پرش به محتوا

انجیل به قلم مرقس هزاره نو فصل 14: تفاوت میان نسخه‌ها

از دانشنامه کتاب مقدس
صفحه‌ای تازه حاوی «{{صفحه_کتاب_مقدس}} <big>1دو روز به عید پِسَخ و فَطیر مانده بود. سران کاهنان و علمای دین در جستجوی راهی بودند که عیسی را به نیرنگ گرفتار کنند و به قتل رسانند، 2زیرا می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»    3چون عیسی در بِیت‌عَنْیا در خانۀ...» ایجاد کرد
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱: خط ۱:
{{صفحه_کتاب_مقدس}}
{{صفحه_کتاب_مقدس}}


<big>1دو روز به عید پِسَخ و فَطیر مانده بود. سران کاهنان و علمای دین در جستجوی راهی بودند که عیسی را به نیرنگ گرفتار کنند و به قتل رسانند، 2زیرا می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
<big>۱. دو روز به عید [[پسخ|پِسَخ]] و فَطیر مانده بود. سران [[کاهن|کاهنان]] و [[علمای دین]] در جستجوی راهی بودند که [[عیسی]] را به نیرنگ گرفتار کنند و به قتل رسانند، 
 
 
 3چون عیسی در بِیت‌عَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بر سفره نشسته بود، زنی با ظرفی مرمرین از عطری بسیار گرانبها، از سنبل خالص، نزد عیسی آمد و ظرف را شکسته، عطر را بر سر او ریخت. 4امّا بعضی از حاضران به خشم آمده، با یکدیگر گفتند: «چرا باید این عطر این‌گونه تلف شود؟ 5می‌شد آن را به بیش از سیصد دینار فروخت و بهایش را به فقیران داد.» و آن زن را سخت سرزنش کردند. 6امّا عیسی بدیشان گفت: «او را به حال خود بگذارید. چرا می‌رنجانیدش؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 7فقیران را همیشه با خود دارید و هر گاه بخواهید می‌توانید به آنها کمک کنید، امّا من همیشه نزد شما نخواهم بود. 8این زن آنچه در توان داشت، انجام داد. او با این کار، بدن مرا پیشاپیش برای تدفین، تدهین کرد. 9آمین، به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
۲. زیرا می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»
 
 
 10آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از آن دوازده تن بود، نزد سران کاهنان رفت تا عیسی را به آنها تسلیم کند. 11آنها چون سخنان یهودا را شنیدند، شادمان شدند و به او وعدۀ پول دادند. پس او در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.
۳. چون [[عیسی]] در [[بیت عنیا|بِیت‌عَنْیا]] در خانۀ شَمعون جذامی بر سفره نشسته بود، زنی با ظرفی مرمرین از عطری بسیار گرانبها، از سنبل خالص، نزد [[عیسی]] آمد و ظرف را شکسته، عطر را بر سر او ریخت. 
 
 
 12در نخستین روز عید فَطیر که برۀ پِسَخ را قربانی می‌کنند، شاگردان عیسی از او پرسیدند: «کجا می‌خواهی برویم و برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟» 13او دو تن از شاگردان خود را فرستاد و به آنها گفت: «به شهر بروید؛ در آنجا مردی با کوزه‌ای آب به شما برمی‌خورد. از پی او بروید. 14هر جا که وارد شد، به صاحب آن خانه بگویید، ”استاد می‌گوید، میهمانخانۀ من کجاست تا شام پِسَخ را با شاگردانم بخورم؟“ 15و او بالاخانه‌ای بزرگ و مفروش و آماده به شما نشان خواهد داد. در آنجا برای ما تدارک ببینید.» 16آنگاه شاگردان به شهر رفته، همه چیز را همان‌گونه که به ایشان گفته بود یافتند و پِسَخ را تدارک دیدند.
۴. امّا بعضی از حاضران به خشم آمده، با یکدیگر گفتند: «چرا باید این عطر این‌گونه تلف شود؟ 
 
 
 17چون شب فرا~رسید، عیسی با دوازده شاگرد خود به آنجا رفت. 18هنگامی که بر سفره نشسته، غذا می‌خوردند، عیسی گفت: «آمین، به شما می‌گویم که یکی از شما که با من غذا می‌خورَد مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 19آنها غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم؟» 20عیسی گفت: «یکی از شما دوازده تن است، همان که نان خود را با من در کاسه فرو~می‌بَرَد. 21پسر انسان همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.»
۵. می‌شد آن را به بیش از سیصد دینار فروخت و بهایش را به فقیران داد.» و آن زن را سخت سرزنش کردند. 
 
