پرش به محتوا

انجیل به قلم متی هزاره نو فصل 27: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1صبح زود، همۀ سران کاهنان و مشایخ گرد آمده، با هم شور کردند که عیسی را بکشند. 2پس او را دست‌بسته بردند و به پیلاتُسِ والی تحویل دادند.    3چون یهودا، تسلیم‌کنندۀ او، دید که عیسی را محکوم کرده‌اند، از کردۀ خود پشیمان شد و سی...» ایجاد کرد
 
Pedia1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1صبح زود، همۀ سران کاهنان و مشایخ گرد آمده، با هم شور کردند که عیسی را بکشند. 2پس او را دست‌بسته بردند و به پیلاتُسِ والی تحویل دادند.
<big>۱.صبح زود، همۀ [[سران کاهنان]] و مشایخ گرد آمده، با هم شور کردند که [[عیسی]] را بکشند. 
 
۲.پس او را دست‌بسته بردند و به پیلاتُسِ والی تحویل دادند.
 
 
 3چون یهودا، تسلیم‌کنندۀ او، دید که عیسی را محکوم کرده‌اند، از کردۀ خود پشیمان شد و سی سکۀ نقره را به سران کاهنان و مشایخ بازگردانید و گفت: 4«گناه کردم و باعث ریختن خون بی‌گناهی شدم.» امّا آنان پاسخ دادند: «ما را چه؟ خود دانی!» 5آنگاه یهودا سکه‌ها را در معبد بر زمین ریخت و بیرون رفته، خود را حلق‌آویز کرد. 6سران کاهنان سکه‌ها را از زمین جمع کرده، گفتند: «ریختن این سکه‌ها در خزانۀ معبد جایز نیست، زیرا خونبهاست.» 7پس از مشورت، با آن پول مزرعۀ کوزه‌گر را خریدند تا آن را گورستان غریبان سازند. 8از این رو آن مکان تا به امروز به ’مزرعۀ خون‘ معروف است. 9بدین‌سان، پیشگویی اِرمیای نبی به حقیقت پیوست که گفته بود: «آنان سی سکۀ نقره را برداشتند، یعنی قیمتی را که بنی‌اسرائیل بر او نهادند، 10و آن را به جهت مزرعۀ کوزه‌گر دادند، چنانکه خداوند به من امر فرموده بود.»
 
۳.چون [[یهودااسخریوطی|یهودا]]، تسلیم‌کنندۀ او، دید که [[عیسی]] را محکوم کرده‌اند، از کردۀ خود پشیمان شد و سی سکۀ نقره را به [[سران کاهنان]] و مشایخ بازگردانید و گفت: 
 
۴.«[[گناه]] کردم و باعث ریختن خون بی‌گناهی شدم.» امّا آنان پاسخ دادند: «ما را چه؟ خود دانی!» 
 
۵.آنگاه [[یهودااسخریوطی|یهودا]] سکه‌ها را در [[معبد]] بر [[زمین]] ریخت و بیرون رفته، خود را حلق‌آویز کرد. 
 
۶.[[سران کاهنان]] سکه‌ها را از [[زمین]] جمع کرده، گفتند: «ریختن این سکه‌ها در خزانۀ [[معبد]] جایز نیست، زیرا خونبهاست.» 
 
۷.پس از مشورت، با آن پول مزرعۀ کوزه‌گر را خریدند تا آن را گورستان غریبان سازند. 
 
۸.از این رو آن مکان تا به امروز به ’مزرعۀ خون‘ معروف است. 
 
۹.بدین‌سان، پیشگویی [[ارمیا |اِرمیای نبی]] به حقیقت پیوست که گفته بود: «آنان سی سکۀ نقره را برداشتند، یعنی قیمتی را که بنی‌اسرائیل بر او نهادند، 
 
۱۰.و آن را به جهت مزرعۀ کوزه‌گر دادند، چنانکه [[خداوند]] به من امر فرموده بود.»
 
