پرش به محتوا

کتاب مسیحیت در ایران تا صدر اسلام

از دانشنامه کتاب مقدس
جایی برای تبلیغات خواهد بود

معرفی

  • عنوان : مسیحیت در ایران تا صدر اسلام
  • نویسنده : استاد سعید نفیسی
  • ناشر اصلی: انتشارات نور جهان، تهران (۱۳۴۲ شمسی)
  • ناشر دیجیتال: دانشنامه کتاب مقدس
  • نوع مجوز: با حق انتشار جهت چاپ و نشر دیجیتال

توضیح

کتاب تاریخ مسیحیت در ایران تا صدر اسلام تألیف زنده‌یاد سعید نفیسی، در سال ۱۳۴۲ شمسی توسط انتشارات نور جهان در تهران به‌صورت چاپی منتشر شد. با هماهنگی و دریافت حق انتشار از ناشر و صاحب اثر، این کتاب برای چاپ مجدد و همچنین انتشار دیجیتال در دانشنامه کتاب مقدس در دسترس عموم قرار گرفته است تا پژوهشگران و علاقه‌مندان بتوانند به محتوای آن آزادانه دسترسی داشته باشند.

مسیحیت در ایران تا صدر اسلام

آغاز مسیحیت در ایران

تا كسي در تاريخ كليسا كنجكاوي نكرده باشد نمي‌تواند تصوری درست از انتشار مسيحيت در ايران بكند. ايران قطعاً يكي از نخستين کشورهای جهان است كه دين مسيح را در خود راه داده است.

در کتاب اعمال ‌رسولان يكي از ارکان مهم انجيل، در باب دوم، درباره‌ي روز «پنطيكاست»، يعني روز حلول روح‌القدس در رسولان، از آيه‌ي ۱ تا ۱۱ چنين آمده است: «چون روز پنطيكاست رسيد، به يك دل در يك‌جا بودند. كه ناگاه آوازي چون صداي وزيدن باد شديد از آسمان آمد و تمام آن خانه را كه در آن‌جا نشسته بودند پر ساخت. و زبانه‌هاي منقسم شده، مثل زبانه‌هاي آتش بديشان ظاهر گشته، بر هر يكي از ايشان قرار گرفت. و همه از روح‌القدس پر گشته، به زبان‌هاي مختلف، به نوعي كه روح بديشان قدرت تلفّظ بخشيد، به سخن گفتن شروع كردند و مردمِ يهودِ دين‌دار از هر طايفه زير فلك در اورشليم منزل مي‌داشتند. پس چون اين صدا بلند شد گروهي فراهم شده، در حيرت افتادند زيرا هر كس لغت خود را از ايشان شنيد. و همه مبهوت و متعجّب شده به يكديگر مي‌گفتند: «مگر همه‌ي اين‌ها كه حرف مي‌زنند جليلي نيستند؟ پس چون است كه هر يكي از ما لغت خود را كه در آن تولد يافته‌ايم مي‌شنويم؟ پارتيان و ماديان و ايلاميان و ساكنان جزيره و يهوديّه و كَپَّدُكِيا و پَنطُس و آسيا و فَرِيجِيّه و پَمفِليّه و مصر و نواحي لِبيا كه متّصل به قيروان است و غربا از روم يعني يهوديان و جديدان و اهل كَرِيت و عَرَب، اين‌ها را مي‌شنويم كه به زبان‌هاي ما ذكر كبريايي خدا مي‌كنند.»

اين قسمت از كتاب اعمال ‌رسولان را به دو گونه مي‌توان توجيه كرد:

يكي آن‌كه نخستين گروندگان به مسيح در آغاز رسالتش مردمي از نژاد‌هاي مختلف بوده‌اند كه پارت‌ها و مادها و ايلاميان، يعني سه طايفه از مردمي كه در ايران قديم مي‌زيسته‌اند، در ميانشان بوده‌اند. توجيه ديگر اين است كه مسيحيت در آغاز انتشار خود در كشور پارت‌ها و مادها و ايلاميان، يعني ايران، راه يافته است. هر يك از اين دو توجيه را كه بپذيريم، نتيجه اين مي‌شود كه ايرانيان كه پارت‌ها و مادها و ايلاميان باشند از نخستين مردمي بودنده‌اند كه دين مسيح را پذيرفته‌اند.

ولادت مسيح مصادف بوده است با سلطنت فرهاد پنجم از شاهنشاهان اشكاني كه از دو سال پيش از ميلاد تا سال ششم ميلادي سلطنت كرده است. اشكانيان مانند هخامنشيان پادشاهاني آزادمنش و آزادي دوست بوده‌اند.

دانشمندان تاريخ در اين نكته‌ي مهم اختلاف ندارند كه آزادي اديان و مذاهب و عقايد و آداب و رسوم ارمغاني است كه ايرانيان به جهان آورده‌اند. پيش از هخامنشيان پادشاهان کلده و آشور با ملل مغلوب و زيردستان خود با كمال بيدادگري و زورگويي رفتار مي‌كردند و مللي را كه شكست مي‌دادند مجبور مي‌كردند به آداب و رسوم و اخلاق و عادات آن‌ها بگروند و دين و زبانشان را بپذيرند؛ وهيچ‌گونه استقلال فردي و آزادي شخصي به كسي نمي‌دادند.

هخامنشيان نخستين شاهنشاهاني بودند كه اين سد را درهم شكستند و اين اصول را در هم نورديدند و ملل مغلوب را آزاد و مختار مي‌گذاشتند و منتهاي احترام و عنايت را به عقايد آن‌ها كردند، چنان‌كه يگانه نقشي كه بر سنگ از كورش بزرگ مانده، جامه‌ي راهبان مصري را در بر دارد و به حالت عبادت كاهنان مصري ايستاده است؛ و در كتيبه‌ي بابل اعلان آزادي و استقلال همه‌ي اديان را داده است. شاهنشاهان ديگر ايران كه به مصر مي‌رفتند در عبادت و مراسم ديني مردم آن سرزمين حاضر مي‌شدند و به عبادتگاه‌ها و بتكده‌هاي آن‌ها مي‌رفتند و جامه‌ي كاهنان را مي‌پوشيدند و با آن‌ها دعا مي‌خواندند.

اين احترام به ملل زيردست به اندازه‌اي بود كه كتيبه‌هاي متعددي كه از شاهنشاهان هخامنشي در جهان مانده به زبان‌هاي مختلف مللي است كه شاهنشاهي هخامنشي را تشكيل مي‌دادند، و اين خود منتهاي آزادمنشي و آزادفكري ايشان را مي‌رساند.

شاهنشاهان اشكاني نيز عيناً همين اصول را رعايت مي‌كردند. در زمان ايشان كه تمدن يوناني در آسيا ريشه گرفته بود و عده‌ي يونانيان و مهاجرنشينان يوناني در آسيا و حتي در ايران فراوان شده بود، تا مدت‌هاي مديد، يعني تقريباً تا ۲۵۰ سال، نه تنها بر روي سكه‌‌هاي خود خط و زبان يوناني را به كار برده‌اند بلكه به خود عناوين يوناني داده‌اند و گاهي روي سكه‌‌‌ها جامه‌هاي يوناني دربر دارند و تاج يونانيان را بر سر گذاشته‌اند. ارد، پادشاه معروف اشكاني و فاتح كراسوس، سردار معروف رومي، خود به زبان يوناني كتاب تاريخي نوشته بود و حتي در دربار وي تراژدي‌هاي اوريپيدس، نويسنده‌ي معروف يوناني را، بازي مي‌كردند. از اين‌جا پيداست كه تا چه اندازه اشكانيان به معارف و آداب و رسوم ملل ديگر احترام مي‌كرده و مانند هخامنشيان كاملاً آزادي براي ملل ديگر قائل بوده‌اند.

