پرش به محتوا

انجیل به قلم متی هزاره نو فصل 26: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1چون عیسی همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به شاگردان خود گفت: 2«می‌دانید که دو روز دیگر، عید پِسَخ فرا~می‌رسد و پسر انسان را تسلیم خواهند کرد تا بر صلیب شود.»    3پس سران کاهنان و مشایخ قوم در کاخ کاهن اعظم که قیافا نام داش...» ایجاد کرد
 
Pedia1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1چون عیسی همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به شاگردان خود گفت: 2«می‌دانید که دو روز دیگر، عید پِسَخ فرا~می‌رسد و پسر انسان را تسلیم خواهند کرد تا بر صلیب شود.»
<big>۱.چون [[عیسی]] همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به [[شاگردان]] خود گفت: 
 
۲.«می‌دانید که دو روز دیگر، [[پسخ|عید پِسَخ]] فرا می‌رسد و [[پسر انسان]] را تسلیم خواهند کرد تا بر [[صلیب]] شود.»
 
 
 3پس سران کاهنان و مشایخ قوم در کاخ کاهن اعظم که قیافا نام داشت، گرد آمدند 4و شور کردند که چگونه با حیله، عیسی را دستگیر کنند و به قتل رسانند. 5ولی می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
 
۳.پس [[سران کاهنان]] و مشایخ قوم در کاخ [[کاهن]] اعظم که قیافا نام داشت، گرد آمدند 
 
۴.و شور کردند که چگونه با حیله، [[عیسی]] را دستگیر کنند و به قتل رسانند. 
 
۵.ولی می‌گفتند: «نه در ایام [[پسخ|عید]]، مبادا مردم شورش کنند.»
 
 
 6در آن هنگام که عیسی در بِیت‌عَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بود، 7زنی با ظرفی مرمرین از عطر بسیار گرانبها نزد او آمد و هنگامی که عیسی بر سر سفره نشسته بود، عطر را بر سر او ریخت. 8شاگردان چون این را دیدند به خشم آمده، گفتند: 9«این اِسراف برای چیست؟ این عطر را می‌شد به بهایی گران فروخت و بهایش را به فقرا داد.» 10عیسی متوجه شده، گفت: «چرا این زن را می‌رنجانید؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 11فقیران را همیشه با خود دارید، امّا مرا همیشه نخواهید داشت. 12این زن با ریختن این عطر بر بدن من، در واقع مرا برای تدفین آماده کرده است. 13براستی به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا که این انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
 
۶.در آن هنگام که [[عیسی]] در [[بیت عنیا |بِیت‌عَنْیا]] در خانۀ شَمعون [[جذام|جذامی]] بود، 
 
۷.زنی با ظرفی مرمرین از عطر بسیار گرانبها نزد او آمد و هنگامی که [[عیسی]] بر سر سفره نشسته بود، عطر را بر سر او ریخت. 
 
۸.[[شاگردان]] چون این را دیدند به خشم آمده، گفتند: 
 
۹.«این اِسراف برای چیست؟ این عطر را می‌شد به بهایی گران فروخت و بهایش را به فقرا داد.» 
 
۱۰.[[عیسی]] متوجه شده، گفت: «چرا این زن را می‌رنجانید؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 
 
۱۱.فقیران را همیشه با خود دارید، امّا مرا همیشه نخواهید داشت. 
 
۱۲.این زن با ریختن این عطر بر بدن من، در واقع مرا برای تدفین آماده کرده است. 
 
۱۳.براستی به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا که این [[انجیل]] موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
 
 
 14آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، نزد سران کاهنان رفت 15و گفت: «به من چه خواهید داد اگر عیسی را به شما تسلیم کنم؟» پس آنان سی سکۀ نقره به وی پرداخت کردند. 16از آن هنگام، یهودا در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.
 