 
 11امّا عیسی در حضور والی ایستاد. والی از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودی؟» عیسی پاسخ داد: «تو می‌گویی!» 12امّا هنگامی که سران کاهنان و مشایخ اتهاماتی بر او وارد کردند، هیچ پاسخ نگفت. 13پس پیلاتُس از او پرسید: «نمی‌شنوی چقدر چیزها علیه تو شهادت می‌دهند؟» 14امّا عیسی حتی به یک اتهام هم پاسخ نداد، آن‌گونه که والی بسیار متعجب شد.
 
۱۱.امّا [[عیسی]] در حضور والی ایستاد. والی از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودی؟» [[عیسی]] پاسخ داد: «تو می‌گویی!» 
 
۱۲.امّا هنگامی که [[سران کاهنان]] و مشایخ اتهاماتی بر او وارد کردند، هیچ پاسخ نگفت. 
 
۱۳.پس پیلاتُس از او پرسید: «نمی‌شنوی چقدر چیزها علیه تو شهادت می‌دهند؟» 
 
۱۴.امّا [[عیسی]] حتی به یک اتهام هم پاسخ نداد، آن‌گونه که والی بسیار متعجب شد.
 
 
 15والی را رسم بر این بود که هنگام عید یک زندانی را به انتخاب مردم آزاد سازد. 16در آن زمان زندانی معروفی به نام باراباس در حبس بود. 17پس هنگامی که مردم گرد آمدند، پیلاتُس از آنها پرسید: «چه کسی را می‌خواهید برایتان آزاد کنم، باراباس را یا عیسای معروف به مسیح را؟» 18این را از آن رو گفت که می‌دانست عیسی را از حسد به او تسلیم کرده‌اند. 19هنگامی که پیلاتُس بر مسند داوری نشسته بود، همسرش پیغامی برای او فرستاد، بدین مضمون که: «تو را با این مرد بی‌گناه کاری نباشد، زیرا امروز خوابی دربارۀ او دیدم که مرا بسیار رنج داد.» 20امّا سران کاهنان و مشایخ، قوم را ترغیب کردند تا آزادی باراباس و مرگ عیسی را بخواهند. 21پس چون والی پرسید: «کدام‌یک از این دو را برایتان آزاد کنم؟» پاسخ دادند: «باراباس را.» 22پیلاتُس پرسید: «پس با عیسای معروف به مسیح چه کنم؟» همگی گفتند: «بر صلیبش کن!» 23پیلاتُس پرسید: «چرا؟ چه بدی کرده است؟» امّا آنها بلندتر فریاد برآوردند: «بر صلیبش کن!»
 
۱۵.والی را رسم بر این بود که هنگام عید یک زندانی را به انتخاب مردم آزاد سازد. 
 
۱۶.در آن زمان زندانی معروفی به نام [[باراباس]] در حبس بود. 
 
۱۷.پس هنگامی که مردم گرد آمدند، پیلاتُس از آنها پرسید: «چه کسی را می‌خواهید برایتان آزاد کنم، [[باراباس]] را یا [[عیسی|عیسای]] معروف به [[مسیح]] را؟» 
 
۱۸.این را از آن رو گفت که می‌دانست [[عیسی]] را از حسد به او تسلیم کرده‌اند. 
 
۱۹.هنگامی که پیلاتُس بر مسند داوری نشسته بود، همسرش پیغامی برای او فرستاد، بدین مضمون که: «تو را با این مرد بی‌گناه کاری نباشد، زیرا امروز خوابی دربارۀ او دیدم که مرا بسیار رنج داد.» 
 
۲۰.امّا [[سران کاهنان]] و مشایخ، قوم را ترغیب کردند تا آزادی [[باراباس]] و مرگ [[عیسی]] را بخواهند. 
 
۲۱.پس چون والی پرسید: «کدام‌یک از این دو را برایتان آزاد کنم؟» پاسخ دادند: «[[باراباس]] را.» 
 
۲۲.پیلاتُس پرسید: «پس با [[عیسی|عیسای]] معروف به [[مسیح]] چه کنم؟» همگی گفتند: «بر [[صلیب|صلیبش]] کن!» 
 
۲۳.پیلاتُس پرسید: «چرا؟ چه بدی کرده است؟» امّا آنها بلندتر فریاد برآوردند: «بر [[صلیب|صلیبش]] کن!»
 