در اين صورت مانعي نبود كه مسيحيت وارد سرزمين ايران شود؛ و به همين جهت است كه بيش‌تر تاريخ‌نويسان آغاز مسيحيت را در ايران از دوره‌ي اشكانيان و از قرن اول ميلادي مي‌دانند.

در اين بحث تاريخي مقصود از مسيحيت فرقه‌ي خاصي نيست و هر يك از فرق مسيحيان را كه در ايران پيرواني پيدا كرده باشد شامل اين تاريخ مي‌دانيم.

معمولاً مورخان مسيحيت، كليساهاي عيسوي را به دو قسمت بزرگ جداگانه تقسيم مي‌كنند: دسته‌اي را كليساي غرب و دسته‌اي را كليساي شرق مي‌گويند و مقصودشان از اين شرق و غرب، مشرق و مغرب سرزمين فلسطين و اورشليم است. يعني كليساهاي شرق آن‌هايي است كه در مشرق آن سرزمين واقع شده و شامل آسياي صغير و آسياي مقدم و آسياي مركزي و شرق اقصي است؛ و كليساهاي غرب آن‌هايي است كه در مغرب اورشليم واقع شده‌اند، يعني سراسر اروپا. ولي در اين ميان چون مصر و شمال آفريقا هميشه رابطه‌اي با آسيا داشته‌اند كليساهاي مصر و نوبه و سودان و حبشه و زنگبار را هم جزو كليساي شرق به شمار آورده‌اند. بنابراين كليساهاي شرق شامل اين تقسيمات است:

۱. كليساي بوزنطي يا روميه‌‌الصغري كه نخست در ميان يونانيان رواج يافته و سپس در ميان بعضي ملل ديگر منتشر شده است، و اينك خود به پنج شعبه اصلي منقسم مي‌شود‌: كليساي يوناني در ميان يونانيان اروپا و آسيا؛ و كليساي سلاو در ميان ملل سلاو، يعني روس‌ها و سرب‌ها (سكنه‌ي قسمتي از يوگوسلاوي امروز) و بلغارها؛ كليساي روماني؛ كليساي گرجي؛ كليساي عرب، كه ملكي‌ها يا عرب‌هاي يوناني زبان مصر و سوريه به آن گرويده‌اند. هر كدام از اين اقوام زبان خود را در آداب ديني به كار مي‌برند.

۲. كليساي ارمني كه عبادات آن به زبان گراپار ارمني قديم است و مخصوص مردم ارمنستان بوده، جز آن‌كه برخي از ارمنيان در دو قرن اخير به كليساي كاتوليك يا پروتستان يا ارتودوكس پيوسته‌اند.

۳. كليساي سُرياني كه برخي از مردم سوريه و عراق بدان گرويده‌اند و زبانشان سرياني است.

۴. كليساي كلداني كه آسوريان يا كلدانيان ساكن آذربايجان شوروي و ايران و كردستان ايران و عراق و برخي طوايف آن‌ها كه در سوريه‌اند و طوايف ديگري كه از ايران به هند رفته و در سواحل مالابار سكني گرفته‌اند بدان گرايش يافته‌اند و زبانشان نوع مخصوصي از زبان سرياني است كه آن را در ايران زبان آسوري يا كلداني مي‌گويند و دانشمندان نام آن را زبان سرياني كلداني گذاشته‌اند.

۵. كليساي ماروني كه مردم لبنان يا مردمي كه از آن‌جا رفته‌اند بدان ‌گرويده‌اند و زبانشان سرياني است.

۶. كليساي قبطي كه مخصوص مسيحيان بومي مصر و حبشه است و در مصر زبانشان قبطي يا عربي و در حبشه زبانشان گئز است.

اين نكته را هم بايد متوجه بود كه تقريباً عده‌اي از همه‌ي اين شش گروه در دو قرن گذشته در نتيجه‌ي رفت و آمد با كاتوليك‌ها و پروتستان‌ها و ارتودوكس‌ها تغيير عقيده داده و به اين سه فرقه‌ي اصلي پيوسته‌اند.

فرقه ديگري از مسيحيان آسيا هستند كه در زمان‌هاي قديم عده‌شان به مراتب فراوان‌تر از امروز بوده و اکنون روز به روز از شمارشان کاسته مي‌شود و پيروان پيشواي مخصوصي هستند كه نستوريوس نام داشته و در ۴۲۸ بطريق قسطنطنيه بوده و به واسطه‌ي اختلاف عقيده عزلش كرده‌اند و در حدود ۴۴۰ ميلادي در صحرای ليبيا درگذشته است. نام وي را ايرانيان «نستور» تلفظ كرده و پيروان عقيده‌ وي را «نستوري‌‌« يا «نسطوري» ناميده‌اند.

در دوره‌ي ساسانيان نستوريان در كشور شاهنشاهي ايران فراوان بوده‌اند و اينك عده‌اي از آسوريان يا كلدانيان به اين طريقه معتقدند.

در حدود ۴۹۸ ميلادي، نستوريان به‌ كلي از كليساي كاتوليك بريده‌اند و از همان زمان كاتوليك‌ها ايشان را كافر دانسته‌اند. مركز مهم فرقه‌ي نستوريان شهر معروف ادس يا ادسا بوده‌ است كه در زمان‌هاي بعد به آن اورفا و اورفه و سپس رها گفته‌اند و مدت‌های مديد جزو خاک ايران و در قلمرو شاهنشاهي ساسانی بوده‌ و كليساي رسمی ايران ساسانی شده است. چندين بار امپراتوران بوزنطيه و روميه‌الصغري كه اين سرزمين را متصرف شده‌اند كليساي آن‌جا را بسته و پيشوايانش را تبعيد كرده‌اند و ايشان به نواحي ديگر ايران پناه آورده‌اند. پيداست كه سياست نيز در اين كار دخالت داشته؛ و چون شاهنشاهان ساسانی از كليساي نستوري پشتيباني مي‌كرده‌اند، با رقيبانشان، يعني امپراتوران بوزنطيه، مخالفت داشته‌اند.

در آغاز دوره‌ي اسلامی، نستوريان با خلفای بغداد سازش بسيار داشتند و در ترجمه‌ي علوم از زبان‌هاي سرياني و يوناني به زبان تازي خدمات فراوان كرده‌اند. در سال ۷۶۶ ميلادي(۱۴۹ هجری)، كه ابوجعفر منصور بغداد را پايتخت خلافت كرد، جاثليق نستوريان ايران و عراق هم مركز خود را به آن‌جا برد و حتي مبلغين نستوري به تاتارستان و مغولستان و چين و هند رفتند و مردم آن‌جا را جلب کردند.

در اين دوره‌ عده‌ي كثيري از مردم اين نواحي نستوري شده بودند‌ و ۲۷ مركز كل داشتند كه به ۲۳۰ ناحيه تقسيم مي‌شد. در ميان نستوريان اين دوره تا پايان قرن هفتم هجری دانشمندان و اديبان فراوان پيدا شده كه به زبان سرياني يا تازي آثاری از خود گذاشته‌اند. اما پس از استيلاي تيمور در قرن هشتم هجري و قرن چهاردهم ميلادي كارشان از رونق افتاد و سرانجام در قرن شانزدهم ميلادي و قرن دهم هجري جاثليق نستوريان مركز خود را به شهر موصل برد تا از آسيب پادشاهان ايران و عثماني در امان باشد. با اين همه، از قتل و غارت مسلمين اطراف و مخصوصاً كردهاي عراق در امان نبودند، چنان‌كه در سال ۱۸۴۳ ميلادي (۱۲۵۹ هجري) بدرخان‌بيك، كه از سركردگان كردهاي عثماني بود، چند هزار تن از ايشان را كشت. سه سال بعد در ۱۸۴۶ و ۱۲۶۲ باز كشتار ديگري كردند و در اين كشتار مخصوصاً روحانيانشان از ميان رفتند و با آن‌كه جاثليق آن‌ها به موصل پناه برد و كنسول انگلستان از او حمايت كرد نتوانستند اين آسيب را جبران كنند.

