پرش به محتوا

انجیل به قلم متی هزاره نو فصل 8: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1چون عیسی از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند. 2در این هنگام مردی جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی می‌توانی پاکم سازی.» 3عیسی دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «می‌خواهم...» ایجاد کرد
 
Pedia1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1چون عیسی از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند. 2در این هنگام مردی جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی می‌توانی پاکم سازی.» 3عیسی دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «می‌خواهم؛ پاک شو!» در دم، جذام او پاک شد. 4سپس عیسی به او فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی، بلکه برو خود را به کاهن بنما و هدیه‌ای را که موسی امر کرده، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.»
<big>۱.چون [[عیسی]] از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند.
 
۲.در این هنگام مردی [[جذام|جذامی]] نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی می‌توانی پاکم سازی.»
 
۳.[[عیسی]] دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «می‌خواهم؛ پاک شو!» در دم، [[جذام]] او پاک شد.
 
۴.سپس [[عیسی]] به او فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی، بلکه برو خود را به [[کاهن]] بنما و هدیه‌ای را که [[موسی]] امر کرده، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.»
 
 
 5چون عیسی وارد کَفَرناحوم شد، یک نظامی رومی نزدش آمد و با التماس 6به او گفت: «سرور من، خدمتکارم مفلوج در خانه خوابیده و سخت درد می‌کشد.» 7عیسی گفت: «من می‌آیم و او را شفا می‌دهم.» 8نظامی پاسخ داد: «سرورم، شایسته نیستم زیر سقف من آیی. فقط سخنی بگو که خدمتکارم شفا خواهد یافت. 9زیرا من خود مردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی می‌گویم ”برو،“ می‌رود، و به دیگری می‌گویم ”بیا،“ می‌آید. به غلام خود می‌گویم ”این را به جای آر،“ به جای می‌آورد.» 10عیسی چون سخنان او را شنید، به شگفت آمد و به کسانی که از پی‌اش می‌آمدند، گفت: «آمین، به شما می‌گویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیده‌ام. 11و به شما می‌گویم که بسیاری از شرق و غرب خواهند آمد و در پادشاهی آسمان با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بر سر یک سفره خواهند نشست، 12امّا فرزندان این پادشاهی به تاریکیِ بیرون افکنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان بر هم ساییدن خواهد بود.» 13سپس به آن نظامی گفت: «برو! مطابق ایمانت به تو داده شود.» در همان دم خدمتکار او شفا یافت.
 
۵.چون [[عیسی]] وارد [[کَفَرناحوم]] شد، یک نظامی رومی نزدش آمد و با التماس 
 
۶.به او گفت: «سرور من، خدمتکارم مفلوج در خانه خوابیده و سخت درد می‌کشد.»
 
۷.[[عیسی]] گفت: «من می‌آیم و او را [[شفا]] می‌دهم.»
 
 8نظامی پاسخ داد: «سرورم، شایسته نیستم زیر سقف من آیی. فقط سخنی بگو که خدمتکارم [[شفا]] خواهد یافت.
 
۹.زیرا من خود مردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی می‌گویم ”برو،“ می‌رود، و به دیگری می‌گویم ”بیا،“ می‌آید. به غلام خود می‌گویم ”این را به جای آر،“ به جای می‌آورد.»
 
۱۰.[[عیسی]] چون سخنان او را شنید، به شگفت آمد و به کسانی که از پی‌اش می‌آمدند، گفت: «آمین، به شما می‌گویم، چنین [[ایمان|ایمانی]] حتی در اسرائیل هم ندیده‌ام.
 
۱۱.و به شما می‌گویم که بسیاری از [[مشرق و مغرب|شرق و غرب]] خواهند آمد و در [[پادشاهی آسمان]] با [[ابراهیم]] و [[اسحاق]] و [[یعقوب]] بر سر یک سفره خواهند نشست،
 
۱۲.امّا فرزندان این پادشاهی به تاریکیِ بیرون افکنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان بر هم ساییدن خواهد بود.»
 
۱۳.سپس به آن نظامی گفت: «برو! مطابق [[ایمان|ایمانت]] به تو داده شود.» در همان دم خدمتکار او [[شفا]] یافت.
 
