پرش به محتوا

انجیل به قلم مرقس هزاره نو فصل 2: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1پس از چند روز، چون عیسی دیگر بار به کَفَرناحوم درآمد، مردم آگاه شدند که او به خانه آمده است. 2گروهی بسیار گرد ‌آمدند، آن‌گونه که حتی جلوی در نیز جایی نبود، و او کلام را برای آنها موعظه می‌کرد. 3در این هنگام، جمعی از راه رسی...» ایجاد کرد
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1پس از چند روز، چون عیسی دیگر بار به کَفَرناحوم درآمد، مردم آگاه شدند که او به خانه آمده است. 2گروهی بسیار گرد ‌آمدند، آن‌گونه که حتی جلوی در نیز جایی نبود، و او کلام را برای آنها موعظه می‌کرد. 3در این هنگام، جمعی از راه رسیدند و مردی مفلوج را که چهار نفر حمل می‌کردند، پیش آوردند. 4امّا چون به سبب ازدحام جمعیت نتوانستند او را نزد عیسی بیاورند، شروع به برداشتن سقف بالای سر عیسی کردند. پس از گشودن سقف، تشکی را که مفلوج بر آن خوابیده بود، پایین فرستادند. 5چون عیسی ایمان آنها را دید، مفلوج را گفت: «ای فرزند، گناهانت آمرزیده شد.» 6برخی از علمای دین که آنجا نشسته بودند، با خود اندیشیدند: 7«چرا این مرد چنین سخنی بر زبان می‌رانَد؟ این کفر است! چه کسی جز خدا می‌تواند گناهان را بیامرزد؟» 8عیسی در دم در روح خود دریافت که با خود چه می‌اندیشند و به ایشان گفت: «چرا در دل چنین می‌اندیشید؟ 9گفتن کدام‌یک به این مفلوج آسانتر است، اینکه ”گناهانت آمرزیده شد“ یا اینکه ”برخیز و تشک خود را بردار و راه برو“؟ 10حال تا بدانید که پسر انسان بر زمین اقتدار آمرزش گناهان را دارد» - به مفلوج گفت: 11«به تو می‌گویم، برخیز، تشک خود برگیر و به خانه برو!» 12آن مرد برخاست و بی‌درنگ تشک خود را برداشت و در برابر چشمان همه از آنجا بیرون رفت. همه در شگفت شدند و خدا را تمجیدکنان گفتند: «هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.»
<big>۱. پس از چند روز، چون [[عیسی]] دیگر بار به [[کفرناحوم|کَفَرناحوم]] درآمد، مردم آگاه شدند که او به خانه آمده است.
 
 
 13عیسی بار دیگر به کنار دریا رفت. مردم همه نزدش گرد می‌آمدند و او آنان را تعلیم می‌داد. 14هنگامی که قدم می‌زد، لاوی پسر حَلْفای را دید که در خَراجگاه نشسته بود. به او گفت: «از پی من بیا.» او برخاست و از پی عیسی روان شد.
۲. گروهی بسیار گرد ‌آمدند، آن‌گونه که حتی جلوی در نیز جایی نبود، و او کلام را برای آنها موعظه می‌کرد. 
 
 
 15چون عیسی در خانۀ لاوی بر سفره نشسته بود، بسیاری از خَراجگیران و گناهکاران با او و شاگردانش همسفره بودند، زیرا شمار زیادی از آنها او را پیروی می‌کردند. 16چون علمای دین که فَریسی بودند، عیسی را دیدند که با گناهکاران و خَراجگیران همسفره است، به شاگردان وی گفتند: «چرا با خَراجگیران و گناهکاران غذا می‌خورد؟» 17عیسی با شنیدن این سخن به ایشان گفت: «بیمارانند که به طبیب نیاز دارند، نه تندرستان. من نیامده‌ام تا پارسایان بلکه تا گناهکاران را دعوت کنم.»
۳. در این هنگام، جمعی از راه رسیدند و مردی مفلوج را که چهار نفر حمل می‌کردند، پیش آوردند. 
 