 
 22هنوز مشغول خوردن بودند که عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، این است بدن من.» 23سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری، به آنها داد و همه از آن نوشیدند. 24و بدیشان گفت: «این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری ریخته می‌شود. 25آمین، به شما می‌گویم که از محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را در پادشاهی خدا، تازه بنوشم.»
۶. امّا [[عیسی]] بدیشان گفت: «او را به حال خود بگذارید. چرا می‌رنجانیدش؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 
 
 
 26آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 27عیسی به آنان گفت: «همۀ شما خواهید لغزید زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان پراکنده خواهند شد.“ 28امّا پس از آنکه برخاستم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» 29پطرس به او گفت: «حتی اگر همه بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 30عیسی به او گفت: «آمین، به تو می‌گویم که امروز، آری همین امشب، پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 31امّا پطرس با تأکید بسیار گفت: «اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.
۷. فقیران را همیشه با خود دارید و هر گاه بخواهید می‌توانید به آنها کمک کنید، امّا من همیشه نزد شما نخواهم بود. 
 
 
 32آنگاه به مکانی به نام جِتْسیمانی رفتند و در آنجا عیسی به شاگردان خود گفت: «در اینجا بنشینید، تا من دعا کنم.» 33سپس پطرس و یعقوب و یوحنا را با خود برد و پریشان و مضطرب شده، بدیشان گفت: 34«از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و بیدار باشید.» 35سپس قدری پیش رفته، بر خاک افتاد و دعا کرد که اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد. 36او چنین گفت: «اَبّا، پدر، همه چیز برای تو ممکن است. این جام را از من دور کن، امّا نه به خواست من بلکه به ارادۀ تو.» 37چون بازگشت، آنان را در خواب یافت. پس به پطرس گفت: «شَمعون، خوابیده‌ای؟ آیا نمی‌توانستی ساعتی بیدار بمانی؟ 38بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است امّا جسم ناتوان.» 39پس دیگر بار رفت و همان دعا را کرد. 40چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان بسیار سنگین شده بود. آنها نمی‌دانستند چه به او بگویند. 41آنگاه عیسی سوّمین بار نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ دیگر بس است! ساعت مقرر فرا~رسیده. اینک پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم می‌شود. 42برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»
۸. این زن آنچه در توان داشت، انجام داد. او با این کار، بدن مرا پیشاپیش برای تدفین، تدهین کرد. 
 
 
 43عیسی همچنان سخن می‌گفت که ناگاه یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروهی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و علمای دین و مشایخ آمدند. 44تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید و با مراقبت کامل ببرید.» 45پس چون به آن مکان رسید، بی‌درنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «استاد!» و او را بوسید. 46آنگاه آن افراد بر سر عیسی ریخته، او را گرفتار کردند. 47امّا یکی از حاضران شمشیر برکشیده، ضربه‌ای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوش او را برید. 48عیسی به آنها گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ 49هر روز در حضور شما در معبد تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. امّا کتب مقدّس می‌باید تحقق یابد.» 50آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.
۹. آمین، به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا [[انجیل]] موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»
 
 
 51جوانی که فقط پارچه‌ای به تن پیچیده بود، در پی عیسی به راه افتاد. او را نیز گرفتند، 52امّا او آنچه بر تن داشت رها کرد و عریان گریخت.
۱۰. آنگاه [[یهودااسخریوطی|یهودای اَسخَریوطی]] که یکی از آن [[رسولان|دوازده تن]] بود، نزد [[سران کاهنان]] رفت تا [[عیسی]] را به آنها تسلیم کند. 
 