 
 14چون عیسی به خانۀ پطرس رفت، مادرزن او را دید که تب کرده و در بستر است. 15عیسی دست او را لمس کرد و تبش قطع شد. پس او برخاست و مشغول پذیرایی از عیسی شد. 16هنگام غروب، بسیاری از دیوزدگان را نزدش آوردند و او با کلام خود ارواح را از آنان به در کرد و همۀ بیماران را شفا داد، 17تا بدین‌سان، پیشگویی اِشعیای نبی به حقیقت پیوندد که: «او ضعفهای ما را برگرفت و بیماریهای ما را حمل کرد.»
 
۱۴.چون [[عیسی]] به خانۀ [[پطرس]] رفت، مادرزن او را دید که تب کرده و در بستر است. 
 
۱۵.[[عیسی]] دست او را لمس کرد و تبش قطع شد. پس او برخاست و مشغول پذیرایی از [[عیسی]] شد.
 
۱۶.هنگام غروب، بسیاری از [[دیو|دیوزدگان]] را نزدش آوردند و او با کلام خود [[دیو|ارواح]] را از آنان به در کرد و همۀ بیماران را [[شفا]] داد،
 
۱۷.تا بدین‌سان، پیشگویی [[اشعیا|اِشعیای نبی]] به حقیقت پیوندد که: «او ضعفهای ما را برگرفت و بیماریهای ما را حمل کرد.»
 
 
 18چون عیسی دید گروهی بی‌شمار نزدش گرد ‌آمده‌اند، امر فرمود: «به آن سوی دریا برویم.» 19آنگاه یکی از علمای دین نزد او آمد و گفت: «ای استاد، هر جا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.» 20عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانه‌هاست و مرغان هوا را آشیانه‌ها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.» 21شاگردی دیگر به وی گفت: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.» 22امّا عیسی به او گفت: «مرا پیروی کن و بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند.»
 
۱۸.چون [[عیسی]] دید گروهی بی‌شمار نزدش گرد ‌آمده‌اند، امر فرمود: «به آن سوی دریا برویم.»
 
۱۹.آنگاه یکی از علمای دین نزد او آمد و گفت: «ای استاد، هر جا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.» 
 
۲۰.[[عیسی]] پاسخ داد: «روباهان را لانه‌هاست و مرغان هوا را آشیانه‌ها، امّا [[پسر انسان]] را جای سر نهادن نیست.» 
 
۲۱.[[شاگردان|شاگردی]] دیگر به وی گفت: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.» 
 
۲۲.امّا [[عیسی]] به او گفت: «مرا پیروی کن و بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند.»
 
 
 23سپس عیسی سوار قایقی شد و شاگردانش نیز از پی او رفتند. 24ناگاه توفانی سهمگین درگرفت، آن‌گونه که نزدیک بود امواجْ قایق را غرق کند. امّا عیسی در خواب بود. 25پس شاگردان آمده بیدارش کردند و گفتند: «سرور ما، چیزی نمانده غرق شویم؛ نجاتمان ده!» 26عیسی پاسخ داد: «ای کم‌ایمانان، چرا این‌چنین ترسانید؟» سپس برخاست و باد و امواج را نهیب زد و آرامش کامل حکمفرما شد. 27آنان شگفت‌زده از یکدیگر می‌پرسیدند: «این چگونه شخصی است؟ حتی باد و امواج نیز از او فرمان می‌برند!»
 
۲۳.سپس [[عیسی]] سوار قایقی شد و [[شاگردان|شاگردانش]] نیز از پی او رفتند.
 
۲۴.ناگاه توفانی سهمگین درگرفت، آن‌گونه که نزدیک بود امواجْ قایق را غرق کند. امّا [[عیسی]] در خواب بود. 
 
۲۵.پس [[شاگردان]] آمده بیدارش کردند و گفتند: «سرور ما، چیزی نمانده غرق شویم؛ نجاتمان ده!»
 
۲۶.[[عیسی]] پاسخ داد: «ای [[ایمان|کم‌ایمانان]]، چرا این‌چنین ترسانید؟» سپس برخاست و باد و امواج را نهیب زد و آرامش کامل حکمفرما شد.
 
۲۷.آنان شگفت‌زده از یکدیگر می‌پرسیدند: «این چگونه شخصی است؟ حتی باد و امواج نیز از او فرمان می‌برند!»
 