در جنگ بين‌الملل اول نيز تركان عثماني بسياري از ايشان را كشته‌اند. سرانجام در ۱۹۳۳ در عراق نيز عده‌ي بسياري از ايشان كشته‌اند. چنان‌كه امروز شماره‌ي ايشان را از هر جهت بيش از هشتاد هزار نمي‌دانند كه چهل تا پنجاه هزارشان در عراق پراكنده‌اند و اخيراً برخي از آن‌ها به ايالات متحد آمريكا رفته‌اند يا به سوريه و لبنان و مصر پناه برده‌اند. مارشمعون بيست‌ و دوم، آخرين جاثليق نستوريان عراق، چون دعوت دولت عراق را در ۲۱ ژوئن ۱۹۳۳ اجابت نكرد و سوگند وفاداري به ملك‌ فيصل، پادشاه آن سرزمين، نخورد، رسماً او را از مقام خود، حتي از تبعيت عراق، خلع كردند و تبعيد كردند. از آن زمان مركز رسمي جاثليق نستوريان بسته شد، و اينك مركزي در جزيره‌ي قبرس دارند.

نستوريان خود را نصراني مي‌نامند، و اين ‌كه در ايران از قديم به همه‌ي مسيحيان «نصراني» و «نصاري» گفته‌اند از همين جاست.


نخستین کلیساهای ایران

در قرون اول ميلادي مسيحيت از دو راه وارد ايران شده است: نخست از مغرب، يعني سرزمين بين‌النهرين و عراق كنوني، كه در سراسر دوره‌ي پيش از اسلام جزو ايران بوده‌ و همواره مرز طبيعي ايران رود فرات به شمار مي‌رفته است؛ دوم از ارمنستان كه در سراسر دوره‌ي هخامنشي جزو ايران بوده و سپس در دوره‌ي اشكاني شاهزادگاني از همين سلسله در آن‌جا سلطنت كرده‌اند، و پس از آن در دوره‌ي ساساني اگر گاهي شاهزادگان اشكاني كه پادشاهان ارمنستان بوده‌اند دست نشانده‌ي امپراتوري روم شده‌اند، اين دست نشاندگي موقتي و حتي غير طبيعي بوده است.

در دوره‌ي ساساني نستوريان مغرب ايران به دورترين ايالات شمال شرقي ايران، يعني به آسياي مركزي و افغانستان امروز، رفته و كليساهايي در اين سو و آن سوي رود جيحون تشكيل داده‌اند و از آن‌جا اندك اندك به چين رفته‌اند. قطعاً نستورياني كه در چين پيدا شده‌اند از ايران و از همين نواحي رفته‌اند، چنان‌كه اسلام هم از همين نواحي به چين رفته است.

درباره‌ي آغاز مسيحيت در نواحي ايران اسناد گوناگوني در دست است كه درباره‌ي برخي از آن‌ها نمي‌توان زودباور بود. روي ‌هم رفته همه‌ي كليساهاي عيسوي براي اثبات حقانيت خود، و براي اين ‌كه خود را به مسيح نزديك‌تر نشان بدهند، كوشيده‌اند هرچه بيش‌تر تاريخ تأسيس خود را به زمان مسيح نزديك كنند. كليساي ايران هم از اين قاعده‌ي مشترك مستثني نيست. مركز مسيحيت در ايران در ظرف چندين قرن پي‌درپي در شهر معروفي بوده‌ است. در همين سرزمين عراق و بين‌النهرين در دوره‌ي پيش از اسلام اين قسمت از خاك ايران بسيار آباد و يكي از حاصل‌خيزترين نواحي جهان بوده و تقريباً تمام آب‌هاي دجله و فرات را به وسيله‌ي نهرهاي فراوان به مصرف زراعت مي‌رسانيده‌اند تا اندازه‌اي كه فرات و دجله به هم نمي‌ريخته و شط‌العرب تشكيل نمي‌شده و اراضي كه در ميان اين دو رود بزرگ بوده به مراتب بيش‌تر از امروز آباد بوده‌ است. ملل سامي كه در اين ناحيه سكني داشته‌اند اين ناحيه‌ي ميان دو رود دجله و فرات را «جزيره» مي‌گفتند. سرزمين جزيره به نواحي مختلف تقسيم مي‌شد، ازجمله قسمتي را يونانيان «اسروئن» مي‌گفتند و همان‌ جاست كه بعدها قبيله‌ي تازيان «مضر» آن‌جا را مسكن خود قرار داده‌اند و به همين جهت آن ‌را «ديار مضر» گفته‌اند. مهم‌ترين شهر سرزمين اسروئن شهري بوده‌ است كه در آن زمان يونانيان و روميان اذاسا يا ادسا و يا ادس مي‌گفته‌اند و مردم آن ناحيه شهر خود را اورها يا اورهه مي‌ناميده‌اند. بعدها اين كلمه به «رها» بدل شده و اينك «اورفه» مي‌نامند. چون در همه‌ي اسناد مسيحي نام اين شهر ادس ضبط شده و كليساي معروف آن همواره به كليساي ادس معروف بوده است. من هم در اين كتاب اين نام را كه بهتر مي‌رساند و در اين بحث رايج‌تر است ترجيح خواهم داد.

درباره‌‌ي كليساي ادس و قدمت آن اسنادي به ما رسيده است. از جمله تيموته‌ي اول، بطريق نستوري كه در قرن هشتم ميلادي مي‌زيسته، در نامه‌ي مفصلي كه به كشيشان ماروني نوشته است مي‌نويسد: «مسيحيت پانصد سال پيش از نستور و بيست سال پس از معراج مسيح در ميان ما برقرار شده است.» درباره‌ي ولادت و بعثت مسيح اين نكته را آورده‌اند كه چند تن از مؤبدان (مجوسان) در بيت‌لحم حاضر بوده‌اند؛ و تيموته در همين نامه مي‌گويد كه اين مجوسان به محض اين‌ كه به ايران بازگشته‌اند تعليمات مسيح را در ايران انتشار داده‌اند.

تاريخ‌نويسان قديم مسيحيت در ضمن بحث از تاريخ تأسيس كليساي ديگر در خاك ايران آن‌ را از مؤسسات توما مي‌دانند و آن كليساي معروف شهر سلوكيه است كه كم‌كم جزو شهر بزرگ تيسفون، پايتخت ساسانيان، شد. در سلسله‌ي بطريق‌هايي كه براي اين شهر قايلند حتي نام برخي از خويشاوندان مسيح را هم ضبط كرده‌اند و بدين گونه تأسيس آن را به زمان مسيح مي‌رسانند.

و.م ميلر در كتاب مستندي كه به نام «تاريخ كليساي قديم در امپراتوري روم و ايران» نوشته، در صفحه‌ي ۲۶۸ از ترجمه‌ي فارسي علي نخستين و عباس آرين‌پور برخي ديگر از اين اسناد را ضبط كرده و چنين مي‌گويد:

«چند نفر از نويسندگان قديمي هم روايت نموده‌اند كه دو نفر از رسولان مسيح، يعني شمعون و يهودا (انجيل لوقا ۶: ۱۵ و ۱۶)، براي تبشير كلام مسيح به ايران رفتند و مؤبدان زردشتي ايشان را شهيد نمودند. البته واضح است كه شمعون مذكور، شمعون‌ پطرس نيست. گويند يهودا (كه توما هم خوانده شده) براي بشارت كلام تا هندوستان هم رفته است.»