 
 53عیسی را نزد کاهن اعظم بردند. در آنجا همۀ سران کاهنان و مشایخ و علمای دین گرد آمده بودند. 54پطرس نیز دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس در آنجا، کنار آتش، با نگهبانان نشست تا خود را گرم کند. 55سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادتهایی علیه عیسی بودند تا او را بکشند، ولی هیچ نیافتند. 56زیرا هرچند بسیاری شهادتهای دروغ علیه عیسی دادند، امّا شهادتهای ایشان با هم وفق نداشت. 57آنگاه عده‌ای پیش آمدند و به دروغ علیه او شهادت داده، گفتند: 58«ما خود شنیدیم که می‌گفت، ”این معبد را که ساختۀ دست بشر است خراب خواهم کرد و ظرف سه روز، معبدی دیگر خواهم ساخت که ساختۀ دست بشر نباشد.“‌» 59امّا شهادتهای آنها نیز ناموافق بود. 60آنگاه کاهن اعظم برخاست و در برابر همه از عیسی پرسید: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 61امّا عیسی همچنان خاموش ماند و پاسخی نداد. دیگر بار کاهن اعظم از او پرسید: «آیا تو مسیح، پسر خدای متبارک هستی؟» 62عیسی بدو گفت: «هستم، و پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، با ابرهای آسمان می‌آید.» 63آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «دیگر چه نیاز به شاهد است؟ 64کفرش را شنیدید. حُکمتان چیست؟» آنها همگی فتوا دادند که سزایش مرگ است. 65آنگاه بعضی شروع کردند به آبِ دهان بر او انداختن؛ آنها چشمانش را بستند و در حالی که او را می‌زدند، می‌گفتند: «نبوّت کن!» نگهبانان نیز او را گرفتند و زدند.
۱۱. آنها چون سخنان [[یهودااسخریوطی|یهودا]] را شنیدند، شادمان شدند و به او وعدۀ پول دادند. پس او در پی فرصت بود تا [[عیسی]] را تسلیم کند.
 
 
 66هنگامی که پطرس هنوز پایین، در حیاط بود، یکی از خادمه‌های کاهن اعظم نیز به آنجا آمد 67و او را دید که کنار آتش خود را گرم می‌کرد. آن زن با دقّت بر وی نگریست و گفت: «تو نیز با عیسای ناصری بودی.» 68امّا پطرس انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم و درنمی‌یابم چه می‌گویی!» این را گفت و به سرسرای خانه رفت. در همین هنگام خروس بانگ زد. 69دیگر بار، چشم آن کنیز به او افتاد و به کسانی که آنجا ایستاده بودند، گفت: «این مرد یکی از آنهاست.» 70امّا پطرس باز انکار کرد. کمی بعد، کسانی که آنجا ایستاده بودند، بار دیگر به پطرس گفتند: «بی‌گمان تو نیز یکی از آنهایی، زیرا جلیلی هستی.» 71امّا پطرس لعن‌کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را که می‌گویید، نمی‌شناسم!» 72در همان دم، خروس بار دوّم بانگ زد. آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که به او گفته بود: «پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد». پس دلش ریش شد و بگریست.</big>
۱۲. در نخستین روز عید فَطیر که برۀ [[پسخ|پِسَخ]] را قربانی می‌کنند، [[شاگردان]] [[عیسی]] از او پرسیدند: «کجا می‌خواهی برویم و برایت تدارک ببینیم تا شام [[پسخ|پِسَخ]] را بخوری؟» 
 
۱۳. او دو تن از [[شاگردان]] خود را فرستاد و به آنها گفت: «به شهر بروید؛ در آنجا مردی با کوزه‌ای آب به شما برمی‌خورد. از پی او بروید. 
 
۱۴. هر جا که وارد شد، به صاحب آن خانه بگویید، ”استاد می‌گوید، میهمانخانۀ من کجاست تا شام [[پسخ|پِسَخ]] را با [[شاگردان|شاگردانم]] بخورم؟“ 
 
۱۵. و او بالاخانه‌ای بزرگ و مفروش و آماده به شما نشان خواهد داد. در آنجا برای ما تدارک ببینید.» 
 
۱۶. آنگاه [[شاگردان]] به شهر رفته، همه چیز را همان‌گونه که به ایشان گفته بود یافتند و [[پسخ|پِسَخ]] را تدارک دیدند.
 