۱۴.آنگاه [[یهودااسخریوطی|یهودای اَسخَریوطی]] که یکی از دوازده [[شاگردان|شاگرد]] بود، نزد [[سران کاهنان]] رفت 
 
۱۵.و گفت: «به من چه خواهید داد اگر [[عیسی]] را به شما تسلیم کنم؟» پس آنان سی سکۀ نقره به وی پرداخت کردند. 
 
۱۶.از آن هنگام، [[یهودااسخریوطی|یهودا]] در پی فرصت بود تا [[عیسی]] را تسلیم کند.
 
 
 17در نخستین روز عید فَطیر، شاگردان نزد عیسی آمدند و پرسیدند: «کجا می‌خواهی برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟» 18او به آنان گفت که به شهر، نزد فلان شخص بروند و به او بگویند: «استاد می‌گوید: ”وقت من نزدیک شده است. می‌خواهم پِسَخ را در خانۀ تو با شاگردانم نگاه دارم.“‌» 19شاگردان همان‌گونه که عیسی گفته بود، کردند و پِسَخ را تدارک دیدند.
 
۱۷.در نخستین روز عید فَطیر، [[شاگردان]] نزد [[عیسی]] آمدند و پرسیدند: «کجا می‌خواهی برایت تدارک ببینیم تا شام [[پسخ|پِسَخ]] را بخوری؟» 
 
۱۸.او به آنان گفت که به شهر، نزد فلان شخص بروند و به او بگویند: «استاد می‌گوید: ”وقت من نزدیک شده است. می‌خواهم [[پسخ|پِسَخ]] را در خانۀ تو با [[شاگردان|شاگردانم]] نگاه دارم.“‌» 
 
۱۹.[[شاگردان]] همان‌گونه که [[عیسی]] گفته بود، کردند و [[پسخ|پِسَخ]] را تدارک دیدند.
 
 
 20شب فرا~رسید و عیسی با دوازده شاگرد خود بر سر سفره نشست. 21در حین صرف شام، عیسی گفت: «آمین، به شما می‌گویم، یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 22شاگردان بسیار غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم، سرورم؟» 23عیسی پاسخ داد: «آن که دست خود را با من در کاسه فرو~می‌برد، همان مرا تسلیم خواهد کرد. 24پسر انسان همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.» 25آنگاه یهودا، تسلیم‌کنندۀ وی، در پاسخ گفت: «استاد، آیا من آنم؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود گفتی!»
 
۲۰.شب فرا رسید و [[عیسی]] با دوازده [[شاگردان|شاگرد]] خود بر سر سفره نشست. 
 
۲۱.در حین صرف شام، [[عیسی]] گفت: «آمین، به شما می‌گویم، یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 
 
۲۲.[[شاگردان]] بسیار غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم، سرورم؟» 
 
۲۳.[[عیسی]] پاسخ داد: «آن که دست خود را با من در کاسه فرو می‌برد، همان مرا تسلیم خواهد کرد. 
 
۲۴.[[پسر انسان]] همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که [[پسر انسان]] را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.» 
 
۲۵.آنگاه [[یهودااسخریوطی|یهودا]]، تسلیم‌کنندۀ وی، در پاسخ گفت: «استاد، آیا من آنم؟» [[عیسی]] پاسخ داد: «تو خود گفتی!»
 
 
 26چون هنوز مشغول خوردن بودند، عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.» 27سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به شاگردان داد و گفت: «همۀ شما از این بنوشید. 28این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری به جهت آمرزش گناهان ریخته می‌شود. 29به شما می‌گویم که از این محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با شما در پادشاهی پدر خود، تازه بنوشم.»
 
۲۶.چون هنوز مشغول خوردن بودند، [[عیسی]] [[نان فطیر|نان]] را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به [[شاگردان]] داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.» 
 
۲۷.سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به [[شاگردان]] داد و گفت: «همۀ شما از این بنوشید. 28این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری به جهت آمرزش [[گناه|گناهان]] ریخته می‌شود. 
 
۲۹.به شما می‌گویم که از این محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با شما در [[پادشاهی خدا|پادشاهی پدر]] خود، تازه بنوشم.»
 
