پرش به محتوا

انجیل به قلم مرقس هزاره نو فصل 6: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1سپس عیسی آنجا را ترک گفت و با شاگردان خود به شهر خویش رفت. 2چون روز شَبّات فرا~رسید، به تعلیم دادن در کنیسه پرداخت. بسیاری با شنیدن سخنان او در شگفت شدند. آنها می‌گفتند: «این مرد همۀ اینها را از کجا کسب کرده است؟ این چه حکمتی...» ایجاد کرد
 
Pedia1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1سپس عیسی آنجا را ترک گفت و با شاگردان خود به شهر خویش رفت. 2چون روز شَبّات فرا~رسید، به تعلیم دادن در کنیسه پرداخت. بسیاری با شنیدن سخنان او در شگفت شدند. آنها می‌گفتند: «این مرد همۀ اینها را از کجا کسب کرده است؟ این چه حکمتی است که به او عطا شده؟ و این چه معجزاتی است که به دست او انجام می‌شود؟ 3مگر او آن نجّار نیست؟ مگر پسر مریم و برادرِ یعقوب، یوشا، یهودا و شَمعون نیست؟ مگر خواهران او اینجا، در میان ما زندگی نمی‌کنند؟» پس در نظرشان ناپسند آمد. 4عیسی بدیشان گفت: «نبی بی‌حرمت نباشد جز در شهر خود و در میان خویشان و در خانۀ خویش!» 5او نتوانست در آنجا هیچ معجزه‌ای انجام دهد، جز آنکه دست خود را بر چند بیمار گذاشت و آنها را شفا بخشید. 6او از بی‌ایمانی ایشان در حیرت بود. سپس، عیسی در روستاهای اطراف گشته، تعلیم می‌داد.
<big>۱.سپس [[عیسی]] آنجا را ترک گفت و با [[شاگردان]] خود به شهر خویش رفت. 
 
۲.چون روز [[سبت|شَبّات]] فرا رسید، به تعلیم دادن در [[کنیسه‌|کنیسه]] پرداخت. بسیاری با شنیدن سخنان او در شگفت شدند. آنها می‌گفتند: «این مرد همۀ اینها را از کجا کسب کرده است؟ این چه حکمتی است که به او عطا شده؟ و این چه معجزاتی است که به دست او انجام می‌شود؟ 
 
۳.مگر او آن نجّار نیست؟ مگر پسر [[مریم مادر عیسی|مریم]] و برادرِ یعقوب، یوشا، یهودا و شَمعون نیست؟ مگر خواهران او اینجا، در میان ما زندگی نمی‌کنند؟» پس در نظرشان ناپسند آمد. 
 
۴.[[عیسی]] بدیشان گفت: «[[نبی]] بی‌حرمت نباشد جز در شهر خود و در میان خویشان و در خانۀ خویش!» 
 
۵.او نتوانست در آنجا هیچ معجزه‌ای انجام دهد، جز آنکه دست خود را بر چند بیمار گذاشت و آنها را [[شفا]] بخشید. 
 
۶.او از [[ایمان|بی‌ایمانی]] ایشان در حیرت بود. سپس، [[عیسی]] در روستاهای اطراف گشته، تعلیم می‌داد.
 
 
 7او آن دوازده را نزد خود فرا~خواند و آنها را دو به دو فرستاد و ایشان را بر ارواح پلید اقتدار بخشید. 8به آنان دستور داد: «برای سفر، چیزی جز یک چوبدستی با خود برندارید؛ نه نان، نه کوله‌بار و نه پول در کمربندهای خود. 9کفش به پا کنید، امّا پیراهن اضافی نپوشید. 10چون به خانه‌ای درآمدید، تا هنگام ترک آن محل، در آن خانه بمانید. 11و اگر در جایی شما را نپذیرند، یا به شما گوش فرا~ندهند، به هنگام ترک آنجا، خاک پاهایتان را نیز بتکانید، تا شهادتی باشد بر ضد آنها.» 12پس آنها رفته، به مردم موعظه می‌کردند که باید توبه کنند. 13ایشان دیوهای بسیار را بیرون راندند و بیماران بسیار را با روغن تدهین کرده، شفا بخشیدند.
 
۷.او آن [[رسولان|دوازده]] را نزد خود فرا خواند و آنها را دو به دو فرستاد و ایشان را بر [[دیو|ارواح پلید]] اقتدار بخشید. 
 
