَند و برجی بنا نهاد. سپس تاکستان را به چند باغبان اجاره داد و خود به سفر رفت. 34چون موسم برداشت محصول فرا~رسید، غلامان خود را نزد باغبانان فرستاد تا میوۀ او را تحویل بگیرند. 35امّا باغبانان غلامان او را گرفته، یکی را زدند و دیگری را کشتند و سوّمی را سنگسار کردند. 36دیگر بار، غلامانی بیشتر نزد آنها فرستاد، امّا باغبانان با آنها نیز همان‌گونه رفتار کردند. 37سرانجام پسر خود را نزد باغبانان فرستاد و با خود گفت: ”پسرم را حرمت خواهند داشت.“ 38امّا هنگامی که باغبانان پسر را دیدند، به یکدیگر گفتند: ”این وارث است. بیایید او را بکشیم و میراثش را تصاحب کنیم.“ 39پس او را گرفتند و از تاکستان بیرون افکنده، کشتند. 40با این اوصاف، وقتی صاحب تاکستان بیاید با این باغبانان چه خواهد کرد؟» 41پاسخ دادند: «آن افراد بی‌رحم را با بی‌رحمی تمام نابود خواهد ساخت و تاکستان را به باغبانان دیگر اجاره خواهد داد تا میوۀ آن را در فصلش به او بدهند.»
 
۳۳.«به [[مثل |مَثَل]] دیگری گوش فرادهید. صاحب مِلکی [[تاکستان|تاکستانی]] غَرْس کرد و گِرد آن دیوار کشید و چَرخُشتی در آن کَند و برجی بنا نهاد. سپس [[تاکستان]] را به چند باغبان اجاره داد و خود به سفر رفت. 
 
۳۴.چون موسم برداشت محصول فرارسید، غلامان خود را نزد باغبانان فرستاد تا میوۀ او را تحویل بگیرند. 
 
۳۵.امّا باغبانان غلامان او را گرفته، یکی را زدند و دیگری را کشتند و سوّمی را سنگسار کردند. 
 
۳۶.دیگر بار، غلامانی بیشتر نزد آنها فرستاد، امّا باغبانان با آنها نیز همان‌گونه رفتار کردند. 
 
۳۷.سرانجام پسر خود را نزد باغبانان فرستاد و با خود گفت: ”پسرم را حرمت خواهند داشت.“ 
 
۳۸.امّا هنگامی که باغبانان پسر را دیدند، به یکدیگر گفتند: ”این وارث است. بیایید او را بکشیم و میراثش را تصاحب کنیم.“ 
 
۳۹.پس او را گرفتند و از [[تاکستان]] بیرون افکنده، کشتند. 
 
۴۰.با این اوصاف، وقتی صاحب [[تاکستان]] بیاید با این باغبانان چه خواهد کرد؟» 
 
۴۱.پاسخ دادند: «آن افراد بی‌رحم را با بی‌رحمی تمام نابود خواهد ساخت و [[تاکستان]] را به باغبانان دیگر اجاره خواهد داد تا میوۀ آن را در فصلش به او بدهند.»
 
 
 42آنگاه عیسی به آنان گفت:
 
۴۲.آنگاه [[عیسی]] به آنان گفت:
«آیا تا به حال در کتب مقدّس نخوانده‌اید که،
«آیا تا به حال در کتب مقدّس نخوانده‌اید که،
«”سنگی که معماران رد کردند،
«”سنگی که معماران رد کردند،
مهمترین سنگ بنا شده است.
مهمترین سنگ بنا شده است.
خداوند چنین کرده
[[خداوند]] چنین کرده
و در نظر ما شگفت می‌نماید“؟
و در نظر ما شگفت می‌نماید“؟
 
 
 43پس شما را می‌گویم که پادشاهی خدا از شما گرفته و به قومی داده خواهد شد که میوۀ آن را بدهند. [ 44هر که بر آن سنگ افتد، خُرد خواهد شد، و هر گاه آن سنگ بر کسی افتد، او را در هم خواهد شکست.]»
 
۴۳.پس شما را می‌گویم که [[پادشاهی خدا]] از شما گرفته و به قومی داده خواهد شد که میوۀ آن را بدهند.  
 
۴۴.هر که بر آن سنگ افتد، خُرد خواهد شد، و هر گاه آن سنگ بر کسی افتد، او را در هم خواهد شکست.»
 
 
 45چون سران کاهنان و فَریسیان مَثَلهای عیسی را شنیدند، دریافتند که دربارۀ آنها سخن می‌گوید. 46پس بر آن شدند که او را گرفتار کنند، امّا از مردم بیم داشتند زیرا آنها عیسی را پیامبر می‌دانستند.</big>
 
۴۵.چون [[سران کاهنان]] و [[فریسیان|فَریسیان]] [[مثل|مَثَلهای]] [[عیسی]] را شنیدند، دریافتند که دربارۀ آنها سخن می‌گوید. 
 