۱۷. چون شب فرا رسید، [[عیسی]] با [[رسولان|دوازده شاگرد]] خود به آنجا رفت. 
 
۱۸. هنگامی که بر سفره نشسته، غذا می‌خوردند، [[عیسی]] گفت: «آمین، به شما می‌گویم که یکی از شما که با من غذا می‌خورَد مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 
 
۱۹. آنها غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم؟» 
 
۲۰. [[عیسی]] گفت: «یکی از شما [[رسولان|دوازده تن]] است، همان که نان خود را با من در کاسه فرو می‌بَرَد. 
 
۲۱. [[پسر انسان]] همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که [[پسر انسان]] را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.»
 
۲۲. هنوز مشغول خوردن بودند که [[عیسی]] نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به [[رسولان|شاگردان]] داد و فرمود: «بگیرید، این است بدن من.» 
 
۲۳. سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری، به آنها داد و همه از آن نوشیدند. 
 
۲۴. و بدیشان گفت: «این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری ریخته می‌شود. 
 
۲۵.  آمین، به شما می‌گویم که از محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را در [[پادشاهی خدا]]، تازه بنوشم.»
 
۲۶. آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 
 
۲۷. [[عیسی]] به آنان گفت: «همۀ شما خواهید لغزید زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان پراکنده خواهند شد.“ 
 
۲۸. امّا پس از آنکه برخاستم، پیش از شما به [[جلیل]] خواهم رفت.» 
 
۲۹. [[پطرس]] به او گفت: «حتی اگر همه بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 
 
۳۰. [[عیسی]] به او گفت: «آمین، به تو می‌گویم که امروز، آری همین امشب، پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 
 
۳۱. امّا [[پطرس]] با تأکید بسیار گفت: «اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر [[شاگردان]] نیز چنین گفتند.
 
۳۲. آنگاه به مکانی به نام جِتْسیمانی رفتند و در آنجا [[عیسی]] به [[شاگردان]] خود گفت: «در اینجا بنشینید، تا من [[دعا]] کنم.» 
 
۳۳. سپس [[پطرس]] و [[یعقوب پسر زبدی|یعقوب]] و [[یوحنا رسول|یوحنا]] را با خود برد و پریشان و مضطرب شده، بدیشان گفت: 
 
۳۴. «از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و بیدار باشید.» 
 
۳۵. سپس قدری پیش رفته، بر خاک افتاد و [[دعا]] کرد که اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد. 
 
۳۶. او چنین گفت: «اَبّا، [[پدر]]، همه چیز برای تو ممکن است. این جام را از من دور کن، امّا نه به خواست من بلکه به ارادۀ تو.» 
 
۳۷. چون بازگشت، آنان را در خواب یافت. پس به [[پطرس]] گفت: «شَمعون، خوابیده‌ای؟ آیا نمی‌توانستی ساعتی بیدار بمانی؟ 
 
۳۸. بیدار باشید و [[دعا]] کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است امّا جسم ناتوان.» 
 
۳۹. پس دیگر بار رفت و همان [[دعا]] را کرد. 
 
۴۰. چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان بسیار سنگین شده بود. آنها نمی‌دانستند چه به او بگویند. 
 
۴۱. آنگاه [[عیسی]] سوّمین بار نزد [[شاگردان]] آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ دیگر بس است! ساعت مقرر فرا رسیده. اینک [[پسر انسان]] به دست [[گناه|گناهکاران]] تسلیم می‌شود. 
 
۴۲. برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»
 
۴۳. [[عیسی]] همچنان سخن می‌گفت که ناگاه [[یهودااسخریوطی|یهودا]]، یکی از آن [[رسولان|دوازده تن]]، همراه با گروهی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی [[سران کاهنان]] و [[علمای دین]] و مشایخ آمدند. 
 
۴۴. تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید و با مراقبت کامل ببرید.» 
 
۴۵. پس چون به آن مکان رسید، بی‌درنگ به [[عیسی]] نزدیک شد و گفت: «استاد!» و او را بوسید. 
 