۸.به آنان دستور داد: «برای سفر، چیزی جز یک چوبدستی با خود برندارید؛ نه نان، نه کوله‌بار و نه پول در کمربندهای خود. 
 
۹.کفش به پا کنید، امّا پیراهن اضافی نپوشید. 
 
۱۰.چون به خانه‌ای درآمدید، تا هنگام ترک آن محل، در آن خانه بمانید. 
 
۱۱.و اگر در جایی شما را نپذیرند، یا به شما گوش فرا ندهند، به هنگام ترک آنجا، خاک پاهایتان را نیز بتکانید، تا شهادتی باشد بر ضد آنها.» 
 
۱۲.پس آنها رفته، به مردم موعظه می‌کردند که باید [[توبه]] کنند. 
 
۱۳.ایشان [[دیو|دیوهای]] بسیار را بیرون راندند و بیماران بسیار را با روغن تدهین کرده، [[شفا]] بخشیدند.
 
 
 14هیرودیس پادشاه این را شنید، زیرا نام عیسی شهرت یافته بود. بعضی از مردم می‌گفتند: «یحیای تعمیددهنده از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور می‌رسد.» 15دیگران می‌گفتند: «‌ایلیا است.» عده‌ای نیز می‌گفتند: «پیامبری است مانند پیامبران دیرین.» 16امّا چون هیرودیس این را شنید، گفت: «این همان یحیی است که من سرش را از تن جدا کردم و اکنون از مردگان برخاسته است!» 17زیرا به دستور خودِ هیرودیس یحیی را گرفته و او را بسته و به زندان افکنده بودند. هیرودیس این کار را به‌خاطر هیرودیا کرده بود. هیرودیا زن فیلیپُس، برادر هیرودیس بود که اکنون هیرودیس او را به زنی گرفته بود. 18یحیی به هیرودیس گفته بود: «جایز نیست که تو با زن برادرت باشی.» 19پس هیرودیا از یحیی کینه به دل داشت و می‌خواست او را بکشد، امّا نمی‌توانست. 20زیرا هیرودیس از یحیی می‌ترسید، چرا که او را مردی پارسا و مقدّس می‌دانست و از این رو از او محافظت می‌کرد. هر گاه سخنان یحیی را می‌شنید، حیران و پریشان می‌شد. با این حال، به خوشی به سخنان او گوش فرا~می‌داد.
 
۱۴.[[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] پادشاه این را شنید، زیرا نام [[عیسی]] شهرت یافته بود. بعضی از مردم می‌گفتند: «[[یحیی تعمید دهنده|یحیای تعمیددهنده]] از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور می‌رسد.» 
 
۱۵.دیگران می‌گفتند: «‌[[ایلیا نبی|ایلیا]] است.» عده‌ای نیز می‌گفتند: «پیامبری است مانند پیامبران دیرین.» 
 
۱۶.امّا چون [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] این را شنید، گفت: «این همان [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] است که من سرش را از تن جدا کردم و اکنون از مردگان برخاسته است!» 
 
۱۷.زیرا به دستور خودِ [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] را گرفته و او را بسته و به زندان افکنده بودند. [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] این کار را به‌خاطر [[هیرودیا همسر هیرودیس آنتیپاس|هیرودیا]] کرده بود. هیرودیا زن [[فیلیپس آنتیپاس|فیلیپُس]]، برادر هیرودیس بود که اکنون [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] او را به زنی گرفته بود. 
 
۱۸.[[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] به [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] گفته بود: «جایز نیست که تو با زن برادرت باشی.» 
 
۱۹.پس [[هیرودیا همسر هیرودیس آنتیپاس|هیرودیا]] از [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] کینه به دل داشت و می‌خواست او را بکشد، امّا نمی‌توانست. 
 
۲۰.زیرا [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] از [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] می‌ترسید، چرا که او را مردی پارسا و مقدّس می‌دانست و از این رو از او محافظت می‌کرد. هر گاه سخنان [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] را می‌شنید، حیران و پریشان می‌شد. با این حال، به خوشی به سخنان او گوش فرا می‌داد.
 