اندكي بعد، در صفحه‌ي ۲۶۹، مي‌گويد: «مورخين بعد گفته‌اند كه يك نفر يهودي مسيحي از اهل فلسطين به نام اداي در اواخر قرن اول به ادسا (عرفه) و اربل واقع در شمال بين‌النهرين رفته و در آن نواحي به انتشار مسيحيت پرداخته است. اين شخص مخصوصاً در بين يهوديان آن نواحي كاميابي حاصل نمود و كليساي مسيح را به تدريج تأسيس كرد. در سال ۱۰۴ ميلادي اداي، شخصي پقيدا نام را كه اصالتاً زردشتي و مسيحي شده بود در اربل به سمت اسقفي معين نمود. اين شهر به تدريج مركز انجيلي نقاط مشرق و شمال و جنوب رود دجله شد و مبشرين جدي و غيوري از اين مركز به نواحي دوردست آسيا اعزام گرديدند.»

در اواخر قرن دوم مورخي به نام بارديسان، كه در حدود ۱۹۶ ميلادي مي‌زيسته راجع‌ به «خواهران ما كه در گيلان و باخترند» گفت‌وگو مي‌نمايد. از اين اشاره استنباط مي‌كنيم كه در اواخر قرن دوم در اين نقاط مسيحياني يافت مي‌شدند. و نيز معلوم گرديده كه در ۲۲۵ ميلادي بالغ بر بيست ناحيه‌ي اسقفي در بين‌النهرين و ايران وجود داشته كه يكي هم نزديك بحر خزر بوده است. بديهي است كه اين نواحي هر يك مركز بسياري از مسيحيان بوده‌ است، ولي افسوس كه تاريخي در دست نداريم تا از تأسيس اين كليساها مطلع شويم و تفصيل ظهور مسيحيت را در ايران بدانيم.

درباره‌ي اين ‌اداي، كه پيش از اين ذكرش گذشت و از اصحاب مسيح بوده‌ است، سند ديگري در دست است و آن اين ‌كه چند تن از اسقفان نستوري نا‌مه‌اي به خسرو‌پرويز نوشته و در آن تصريح كرده‌اند كه اداي به ياري دو تن از معاونين خود كه اگاي و ماري نام داشته‌اند، مسيحيت را در سرزمين دجله انتشار داده‌اند.

سند ديگري كه در دست است شرح حالي است كه از اين ماري نوشته‌اند و در آن تصريح كرده‌اند كه كليساي ايران را او تأسيس كرده است. بنا بر اين سند، پس از مرگ اداي، ماري از شهر ادس بيرون آمده است كه به شهر نصيبين برود؛ و در آن‌جا بت‌ها را سرنگون كرده و چند كليسا و دير بنا نهاده است. سپس شرحي هست كه ماري چند تن اعوان ديگر را برداشته و به‌ جاهاي مختلف و از آن جمله به شهر اربل و به سواحل رود زاب بزرگ و سرزمين آسور و نينوا رفته، يكي از اعوان خود را به كردستان و كشور مادها فرستاده، و وي در محلي به نام «گاوار» در كنار درياچه‌ي اروميه، شهيد شده است.

اما ماري به سوي جنوب رهسپار شده، نخست مردم «بيت گرماي» و مردم «بيت ارامايي» را كه پيداست از سرزمين آراميان بوده و در اطراف پايتخت ايران واقع شده بودند به مسيحيت جلب كرده و دو مركز در «دارقوني» و در «كوكي» كه همان سلوكيه باشد، تأسيس كرده است. سپس از آن‌جا به سرزمين شوش و فارس رفته و به دارقوني بازگشته و پس از آن‌ كه اسقف سلوكيه، «پاپا» را، به جاي خود گماشته، در همان‌جا در گذشته است.

از نظر تاريخ‌نويسي، همه‌ي اين روايات را نمي‌توان بي‌چون و چرا پذيرفت، زيرا كه پيداست تعصبي در آن‌ها به كار رفته و خواسته‌اند تاريخ مسيحيت را در اين نواحي هر چه بالاتر كه ممكن بوده‌ است برسانند. وانگهي اين اسناد همه در همان زمان فراهم نشده و در زمان‌هاي بعد و حتي چند قرن بعد از آن‌ كه بدان اشاره كرده‌اند فراهم آمده است، و سندي كه قديم‌تر از قرن نهم ميلادي باشد در ميان آن‌ها نيست.

در ميان اين اسناد آن‌چه معتبرتر به نظر مي‌آيد «اعمال ماري» است كه پيش از اين بدان اشاره رفت. از مطالبي كه در اين سند آمده پيداست در همان زماني كه بدان اشاره مي‌كند فراهم نشده است، زيرا كه در آن زمان قطعاً در سرزمين بابل ستاره‌پرستي و در ايران آتش‌پرستي رواج داشته، و در اين سند اشاره‌اي بدان‌ها نيست؛ بلكه گفته شده است كه مردم اين سرزمين اهريمناني را مي‌پرستيدند كه مي‌گقتند در درختان و در سنگ‌ها خانه دارند. وانگهي معجزاتي كه در اين سند به ماري نسبت داده شده همان است كه در کتاب دانيال نبی هم هست و پيداست كه نويسنده‌ي اين سند آن‌ها را از آن كتاب گرفته است. دانشمند معروف فرانسوي دو وال كه درباره‌ي اين سند بررسي‌هايي كرده، معتقد است كه ممكن نيست قديم‌تر از قرن ششم ميلادي باشد. لابور، دانشمند ديگر فرانسوي كه او هم اين سند را رد مي‌كند، دليل ديگري مي‌آورد و آن اين است ‌كه در اين سند سخن از رواج مسيحيت در نواحييي رفته كه ما به دلايل قاطع مي‌دانيم تنها در قرن پنجم ميلادي در آن‌جا منتشر شده است.

از سوي ديگر، محلي به نام «دارقوني»، كه در اين سند به آن اهميت خاصي داده شده و گفته‌اند يكي از دو مركز نخستين مسيحيت در ايران بوده و آن‌را با پايتخت معروف ايران هم‌رديف كرده‌اند، تنها در اسناد راجع به مسيحيت در ايران يك‌بار نامي از آن برده شده و از هيچ يك از كساني كه پيش از قرن نهم ميلادي بوده‌اند ذكري نشده است. اين خود مي‌رساند كه اين سند معتبر نيست. شايد بتوان چنين استنباط كرد كه در اين آبادي كوچك وقتي كليسايي يا ديري بوده براي آن ‌كه عظمت و قدرت آن‌را برسانند اين سند را ترتيب داده‌اند، و اين داستان ماري تنها براي آن بوده است كه قدمت اين محل را ثابت كند.

به همين جهت مي‌توان در اعتبار تاريخي «اعمال ماري» شك كرد و گفت چنان‌كه لابور هم حدس زده است اين محل «دارقوني» زيارتگاه مسيحيان بين‌النهرين بوده و براي آن‌ كه مردم را بدان بيش‌تر جلب كنند اين قدمت تاريخي و اعتبار خاص را براي آن قايل شده‌اند.

همين اداي كه در اين وقايع نامش برده شده است از قديسين طايفه‌ي معتقد به وحدت طبيعت مسيح (مونوفيزيت) هم هست و چنان مي‌نمايد كه نستوريان خواسته‌اند او را از خود كنند و به خود نسبت دهند و براي اين كار اين سند را درست كرده‌اند؛ يا اين ‌كه چون اداي در ميان فرق ديگر هم معروف بوده و اعتباري داشته، خواسته‌اند بر اعتبار كليساي خود بيفزايند و كليساهاي ايران را از مؤسسات او قلمداد كنند.