۴۶. آنگاه آن افراد بر سر [[عیسی]] ریخته، او را گرفتار کردند. 
 
۴۷. امّا یکی از حاضران شمشیر برکشیده، ضربه‌ای به خدمتکار [[کاهن]] اعظم زد و گوش او را برید. 
 
۴۸. [[عیسی]] به آنها گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ 
 
۴۹. هر روز در حضور شما در [[معبد]] تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. امّا کتب مقدّس می‌باید تحقق یابد.» 
 
۵۰. آنگاه همۀ [[شاگردان]] ترکش کرده، گریختند.
 
۵۱. جوانی که فقط پارچه‌ای به تن پیچیده بود، در پی [[عیسی]] به راه افتاد. او را نیز گرفتند، 
 
۵۲. امّا او آنچه بر تن داشت رها کرد و عریان گریخت.
 
۵۳. [[عیسی]] را نزد کاهن اعظم بردند. در آنجا همۀ [[سران کاهنان]] و مشایخ و [[علمای دین]] گرد آمده بودند. 
 
۵۴. [[پطرس]] نیز دورادور از پی [[عیسی]] رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس در آنجا، کنار آتش، با نگهبانان نشست تا خود را گرم کند. 
 
۵۵. [[سران کاهنان]] و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادتهایی علیه [[عیسی]] بودند تا او را بکشند، ولی هیچ نیافتند. 
 
۵۶. زیرا هرچند بسیاری شهادتهای دروغ علیه [[عیسی]] دادند، امّا شهادتهای ایشان با هم وفق نداشت. 
 
۵۷. آنگاه عده‌ای پیش آمدند و به دروغ علیه او شهادت داده، گفتند: 
 
۵۸. «ما خود شنیدیم که می‌گفت، ”این [[معبد]] را که ساختۀ دست بشر است خراب خواهم کرد و ظرف سه روز، معبدی دیگر خواهم ساخت که ساختۀ دست بشر نباشد.“‌» 
 
۵۹. امّا شهادتهای آنها نیز ناموافق بود. 
 
۶۰. آنگاه کاهن اعظم برخاست و در برابر همه از [[عیسی]] پرسید: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 
 
۶۱. امّا [[عیسی]] همچنان خاموش ماند و پاسخی نداد. دیگر بار کاهن اعظم از او پرسید: «آیا تو [[مسیح]]، پسر خدای متبارک هستی؟» 
 
۶۲. [[عیسی]] بدو گفت: «هستم، و [[پسر انسان]] را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، با ابرهای آسمان می‌آید.» 
 
۶۳. آنگاه [[کاهن]] اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «دیگر چه نیاز به شاهد است؟ 
 
۶۴. کفرش را شنیدید. حُکمتان چیست؟» آنها همگی فتوا دادند که سزایش مرگ است. 
 
۶۵. آنگاه بعضی شروع کردند به آبِ دهان بر او انداختن؛ آنها چشمانش را بستند و در حالی که او را می‌زدند، می‌گفتند: «[[نبوت|نبوّت]] کن!» نگهبانان نیز او را گرفتند و زدند.
 
۶۶. هنگامی که [[پطرس]] هنوز پایین، در حیاط بود، یکی از خادمه‌های [[کاهن]] اعظم نیز به آنجا آمد 
 
۶۷. و او را دید که کنار آتش خود را گرم می‌کرد. آن زن با دقّت بر وی نگریست و گفت: «تو نیز با [[عیسی|عیسای]] [[ناصره|ناصری]] بودی.» 
 
۶۸. امّا [[پطرس]] انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم و درنمی‌یابم چه می‌گویی!» این را گفت و به سرسرای خانه رفت. در همین هنگام خروس بانگ زد. 
 
۶۹. دیگر بار، چشم آن کنیز به او افتاد و به کسانی که آنجا ایستاده بودند، گفت: «این مرد یکی از آنهاست.» 
 
۷۰. امّا [[پطرس]] باز انکار کرد. کمی بعد، کسانی که آنجا ایستاده بودند، بار دیگر به [[پطرس]] گفتند: «بی‌گمان تو نیز یکی از آنهایی، زیرا [[جلیل|جلیلی]] هستی.» 
 