۴۶.پس بر آن شدند که او را گرفتار کنند، امّا از مردم بیم داشتند زیرا آنها [[عیسی]] را [[نبی|پیامبر]] می‌دانستند.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۰۱:۰۳

۱.چون به اورشلیم نزدیک شدند و به بِیت‌فاجی در دامنۀ کوه زیتون رسیدند، عیسی دو تن از شاگردان خود را فرستاده، 

۲.به آنان فرمود: «به دهکده‌ای که پیش روی شماست، بروید. به‌محض ورود، الاغی را با کُرًه‌اش بسته خواهید یافت. آنها را باز کنید و نزد من آورید. 

۳.اگر کسی سخنی به شما گفت، بگویید: ”خداوند بدانها نیاز دارد،“ و او بی‌درنگ آنها را خواهد فرستاد.» 

۴.این امر واقع شد تا آنچه نبی گفته بود تحقق یابد که:  

۵.«به دختر صَهیون گویید، ”هان پادشاهت نزد تو می‌آید، فروتن و سوار بر الاغ، بر کُرّۀ الاغ.“‌»  

۶.آن دو شاگرد رفتند و طبق فرمان عیسی عمل کردند. 

۷.آنان الاغ و کُرّه‌اش را آوردند و رداهای خود را بر آنها افکندند و او بر رداها نشست. 

۸.جمعیت انبوهی نیز رداهای خود را بر سر راه گستردند و عده‌ای نیز شاخه‌های درختان را بریده، در راه می‌گستردند. 

۹.جمعیتی که پیشاپیش او می‌رفتند و گروهی که از پس او می‌آمدند، فریادکنان می‌گفتند: «هوشیعانا بر پسر داوود!» «مبارک است آن که به نام خداوند می‌آید!» «هوشیعانا در عرش برین!» 

۱۰.چون او وارد اورشلیم شد، شور و شوق همۀ شهر را فراگرفت. مردم می‌پرسیدند: «این کیست؟» 

۱۱.و آن جماعت پاسخ می‌دادند: «این است عیسای پیامبر، از ناصرۀ جلیل!»  

۱۲.آنگاه عیسی به معبد خدا درآمد و کسانی را که در آنجا داد و ستد می‌کردند، بیرون راند و تختهای صرّافان و بساط کبوترفروشان را واژگون ساخت 

۱۳.و به آنان فرمود: «نوشته شده است که، ”خانۀ من خانۀ دعا خوانده خواهد شد،“ امّا شما آن را ’لانۀ راهزنان‘ ساخته‌اید.»  

۱۴.در معبد، نابینایان و لنگان نزدش آمدند و او ایشان را شفا بخشید. 

۱۵.امّا چون سران کاهنان و علمای دین اعمال خارق‌العادۀ او را مشاهده کردند و نیز دیدند که کودکان در معبد فریاد می‌زنند: «هوشیعانا بر پسر داوود،» خشمناک شدند. 

۱۶.پس به او گفتند: «آیا می‌شنوی اینها چه می‌گویند؟» پاسخ داد: «بله. مگر نخوانده‌اید که، «”از زبان کودکان و شیرخوارگان ستایش را مهیا ساختی“؟»  

۱۷.پس عیسی ایشان را ترک گفت و از شهر خارج شده، به بِیت‌عَنْیا رفت و شب را در آنجا به سر برد.  

۱۸.بامدادان عیسی در راهِ بازگشت به شهر، گرسنه شد. 

۱۹.در کنار راه، درخت انجیری دید و به سوی آن رفت، امّا جز برگ چیزی بر آن نیافت. پس خطاب به درخت گفت: «مباد که دیگر هرگز میوه‌ای از تو به‌بار آید!» در همان دم درخت خشک شد.  

۲۰.شاگردان که از دیدن این واقعه حیرت کرده بودند، از او پرسیدند: «چگونه درخت انجیر چنین زود خشک شد؟» 

۲۱.عیسی در پاسخ به آنان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، اگر ایمان داشته باشید و شک نکنید، نه تنها می‌توانید آنچه بر درخت انجیر گذشت انجام دهید، بلکه هر گاه به این کوه بگویید ”از جا کنده شده، به دریا افکنده شو،“ چنین خواهد شد. 

۲۲.اگر ایمان داشته باشید، هرآنچه در دعا درخواست کنید، خواهید یافت.»  