 
 24چون پیلاتُس دید که کوشش بیهوده است و حتی بیم شورش می‌رود، آب خواست و دستهای خود را در برابر مردم شست و گفت: «من از خون این مرد بَری هستم. خود دانید!» 25مردم همه در پاسخ گفتند: «خون او بر گردن ما و فرزندان ما باد!» 26آنگاه پیلاتُس، باراباس را برایشان آزاد کرد و عیسی را تازیانه زده، سپرد تا بر صلیبش کِشند.
 
۲۴.چون پیلاتُس دید که کوشش بیهوده است و حتی بیم شورش می‌رود، آب خواست و دستهای خود را در برابر مردم شست و گفت: «من از خون این مرد بَری هستم. خود دانید!» 
 
۲۵.مردم همه در پاسخ گفتند: «خون او بر گردن ما و فرزندان ما باد!» 
 
۲۶.آنگاه پیلاتُس، [[باراباس]] را برایشان آزاد کرد و [[عیسی]] را تازیانه زده، سپرد تا بر [[صلیب|صلیبش]] کِشند.
 
 
 27سربازانِ پیلاتُس، عیسی را به صحن کاخِ والی بردند و همۀ گروه سربازان گرد او جمع شدند. 28آنان عیسی را عریان کرده، خرقه‌ای ارغوانی بر او پوشاندند 29و تاجی از خار بافتند و بر سرش نهادند و چوبی به دست راست او دادند. آنگاه در برابرش زانو زده، استهزاکنان می‌گفتند: «درود بر پادشاه یهود!» 30و بر او آبِ دهان انداخته، چوب را از دستش می‌گرفتند و بر سرش می‌زدند. 31پس از آنکه او را استهزا کردند، خرقه از تنش به در آورده، جامۀ خودش را بر او پوشاندند. سپس وی را بیرون بردند تا بر صلیبش کِشند.
 
۲۷.سربازانِ پیلاتُس، [[عیسی]] را به صحن کاخِ والی بردند و همۀ گروه سربازان گرد او جمع شدند. 
 
۲۸.آنان [[عیسی]] را عریان کرده، خرقه‌ای ارغوانی بر او پوشاندند 
 
۲۹.و تاجی از خار بافتند و بر سرش نهادند و چوبی به دست راست او دادند. آنگاه در برابرش زانو زده، استهزاکنان می‌گفتند: «درود بر پادشاه یهود!» 
 
۳۰.و بر او آبِ دهان انداخته، چوب را از دستش می‌گرفتند و بر سرش می‌زدند. 
 
۳۱.پس از آنکه او را استهزا کردند، خرقه از تنش به در آورده، جامۀ خودش را بر او پوشاندند. سپس وی را بیرون بردند تا بر [[صلیب|صلیبش]] کِشند.
 
 
 32هنگامی که بیرون می‌رفتند، به مردی از اهالی قیرَوان به نام شَمعون برخوردند و او را واداشتند صلیب عیسی را حمل کند. 33چون به مکانی به نام جُلجُتا، که به معنی مکان جمجمه است، رسیدند، 34به عیسی شراب آمیخته به زرداب دادند. چون آن را چشید، نخواست بنوشد. 35هنگامی که او را بر صلیب کشیدند، برای تقسیم جامه‌هایش، میان خود قرعه انداختند 36و در آنجا به نگهبانیِ او نشستند. 37نیز، تقصیرنامه‌ای بدین عبارت بر لوحی نوشتند و آن را بر بالای سر او نصب کردند: «این است عیسی، پادشاه یهود.» 38دو راهزن نیز با وی بر صلیب شدند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ او. 39رهگذران سرهای خود را تکان داده، ناسزاگویان 40می‌گفتند: «ای تو که می‌خواستی معبد را ویران کنی و سه روزه آن را بازبسازی، خود را نجات ده! اگر پسر خدایی از صلیب فرود بیا!» 41سران کاهنان و علمای دین و مشایخ نیز استهزایش کرده، می‌گفتند: 42«دیگران را نجات داد، امّا خود را نمی‌تواند نجات دهد! اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از صلیب پایین بیاید تا به او ایمان آوریم. 43او به خدا توکل دارد؛ پس اگر خدا دوستش می‌دارد، اکنون او را نجات دهد، زیرا ادعا می‌کرد پسر خداست!» 44آن دو راهزن نیز که با وی بر صلیب شده بودند، به همین‌سان به او اهانت می‌کردند.
 