 
 21سرانجام فرصت مناسب فرا~رسید. هیرودیس در روز میلاد خود ضیافتی به پا کرد و درباریان و فرماندهان نظامی خود و والامرتبگان جلیل را دعوت نمود. 22دختر هیرودیا به مجلس درآمد و رقصید و هیرودیس و میهمانانش را شادمان ساخت. آنگاه پادشاه به دختر گفت: «هر چه می‌خواهی از من درخواست کن که آن را به تو خواهم داد.» 23همچنین سوگند خورده، گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی نیمی از مملکتم را، به تو خواهم داد.» 24او بیرون رفت و به مادر خود گفت: «چه بخواهم؟» مادرش پاسخ داد: «سَرِ یحیای تعمیددهنده را.» 25دختر بی‌درنگ شتابان نزد پادشاه بازگشت و گفت: «از تو می‌خواهم هم‌اکنون سر یحیای تعمیددهنده را بر طَبَقی به من بدهی.» 26پادشاه بسیار اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش نخواست درخواست او را رد کند. 27پس بی‌درنگ جلادی فرستاد و دستور داد سر یحیی را بیاورد. او رفته، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد 28و آن را بر طَبَقی آورد و به دختر داد. او نیز آن را به مادرش داد. 29چون شاگردان یحیی این را شنیدند، آمدند و بدن او را برداشته، به خاک سپردند.
 
۲۱.سرانجام فرصت مناسب فرا رسید. [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] در روز میلاد خود ضیافتی به پا کرد و درباریان و فرماندهان نظامی خود و والامرتبگان [[جلیل]] را دعوت نمود. 
 
۲۲.دختر [[هیرودیا همسر هیرودیس آنتیپاس|هیرودیا]] به مجلس درآمد و رقصید و [[هیرودیس آنتیپاس|هیرودیس]] و میهمانانش را شادمان ساخت. آنگاه پادشاه به دختر گفت: «هر چه می‌خواهی از من درخواست کن که آن را به تو خواهم داد.» 
 
۲۳.همچنین سوگند خورده، گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی نیمی از مملکتم را، به تو خواهم داد.» 
 
۲۴.او بیرون رفت و به مادر خود گفت: «چه بخواهم؟» مادرش پاسخ داد: «سَرِ [[یحیی تعمید دهنده|یحیای تعمیددهنده]] را.» 
 
۲۵.دختر بی‌درنگ شتابان نزد پادشاه بازگشت و گفت: «از تو می‌خواهم هم‌اکنون سر [[یحیی تعمید دهنده|یحیای تعمیددهنده]] را بر طَبَقی به من بدهی.» 
 
۲۶.پادشاه بسیار اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش نخواست درخواست او را رد کند. 
 
۲۷.پس بی‌درنگ جلادی فرستاد و دستور داد سر [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] را بیاورد. او رفته، سر [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] را در زندان از تن جدا کرد 
 
۲۸.و آن را بر طَبَقی آورد و به دختر داد. او نیز آن را به مادرش داد. 
 
۲۹.چون شاگردان [[یحیی تعمید دهنده|یحیی]] این را شنیدند، آمدند و بدن او را برداشته، به خاک سپردند.
 
 
 30و امّا رسولان نزد عیسی گرد آمدند و آنچه کرده و تعلیم داده بودند به او بازگفتند. 31عیسی به ایشان گفت: «با من به خلوتگاهی دورافتاده بیایید و اندکی بیارامید.» زیرا آمد و رفت مردم چندان بود که مجال نان خوردن هم نداشتند. 32پس تنها، با قایق عازم مکانی دورافتاده شدند. 33امّا به هنگام عزیمت، گروهی بسیار ایشان را دیدند و شناختند. پس مردم از همۀ شهرها پای پیاده به آن محل شتافتند و پیش از ایشان به آنجا رسیدند. 34چون عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی بی‌شمار دید و دلش بر حال آنان به رحم آمد، زیرا همچون گوسفندانی بی‌شبان بودند. پس به تعلیم آنان پرداخت و چیزهای بسیار به ایشان آموخت. 35نزدیک غروب، شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده و دیروقت نیز هست. 36مردم را روانه کن تا به روستاها و مزارع اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.» 37عیسی در جواب فرمود: «شما خود به ایشان خوراک دهید.» گفتند: «آیا می‌خواهی برویم و دویست دینار نان بخریم و به آنها بدهیم تا بخورند؟» 38فرمود: «چند نان دارید؟ بروید و تحقیق کنید.» پس پرس و جو کردند و گفتند: «پنج نان و دو ماهی.» 39آنگاه به شاگردان خود فرمود تا مردم را دسته دسته بر سبزه‌ها بنشانند. 40بدین‌گونه مردم در دسته‌های صد، و پنجاه نفری بر زمین نشستند. 41آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، برکت داد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان خود داد تا پیش مردم بگذارند؛ دو ماهی را نیز میان همه تقسیم کرد. 42همه خوردند و سیر شدند، 43و از خرده‌های نان و ماهی، دوازده سبدِ پر برگرفتند. 44شمار مردانی که نان خوردند پنج هزار بود.
 