با اين همه، لابور احتمال مي‌دهد كه ماري كه «اعمال ماري» را درباره‌ي او نوشته‌اند حقيقت تاريخي داشته باشد، چنان‌ كه در سند ديگري كه تقريباً صد سال پيش از «اعمال ماري» نوشته شده ماري را دستيار اداي از قديسين و معاون او در رواج مسيحيت در ناحيه‌ي «بيت گرماي» دانسته‌اند. در هر صورت، اسنادي كه درباره‌ي تأسيس نخستين كليساهاي ايران و رواج مسيحيت در ايران در قديم‌ترين زمان‌ها در دست است، بدين‌گونه مي‌باشد. با اين دلايل و قرايني كه آوردم، تاريخ‌نويسان موشكاف دقيق در اعتبار آن‌ها شك دارند و معتقدند كه نمي‌توان مسيحيت را در ايران پيش از قرن سوم ميلادي قطعي دانست و معتبرترين اسنادي كه به ما رسيده‌ آن‌را به اواسط قرن سوم ميلادي مي‌رساند.

کلیساهای مسیحی ایران

پیش از نیمه قرن سوم میلادی

چنا‌ن‌كه گفتم در كتاب اعمال رسولان ذكري از پارت‌ها و مادها و ايلاميان يعني سه طايفه‌ي مهم ايران قديم هست و در ضمن بحث، اين حدس قوت گرفته كه در آغاز انتشار، دين مسيح در سرزمين بابل و كلده نيز راه يافته باشد. در آن زمان اين نواحي جزو قلمرو اشكانيان و در خاك ايران بوده است. با دلايلي كه گذشت ثابت شد كه در حدود سال ۸۰ ميلادي در كليساي يوناني و رومي معتقد بوده‌اند كه گروهي از مردم مشرق به دين عيسي گرويده‌اند. اوزبيوس Eusebius از مردم قيصريه در تاريخ كليسا بر آن است كه سن تُماس باني كليساي سرياني و نخستين پيشواي آراميان عيسوي بوده است اما اين نكته را مبالغه‌آميز مي‌دانند.

در آن زمان يهوديان در سرزمين بابِل، بسيار بودند و چون نصاري در آغاز هميشه كوشيده‌اند يهود را به دين خود دعوت كنند و عيسي مسيح را بيش‌تر مبعوث در ميان يهود مي‌دانسته‌اند احتمال مي‌رود كه در سرزمين بابل نخست عيسويت در ميان يهود بيش‌تر انتشار يافته باشد. در يكي از روايات كتاب تلمود كه به نام تلمود اورشليم معروف است اين جمله هست:

«مي‌گويند هاناني از برادر زادگان يشعيا با جمعيت نصاراي كافارنائوم Capharnaüm پيوند كرده بود. عمش كه قهراوي را بدين كار سرزنش مي‌كرد ناگزيرش كرد كه از هر رابطه با نصاري دست بشويد و براي اين ‌كه او را از نفوذشان بيرون بياورد به بابل فرستادش.»

اين كلمه‌ي «نصارا» كه در زبان فارسي هم درباره‌ي مسيحيان بسيار رايج است و در ادبيات ايران هميشه به جاي عيسوي و مسيحي به كار رفته و به همين جهت از اين دو كلمه فصيح‌تر شده است از اصطلاحات خاص مانداييان بين‌النهرين است. در فارسي فصيح در درجه‌ي نخست عيسويان را «ترسا» گفته‌اند و پس از آن كلمه‌ي «نصارا» رايج‌تر است و حتي اين كلمه در زبان محاورات بيش‌تر «نصراني» گفته مي‌شود و در عرف زبان، عيسويان را نصراني مي‌گويند.

اين اصطلاح از آن‌جا است كه شهر نازارت Nazareth مسكن خاندان مسيح را در سرزمين جليل و اورشليم سريانيان «ناصره» مي‌گفتند و به همين جهت به زبان‌هاي سامي نخستين عيسويان را «ناصري» گفته‌اند و سپس ناصري در عرف زبان تازي «نصراني» شده و حتي اسم مصدر «نصرانيت» از آن ساخته‌اند. مانداييان بين‌النهرين نيز همواره عيسويان را «ناصري» گفته‌اند و اين كلمه در آثاري كه از ايشان مانده به كار رفته است، اما نامي از شخص مسيح نيست. در برخي متون مانوي هم اشاره به عيسويان هست و پيداست كه چون مانويان نخست در بين‌النهرين پديد آمده‌اند و در آغاز تعليمات خود كه از مِرقيون و ابن ‌ديصان و همين مانداييان ملهِم شده‌اند، به وجود عيسويان كه آن‌ها را نيز ناصريان مي‌گفتند پي‌ برده‌اند.

امروزه در ميان نصاراي كاتوليك بين‌النهرين به زبان تازي كتاب‌هاي فراوان رايج است‌ كه در تاريخ كليساي خود و قديسين و شهدا و بطارقه‌ي خود نوشته‌اند. معروف‌ترين و رايج‌ترين اين كتاب‌ها نخست كتابي است با عنوان «كتاب سيره اَشهر شهداء المشرق القديسين» كه دومنيكين (يا دومينيكن‌هاي) موصل در دو جلد در سال‌هاي ۱۹۰۰ و ۱۹۰۶ چاپ كرده‌اند. پس از آن كتابي‌ است با عنوان «كتاب ذخيره الاذهان في تواريخ المشارقه و المغاربه السريان» تأليف «الغس بطرس نصري الكلداني» از همان فرقه كه در موصل در دو جلد در ۱۹۰۵ و ۱۹۱۳ چاپ شده است. سومي كتاب معروفي است با عنوان «تاريخ كلده‌واثور» تأليف دانشمند نامي «ادي‌شير رئيس اسافقه سعرد الكلداني الاثوري» كه در دو جلد در بيروت در ۱۹۱۲ و ۱۹۱۳ چاپ شده است. مرحوم ادي‌شير در جنگ بين‌الملل اول به دست تركان عثماني كشته شد و مرگ او قطعاً يكي از زشت‌ترين كارهاي تركان بوده است. او مرد بسيار دانشمندي بود كه به زبان فرانسه و تازي تأليفات بسيار مهم و تحقيقات بسيار جالب در تاريخ كليساي شرق دارد و از آن‌ جمله اين كتاب بسيار گرانبهاي اوست.

ديگر كتاب «خلاصه تاريخيه للكنيسه الكلدانيه – الفها- نيافه الكردينال اوجين تسران سكريتر المجمع الشرقي‌القدس و نقلها الي العربيه ‌القس سليمان صانع» چاپ موصل ۱۹۳۹ كه ترجمه‌ي اين كتاب به زبان فرانسه است: L'Eglise chaldeenne, Par Le Cardinal Eugene Tisserant.

در اين كتاب‌ها از روي سنن و اسنادي كه در كليساهاي بين‌النهرين به دست آمده و البته آغاز آن‌ها افسانه است و چندان اعتباري ندارد، فهرستي از بطريق‌هاي اين كليساها از آغاز هست و همه از ماري آغاز مي‌كنند كه دوره‌ي بطريقي او را از ۳۵ تا ۴۹ ميلادي ضبط كرده‌اند و بنابر اين روايت نخستين بطريق كليساي شرق در سال ۳۵ ميلادي آغاز به كار كرده و در اين سال عيسويت در اين نواحي رونق گرفته است.