۳۲.هنگامی که بیرون می‌رفتند، به مردی از اهالی قیرَوان به نام شَمعون برخوردند و او را واداشتند [[صلیب]] [[عیسی]] را حمل کند. 
 
۳۳.چون به مکانی به نام [[جلجتا|جُلجُتا]]، که به معنی مکان جمجمه است، رسیدند، 
 
۳۴.به [[عیسی]] [[شراب]] آمیخته به زرداب دادند. چون آن را چشید، نخواست بنوشد. 
 
۳۵.هنگامی که او را بر [[صلیب]] کشیدند، برای تقسیم جامه‌هایش، میان خود قرعه انداختند 
 
۳۶.و در آنجا به نگهبانیِ او نشستند. 
 
۳۷.نیز، تقصیرنامه‌ای بدین عبارت بر لوحی نوشتند و آن را بر بالای سر او نصب کردند: «این است [[عیسی]]، پادشاه یهود.» 
 
۳۸.دو راهزن نیز با وی بر [[صلیب]] شدند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ او. 
 
۳۹.رهگذران سرهای خود را تکان داده، ناسزاگویان 
 
۴۰.می‌گفتند: «ای تو که می‌خواستی [[معبد]] را ویران کنی و سه روزه آن را بازبسازی، خود را [[نجات]] ده! اگر [[پسر خدا|پسر خدایی]] از [[صلیب]] فرود بیا!» 
 
۴۱.[[سران کاهنان]] و [[علمای دین]] و مشایخ نیز استهزایش کرده، می‌گفتند: 
 
۴۲.«دیگران را [[نجات]] داد، امّا خود را نمی‌تواند [[نجات]] دهد! اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از [[صلیب]] پایین بیاید تا به او [[ایمان]] آوریم. 
 
۴۳.او به [[خداوند|خدا]] توکل دارد؛ پس اگر [[خداوند|خدا]] دوستش می‌دارد، اکنون او را [[نجات]] دهد، زیرا ادعا می‌کرد [[پسر خدا|پسر خداست]]!» 
 
۴۴.آن دو راهزن نیز که با وی بر [[صلیب]] شده بودند، به همین‌سان به او اهانت می‌کردند.
 
 
 45از ساعت ششم تا نهم، تاریکی تمامی آن سرزمین را فرا~گرفت. 46نزدیک ساعت نهم، عیسی با صدای بلند فریاد برآورد: «ایلی، ایلی، لَمّا سَبَقْتَنی؟» یعنی «ای خدای من، ای خدای من، چرا مرا واگذاشتی؟» 47برخی از حاضران چون این را شنیدند، گفتند: «ایلیا را می‌خوانَد.» 48یکی از آنان بی‌درنگ دوید و اسفنجی آورده، آن را از شراب تُرشیده پر کرد و بر سر چوبی نهاد و پیش دهان عیسی برد تا بنوشد. 49امّا بقیه گفتند: «او را به حال خود واگذار تا ببینیم آیا ایلیا به نجاتش می‌آید؟» 50عیسی بار دیگر به بانگ بلند فریادی برآورد و روح خود را تسلیم نمود.
 
۴۵.از [[ساعت در یهودیان|ساعت ششم تا نهم]]، تاریکی تمامی آن سرزمین را فرا گرفت. 
 
۴۶.نزدیک [[ساعت در یهودیان|ساعت نهم]]، [[عیسی]] با صدای بلند فریاد برآورد: «ایلی، ایلی، لَمّا سَبَقْتَنی؟» یعنی «ای [[خداوند|خدای]] من، ای خدای من، چرا مرا واگذاشتی؟» 
 
۴۷.برخی از حاضران چون این را شنیدند، گفتند: «[[ایلیا نبی|ایلیا]] را می‌خوانَد.» 
 
۴۸.یکی از آنان بی‌درنگ دوید و اسفنجی آورده، آن را از [[شراب]] تُرشیده پر کرد و بر سر چوبی نهاد و پیش دهان [[عیسی]] برد تا بنوشد. 
 