۳۰.و امّا [[رسولان]] نزد [[عیسی]] گرد آمدند و آنچه کرده و تعلیم داده بودند به او بازگفتند. 
 
۳۱.عیسی به ایشان گفت: «با من به خلوتگاهی دورافتاده بیایید و اندکی بیارامید.» زیرا آمد و رفت مردم چندان بود که مجال نان خوردن هم نداشتند. 
 
۳۲.پس تنها، با قایق عازم مکانی دورافتاده شدند. 
 
۳۳.امّا به هنگام عزیمت، گروهی بسیار ایشان را دیدند و شناختند. پس مردم از همۀ شهرها پای پیاده به آن محل شتافتند و پیش از ایشان به آنجا رسیدند. 
 
۳۴.چون [[عیسی]] از قایق پیاده شد، جمعیتی بی‌شمار دید و دلش بر حال آنان به رحم آمد، زیرا همچون گوسفندانی بی‌شبان بودند. پس به تعلیم آنان پرداخت و چیزهای بسیار به ایشان آموخت. 
 
۳۵.نزدیک غروب، [[شاگردان]] نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده و دیروقت نیز هست. 
 
۳۶.مردم را روانه کن تا به روستاها و مزارع اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.» 
 
۳۷.[[عیسی]] در جواب فرمود: «شما خود به ایشان خوراک دهید.» گفتند: «آیا می‌خواهی برویم و دویست دینار نان بخریم و به آنها بدهیم تا بخورند؟» 
 
۳۸.فرمود: «چند نان دارید؟ بروید و تحقیق کنید.» پس پرس و جو کردند و گفتند: «پنج نان و دو ماهی.» 
 
۳۹.آنگاه به [[شاگردان]] خود فرمود تا مردم را دسته دسته بر سبزه‌ها بنشانند. 
 
۴۰.بدین‌گونه مردم در دسته‌های صد، و پنجاه نفری بر زمین نشستند. 
 
۴۱.آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، [[برکت]] داد. سپس نانها را پاره کرد و به [[شاگردان]] خود داد تا پیش مردم بگذارند؛ دو ماهی را نیز میان همه تقسیم کرد. 
 
۴۲.همه خوردند و سیر شدند، 
 
۴۳.و از خرده‌های نان و ماهی، دوازده سبدِ پر برگرفتند. 
 
۴۴.شمار مردانی که نان خوردند پنج هزار بود.
 
 
 45عیسی بی‌درنگ شاگردان خود را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص می‌کرد، سوار قایق شوند و پیش از او به بِیت‌صِیْدا در آن سوی دریا بروند. 46پس از روانه کردن مردم، خود به کوه رفت تا دعا کند. 47چون غروب شد، قایق به میانۀ دریا رسید و عیسی در خشکی تنها بود. 48دید که شاگردان به زحمت پارو می‌زنند، زیرا بادِ مخالف می‌وزید. در حدود پاس چهارم از شب، عیسی گام‌زنان بر روی آب به سوی آنان رفت و خواست از کنارشان بگذرد. 49امّا چون شاگردان او را در حال راه رفتن بر آب دیدند، گمان کردند شبحی است. پس فریاد برآوردند، 50زیرا از دیدن او وحشت کرده بودند. امّا عیسی بی‌درنگ با ایشان سخن گفت و فرمود: «دل قوی دارید، من هستم. مترسید!» 51سپس نزد ایشان به قایق برآمد و باد فرو~نشست. ایشان بی‌اندازه شگفت‌زده شده بودند 52چرا که معجزه نانها را درک نکرده بودند، بلکه دلشان سخت شده بود.
 