۲۳.آنگاه عیسی وارد معبد شد و به تعلیم مردم پرداخت. در این هنگام، سران کاهنان و مشایخ قوم نزد او آمدند و گفتند: «به چه اجازه‌ای این کارها را می‌کنی؟ چه کسی این اقتدار را به تو داده است؟» 

۲۴.عیسی در پاسخ گفت: «من نیز از شما پرسشی دارم. اگر پاسخ گفتید، من نیز به شما می‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم. 

۲۵.تعمید یحیی از کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟» آنها بین خود بحث کردند و گفتند: «اگر بگوییم از آسمان بود، به ما خواهد گفت، ”پس چرا به او ایمان نیاوردید؟“ 

۲۶.و اگر بگوییم از انسان بود، از مردم بیم داریم، زیرا همه یحیی را پیامبر می‌دانند.» 

۲۷.پس به عیسی پاسخ دادند: «نمی‌دانیم.» عیسی گفت: «من نیز به شما نمی‌گویم با چه اقتداری این کارها را می‌کنم.  

۲۸.«نظر شما چیست؟ مردی دو پسر داشت. نزد پسر نخست خود رفت و گفت: ”پسرم، امروز به تاکستان من برو و به کار مشغول شو.“ 

۲۹.پاسخ داد: ”نمی‌روم.“ امّا بعد تغییر عقیده داد و رفت. 

۳۰.پدر نزد پسر دیگر رفت و همان را به او گفت. پسر پاسخ داد: ”می‌روم، آقا،“ امّا نرفت. 

۳۱.کدام‌یک از آن دو پسر خواست پدر خود را به جا آورد؟» پاسخ دادند: «اوّلی.» عیسی به ایشان گفت: «آمین، به شما می‌گویم، خَراجگیران و فاحشه‌ها پیش از شما به پادشاهی خدا راه می‌یابند. 

۳۲.زیرا یحیی در طریق پارسایی نزد شما آمد امّا به او ایمان نیاوردید، ولی خَراجگیران و فاحشه‌ها ایمان آوردند. و شما با اینکه این را دیدید، تغییر عقیده ندادید و به او ایمان نیاوردید.  

۳۳.«به مَثَل دیگری گوش فرادهید. صاحب مِلکی تاکستانی غَرْس کرد و گِرد آن دیوار کشید و چَرخُشتی در آن کَند و برجی بنا نهاد. سپس تاکستان را به چند باغبان اجاره داد و خود به سفر رفت. 

۳۴.چون موسم برداشت محصول فرارسید، غلامان خود را نزد باغبانان فرستاد تا میوۀ او را تحویل بگیرند. 

۳۵.امّا باغبانان غلامان او را گرفته، یکی را زدند و دیگری را کشتند و سوّمی را سنگسار کردند. 

۳۶.دیگر بار، غلامانی بیشتر نزد آنها فرستاد، امّا باغبانان با آنها نیز همان‌گونه رفتار کردند. 

۳۷.سرانجام پسر خود را نزد باغبانان فرستاد و با خود گفت: ”پسرم را حرمت خواهند داشت.“ 

۳۸.امّا هنگامی که باغبانان پسر را دیدند، به یکدیگر گفتند: ”این وارث است. بیایید او را بکشیم و میراثش را تصاحب کنیم.“ 

۳۹.پس او را گرفتند و از تاکستان بیرون افکنده، کشتند. 

۴۰.با این اوصاف، وقتی صاحب تاکستان بیاید با این باغبانان چه خواهد کرد؟» 

۴۱.پاسخ دادند: «آن افراد بی‌رحم را با بی‌رحمی تمام نابود خواهد ساخت و تاکستان را به باغبانان دیگر اجاره خواهد داد تا میوۀ آن را در فصلش به او بدهند.»  

۴۲.آنگاه عیسی به آنان گفت: «آیا تا به حال در کتب مقدّس نخوانده‌اید که، «”سنگی که معماران رد کردند، مهمترین سنگ بنا شده است. خداوند چنین کرده و در نظر ما شگفت می‌نماید“؟  

۴۳.پس شما را می‌گویم که پادشاهی خدا از شما گرفته و به قومی داده خواهد شد که میوۀ آن را بدهند.  

۴۴.هر که بر آن سنگ افتد، خُرد خواهد شد، و هر گاه آن سنگ بر کسی افتد، او را در هم خواهد شکست.»  

۴۵.چون سران کاهنان و فَریسیان مَثَلهای عیسی را شنیدند، دریافتند که دربارۀ آنها سخن می‌گوید. 

۴۶.پس بر آن شدند که او را گرفتار کنند، امّا از مردم بیم داشتند زیرا آنها عیسی را پیامبر می‌دانستند.