۴۹.امّا بقیه گفتند: «او را به حال خود واگذار تا ببینیم آیا [[ایلیا نبی|ایلیا]] به [[نجات|نجاتش]] می‌آید؟» 
 
۵۰.عیسی بار دیگر به بانگ بلند فریادی برآورد و [[روح]] خود را تسلیم نمود.
 
 
 51در همان دم، پردۀ معبد از بالا تا پایین دو پاره شد. زمین لرزید و سنگها شکافته گردید. 52قبرها گشوده شد و بدنهای بسیاری از مقدسین که آرَمیده بودند، برخاستند. 53آنها از قبرها به در آمدند و پس از رستاخیز عیسی، به شهر مقدّس رفتند و خود را به شمار بسیاری از مردم نمایان ساختند. 54چون فرماندۀ سربازان و نفراتش که مأمور نگهبانی از عیسی بودند، زمین‌لرزه و همۀ این رویدادها را مشاهده کردند، سخت هراسان شده، گفتند: «براستی او پسر خدا بود.»
 
۵۱.در همان دم، پردۀ [[معبد]] از بالا تا پایین دو پاره شد. [[زمین]] لرزید و سنگها شکافته گردید. 
 
۵۲.قبرها گشوده شد و بدنهای بسیاری از مقدسین که آرَمیده بودند، برخاستند. 
 
۵۳.آنها از قبرها به در آمدند و پس از رستاخیز [[عیسی]]، به شهر مقدّس رفتند و خود را به شمار بسیاری از مردم نمایان ساختند. 
 
۵۴.چون فرماندۀ سربازان و نفراتش که مأمور نگهبانی از [[عیسی]] بودند، زمین‌لرزه و همۀ این رویدادها را مشاهده کردند، سخت هراسان شده، گفتند: «براستی او [[پسر خدا]] بود.»
 
 
 55بسیاری از زنان نیز در آنجا حضور داشتند و از دور نظاره می‌کردند. آنان از جلیل از پی عیسی روانه شده بودند تا او را خدمت کنند. 56در میان آنها مریم مَجدَلیّه و مریم مادر یعقوب و یوسف، و نیز مادر پسران زِبِدی بودند.
 
۵۵.بسیاری از زنان نیز در آنجا حضور داشتند و از دور نظاره می‌کردند. آنان از [[جلیل]] از پی [[عیسی]] روانه شده بودند تا او را خدمت کنند. 
 
۵۶.در میان آنها [[مریم مجدلیه|مریم مَجدَلیّه]] و مریم مادر یعقوب و یوسف، و نیز مادر پسران [[زِبِدی]] بودند.
 
 
 57هنگام غروب، مردی ثروتمند از اهالی رامَه، یوسف نام، که خودْ شاگرد عیسی شده بود، 58نزد پیلاتُس رفت و جسد عیسی را طلب کرد. پیلاتُس دستور داد به وی بدهند. 59یوسف جسد را برداشته، در کتانی پاک پیچید 60و در مقبره‌ای تازه که برای خود در صخره تراشیده بود، نهاد و سنگی بزرگ جلو دهانۀ مقبره غلتانید و رفت. 61مریمِ مَجدَلیّه و آن مریم دیگر در آنجا مقابل مقبره نشسته بودند.
 
۵۷.هنگام غروب، مردی ثروتمند از اهالی [[رامه|رامَه]]، یوسف نام، که خودْ شاگرد [[عیسی]] شده بود، 
 
۵۸.نزد پیلاتُس رفت و جسد [[عیسی]] را طلب کرد. پیلاتُس دستور داد به وی بدهند. 
 
۵۹.یوسف جسد را برداشته، در کتانی پاک پیچید 
 
۶۰.و در مقبره‌ای تازه که برای خود در صخره تراشیده بود، نهاد و سنگی بزرگ جلو دهانۀ مقبره غلتانید و رفت. 
 
۶۱.[[مریم مجدلیه|مریمِ مَجدَلیّه]] و آن مریم دیگر در آنجا مقابل مقبره نشسته بودند.
 