۴۵.[[عیسی]] بی‌درنگ [[شاگردان]] خود را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص می‌کرد، سوار قایق شوند و پیش از او به بِیت‌صِیْدا در آن سوی دریا بروند. 
 
۴۶.پس از روانه کردن مردم، خود به کوه رفت تا [[دعا]] کند. 
 
۴۷.چون غروب شد، قایق به میانۀ دریا رسید و [[عیسی]] در خشکی تنها بود. 
 
۴۸.دید که [[شاگردان]] به زحمت پارو می‌زنند، زیرا بادِ مخالف می‌وزید. در حدود پاس چهارم از شب، [[عیسی]] گام‌زنان بر روی آب به سوی آنان رفت و خواست از کنارشان بگذرد. 
 
۴۹.امّا چون [[شاگردان]] او را در حال راه رفتن بر آب دیدند، گمان کردند شبحی است. پس فریاد برآوردند، 
 
۵۰.زیرا از دیدن او وحشت کرده بودند. امّا [[عیسی]] بی‌درنگ با ایشان سخن گفت و فرمود: «دل قوی دارید، من هستم. مترسید!» 
 
۵۱.سپس نزد ایشان به قایق برآمد و باد فرو نشست. ایشان بی‌اندازه شگفت‌زده شده بودند 
 
۵۲.چرا که معجزه نانها را درک نکرده بودند، بلکه دلشان سخت شده بود.
 
 
 53چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در سرزمین جِنیسارِت فرود آمدند و در آنجا لنگر انداختند. 54از قایق که پیاده شدند، مردم در دم عیسی را شناختند 55و دوان~دوان به سرتاسر آن منطقه رفتند و بیماران را بر تختها گذاشته، به هر جا که شنیدند او آنجاست، بردند. 56عیسی به هر روستا یا شهر یا مزرعه‌ای که می‌رفت، مردم بیماران را در میدانها می‌گذاشتند و از او تمنا می‌کردند اجازه دهد دست‌کم گوشۀ ردایش را لمس کنند؛ و هر که لمس می‌کرد، شفا می‌یافت.</big>
 
۵۳.چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در سرزمین [[جنیسارت|جِنیسارِت]] فرود آمدند و در آنجا لنگر انداختند. 
 
۵۴.از قایق که پیاده شدند، مردم در دم [[عیسی]] را شناختند 
 
۵۵.و دوان دوان به سرتاسر آن منطقه رفتند و بیماران را بر تختها گذاشته، به هر جا که شنیدند او آنجاست، بردند. 
 
۵۶.[[عیسی]] به هر روستا یا شهر یا مزرعه‌ای که می‌رفت، مردم بیماران را در میدانها می‌گذاشتند و از او تمنا می‌کردند اجازه دهد دست‌کم گوشۀ ردایش را لمس کنند؛ و هر که لمس می‌کرد، [[شفا]] می‌یافت.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۰۵:۵۲

۱.سپس عیسی آنجا را ترک گفت و با شاگردان خود به شهر خویش رفت. 

۲.چون روز شَبّات فرا رسید، به تعلیم دادن در کنیسه پرداخت. بسیاری با شنیدن سخنان او در شگفت شدند. آنها می‌گفتند: «این مرد همۀ اینها را از کجا کسب کرده است؟ این چه حکمتی است که به او عطا شده؟ و این چه معجزاتی است که به دست او انجام می‌شود؟ 

۳.مگر او آن نجّار نیست؟ مگر پسر مریم و برادرِ یعقوب، یوشا، یهودا و شَمعون نیست؟ مگر خواهران او اینجا، در میان ما زندگی نمی‌کنند؟» پس در نظرشان ناپسند آمد. 

۴.عیسی بدیشان گفت: «نبی بی‌حرمت نباشد جز در شهر خود و در میان خویشان و در خانۀ خویش!» 

۵.او نتوانست در آنجا هیچ معجزه‌ای انجام دهد، جز آنکه دست خود را بر چند بیمار گذاشت و آنها را شفا بخشید. 

۶.او از بی‌ایمانی ایشان در حیرت بود. سپس، عیسی در روستاهای اطراف گشته، تعلیم می‌داد.  