 
 30آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 31آنگاه عیسی به آنان گفت: «امشب همۀ شما به سبب من خواهید لغزید. زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان گله پراکنده خواهند شد.“ 32امّا پس از آنکه زنده شدم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» 33پطرس در پاسخ گفت: «حتی اگر همه به سبب تو بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 34عیسی به وی گفت: «آمین، به تو می‌گویم که همین امشب، پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 35امّا پطرس گفت: «حتی اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.
 
۳۰.آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 
 
۳۱.آنگاه [[عیسی]] به آنان گفت: «امشب همۀ شما به سبب من خواهید لغزید. زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان گله پراکنده خواهند شد.“ 
 
۳۲.امّا پس از آنکه زنده شدم، پیش از شما به [[جلیل]] خواهم رفت.» 
 
۳۳.[[پطرس]] در پاسخ گفت: «حتی اگر همه به سبب تو بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 
 
۳۴.[[عیسی]] به وی گفت: «آمین، به تو می‌گویم که همین امشب، پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 
 
۳۵.امّا [[پطرس]] گفت: «حتی اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر [[شاگردان]] نیز چنین گفتند.
 
 
 36آنگاه عیسی با شاگردان خود به مکانی به نام جِتْسیمانی رفت و به ایشان گفت: «در اینجا بنشینید تا من به آنجا رفته، دعا کنم.» 37سپس پطرس و دو پسر زِبِدی را با خود برد و اندوهگین و مضطرب شده، 38بدیشان گفت: «از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.» 39سپس قدری پیش رفته به رویْ بر خاک افتاد و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به ارادۀ تو.» 40آنگاه نزد شاگردان خود بازگشت و آنها را خفته یافت. پس به پطرس گفت: «آیا نمی‌توانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟ 41بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است، امّا جسم ناتوان.» 42پس بار دیگر رفت و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن نیست این جامْ نیاشامیده از من بگذرد، پس آنچه ارادۀ توست انجام شود.» 43چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان سنگین شده بود. 44پس یک بار دیگر ایشان را به حال خود گذاشت و رفت و برای سوّمین بار همان دعا را تکرار کرد. 45سپس نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ اکنون ساعت مقرر نزدیک شده است و پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم می‌شود. 46برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»
 
۳۶.آنگاه [[عیسی]] با [[شاگردان]] خود به مکانی به نام جِتْسیمانی رفت و به ایشان گفت: «در اینجا بنشینید تا من به آنجا رفته، [[دعا]] کنم.» 
 
۳۷.سپس [[پطرس]] و دو پسر [[زِبِدی]] را با خود برد و اندوهگین و مضطرب شده، 
 
۳۸.بدیشان گفت: «از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.» 
 
۳۹.سپس قدری پیش رفته به رویْ بر خاک افتاد و [[دعا]] کرد: «ای [[پدر]] من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به ارادۀ تو.» 
 
۴۰.آنگاه نزد [[شاگردان]] خود بازگشت و آنها را خفته یافت. پس به [[پطرس]] گفت: «آیا نمی‌توانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟ 
 
۴۱.بیدار باشید و [[دعا]] کنید تا در آزمایش نیفتید. [[روح]] مشتاق است، امّا جسم ناتوان.» 
 
۴۲.پس بار دیگر رفت و [[دعا]] کرد: «ای [[پدر]] من، اگر ممکن نیست این جامْ نیاشامیده از من بگذرد، پس آنچه ارادۀ توست انجام شود.» 
 
۴۳.چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان سنگین شده بود. 
 
۴۴.پس یک بار دیگر ایشان را به حال خود گذاشت و رفت و برای سوّمین بار همان [[دعا]] را تکرار کرد. 
 
۴۵.سپس نزد [[شاگردان]] آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ اکنون ساعت مقرر نزدیک شده است و [[پسر انسان]] به دست [[گناه|گناهکاران]] تسلیم می‌شود. 
 