 
 18زمانی که شاگردان یحیی و فَریسیان روزه‌دار بودند، عده‌ای نزد عیسی آمدند و گفتند: «چرا شاگردان یحیی و شاگردان فَریسیان روزه می‌گیرند، امّا شاگردان تو روزه نمی‌گیرند؟» 19عیسی پاسخ داد: «آیا ممکن است میهمانان عروسی تا زمانی که داماد با ایشان است، روزه بگیرند؟ تا وقتی داماد با آنهاست نمی‌توانند روزه بگیرند. 20امّا زمانی خواهد رسید که داماد از ایشان گرفته شود. در آن ایام روزه خواهند گرفت. 21«هیچ‌کس پارچۀ نو را بر جامۀ کهنه وصله نمی‌زند. اگر چنین کند، وصله از آن کنده شده، نو از کهنه جدا می‌شود، و پارگی بدتر می‌گردد. 22و نیز هیچ‌کس شراب نو را در مَشکهای کهنه نمی‌ریزد. اگر چنین کند، آن شراب مَشکها را پاره می‌کند، و این‌گونه، شراب و مَشکها هر دو تباه خواهند شد. شراب نو را در مَشکهای نو باید ریخت.»
۴. امّا چون به سبب ازدحام جمعیت نتوانستند او را نزد [[عیسی]] بیاورند، شروع به برداشتن سقف بالای سر [[عیسی]] کردند. پس از گشودن سقف، تشکی را که مفلوج بر آن خوابیده بود، پایین فرستادند. 
 
 
 23در یکی از روزهای شَبّات، عیسی از میان مزارع گندم می‌گذشت و شاگردانش در حین رفتن، شروع به چیدن خوشه‌های گندم کردند. 24فَریسیان به او گفتند: «چرا شاگردانت کاری انجام می‌دهند که در روز شَبّات جایز نیست؟» 25پاسخ داد: «مگر تا به حال نخوانده‌اید که داوود چه کرد آنگاه که خود و یارانش محتاج و گرسنه بودند؟ 26او در زمان اَبیّاتار، کاهن اعظم، به خانۀ خدا درآمد و نان حضور را خورد و به یارانش نیز داد، هرچند خوردن آن تنها برای کاهنان جایز است.» 27آنگاه به ایشان گفت: «شَبّات برای انسان مقرر شده، نه انسان برای شَبّات. 28بنابراین، پسر انسان حتی صاحب شَبّات است.»</big>
۵. چون [[عیسی]] [[ایمان]] آنها را دید، مفلوج را گفت: «ای فرزند، [[گناه|گناهانت]] آمرزیده شد.» 
 
۶. برخی از [[علمای دین]] که آنجا نشسته بودند، با خود اندیشیدند: 
 
۷. «چرا این مرد چنین سخنی بر زبان می‌رانَد؟ این کفر است! چه کسی جز [[خداوند|خدا]] می‌تواند [[گناه|گناهان]] را بیامرزد؟» 
 
۸. [[عیسی]] در دم در روح خود دریافت که با خود چه می‌اندیشند و به ایشان گفت: «چرا در دل چنین می‌اندیشید؟ 
 
۹. گفتن کدام‌یک به این مفلوج آسانتر است، اینکه ”[[گناه|گناهانت]] آمرزیده شد“ یا اینکه ”برخیز و تشک خود را بردار و راه برو“؟ 
 
۱۰. حال تا بدانید که [[پسر انسان]] بر زمین اقتدار آمرزش [[گناه|گناهان]] را دارد» - به مفلوج گفت: 
 
۱۱. «به تو می‌گویم، برخیز، تشک خود برگیر و به خانه برو!» 
 
۱۲. آن مرد برخاست و بی‌درنگ تشک خود را برداشت و در برابر چشمان همه از آنجا بیرون رفت. همه در شگفت شدند و خدا را تمجیدکنان گفتند: «هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.»
 
۱۳. [[عیسی]] بار دیگر به کنار دریا رفت. مردم همه نزدش گرد می‌آمدند و او آنان را تعلیم می‌داد. 
 
۱۴. هنگامی که قدم می‌زد، [[متی|لاوی پسر حَلْفای]] را دید که در خَراجگاه نشسته بود. به او گفت: «از پی من بیا.» او برخاست و از پی [[عیسی]] روان شد.
 
۱۵. چون [[عیسی]] در خانۀ [[متی|لاوی]] بر سفره نشسته بود، بسیاری از خَراجگیران و [[گناه|گناهکاران]] با او و [[شاگردان|شاگردانش]] همسفره بودند، زیرا شمار زیادی از آنها او را پیروی می‌کردند. 
 