۷.او آن دوازده را نزد خود فرا خواند و آنها را دو به دو فرستاد و ایشان را بر ارواح پلید اقتدار بخشید. 

۸.به آنان دستور داد: «برای سفر، چیزی جز یک چوبدستی با خود برندارید؛ نه نان، نه کوله‌بار و نه پول در کمربندهای خود. 

۹.کفش به پا کنید، امّا پیراهن اضافی نپوشید. 

۱۰.چون به خانه‌ای درآمدید، تا هنگام ترک آن محل، در آن خانه بمانید. 

۱۱.و اگر در جایی شما را نپذیرند، یا به شما گوش فرا ندهند، به هنگام ترک آنجا، خاک پاهایتان را نیز بتکانید، تا شهادتی باشد بر ضد آنها.» 

۱۲.پس آنها رفته، به مردم موعظه می‌کردند که باید توبه کنند. 

۱۳.ایشان دیوهای بسیار را بیرون راندند و بیماران بسیار را با روغن تدهین کرده، شفا بخشیدند.  

۱۴.هیرودیس پادشاه این را شنید، زیرا نام عیسی شهرت یافته بود. بعضی از مردم می‌گفتند: «یحیای تعمیددهنده از مردگان برخاسته و از همین روست که این قدرتها از او به ظهور می‌رسد.» 

۱۵.دیگران می‌گفتند: «‌ایلیا است.» عده‌ای نیز می‌گفتند: «پیامبری است مانند پیامبران دیرین.» 

۱۶.امّا چون هیرودیس این را شنید، گفت: «این همان یحیی است که من سرش را از تن جدا کردم و اکنون از مردگان برخاسته است!» 

۱۷.زیرا به دستور خودِ هیرودیس یحیی را گرفته و او را بسته و به زندان افکنده بودند. هیرودیس این کار را به‌خاطر هیرودیا کرده بود. هیرودیا زن فیلیپُس، برادر هیرودیس بود که اکنون هیرودیس او را به زنی گرفته بود. 

۱۸.یحیی به هیرودیس گفته بود: «جایز نیست که تو با زن برادرت باشی.» 

۱۹.پس هیرودیا از یحیی کینه به دل داشت و می‌خواست او را بکشد، امّا نمی‌توانست. 

۲۰.زیرا هیرودیس از یحیی می‌ترسید، چرا که او را مردی پارسا و مقدّس می‌دانست و از این رو از او محافظت می‌کرد. هر گاه سخنان یحیی را می‌شنید، حیران و پریشان می‌شد. با این حال، به خوشی به سخنان او گوش فرا می‌داد.  

۲۱.سرانجام فرصت مناسب فرا رسید. هیرودیس در روز میلاد خود ضیافتی به پا کرد و درباریان و فرماندهان نظامی خود و والامرتبگان جلیل را دعوت نمود. 

۲۲.دختر هیرودیا به مجلس درآمد و رقصید و هیرودیس و میهمانانش را شادمان ساخت. آنگاه پادشاه به دختر گفت: «هر چه می‌خواهی از من درخواست کن که آن را به تو خواهم داد.» 

۲۳.همچنین سوگند خورده، گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی نیمی از مملکتم را، به تو خواهم داد.» 

۲۴.او بیرون رفت و به مادر خود گفت: «چه بخواهم؟» مادرش پاسخ داد: «سَرِ یحیای تعمیددهنده را.» 

۲۵.دختر بی‌درنگ شتابان نزد پادشاه بازگشت و گفت: «از تو می‌خواهم هم‌اکنون سر یحیای تعمیددهنده را بر طَبَقی به من بدهی.» 

۲۶.پادشاه بسیار اندوهگین شد، امّا به پاس سوگند خود و به احترام میهمانانش نخواست درخواست او را رد کند. 

۲۷.پس بی‌درنگ جلادی فرستاد و دستور داد سر یحیی را بیاورد. او رفته، سر یحیی را در زندان از تن جدا کرد 

۲۸.و آن را بر طَبَقی آورد و به دختر داد. او نیز آن را به مادرش داد. 

۲۹.چون شاگردان یحیی این را شنیدند، آمدند و بدن او را برداشته، به خاک سپردند.  

۳۰.و امّا رسولان نزد عیسی گرد آمدند و آنچه کرده و تعلیم داده بودند به او بازگفتند. 