 
 28هنگامی که به ناحیۀ جَدَریان، واقع در آن سوی دریا رسیدند، دو مرد دیوزده که از گورستان خارج می‌شدند، بدو برخوردند. آن دو به قدری وحشی بودند که هیچ‌کس نمی‌توانست از آن راه عبور کند. 29آنان فریاد زدند: «تو را با ما چه کار است، ای پسر خدا؟ آیا آمده‌ای تا پیش از وقتِ مقرر عذابمان دهی؟» 30کمی دورتر از آنها گله‌ای بزرگ از خوکها مشغول چرا بود. 31دیوها التماس‌کنان به عیسی گفتند: «اگر بیرونمان می‌رانی، به درون گلۀ خوکها بفرست.» 32به آنها گفت: «بروید!» دیوها خارج شدند و به درون خوکها رفتند و تمام گله از سرازیریِ تپه به درون دریا هجوم بردند و در آب هلاک شدند. 33خوکبانان گریخته، به شهر رفتند و همۀ این وقایع، از جمله آنچه را که برای آن دیوزده‌ها رخ داده بود، بازگو کردند. 34سپس تمام مردم شهر برای دیدن عیسی بیرون آمدند و چون او را دیدند بدو التماس کردند که آن ناحیه را ترک گوید.</big>
 
۲۸.هنگامی که به ناحیۀ [[جدریان|جَدَریان]]، واقع در آن سوی دریا رسیدند، دو مرد [[دیو|دیوزده]] که از گورستان خارج می‌شدند، بدو برخوردند. آن دو به قدری وحشی بودند که هیچ‌کس نمی‌توانست از آن راه عبور کند. 
 
۲۹.آنان فریاد زدند: «تو را با ما چه کار است، ای [[پسر خدا]]؟ آیا آمده‌ای تا پیش از وقتِ مقرر عذابمان دهی؟» 
 
۳۰.کمی دورتر از آنها گله‌ای بزرگ از خوکها مشغول چرا بود. 
 
۳۱.[[دیو|دیوها]] التماس‌کنان به [[عیسی]] گفتند: «اگر بیرونمان می‌رانی، به درون گلۀ خوکها بفرست.» 
 
۳۲.به آنها گفت: «بروید!» [[دیو|دیوها]] خارج شدند و به درون خوکها رفتند و تمام گله از سرازیریِ تپه به درون دریا هجوم بردند و در آب هلاک شدند. 
 
۳۳.خوکبانان گریخته، به شهر رفتند و همۀ این وقایع، از جمله آنچه را که برای آن [[دیو|دیوزده‌ها]] رخ داده بود، بازگو کردند. 
 
۳۴.سپس تمام مردم شهر برای دیدن [[عیسی]] بیرون آمدند و چون او را دیدند بدو التماس کردند که آن ناحیه را ترک گوید.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۰ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۱۸:۵۴

۱.چون عیسی از کوه پایین آمد، جماعتهای بزرگ از پی او روانه شدند.

۲.در این هنگام مردی جذامی نزد او آمد و در برابرش زانو زد و گفت: «سرورم، اگر بخواهی می‌توانی پاکم سازی.»

۳.عیسی دست خود را دراز کرده، او را لمس نمود و گفت: «می‌خواهم؛ پاک شو!» در دم، جذام او پاک شد.

۴.سپس عیسی به او فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی، بلکه برو خود را به کاهن بنما و هدیه‌ای را که موسی امر کرده، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.»  

۵.چون عیسی وارد کَفَرناحوم شد، یک نظامی رومی نزدش آمد و با التماس 

۶.به او گفت: «سرور من، خدمتکارم مفلوج در خانه خوابیده و سخت درد می‌کشد.»

۷.عیسی گفت: «من می‌آیم و او را شفا می‌دهم.»

 8نظامی پاسخ داد: «سرورم، شایسته نیستم زیر سقف من آیی. فقط سخنی بگو که خدمتکارم شفا خواهد یافت.

۹.زیرا من خود مردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی می‌گویم ”برو،“ می‌رود، و به دیگری می‌گویم ”بیا،“ می‌آید. به غلام خود می‌گویم ”این را به جای آر،“ به جای می‌آورد.»