۴۶.برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»
 
 
 47عیسی هنوز سخن می‌گفت که یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروه بزرگی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و مشایخ قوم، از راه رسیدند. 48تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید.» 49پس بی‌درنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «سلام، استاد!» و او را بوسید. 50عیسی به وی گفت: «ای رفیق، کار خود را انجام بده.» آنگاه آن افراد پیش آمده، بر سر عیسی ریختند و او را گرفتار کردند. 51در این هنگام، یکی از همراهان عیسی دست به شمشیر برده، آن را برکشید و ضربه‌ای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوشش را برید. 52امّا عیسی به او فرمود: «شمشیر خود در نیام کن؛ زیرا هر که شمشیر کِشد، به شمشیر نیز کشته شود. 53آیا گمان می‌کنی نمی‌توانم هم‌اکنون از پدر خود بخواهم که بیش از دوازده فوج فرشته به یاری‌ام فرستد؟ 54امّا در آن صورت پیشگوییهای کتب مقدّس چگونه تحقق خواهد یافت که می‌گوید این وقایع باید رخ دهد؟» 55در آن وقت، خطاب به آن جماعت گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ من هر روز در معبد می‌نشستم و تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. 56امّا این همه رخ داد تا پیشگوییهای پیامبران تحقق یابد.» آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.
 
۴۷.[[عیسی]] هنوز سخن می‌گفت که [[یهودااسخریوطی|یهودا]]، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروه بزرگی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی [[سران کاهنان]] و مشایخ قوم، از راه رسیدند. 
 
۴۸.تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید.» 
 
۴۹.پس بی‌درنگ به [[عیسی]] نزدیک شد و گفت: «سلام، استاد!» و او را بوسید. 
 
۵۰.[[عیسی]] به وی گفت: «ای رفیق، کار خود را انجام بده.» آنگاه آن افراد پیش آمده، بر سر [[عیسی]] ریختند و او را گرفتار کردند. 
 
۵۱.در این هنگام، یکی از همراهان [[عیسی]] دست به شمشیر برده، آن را برکشید و ضربه‌ای به خدمتکار [[کاهن |کاهن اعظم]] زد و گوشش را برید. 
 
۵۲.امّا [[عیسی]] به او فرمود: «شمشیر خود در نیام کن؛ زیرا هر که شمشیر کِشد، به شمشیر نیز کشته شود. 
 
۵۳.آیا گمان می‌کنی نمی‌توانم هم‌اکنون از [[پدر]] خود بخواهم که بیش از دوازده فوج [[فرشته‌|فرشته]] به یاری‌ام فرستد؟ 
 
۵۴.امّا در آن صورت پیشگوییهای کتب مقدّس چگونه تحقق خواهد یافت که می‌گوید این وقایع باید رخ دهد؟» 
 
۵۵.در آن وقت، خطاب به آن جماعت گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ من هر روز در [[معبد]] می‌نشستم و تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. 
 
۵۶.امّا این همه رخ داد تا پیشگوییهای [[نبی|پیامبران]] تحقق یابد.» آنگاه همۀ [[شاگردان]] ترکش کرده، گریختند.
 
 
 57آنها که عیسی را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و مشایخ جمع بودند. 58امّا پطرس دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند. 59سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند؛ 60امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده 61گفتند: «این مرد گفته است، ”من می‌توانم معبد خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“‌» 62آنگاه کاهن اعظم برخاست و خطاب به عیسی گفت: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 63امّا عیسی همچنان خاموش ماند. کاهن اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت می‌دهم که به ما بگویی آیا تو مسیح، پسر خدا هستی؟» 64عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین می‌گویی! و به شما می‌گویم که از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای آسمان می‌آید.» 65آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید، 66حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!» 67آنگاه بر صورت عیسی آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده، 68می‌گفتند: «ای مسیح، نبوّت کن و بگو چه کسی تو را زد؟»
 
۵۷.آنها که [[عیسی]] را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، [[کاهن |کاهن اعظم]] بردند. در آنجا [[علمای دین]] و مشایخ جمع بودند. 
 