۳۱.عیسی به ایشان گفت: «با من به خلوتگاهی دورافتاده بیایید و اندکی بیارامید.» زیرا آمد و رفت مردم چندان بود که مجال نان خوردن هم نداشتند. 

۳۲.پس تنها، با قایق عازم مکانی دورافتاده شدند. 

۳۳.امّا به هنگام عزیمت، گروهی بسیار ایشان را دیدند و شناختند. پس مردم از همۀ شهرها پای پیاده به آن محل شتافتند و پیش از ایشان به آنجا رسیدند. 

۳۴.چون عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی بی‌شمار دید و دلش بر حال آنان به رحم آمد، زیرا همچون گوسفندانی بی‌شبان بودند. پس به تعلیم آنان پرداخت و چیزهای بسیار به ایشان آموخت. 

۳۵.نزدیک غروب، شاگردان نزدش آمدند و گفتند: «اینجا مکانی است دورافتاده و دیروقت نیز هست. 

۳۶.مردم را روانه کن تا به روستاها و مزارع اطراف بروند و برای خود خوراک بخرند.» 

۳۷.عیسی در جواب فرمود: «شما خود به ایشان خوراک دهید.» گفتند: «آیا می‌خواهی برویم و دویست دینار نان بخریم و به آنها بدهیم تا بخورند؟» 

۳۸.فرمود: «چند نان دارید؟ بروید و تحقیق کنید.» پس پرس و جو کردند و گفتند: «پنج نان و دو ماهی.» 

۳۹.آنگاه به شاگردان خود فرمود تا مردم را دسته دسته بر سبزه‌ها بنشانند. 

۴۰.بدین‌گونه مردم در دسته‌های صد، و پنجاه نفری بر زمین نشستند. 

۴۱.آنگاه پنج نان و دو ماهی را برگرفت و به آسمان نگریسته، برکت داد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان خود داد تا پیش مردم بگذارند؛ دو ماهی را نیز میان همه تقسیم کرد. 

۴۲.همه خوردند و سیر شدند، 

۴۳.و از خرده‌های نان و ماهی، دوازده سبدِ پر برگرفتند. 

۴۴.شمار مردانی که نان خوردند پنج هزار بود.  

۴۵.عیسی بی‌درنگ شاگردان خود را بر آن داشت تا در همان حال که او مردم را مرخص می‌کرد، سوار قایق شوند و پیش از او به بِیت‌صِیْدا در آن سوی دریا بروند. 

۴۶.پس از روانه کردن مردم، خود به کوه رفت تا دعا کند. 

۴۷.چون غروب شد، قایق به میانۀ دریا رسید و عیسی در خشکی تنها بود. 

۴۸.دید که شاگردان به زحمت پارو می‌زنند، زیرا بادِ مخالف می‌وزید. در حدود پاس چهارم از شب، عیسی گام‌زنان بر روی آب به سوی آنان رفت و خواست از کنارشان بگذرد. 

۴۹.امّا چون شاگردان او را در حال راه رفتن بر آب دیدند، گمان کردند شبحی است. پس فریاد برآوردند، 

۵۰.زیرا از دیدن او وحشت کرده بودند. امّا عیسی بی‌درنگ با ایشان سخن گفت و فرمود: «دل قوی دارید، من هستم. مترسید!» 

۵۱.سپس نزد ایشان به قایق برآمد و باد فرو نشست. ایشان بی‌اندازه شگفت‌زده شده بودند 

۵۲.چرا که معجزه نانها را درک نکرده بودند، بلکه دلشان سخت شده بود.  

۵۳.چون به کرانۀ دیگر رسیدند، در سرزمین جِنیسارِت فرود آمدند و در آنجا لنگر انداختند. 

۵۴.از قایق که پیاده شدند، مردم در دم عیسی را شناختند 

۵۵.و دوان دوان به سرتاسر آن منطقه رفتند و بیماران را بر تختها گذاشته، به هر جا که شنیدند او آنجاست، بردند. 

۵۶.عیسی به هر روستا یا شهر یا مزرعه‌ای که می‌رفت، مردم بیماران را در میدانها می‌گذاشتند و از او تمنا می‌کردند اجازه دهد دست‌کم گوشۀ ردایش را لمس کنند؛ و هر که لمس می‌کرد، شفا می‌یافت.