۷۱. امّا [[پطرس]] لعن‌کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را که می‌گویید، نمی‌شناسم!» 
 
۷۲. در همان دم، خروس بار دوّم بانگ زد. آنگاه [[پطرس]] سخنان [[عیسی]] را به یاد آورد که به او گفته بود: «پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد». پس دلش ریش شد و بگریست.</big>

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۱۶:۱۶

۱. دو روز به عید پِسَخ و فَطیر مانده بود. سران کاهنان و علمای دین در جستجوی راهی بودند که عیسی را به نیرنگ گرفتار کنند و به قتل رسانند، 

۲. زیرا می‌گفتند: «نه در ایام عید، مبادا مردم شورش کنند.»

۳. چون عیسی در بِیت‌عَنْیا در خانۀ شَمعون جذامی بر سفره نشسته بود، زنی با ظرفی مرمرین از عطری بسیار گرانبها، از سنبل خالص، نزد عیسی آمد و ظرف را شکسته، عطر را بر سر او ریخت. 

۴. امّا بعضی از حاضران به خشم آمده، با یکدیگر گفتند: «چرا باید این عطر این‌گونه تلف شود؟ 

۵. می‌شد آن را به بیش از سیصد دینار فروخت و بهایش را به فقیران داد.» و آن زن را سخت سرزنش کردند. 

۶. امّا عیسی بدیشان گفت: «او را به حال خود بگذارید. چرا می‌رنجانیدش؟ او کاری نیکو در حق من کرده است. 

۷. فقیران را همیشه با خود دارید و هر گاه بخواهید می‌توانید به آنها کمک کنید، امّا من همیشه نزد شما نخواهم بود. 

۸. این زن آنچه در توان داشت، انجام داد. او با این کار، بدن مرا پیشاپیش برای تدفین، تدهین کرد. 

۹. آمین، به شما می‌گویم، در تمام جهان، هر جا انجیل موعظه شود، کار این زن نیز به یاد او بازگو خواهد شد.»

۱۰. آنگاه یهودای اَسخَریوطی که یکی از آن دوازده تن بود، نزد سران کاهنان رفت تا عیسی را به آنها تسلیم کند. 

۱۱. آنها چون سخنان یهودا را شنیدند، شادمان شدند و به او وعدۀ پول دادند. پس او در پی فرصت بود تا عیسی را تسلیم کند.

۱۲. در نخستین روز عید فَطیر که برۀ پِسَخ را قربانی می‌کنند، شاگردان عیسی از او پرسیدند: «کجا می‌خواهی برویم و برایت تدارک ببینیم تا شام پِسَخ را بخوری؟» 

۱۳. او دو تن از شاگردان خود را فرستاد و به آنها گفت: «به شهر بروید؛ در آنجا مردی با کوزه‌ای آب به شما برمی‌خورد. از پی او بروید. 

۱۴. هر جا که وارد شد، به صاحب آن خانه بگویید، ”استاد می‌گوید، میهمانخانۀ من کجاست تا شام پِسَخ را با شاگردانم بخورم؟“ 

۱۵. و او بالاخانه‌ای بزرگ و مفروش و آماده به شما نشان خواهد داد. در آنجا برای ما تدارک ببینید.» 

۱۶. آنگاه شاگردان به شهر رفته، همه چیز را همان‌گونه که به ایشان گفته بود یافتند و پِسَخ را تدارک دیدند.

۱۷. چون شب فرا رسید، عیسی با دوازده شاگرد خود به آنجا رفت. 

۱۸. هنگامی که بر سفره نشسته، غذا می‌خوردند، عیسی گفت: «آمین، به شما می‌گویم که یکی از شما که با من غذا می‌خورَد مرا تسلیم دشمن خواهد کرد.» 

۱۹. آنها غمگین شدند و یکی پس از دیگری از او پرسیدند: «من که آن کس نیستم؟» 

۲۰. عیسی گفت: «یکی از شما دوازده تن است، همان که نان خود را با من در کاسه فرو می‌بَرَد. 

۲۱. پسر انسان همان‌گونه که دربارۀ او نوشته شده، خواهد رفت، امّا وای بر آن کس که پسر انسان را تسلیم دشمن می‌کند. بهتر آن می‌بود که هرگز زاده نمی‌شد.»