۵۸.امّا [[پطرس]] دورادور از پی [[عیسی]] رفت تا به حیاط خانۀ [[کاهن |کاهن اعظم]] رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند. 
 
۵۹.[[سران کاهنان]] و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه [[عیسی]] بودند تا او را بکشند؛ 
 
۶۰.امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده 
 
۶۱.گفتند: «این مرد گفته است، ”من می‌توانم [[معبد]] خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“‌» 
 
۶۲.آنگاه [[کاهن]] اعظم برخاست و خطاب به [[عیسی]] گفت: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 
 
۶۳.امّا [[عیسی]] همچنان خاموش ماند. [[کاهن]] اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت می‌دهم که به ما بگویی آیا تو [[مسیح]]، [[پسر خدا]] هستی؟» 
 
۶۴.[[عیسی]] پاسخ داد: «تو خود چنین می‌گویی! و به شما می‌گویم که از این پس [[پسر انسان]] را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای [[آسمان]] می‌آید.» 
 
۶۵.آنگاه [[کاهن]] اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید، 
 
۶۶.حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!» 
 
۶۷.آنگاه بر صورت [[عیسی]] آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده، 
 
۶۸.می‌گفتند: «ای [[مسیح]]، [[نبوت|نبوّت]] کن و بگو چه کسی تو را زد؟»
 
 
 69و امّا پطرس بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمه‌ای نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!» 70امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم چه می‌گویی!» 71سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمه‌ای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با عیسای ناصری بود!» 72پطرس این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمی‌شناسم.» 73اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به پطرس گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجه‌ات پیداست!» 74آنگاه پطرس لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمی‌شناسم!» همان دم خروس بانگ زد. 75آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و به‌تلخی بگریست.</big>
 
۶۹.و امّا [[پطرس]] بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمه‌ای نزد او آمد و گفت: «تو هم با [[عیسی|عیسای]] [[جلیل|جلیلی]] بودی!» 
 
۷۰.امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم چه می‌گویی!» 
 
۷۱.سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمه‌ای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با [[عیسی|عیسای]] [[ناصره|ناصری]] بود!» 
 
۷۲.[[پطرس]] این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمی‌شناسم.» 
 
۷۳.اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به [[پطرس]] گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجه‌ات پیداست!» 
 
۷۴.آنگاه [[پطرس]] لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمی‌شناسم!» همان دم خروس بانگ زد. 
 
۷۵.آنگاه [[پطرس]] سخنان [[عیسی]] را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و به‌تلخی بگریست.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۰۲:۱۰

۱.چون عیسی همۀ این سخنان را به پایان رسانید، به شاگردان خود گفت: 

۲.«می‌دانید که دو روز دیگر، عید پِسَخ فرا می‌رسد و پسر انسان را تسلیم خواهند کرد تا بر صلیب شود.»  

۳.پس سران کاهنان و مشایخ قوم در کاخ کاهن اعظم که قیافا نام داشت، گرد آمدند 

۴.و شور کردند که چگونه با حیله، عیسی را دستگیر کنند و به قتل رسانند. 

۵.ولی می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»  

۶.در آن هنگام که عیسی در بِیت‌عَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بود، 

۷.زنی با ظرفی مرمرین از عطر بسیار گرانبها نزد او آمد و هنگامی که عیسی بر سر سفره نشسته بود، عطر را بر سر او ریخت. 

۸.شاگردان چون این را دیدند به خشم آمده، گفتند: 

۹.«این اِسراف برای چیست؟ این عطر را می‌شد به بهایی گران فروخت و بهایش را به فقرا داد.» 

۱۰.عیسی متوجه شده، گفت: «چرا این زن را می‌رنجانید؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 

۱۱.فقیران را همیشه با خود دارید، امّا مرا همیشه نخواهید داشت. 