درباره‌ي اين كه يهود بين‌النهرين در آغاز دعوت عيسويان به اين دين گرويده باشند، اسناد معتبري در دست نيست زيرا از آن‌چه در عرف تاريخ «يهود مسيحي» يا «يهود نصراني» مي‌گويند اسنادي نمانده است. وانگهي چنان مي‌نمايد كه اگر در اين ادوار در عراق و بين‌النهرين و سرزمين آراميان و مانداييان نصاري بوده‌اند بيش‌تر به حال انفرادی و پراکنده مي‌زيسته‌اند و جمعيت متشکل و جامعه‌ي ديني منظم كه كليسايي داشته باشد هنوز تشكيل نشده بود. شايد اوضاع جهان هم براي اين كار بسيار نامساعد بود زيرا با آن‌ كه اطلاع صحيح درباره‌ي اوضاع مذهبي ايران در دوره‌ي اشكانيان در دست نيست، اشكانيان تقريباً تا نيمه‌ي اين دوره در سكه‌هاي خود خط و زبان يوناني و حتي القاب و عناوين يوناني به كار برده و در نيمه‌ي دوم زبان خاص خود را كه به اشتباه، اروپاييان پهلوی اشكاني يا پهلوي شمالی نام گذاشته‌اند و نام درست آن زبان دري است استعمال كرده‌اند. اين‌ها قرايني هست كه نشان مي‌دهد نخست به مذهب ارباب انواع يوناني معتقد بوده‌اند و سپس دين زردشت را اختيار و تبليغ كرده‌اند و در هر حال چنان مي‌نمايد كه در هر دو دين اندك تعصب داشته‌اند و به مخالفان و معتقدان به اديان ديگر مجال نشو و نما نمي‌داده‌اند، چنان‌كه همين كار را با شدتي بيش‌تر ساسانيان هم كرده و گاهي برخي از پادشاهان ساساني كشتارهاي سخت از نصاراي ايران كرده‌اند.

در هر صورت چنين مي‌نمايد كه پيش از تأسيس امپراتوري ساساني در قلمرو ايران جامعه‌ي عيسويت هنوز تشكيل نشده بود و مسيحيان در آغاز دوره‌ي ساساني در ايران پيدا شده‌اند. به همين جهت تاريخ‌نويساني كه در اين زمينه مطالعات دقيق كرده و اعتبار اسناد را سنجيده‌اند امروز معتقدند كه در حدود ۲۵۰ ميلادي پس از زد و خورد و كشمكش‌هاي سختي كه در قرن دوم ميلادي در ميان كليساهاي يوناني و رومي در گرفته بود و پس از آن‌ كه فِرق مختلف مسيحي هر كدام سرنوشت خود را معين و اصول خود را تدوين كرده و خط‌مشي خود را رسم كرده و وجه اختلاف خود را با يكديگر بيان كرده‌اند و موقع آن رسيده است كه هر كليسايي براي خود تجهيزاتي دست و پا كند و عده‌اي را جلب كند و به خود نزديك كند در مغرب ايران آن روز يعني در سواحل رود فرات كليساهاي نصاري فراهم شده و جماعات نصراني ايران از آن زمان پديد آمده‌اند.

اگر هم پيش از آن مبلغاني به اين نواحي آمده‌اند، نخست آن ‌كه معلوم نيست به كدام طريقه دعوت مي‌كرده‌اند و امروز بايد آن‌ها را ارتودكس يا كاتوليك يا نستوري دانست.

دوم آن ‌كه معلوم نيست چه عده‌اي به ايشان گرويده‌اند و تا چه اندازه کارشان در اين نواحي پيشرفت كرده است.

عجالتاً با قراين موجود چنان مي‌نمايد كه نستوريان زودتر از فِرق ديگر در اين سرزمين پيدا شده‌اند، زيرا نخستين آثار مدون نصاراي ايران به زبان سرياني و از طريقه‌ي نستوري است، چنان‌كه هنوز هم بازماندگان طوايف سامي پيش از اسلام كه آراميان قديم باشند و امروز در عراق و ايران به نام آسوري و حتي به نام كلداني معروف‌اند و بعدها از ايران به هندوستان و به سواحل مالابار هم رفته‌اند و هنوز زبان سرياني را در تعليمات ديني خود به كار مي‌برند، در اصل نستوري بوده‌اند و اگر هم كاتوليك و پروتستان و ارتودكس در ميان آن‌ها هست، بيش‌تر در ميان كساني‌ است كه در ايران هستند و پيداست كه در زمان‌هاي اخير در نتيجه‌ي تبليغات اروپاييان تغيير طريقه داده‌اند.

تاسیس کلیسای ایران

در آغاز قرن چهارم میلادی

سوزومن Sozomene مؤلف تاريخ كليسا كه كتاب معتبري است نخستين نصاراي ايران را مردم شهر ادس و ارمنستان مي‌داند. قراين ديگري نيز كه در تاريخ هست مؤيد اين نكته مي‌باشد. امروز ديگر تاريخ‌ ‌نويسان ترديدي ندارند كه دين نصاري در قرن چهارم ميلادي وارد ارمنستان شده و از آن‌جا به نواحي مجاور ارمنستان يعني ناحيه‌ي ارزنجان و سرزمين آذربايجان راه يافته است. اما نصاراي شهر ادس پيش از آن بوده‌اند و تقريباً يك قرن پيش از آن دين نصاري در اين ناحيه رواج داشته است، زيرا كه در آغاز قرن سوم مبلغان بسيار از شهر ادس به نواحي ديگر رفته و به زبان آرامي تبليغات كرده‌اند. از همين زمان‌ها نيز متوني به زبان آرامي شامل داستان‌ها و افسانه‌هاي نصرانيت در دست هست.

برخي اسناد تاريخي نيز به وجود مسيحيت در قلمرو ايران در آن زمان اشاره مي‌كنند، از آن جمله برخي اسناد به زبان سرياني درباره‌ي انتشار مسيحيت در ايران هست. اوزبيوس مورخ معروف كه خليفه‌‌ي نصاراي قيصريه بوده و در حدود ۲۶۵ تا ۳۴۰ ميلادي مي‌زيسته است در كتاب معروف «تاريخ كليسا» كه قديمي‌ترين كتاب در اين زمينه است و از كتاب‌هاي معتبر به شمار مي‌رود مطالبي در همين زمينه از قول دنيس اسكندراني نقل كرده است كه مي‌رساند در زمان وي در بين‌النهرين كليساهايي بوده و با كليساهاي مجاور خود روابطي داشته‌اند. اوزبيوس خود نيز ذكري از نصاراي كشور پارت‌ها و مادها و پارس‌ها و باختريان و سرزمين گيل‌ها مي‌كند.

اندكي پس از اين دوره در زماني كه شاپور نخست (۲۴۱-۲۷۲ ميلادي) مردم سرزمين ماوراء فرات را پس از شكست دادن روميان به ايران كوچانيد چون نصاراي بسيار در ميانشان بودند رواج مسيحيت در ايران توسعه گرفت. در سراسر تاريخ قديم به اين نكته برمي‌خوريم كه جهان‌گشايان همواره هر سرزميني را كه مي‌گرفته‌اند مردم آن ديار را مي‌كوچانيده و به كشور خود مي‌برده و بدين وسيله بر آباداني آن مي‌افزوده‌اند. اين نكته در تاريخ مصر قديم و در تاريخ كلده و آسور و ايلام بسيار ديده مي‌شود. شاهنشاهان هخامنشي نيز با همه‌ي اين كه بيش‌تر مردماني بسيار خوش رفتار و دادگر بوده‌اند گاهي از اين نقشه پيروي كرده‌اند اما در دوره‌ي ساسانيان اين كار با كمال شدت رواج داشته و مخصوصاً شاپور نخست در اين راه مبالغه كرده است و كراراً شاهنشاهان ساساني مردم سوريه را كوچانيده و به سرزمين بابل و كشور مادها و مخصوصاً به سرزمين شوش برده‌‌اند.