۲۲. هنوز مشغول خوردن بودند که عیسی نان را برگرفت و پس از شکرگزاری، پاره کرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگیرید، این است بدن من.» 

۲۳. سپس جام را برگرفت و پس از شکرگزاری، به آنها داد و همه از آن نوشیدند. 

۲۴. و بدیشان گفت: «این است خون من برای عهد [جدید] که به‌خاطر بسیاری ریخته می‌شود. 

۲۵. آمین، به شما می‌گویم که از محصول مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را در پادشاهی خدا، تازه بنوشم.»

۲۶. آنگاه پس از خواندن سرودی، به سمت کوه زیتون به راه افتادند. 

۲۷. عیسی به آنان گفت: «همۀ شما خواهید لغزید زیرا نوشته شده، «”شبان را خواهم زد و گوسفندان پراکنده خواهند شد.“ 

۲۸. امّا پس از آنکه برخاستم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» 

۲۹. پطرس به او گفت: «حتی اگر همه بلغزند، من هرگز نخواهم لغزید.» 

۳۰. عیسی به او گفت: «آمین، به تو می‌گویم که امروز، آری همین امشب، پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد!» 

۳۱. امّا پطرس با تأکید بسیار گفت: «اگر لازم باشد با تو بمیرم، انکارت نخواهم کرد.» سایر شاگردان نیز چنین گفتند.

۳۲. آنگاه به مکانی به نام جِتْسیمانی رفتند و در آنجا عیسی به شاگردان خود گفت: «در اینجا بنشینید، تا من دعا کنم.» 

۳۳. سپس پطرس و یعقوب و یوحنا را با خود برد و پریشان و مضطرب شده، بدیشان گفت: 

۳۴. «از فرط اندوه، به حال مرگ افتاده‌ام. در اینجا بمانید و بیدار باشید.» 

۳۵. سپس قدری پیش رفته، بر خاک افتاد و دعا کرد که اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد. 

۳۶. او چنین گفت: «اَبّا، پدر، همه چیز برای تو ممکن است. این جام را از من دور کن، امّا نه به خواست من بلکه به ارادۀ تو.» 

۳۷. چون بازگشت، آنان را در خواب یافت. پس به پطرس گفت: «شَمعون، خوابیده‌ای؟ آیا نمی‌توانستی ساعتی بیدار بمانی؟ 

۳۸. بیدار باشید و دعا کنید تا در آزمایش نیفتید. روح مشتاق است امّا جسم ناتوان.» 

۳۹. پس دیگر بار رفت و همان دعا را کرد. 

۴۰. چون بازگشت، ایشان را همچنان در خواب یافت، زیرا چشمانشان بسیار سنگین شده بود. آنها نمی‌دانستند چه به او بگویند. 

۴۱. آنگاه عیسی سوّمین بار نزد شاگردان آمد و بدیشان گفت: «آیا هنوز در خوابید و استراحت می‌کنید؟ دیگر بس است! ساعت مقرر فرا رسیده. اینک پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم می‌شود. 

۴۲. برخیزید، برویم. اینک تسلیم‌کنندۀ من از راه می‌رسد.»

۴۳. عیسی همچنان سخن می‌گفت که ناگاه یهودا، یکی از آن دوازده تن، همراه با گروهی مسلّح به چماق و شمشیر، از سوی سران کاهنان و علمای دین و مشایخ آمدند. 

۴۴. تسلیم‌کنندۀ او به همراهان خود علامتی داده و گفته بود: «آن کس را که ببوسم، همان است؛ او را بگیرید و با مراقبت کامل ببرید.» 

۴۵. پس چون به آن مکان رسید، بی‌درنگ به عیسی نزدیک شد و گفت: «استاد!» و او را بوسید. 

۴۶. آنگاه آن افراد بر سر عیسی ریخته، او را گرفتار کردند. 

۴۷. امّا یکی از حاضران شمشیر برکشیده، ضربه‌ای به خدمتکار کاهن اعظم زد و گوش او را برید. 