۱۰.عیسی چون سخنان او را شنید، به شگفت آمد و به کسانی که از پی‌اش می‌آمدند، گفت: «آمین، به شما می‌گویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیده‌ام.

۱۱.و به شما می‌گویم که بسیاری از شرق و غرب خواهند آمد و در پادشاهی آسمان با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بر سر یک سفره خواهند نشست،

۱۲.امّا فرزندان این پادشاهی به تاریکیِ بیرون افکنده خواهند شد، جایی که گریه و دندان بر هم ساییدن خواهد بود.»

۱۳.سپس به آن نظامی گفت: «برو! مطابق ایمانت به تو داده شود.» در همان دم خدمتکار او شفا یافت.  

۱۴.چون عیسی به خانۀ پطرس رفت، مادرزن او را دید که تب کرده و در بستر است. 

۱۵.عیسی دست او را لمس کرد و تبش قطع شد. پس او برخاست و مشغول پذیرایی از عیسی شد.

۱۶.هنگام غروب، بسیاری از دیوزدگان را نزدش آوردند و او با کلام خود ارواح را از آنان به در کرد و همۀ بیماران را شفا داد،

۱۷.تا بدین‌سان، پیشگویی اِشعیای نبی به حقیقت پیوندد که: «او ضعفهای ما را برگرفت و بیماریهای ما را حمل کرد.»  

۱۸.چون عیسی دید گروهی بی‌شمار نزدش گرد ‌آمده‌اند، امر فرمود: «به آن سوی دریا برویم.»

۱۹.آنگاه یکی از علمای دین نزد او آمد و گفت: «ای استاد، هر جا بروی، تو را پیروی خواهم کرد.» 

۲۰.عیسی پاسخ داد: «روباهان را لانه‌هاست و مرغان هوا را آشیانه‌ها، امّا پسر انسان را جای سر نهادن نیست.» 

۲۱.شاگردی دیگر به وی گفت: «سرورم، نخست رخصت ده تا بروم و پدر خود را به خاک بسپارم.» 

۲۲.امّا عیسی به او گفت: «مرا پیروی کن و بگذار مردگان، مردگانِ خود را به خاک بسپارند.»  

۲۳.سپس عیسی سوار قایقی شد و شاگردانش نیز از پی او رفتند.

۲۴.ناگاه توفانی سهمگین درگرفت، آن‌گونه که نزدیک بود امواجْ قایق را غرق کند. امّا عیسی در خواب بود. 

۲۵.پس شاگردان آمده بیدارش کردند و گفتند: «سرور ما، چیزی نمانده غرق شویم؛ نجاتمان ده!»

۲۶.عیسی پاسخ داد: «ای کم‌ایمانان، چرا این‌چنین ترسانید؟» سپس برخاست و باد و امواج را نهیب زد و آرامش کامل حکمفرما شد.

۲۷.آنان شگفت‌زده از یکدیگر می‌پرسیدند: «این چگونه شخصی است؟ حتی باد و امواج نیز از او فرمان می‌برند!»  

۲۸.هنگامی که به ناحیۀ جَدَریان، واقع در آن سوی دریا رسیدند، دو مرد دیوزده که از گورستان خارج می‌شدند، بدو برخوردند. آن دو به قدری وحشی بودند که هیچ‌کس نمی‌توانست از آن راه عبور کند. 

۲۹.آنان فریاد زدند: «تو را با ما چه کار است، ای پسر خدا؟ آیا آمده‌ای تا پیش از وقتِ مقرر عذابمان دهی؟» 

۳۰.کمی دورتر از آنها گله‌ای بزرگ از خوکها مشغول چرا بود. 

۳۱.دیوها التماس‌کنان به عیسی گفتند: «اگر بیرونمان می‌رانی، به درون گلۀ خوکها بفرست.» 

۳۲.به آنها گفت: «بروید!» دیوها خارج شدند و به درون خوکها رفتند و تمام گله از سرازیریِ تپه به درون دریا هجوم بردند و در آب هلاک شدند. 

۳۳.خوکبانان گریخته، به شهر رفتند و همۀ این وقایع، از جمله آنچه را که برای آن دیوزده‌ها رخ داده بود، بازگو کردند. 

۳۴.سپس تمام مردم شهر برای دیدن عیسی بیرون آمدند و چون او را دیدند بدو التماس کردند که آن ناحیه را ترک گوید.