 
 62روز بعد، که پس از ’روز تهیه‘ بود، سران کاهنان و فَریسیان نزد پیلاتُس گرد آمده، گفتند: 63«سرورا! به یاد داریم که آن گمراه‌کننده وقتی زنده بود، می‌گفت، ”پس از سه روز بر خواهم خاست.“ 64پس فرمان بده مقبره را تا روز سوّم نگهبانی کنند، مبادا شاگردان او آمده، جسد را بدزدند و به مردم بگویند که او از مردگان برخاسته است، که در آن صورت، این فریب آخر از فریب اوّل بدتر خواهد بود.» 65پیلاتُس پاسخ داد: «شما خود نگهبانان دارید. بروید و آن را چنانکه صلاح می‌دانید، حفاظت کنید.» 66پس رفتند و سنگ مقبره را مُهر و موم کردند و نگهبانانی در آنجا گماشتند تا از مقبره حفاظت کنند.</big>
 
۶۲.روز بعد، که پس از ’روز تهیه‘ بود، [[سران کاهنان]] و [[فریسیان|فَریسیان]] نزد پیلاتُس گرد آمده، گفتند: 
 
۶۳.«سرورا! به یاد داریم که آن گمراه‌کننده وقتی زنده بود، می‌گفت، ”پس از سه روز بر خواهم خاست.“ 
 
۶۴.پس فرمان بده مقبره را تا روز سوّم نگهبانی کنند، مبادا [[شاگردان]] او آمده، جسد را بدزدند و به مردم بگویند که او از مردگان برخاسته است، که در آن صورت، این فریب آخر از فریب اوّل بدتر خواهد بود.» 
 
۶۵.پیلاتُس پاسخ داد: «شما خود نگهبانان دارید. بروید و آن را چنانکه صلاح می‌دانید، حفاظت کنید.» 
 
۶۶.پس رفتند و سنگ مقبره را مُهر و موم کردند و نگهبانانی در آنجا گماشتند تا از مقبره حفاظت کنند.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۰۲:۳۰

۱.صبح زود، همۀ سران کاهنان و مشایخ گرد آمده، با هم شور کردند که عیسی را بکشند. 

۲.پس او را دست‌بسته بردند و به پیلاتُسِ والی تحویل دادند.  

۳.چون یهودا، تسلیم‌کنندۀ او، دید که عیسی را محکوم کرده‌اند، از کردۀ خود پشیمان شد و سی سکۀ نقره را به سران کاهنان و مشایخ بازگردانید و گفت: 

۴.«گناه کردم و باعث ریختن خون بی‌گناهی شدم.» امّا آنان پاسخ دادند: «ما را چه؟ خود دانی!» 

۵.آنگاه یهودا سکه‌ها را در معبد بر زمین ریخت و بیرون رفته، خود را حلق‌آویز کرد. 

۶.سران کاهنان سکه‌ها را از زمین جمع کرده، گفتند: «ریختن این سکه‌ها در خزانۀ معبد جایز نیست، زیرا خونبهاست.» 

۷.پس از مشورت، با آن پول مزرعۀ کوزه‌گر را خریدند تا آن را گورستان غریبان سازند. 

۸.از این رو آن مکان تا به امروز به ’مزرعۀ خون‘ معروف است. 

۹.بدین‌سان، پیشگویی اِرمیای نبی به حقیقت پیوست که گفته بود: «آنان سی سکۀ نقره را برداشتند، یعنی قیمتی را که بنی‌اسرائیل بر او نهادند، 

۱۰.و آن را به جهت مزرعۀ کوزه‌گر دادند، چنانکه خداوند به من امر فرموده بود.»  

۱۱.امّا عیسی در حضور والی ایستاد. والی از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودی؟» عیسی پاسخ داد: «تو می‌گویی!» 

۱۲.امّا هنگامی که سران کاهنان و مشایخ اتهاماتی بر او وارد کردند، هیچ پاسخ نگفت. 

۱۳.پس پیلاتُس از او پرسید: «نمی‌شنوی چقدر چیزها علیه تو شهادت می‌دهند؟» 

۱۴.امّا عیسی حتی به یک اتهام هم پاسخ نداد، آن‌گونه که والی بسیار متعجب شد.  

۱۵.والی را رسم بر این بود که هنگام عید یک زندانی را به انتخاب مردم آزاد سازد. 