۴۸. عیسی به آنها گفت: «مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر به گرفتنم آمده‌اید؟ 

۴۹. هر روز در حضور شما در معبد تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. امّا کتب مقدّس می‌باید تحقق یابد.» 

۵۰. آنگاه همۀ شاگردان ترکش کرده، گریختند.

۵۱. جوانی که فقط پارچه‌ای به تن پیچیده بود، در پی عیسی به راه افتاد. او را نیز گرفتند، 

۵۲. امّا او آنچه بر تن داشت رها کرد و عریان گریخت.

۵۳. عیسی را نزد کاهن اعظم بردند. در آنجا همۀ سران کاهنان و مشایخ و علمای دین گرد آمده بودند. 

۵۴. پطرس نیز دورادور از پی عیسی رفت تا به حیاط خانۀ کاهن اعظم رسید. پس در آنجا، کنار آتش، با نگهبانان نشست تا خود را گرم کند. 

۵۵. سران کاهنان و تمامی اهل شورا در پی یافتن شهادتهایی علیه عیسی بودند تا او را بکشند، ولی هیچ نیافتند. 

۵۶. زیرا هرچند بسیاری شهادتهای دروغ علیه عیسی دادند، امّا شهادتهای ایشان با هم وفق نداشت. 

۵۷. آنگاه عده‌ای پیش آمدند و به دروغ علیه او شهادت داده، گفتند: 

۵۸. «ما خود شنیدیم که می‌گفت، ”این معبد را که ساختۀ دست بشر است خراب خواهم کرد و ظرف سه روز، معبدی دیگر خواهم ساخت که ساختۀ دست بشر نباشد.“‌» 

۵۹. امّا شهادتهای آنها نیز ناموافق بود. 

۶۰. آنگاه کاهن اعظم برخاست و در برابر همه از عیسی پرسید: «هیچ پاسخ نمی‌گویی؟ این چیست که علیه تو شهادت می‌دهند؟» 

۶۱. امّا عیسی همچنان خاموش ماند و پاسخی نداد. دیگر بار کاهن اعظم از او پرسید: «آیا تو مسیح، پسر خدای متبارک هستی؟» 

۶۲. عیسی بدو گفت: «هستم، و پسر انسان را خواهید دید که به دست راست قدرت نشسته، با ابرهای آسمان می‌آید.» 

۶۳. آنگاه کاهن اعظم گریبان خود را چاک زد و گفت: «دیگر چه نیاز به شاهد است؟ 

۶۴. کفرش را شنیدید. حُکمتان چیست؟» آنها همگی فتوا دادند که سزایش مرگ است. 

۶۵. آنگاه بعضی شروع کردند به آبِ دهان بر او انداختن؛ آنها چشمانش را بستند و در حالی که او را می‌زدند، می‌گفتند: «نبوّت کن!» نگهبانان نیز او را گرفتند و زدند.

۶۶. هنگامی که پطرس هنوز پایین، در حیاط بود، یکی از خادمه‌های کاهن اعظم نیز به آنجا آمد 

۶۷. و او را دید که کنار آتش خود را گرم می‌کرد. آن زن با دقّت بر وی نگریست و گفت: «تو نیز با عیسای ناصری بودی.» 

۶۸. امّا پطرس انکار کرد و گفت: «نمی‌دانم و درنمی‌یابم چه می‌گویی!» این را گفت و به سرسرای خانه رفت. در همین هنگام خروس بانگ زد. 

۶۹. دیگر بار، چشم آن کنیز به او افتاد و به کسانی که آنجا ایستاده بودند، گفت: «این مرد یکی از آنهاست.» 

۷۰. امّا پطرس باز انکار کرد. کمی بعد، کسانی که آنجا ایستاده بودند، بار دیگر به پطرس گفتند: «بی‌گمان تو نیز یکی از آنهایی، زیرا جلیلی هستی.» 

۷۱. امّا پطرس لعن‌کردن آغاز کرد و قسم خورده، گفت: «این مرد را که می‌گویید، نمی‌شناسم!» 

۷۲. در همان دم، خروس بار دوّم بانگ زد. آنگاه پطرس سخنان عیسی را به یاد آورد که به او گفته بود: «پیش از آنکه خروس دو بار بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد». پس دلش ریش شد و بگریست.