۱۶. چون [[علمای دین]] که [[فریسیان|فَریسی]] بودند، [[عیسی]] را دیدند که با [[گناه|گناهکاران]] و [[باجگیر|خَراجگیران]] همسفره است، به [[شاگردان]] وی گفتند: «چرا با [[باجگیر|خَراجگیران]] و [[گناه|گناهکاران]] غذا می‌خورد؟» 
 
۱۷. [[عیسی]] با شنیدن این سخن به ایشان گفت: «بیمارانند که به طبیب نیاز دارند، نه تندرستان. من نیامده‌ام تا پارسایان بلکه تا [[گناه|گناهکاران]] را دعوت کنم.»
 
۱۸. زمانی که [[شاگردان]] [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] و [[فریسیان|فَریسیان]] [[روزه|روزه‌دار]] بودند، عده‌ای نزد [[عیسی]] آمدند و گفتند: «چرا شاگردان [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] و شاگردان [[فریسیان|فَریسیان]] [[روزه]] می‌گیرند، امّا [[شاگردان]] تو [[روزه]] نمی‌گیرند؟» 
 
۱۹. [[عیسی]] پاسخ داد: «آیا ممکن است میهمانان عروسی تا زمانی که داماد با ایشان است، [[روزه]] بگیرند؟ تا وقتی داماد با آنهاست نمی‌توانند [[روزه]] بگیرند. 
 
۲۰. امّا زمانی خواهد رسید که داماد از ایشان گرفته شود. در آن ایام [[روزه]] خواهند گرفت. 
 
۲۱. «هیچ‌کس پارچۀ نو را بر جامۀ کهنه وصله نمی‌زند. اگر چنین کند، وصله از آن کنده شده، نو از کهنه جدا می‌شود، و پارگی بدتر می‌گردد. 
 
۲۲. و نیز هیچ‌کس [[شراب |شراب نو]] را در مَشکهای کهنه نمی‌ریزد. اگر چنین کند، آن [[شراب]] مَشکها را پاره می‌کند، و این‌گونه، [[شراب]] و مَشکها هر دو تباه خواهند شد. [[شراب |شراب نو]] را در مَشکهای نو باید ریخت.»
 
۲۳. در یکی از روزهای [[سبت|شَبّات]]، [[عیسی]] از میان مزارع گندم می‌گذشت و [[شاگردان|شاگردانش]] در حین رفتن، شروع به چیدن خوشه‌های گندم کردند. 
 
۲۴. [[فریسیان|فَریسیان]] به او گفتند: «چرا [[شاگردان|شاگردانت]] کاری انجام می‌دهند که در روز [[سبت|شَبّات]] جایز نیست؟» 
 
۲۵. پاسخ داد: «مگر تا به حال نخوانده‌اید که [[داوود]] چه کرد آنگاه که خود و یارانش محتاج و گرسنه بودند؟ 
 
۲۶. او در زمان اَبیّاتار، [[کاهن]] اعظم، به خانۀ [[خداوند|خدا]] درآمد و نان حضور را خورد و به یارانش نیز داد، هرچند خوردن آن تنها برای [[کاهن|کاهنان]] جایز است.» 
 
۲۷. آنگاه به ایشان گفت: «[[سبت|شَبّات]] برای انسان مقرر شده، نه انسان برای [[سبت|شَبّات]]. 
 
۲۸. بنابراین، [[پسر انسان]] حتی صاحب [[سبت|شَبّات]] است.»</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۰۴:۰۰

۱. پس از چند روز، چون عیسی دیگر بار به کَفَرناحوم درآمد، مردم آگاه شدند که او به خانه آمده است.

۲. گروهی بسیار گرد ‌آمدند، آن‌گونه که حتی جلوی در نیز جایی نبود، و او کلام را برای آنها موعظه می‌کرد. 

۳. در این هنگام، جمعی از راه رسیدند و مردی مفلوج را که چهار نفر حمل می‌کردند، پیش آوردند. 

۴. امّا چون به سبب ازدحام جمعیت نتوانستند او را نزد عیسی بیاورند، شروع به برداشتن سقف بالای سر عیسی کردند. پس از گشودن سقف، تشکی را که مفلوج بر آن خوابیده بود، پایین فرستادند. 

۵. چون عیسی ایمان آنها را دید، مفلوج را گفت: «ای فرزند، گناهانت آمرزیده شد.» 