۱۶.در آن زمان زندانی معروفی به نام باراباس در حبس بود. 

۱۷.پس هنگامی که مردم گرد آمدند، پیلاتُس از آنها پرسید: «چه کسی را می‌خواهید برایتان آزاد کنم، باراباس را یا عیسای معروف به مسیح را؟» 

۱۸.این را از آن رو گفت که می‌دانست عیسی را از حسد به او تسلیم کرده‌اند. 

۱۹.هنگامی که پیلاتُس بر مسند داوری نشسته بود، همسرش پیغامی برای او فرستاد، بدین مضمون که: «تو را با این مرد بی‌گناه کاری نباشد، زیرا امروز خوابی دربارۀ او دیدم که مرا بسیار رنج داد.» 

۲۰.امّا سران کاهنان و مشایخ، قوم را ترغیب کردند تا آزادی باراباس و مرگ عیسی را بخواهند. 

۲۱.پس چون والی پرسید: «کدام‌یک از این دو را برایتان آزاد کنم؟» پاسخ دادند: «باراباس را.» 

۲۲.پیلاتُس پرسید: «پس با عیسای معروف به مسیح چه کنم؟» همگی گفتند: «بر صلیبش کن!» 

۲۳.پیلاتُس پرسید: «چرا؟ چه بدی کرده است؟» امّا آنها بلندتر فریاد برآوردند: «بر صلیبش کن!»  

۲۴.چون پیلاتُس دید که کوشش بیهوده است و حتی بیم شورش می‌رود، آب خواست و دستهای خود را در برابر مردم شست و گفت: «من از خون این مرد بَری هستم. خود دانید!» 

۲۵.مردم همه در پاسخ گفتند: «خون او بر گردن ما و فرزندان ما باد!» 

۲۶.آنگاه پیلاتُس، باراباس را برایشان آزاد کرد و عیسی را تازیانه زده، سپرد تا بر صلیبش کِشند.  

۲۷.سربازانِ پیلاتُس، عیسی را به صحن کاخِ والی بردند و همۀ گروه سربازان گرد او جمع شدند. 

۲۸.آنان عیسی را عریان کرده، خرقه‌ای ارغوانی بر او پوشاندند 

۲۹.و تاجی از خار بافتند و بر سرش نهادند و چوبی به دست راست او دادند. آنگاه در برابرش زانو زده، استهزاکنان می‌گفتند: «درود بر پادشاه یهود!» 

۳۰.و بر او آبِ دهان انداخته، چوب را از دستش می‌گرفتند و بر سرش می‌زدند. 

۳۱.پس از آنکه او را استهزا کردند، خرقه از تنش به در آورده، جامۀ خودش را بر او پوشاندند. سپس وی را بیرون بردند تا بر صلیبش کِشند.  

۳۲.هنگامی که بیرون می‌رفتند، به مردی از اهالی قیرَوان به نام شَمعون برخوردند و او را واداشتند صلیب عیسی را حمل کند. 

۳۳.چون به مکانی به نام جُلجُتا، که به معنی مکان جمجمه است، رسیدند، 

۳۴.به عیسی شراب آمیخته به زرداب دادند. چون آن را چشید، نخواست بنوشد. 

۳۵.هنگامی که او را بر صلیب کشیدند، برای تقسیم جامه‌هایش، میان خود قرعه انداختند 

۳۶.و در آنجا به نگهبانیِ او نشستند. 

۳۷.نیز، تقصیرنامه‌ای بدین عبارت بر لوحی نوشتند و آن را بر بالای سر او نصب کردند: «این است عیسی، پادشاه یهود.» 

۳۸.دو راهزن نیز با وی بر صلیب شدند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ او. 

۳۹.رهگذران سرهای خود را تکان داده، ناسزاگویان 

۴۰.می‌گفتند: «ای تو که می‌خواستی معبد را ویران کنی و سه روزه آن را بازبسازی، خود را نجات ده! اگر پسر خدایی از صلیب فرود بیا!» 

۴۱.سران کاهنان و علمای دین و مشایخ نیز استهزایش کرده، می‌گفتند: 

۴۲.«دیگران را نجات داد، امّا خود را نمی‌تواند نجات دهد! اگر پادشاه اسرائیل است، اکنون از صلیب پایین بیاید تا به او ایمان آوریم. 