در اين زمينه اسناد فراوان و قراين بسيار در دست است از آن جمله ترديدي نيست كه شاپور چون شهر انطاكيه را در شام گرفت گروهي از مردم آن‌جا را اسير كرد و به خوزستان برد و ايشان را در آن‌جا به ساختن شهري گماشت كه در زمان ساسانيان به آن «وه‌اندوشاهپوهر» مي‌گفتند يعني شهر شاپور بهتر از انطاكيه زيرا كه انطاكيه شهر بسيار زيبايي بود و ايرانيان بدان «اندو» مي‌گفتند. در دوره‌ي اسلامي نام اين شهر «گنديشاپور» يا به ضبط زبان تازي «جنديسابور» شده است و تا مدتی آبادان بوده و در شش فرسنگي مشرق ويرانه‌هاي شوش كنوني در جنوب شرقي دز فول و در هشت فرسنگي شمال غربی شوشتر امروزه بوده است. به زبان آرامي اين شهر را «بيت‌لاپات» مي‌گفتند زيرا كه بيش‌تر مردم آن نصاراي آرامي بوده‌اند و اين خود دليل استواری است كه آراميان عيسوي را شاپور از انطاكيه‌ي شام كوچانيده و به اين ناحيه از خوزستان برده و ايشان را به ساختن اين شهر گماشته است.

محمد‌بن‌جرير‌طبري مورخ معروف ايراني حتي ساختمان «شادروان شوشتر» را به اين اسيران رومي نسبت مي‌دهد و از اين‌جا پيداست كه اين آراميان نصراني در نواحي ديگر خوزستان هم زيسته‌اند. از اسناد عيسوي آن دوره هم بر‌مي‌آيد كه سرزمين سلسيري Celesyrie كه زاد و بوم اين مردم بوده در قرن سوم ميلادي مسکن عده‌اي كثير از نصاري بوده است كه تقريباً يك نيمه از ساكنين آن را تشكيل مي‌داده‌اند و مي‌توان حدس زد كه ساكنين بسياري از نواحي را كه عيسوي بوده‌اند با مطران‌ها و خليفه‌هايشان به ايران كوچانيده‌اند و اين مهاجران در خاك ايران كليساهايي تشكيل داده‌اند.

حتي در اين زمينه افسانه‌اي هم هست كه اعتبار قطعي ندارد و مي‌گويند دمطريانوس Demetrianos اسقف انطاكيه را با والرين امپراتور روم اسير كرده و به ايران آورده‌اند و وي در حدود سال ۲۶۰ ميلادي كليساي بيت‌لاپات يا گندشاپور را تأسيس كرده است.

در اين افسانه گفته شده است كه اسيران رومي در گندشاپور به دمطريانوس گفتند:«تو اسقف انطاكيه هستي، عنوان خود را نگاه دار و از اسيراني كه با تو هستند سرپرستي كن.» دمطريانوس پاسخ داد:« خدا نكند كاري را كه به آن مجاز نيستم انجام دهم.»

سپس پاپاي جاثليق به او اجازه داد همچنان‌كه در انطاكيه اسقف بوده است اين عنوان را نگاه دارد و سر كرده‌ي اسيران نصاري باشد، ولي او سر باز زد. پاپا عنوان بطريق شاپور به او داد و پس از جاثليق وي را بر همه مقدم كرد. پيداست كه اين افسانه با تاريخ وفق نمي‌دهد و اعتبار قطعي ندارد.

در كتابي با عنوان «تاريخ بيت سلوخ» به زبان سرياني چنين آمده است كه نخستين اسقف اين شهر يوناني بوده و تئوكرات Theocrate يا تئوكريت Theocrite نام داشته است. سند ديگري كه در دست است اين است كه درباره‌ي تاريخ دين ماني نوشته‌اند قطعاً در سال ۲۷۰ ميلادي مناظره‌اي در ميان عيسويان و مانويان در يكي از نواحي خوزستان روي داده كه نام آن‌ را به زبان يوناني «سپابينوخاراتس» Spabinou kharats نوشته‌اند و در اين مناظره آرخلائوس Archelaüs نام اسقف شهر كشكر، شهر معروف خوزستان شركت كرده است.

در همان زمان كه شهر گندشاپور مركز نصارا بوده عده‌اي ديگري از آراميان عيسوي در پايتخت معروف ايران يعني شهر مدائن بوده‌اند و در كهنه‌ترين محله‌ي شهر كه همان سلوكيه‌ي زمان سلوكي‌ها باشد سكني داشته‌اند كه آن‌را سلوكيه‌ي تيسفون مي‌گفتند.

در ربع آخر قرن سوم ميلادي اسقف اين ناحيه يكي از آراميان بوده و «پاپا بارعگاي» يعني پاپا پسر عگاي نام داشته است.

چنان مي‌نمايد كه كليساي گندشاپور و سلوكيه‌ي تيسفون هر كدام مستقل بوده‌اند و يكي تابع ديگري نبوده است و به همين جهت قلمرو آن‌ها نيز درست معين نبوده، چنان‌كه يك شهر ممكن بوده است در يك زمان چند اسقف داشته بوده باشد و در حدود سال ۳۴۰ در بيت‌لاپات يا گندشاپور دو اسقف به نام گادياب و سابينا بوده‌اند كه هر دو شهيد شده‌اند.

در قرن سوم و چهارم در ميان آرامياني كه در نواحي ديگر ايران مي‌زيسته‌اند عيسوي بسيار بوده است و از جمله اسنادي كه در دست است فهرست‌هايي از نواحي ايران است كه در آن‌جا عيسويان آرامي بوده‌اند.

منتهی اين آراميان عادت داشتند در هر شهري از ايران كه در آن بودند نامي به زبان خود به آن شهر مي‌دادند و به همين جهت امروز تشخيص برخي از آن‌ها دشوار است و نمي‌توان دانست مراد از آن‌ها چيست. از جمله اسنادي كه از اين زمان باقي مانده كتاب‌ها و رسايلي است كه در مناقب شهدای نصاري كه در كشتارهاي دوره‌ي ساسانيان از ميان رفته‌اند نوشته شده و نيز فهرست‌هايي از نواحي عيسوي‌نشين مانده است. در آن ميان فهرستي است كه منسوب به سال ۴۱۲ ميلادي است. در اين فهرست نواحي عيسوي‌نشين ايران را در قرن چهارم ميلادي چنين تعيين كرده‌اند؛ در شمال: اسقف‌نشين بيت زبديه و هناتيه و اربل. در مركز: اسقف‌نشين‌هاي كرخه در بيت سلوخ و شهر قرت و بيت نقطور و كشكر و مسكنه. در جنوب: اسقف‌نشين‌هاي پرات در ميسان و بيت‌لاپات و شوش و هرمزد اردشير. در داخله‌ي ايران: اسقف‌نشين‌هاي ريواردشير و حلوان. اسقف‌نشين نصيبين را در سال ۳۰۰ ميلادي بابو نام اسقف آن‌جا تأسيس كرده و وي در ۳۰۹ مرده و ژاك اسقف معروف جانشين او شده است.

در آغاز قرن چهارم ميلادي پاپا بارعگاي اسقف معروف سلوكيه‌ي تيسفون در صدد شده است همه‌ي نصاراي ايران را متحد و تابع اسقف پايتخت يعني سلوكيه‌ي تيسفون كند و وي رئيس كل همه‌ي نصاراي شاهنشاهي ساساني و پيشواي عيسويان بين‌النهرين و ماوراء فرات باشد.