۱۲.این زن با ریختن این عطر بر بدن من، در واقع مرا برای تدفین آماده کرده است. 

۱۳.براستی به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا که این انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»  

۱۴.آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، نزد سران کاهنان رفت 

۱۵.و گفت: «به من چه خواهید داد اگر عیسی را به شما تسلیم کنم؟» پس آنان سی سکۀ نقره به وی پرداخت کردند. 

۱۶.از آن هنگام، یهودا در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.  

۱۷.در نخستین روز عید فَطیر، شاگردان نزد عیسی آمدند و پرسیدند: «کجا می‌خواهی برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟» 

۱۸.او به آنان گفت که به شهر، نزد فلان شخص بروند و به او بگویند: «استاد می‌گوید: ”وقت من نزدیک شده است. می‌خواهم پِسَخ را در خانۀ تو با شاگردانم نگاه دارم.“‌» 

۱۹.شاگردان همان‌گونه که عیسی گفته بود، کردند و پِسَخ را تدارک دیدند.  

۲۰.شب فرا رسید و عیسی با دوازده شاگرد خود بر سر سفره نشست. 

۲۱.در حین صرف شام، عیسی گفت: «آمین، به شما می‌گویم، یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 

۲۲.شاگردان بسیار غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم، سرورم؟» 

۲۳.عیسی پاسخ داد: «آن که دست خود را با من در کاسه فرو می‌برد، همان مرا تسلیم خواهد کرد. 

۲۴.پسر انسان همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.» 

۲۵.آنگاه یهودا، تسلیم‌کنندۀ وی، در پاسخ گفت: «استاد، آیا من آنم؟» عیسی پاسخ داد: «تو خود گفتی!»  

۲۶.چون هنوز مشغول خوردن بودند، عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.» 

۲۷.سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری آن را به شاگردان داد و گفت: «همۀ شما از این بنوشید. 28این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری به جهت آمرزش گناهان ریخته می‌شود. 

۲۹.به شما می‌گویم که از این محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با شما در پادشاهی پدر خود، تازه بنوشم.»  

۳۰.آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 

۳۱.آنگاه عیسی به آنان گفت: «امشب همۀ شما به سبب من خواهید لغزید. زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان گله پراکنده خواهند شد.“ 

۳۲.امّا پس از آنکه زنده شدم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» 

۳۳.پطرس در پاسخ گفت: «حتی اگر همه به سبب تو بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 

۳۴.عیسی به وی گفت: «آمین، به تو می‌گویم که همین امشب، پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 

۳۵.امّا پطرس گفت: «حتی اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.  

۳۶.آنگاه عیسی با شاگردان خود به مکانی به نام جِتْسیمانی رفت و به ایشان گفت: «در اینجا بنشینید تا من به آنجا رفته، دعا کنم.» 

۳۷.سپس پطرس و دو پسر زِبِدی را با خود برد و اندوهگین و مضطرب شده، 

۳۸.بدیشان گفت: «از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.» 

۳۹.سپس قدری پیش رفته به رویْ بر خاک افتاد و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن است این جام از من بگذرد، امّا نه به خواست من، بلکه به ارادۀ تو.» 

۴۰.آنگاه نزد شاگردان خود بازگشت و آنها را خفته یافت. پس به پطرس گفت: «آیا نمی‌توانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟ 

۴۱.بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است، امّا جسم ناتوان.» 

۴۲.پس بار دیگر رفت و دعا کرد: «ای پدر من، اگر ممکن نیست این جامْ نیاشامیده از من بگذرد، پس آنچه ارادۀ توست انجام شود.» 

۴۳.چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان سنگین شده بود. 

۴۴.پس یک بار دیگر ایشان را به حال خود گذاشت و رفت و برای سوّمین بار همان دعا را تکرار کرد. 

۴۵.سپس نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ اکنون ساعت مقرر نزدیک شده است و پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم می‌شود. 