۴۳.او به خدا توکل دارد؛ پس اگر خدا دوستش می‌دارد، اکنون او را نجات دهد، زیرا ادعا می‌کرد پسر خداست!» 

۴۴.آن دو راهزن نیز که با وی بر صلیب شده بودند، به همین‌سان به او اهانت می‌کردند.  

۴۵.از ساعت ششم تا نهم، تاریکی تمامی آن سرزمین را فرا گرفت. 

۴۶.نزدیک ساعت نهم، عیسی با صدای بلند فریاد برآورد: «ایلی، ایلی، لَمّا سَبَقْتَنی؟» یعنی «ای خدای من، ای خدای من، چرا مرا واگذاشتی؟» 

۴۷.برخی از حاضران چون این را شنیدند، گفتند: «ایلیا را می‌خوانَد.» 

۴۸.یکی از آنان بی‌درنگ دوید و اسفنجی آورده، آن را از شراب تُرشیده پر کرد و بر سر چوبی نهاد و پیش دهان عیسی برد تا بنوشد. 

۴۹.امّا بقیه گفتند: «او را به حال خود واگذار تا ببینیم آیا ایلیا به نجاتش می‌آید؟» 

۵۰.عیسی بار دیگر به بانگ بلند فریادی برآورد و روح خود را تسلیم نمود.  

۵۱.در همان دم، پردۀ معبد از بالا تا پایین دو پاره شد. زمین لرزید و سنگها شکافته گردید. 

۵۲.قبرها گشوده شد و بدنهای بسیاری از مقدسین که آرَمیده بودند، برخاستند. 

۵۳.آنها از قبرها به در آمدند و پس از رستاخیز عیسی، به شهر مقدّس رفتند و خود را به شمار بسیاری از مردم نمایان ساختند. 

۵۴.چون فرماندۀ سربازان و نفراتش که مأمور نگهبانی از عیسی بودند، زمین‌لرزه و همۀ این رویدادها را مشاهده کردند، سخت هراسان شده، گفتند: «براستی او پسر خدا بود.»  

۵۵.بسیاری از زنان نیز در آنجا حضور داشتند و از دور نظاره می‌کردند. آنان از جلیل از پی عیسی روانه شده بودند تا او را خدمت کنند. 

۵۶.در میان آنها مریم مَجدَلیّه و مریم مادر یعقوب و یوسف، و نیز مادر پسران زِبِدی بودند.  

۵۷.هنگام غروب، مردی ثروتمند از اهالی رامَه، یوسف نام، که خودْ شاگرد عیسی شده بود، 

۵۸.نزد پیلاتُس رفت و جسد عیسی را طلب کرد. پیلاتُس دستور داد به وی بدهند. 

۵۹.یوسف جسد را برداشته، در کتانی پاک پیچید 

۶۰.و در مقبره‌ای تازه که برای خود در صخره تراشیده بود، نهاد و سنگی بزرگ جلو دهانۀ مقبره غلتانید و رفت. 

۶۱.مریمِ مَجدَلیّه و آن مریم دیگر در آنجا مقابل مقبره نشسته بودند.  

۶۲.روز بعد، که پس از ’روز تهیه‘ بود، سران کاهنان و فَریسیان نزد پیلاتُس گرد آمده، گفتند: 

۶۳.«سرورا! به یاد داریم که آن گمراه‌کننده وقتی زنده بود، می‌گفت، ”پس از سه روز بر خواهم خاست.“ 

۶۴.پس فرمان بده مقبره را تا روز سوّم نگهبانی کنند، مبادا شاگردان او آمده، جسد را بدزدند و به مردم بگویند که او از مردگان برخاسته است، که در آن صورت، این فریب آخر از فریب اوّل بدتر خواهد بود.» 

۶۵.پیلاتُس پاسخ داد: «شما خود نگهبانان دارید. بروید و آن را چنانکه صلاح می‌دانید، حفاظت کنید.» 

۶۶.پس رفتند و سنگ مقبره را مُهر و موم کردند و نگهبانانی در آنجا گماشتند تا از مقبره حفاظت کنند.