۶. برخی از علمای دین که آنجا نشسته بودند، با خود اندیشیدند: 

۷. «چرا این مرد چنین سخنی بر زبان می‌رانَد؟ این کفر است! چه کسی جز خدا می‌تواند گناهان را بیامرزد؟» 

۸. عیسی در دم در روح خود دریافت که با خود چه می‌اندیشند و به ایشان گفت: «چرا در دل چنین می‌اندیشید؟ 

۹. گفتن کدام‌یک به این مفلوج آسانتر است، اینکه ”گناهانت آمرزیده شد“ یا اینکه ”برخیز و تشک خود را بردار و راه برو“؟ 

۱۰. حال تا بدانید که پسر انسان بر زمین اقتدار آمرزش گناهان را دارد» - به مفلوج گفت: 

۱۱. «به تو می‌گویم، برخیز، تشک خود برگیر و به خانه برو!» 

۱۲. آن مرد برخاست و بی‌درنگ تشک خود را برداشت و در برابر چشمان همه از آنجا بیرون رفت. همه در شگفت شدند و خدا را تمجیدکنان گفتند: «هرگز چنین چیزی ندیده بودیم.»

۱۳. عیسی بار دیگر به کنار دریا رفت. مردم همه نزدش گرد می‌آمدند و او آنان را تعلیم می‌داد. 

۱۴. هنگامی که قدم می‌زد، لاوی پسر حَلْفای را دید که در خَراجگاه نشسته بود. به او گفت: «از پی من بیا.» او برخاست و از پی عیسی روان شد.

۱۵. چون عیسی در خانۀ لاوی بر سفره نشسته بود، بسیاری از خَراجگیران و گناهکاران با او و شاگردانش همسفره بودند، زیرا شمار زیادی از آنها او را پیروی می‌کردند. 

۱۶. چون علمای دین که فَریسی بودند، عیسی را دیدند که با گناهکاران و خَراجگیران همسفره است، به شاگردان وی گفتند: «چرا با خَراجگیران و گناهکاران غذا می‌خورد؟» 

۱۷. عیسی با شنیدن این سخن به ایشان گفت: «بیمارانند که به طبیب نیاز دارند، نه تندرستان. من نیامده‌ام تا پارسایان بلکه تا گناهکاران را دعوت کنم.»

۱۸. زمانی که شاگردان یحیی و فَریسیان روزه‌دار بودند، عده‌ای نزد عیسی آمدند و گفتند: «چرا شاگردان یحیی و شاگردان فَریسیان روزه می‌گیرند، امّا شاگردان تو روزه نمی‌گیرند؟» 

۱۹. عیسی پاسخ داد: «آیا ممکن است میهمانان عروسی تا زمانی که داماد با ایشان است، روزه بگیرند؟ تا وقتی داماد با آنهاست نمی‌توانند روزه بگیرند. 

۲۰. امّا زمانی خواهد رسید که داماد از ایشان گرفته شود. در آن ایام روزه خواهند گرفت. 

۲۱. «هیچ‌کس پارچۀ نو را بر جامۀ کهنه وصله نمی‌زند. اگر چنین کند، وصله از آن کنده شده، نو از کهنه جدا می‌شود، و پارگی بدتر می‌گردد. 

۲۲. و نیز هیچ‌کس شراب نو را در مَشکهای کهنه نمی‌ریزد. اگر چنین کند، آن شراب مَشکها را پاره می‌کند، و این‌گونه، شراب و مَشکها هر دو تباه خواهند شد. شراب نو را در مَشکهای نو باید ریخت.»

۲۳. در یکی از روزهای شَبّات، عیسی از میان مزارع گندم می‌گذشت و شاگردانش در حین رفتن، شروع به چیدن خوشه‌های گندم کردند. 

۲۴. فَریسیان به او گفتند: «چرا شاگردانت کاری انجام می‌دهند که در روز شَبّات جایز نیست؟» 

۲۵. پاسخ داد: «مگر تا به حال نخوانده‌اید که داوود چه کرد آنگاه که خود و یارانش محتاج و گرسنه بودند؟ 

۲۶. او در زمان اَبیّاتار، کاهن اعظم، به خانۀ خدا درآمد و نان حضور را خورد و به یارانش نیز داد، هرچند خوردن آن تنها برای کاهنان جایز است.» 

۲۷. آنگاه به ایشان گفت: «شَبّات برای انسان مقرر شده، نه انسان برای شَبّات

۲۸. بنابراین، پسر انسان حتی صاحب شَبّات است.»