۴۶.برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»  

۴۷.عیسی هنوز سخن می‌گفت که یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروه بزرگی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و مشایخ قوم، از راه رسیدند. 

۴۸.تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید.» 

۴۹.پس بی‌درنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «سلام، استاد!» و او را بوسید. 

۵۰.عیسی به وی گفت: «ای رفیق، کار خود را انجام بده.» آنگاه آن افراد پیش آمده، بر سر عیسی ریختند و او را گرفتار کردند. 

۵۱.در این هنگام، یکی از همراهان عیسی دست به شمشیر برده، آن را برکشید و ضربه‌ای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوشش را برید. 

۵۲.امّا عیسی به او فرمود: «شمشیر خود در نیام کن؛ زیرا هر که شمشیر کِشد، به شمشیر نیز کشته شود. 

۵۳.آیا گمان می‌کنی نمی‌توانم هم‌اکنون از پدر خود بخواهم که بیش از دوازده فوج فرشته به یاری‌ام فرستد؟ 

۵۴.امّا در آن صورت پیشگوییهای کتب مقدّس چگونه تحقق خواهد یافت که می‌گوید این وقایع باید رخ دهد؟» 

۵۵.در آن وقت، خطاب به آن جماعت گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ من هر روز در معبد می‌نشستم و تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. 

۵۶.امّا این همه رخ داد تا پیشگوییهای پیامبران تحقق یابد.» آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.  

۵۷.آنها که عیسی را گرفتار کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و مشایخ جمع بودند. 

۵۸.امّا پطرس دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس داخل شد و با نگهبانان بنشست تا سرانجامِ کار را ببیند. 

۵۹.سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادت دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند؛ 

۶۰.امّا هرچند شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، چنین چیزی یافت نشد. سرانجام دو نفر پیش آمده 

۶۱.گفتند: «این مرد گفته است، ”من می‌توانم معبد خدا را ویران کنم و ظرف سه روز آن را از نو بسازم.“‌» 

۶۲.آنگاه کاهن اعظم برخاست و خطاب به عیسی گفت: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 

۶۳.امّا عیسی همچنان خاموش ماند. کاهن اعظم به او گفت: «به خدای زنده سوگندت می‌دهم که به ما بگویی آیا تو مسیح، پسر خدا هستی؟» 

۶۴.عیسی پاسخ داد: «تو خود چنین می‌گویی! و به شما می‌گویم که از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، بر ابرهای آسمان می‌آید.» 

۶۵.آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «کفر گفت! دیگر چه نیاز به شاهد است؟ حال که کفر او را شنیدید، 

۶۶.حکم شما چیست؟» در پاسخ گفتند: «سزایش مرگ است!» 

۶۷.آنگاه بر صورت عیسی آبِ دهان انداخته، او را زدند. بعضی نیز به او سیلی زده، 

۶۸.می‌گفتند: «ای مسیح، نبوّت کن و بگو چه کسی تو را زد؟»  

۶۹.و امّا پطرس بیرون خانه، در حیاط نشسته بود که خادمه‌ای نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!» 

۷۰.امّا او در حضور همه انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم چه می‌گویی!» 

۷۱.سپس به سوی سرسرای خانه رفت. در آنجا خادمه‌ای دیگر او را دید و به حاضرین گفت: «این مرد نیز با عیسای ناصری بود!» 

۷۲.پطرس این بار نیز انکار کرده، قسم خورد که «من این مرد را نمی‌شناسم.» 

۷۳.اندکی بعد، جمعی که آنجا ایستاده بودند، پیش آمدند و به پطرس گفتند: «شکی نیست که تو هم یکی از آنها هستی! از لهجه‌ات پیداست!» 

۷۴.آنگاه پطرس لعن کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را نمی‌شناسم!» همان دم خروس بانگ زد. 

۷۵.آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که گفته بود: «پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» پس بیرون رفت و به‌تلخی بگریست.