اما اين اقدام وي به مخالفت‌هاي شديدي برخورده است و در اين زمينه اسناد فراواني به زبان سرياني هست كه در اعتبار آن‌ها بسياري از مورخان شك كرده و برخي از ايشان پاره‌اي از اين اسناد را معتبر و پاره‌اي ديگر را مجعول دانسته‌اند ولي عقيده‌ي معتبرتر اين است كه اين اسناد جعلي نيست. بنابراين اسناد مخالفان عمده‌ي پاپا بيش‌تر عقبلهه اسقف كرخه و حبيب و ميلس و سيمون‌بارصبع بوده‌اند. در اين گير و دار تهمت‌هايي به پاپا زده و نسبت‌هاي زشت به او داده‌اند و برخي هم تكفيرش كرده‌اند. سرانجام انجمني تشكيل داده و از وي باز خواست كرده‌اند و وي به انجيل قسم خورده و حسن نيت خود را از روي آن كتاب ثابت كرده است. اما در اين ميان در نتيجه‌ي هجوم خشم و غليان احساسات فلج شده است.

قهراً مي‌بايست نتيجه‌ي اين انجمن و محاكمه، عزل پاپا بوده باشد و سيمون‌بار‌صبع به جاي او انتخاب شده باشد. نخستين بحراني كه در ميان نصاراي ايران پيش آمده و تاريخ ضبط كرده، بدين‌گونه به پايان رسيده است و پس از اين بحران باز هم تاريخ بحران‌هاي ديگري را ضبط كرده است.

کلیساهای ایران در دوره ساسانی

قراين بسياري در دست است كه شاهنشاهان اشكاني چندان تعصب ديني نداشته‌اند و بيش‌تر مردم آزاد‌انديش بوده‌‌اند و نه تنها جنبه‌ي ديني و روحانيت براي خود قائل نبودند بلکه چنان مي‌نمايد كه در سرتاسر دوره‌ي اشكاني يك دين رسمي كه همه‌ي مردم كشور مجبور باشند به آن بگروند و يا اين كه دربار مردم را به گرويدن به آن تشويق كرده باشد، در ميان نبوده است.

چنان مي‌نمايد كه تا مدت‌هاي مديد شاهنشاهان اشكاني چنان مجذوب تمدن يوناني بوده‌اند كه حتي از عقايد ديني يونانيان پيروي مي‌كرده‌اند زيرا كه در روي سكه‌هاي آن‌ها كه به خط و زبان يوناني است القاب و عناوين يوناني به خود داده‌اند كه برخي از آن‌ها جنبه‌ي مذهبي دارد.

اولين بار كه يك زبان ايراني در روي سكه‌هاي اشكاني ديده شده در حدود سال ۳۷ پيش از ميلاد است و از آن پس گاهي در سكه‌ها همان خط و زبان يوناني سابق و گاهي همان زبان ايراني را به خط آرامي به كار برده‌اند. اين زبان ايراني همان زبان پهلوي است كه خاورشناسان آن قسمتِ مربوط به دوره‌ي اشكاني را زبان پهلوي اشكاني يا پهلوي شمالي يا پهلوي شرقي و يا پهلوي كلداني يا زبان پارت نام گذاشته‌اند كه ريشه‌ي همين زبان فارسي كنوني است كه آن‌را زبان دري مي‌نامند.

از اين‌جا معلوم مي‌شود كه از سال ۳۷ پيش از ميلاد به بعد كه آثاري از يك دين ايراني در روي سكه‌هاي اشكاني ظاهر مي‌شود همه‌ي شاهنشاهان اشكاني اين دين را نداشته‌اند و برخي كه سكه‌هايشان به خط و زبان يوناني ‌است و عناوين يوناني به خود داده‌اند به عادت نياكان خود پيرو تمدن يوناني بوده‌اند.

ساسانيان برعكس تعصب ديني سخت و حتي گاهي بسيار مبالغه‌آميز داشتند و هر چه در نيرو داشتنه‌اند به كار مي‌برده‌اند كه مردم كشورهاي ديگر و نواحي مختلف ايران را به دين خود در آورند و در اين زمينه از كشتار و خونريزي هم خودداري نكرده‌اند. نياكان اردشير بابكان پشت در پشت متوليان آتشكده‌ي «اناهيته» در شهر استخر بوده‌اند و اردشير خود بدين وسيله و به اتكاي روحانيت پدرانش به پادشاهي رسيده است و به همين جهت از روز اول سلطنت ساسانيان با روحانيت توأم شده است.

بيش‌تر شاهنشاهان ساساني در سكه‌هاي خود خويشتن را «بغ»خوانده‌اند يعني از «خدايان» و در دنباله‌ي نام خود اين عنوان «مينوچهر از ايزدان» را آورده‌اند يعني بهشتي‌‌نژاد و از خدايان دين زردشت.

در دوره‌ي ساساني روحانيت به اندازه‌اي نيرومند بوده كه بعد از شخص پادشاه، بالاترين مقام كشور مقام «مؤبدان مؤبد» يعني مؤبد مؤبدان و رئيس مؤبدان بوده است. اگر به اين نكته توجه كنيم كه پس از مرگ هر پادشاهي تا مؤبدان مؤبد با سلطنت جانشين او موافقت نمي‌كرد و خود به دست خويش تاج بر سر او نمي‌گذاشت، سلطنت او رسمي نمي‌شد؛ معلوم مي‌شود كه مؤبدان مؤبد حتي بر شاهنشاه ساساني هم مقدم بوده است. چنان‌كه شاهنشاه را ممكن بوده است عزل بكنند ولي مؤبدان مؤبد را هرگز كسي نمي‌‌توانست عزل كند.

پيداست كه در چنين دستگاهي تعصب ديني بسيار بوده است. دليل ديگري كه بر روحانيت شاهنشاهان ساساني داريم اين است كه در ميان نقشه‌هاي بر جسته‌اي كه از شاهنشاهان ساساني هست هر كدام از ايشان كه نقشي از خود گذاشته‌اند يك مجلس تاج‌ستاني از ايشان هم هست كه ايستاده‌اند و كسي كه مظهر دين و مظهر اهورمزد است و ممكن هم هست مؤبدان مؤبد زمان باشد تاج را به دست او مي‌دهد و او را به پادشاهي بر‌مي‌گزيند. از اين‌جا پيداست كه شاهنشاه ساساني خود را مأمور از جانب اهورمزد و از سوي آسمان مي‌دانسته است.

در داستان‌هاي قديم ايران و مخصوصاً در كارنامه‌ي اردشير بابكان تصريح شده است كه شاهنشاه ساساني «فره‌ي كياني» يا «فر كياني» كه در داستان‌هاي ايران هست همان مي‌باشد. در كارنامه‌ي اردشير بابكان حتي اين نكته آمده است كه فره‌ي ايزدي به صورت «غرم» يعني گوسفند وحشي هر جا كه پادشاه مي‌رفته دنبال او بوده است. اين كه در ايران اسلامي نيز هميشه شاه را سايه‌ي خدا و ظل اللّه و نماينده‌ي‌ خدا در روي زمين مي‌دانسته‌اند، از همان اعتقادات پيش از اسلام ايران است.

ناچار شاهنشاهان ساساني دست نشانده و زبون روحانيان عصر خود بوده‌اند و جز فرمان‌برداري از ايشان چاره نداشته‌اند به همين جهت است كه يكي از كارهاي مهم ساسانيان اين بوده است كه مي‌كوشيدند دين زردشت را در نواحي كه به آن‌جا راه نيافته بود رواج بدهند و قسمت عمده لشكركشي‌هاي ساسانيان براي پيش بردن اين مقصود بوده است.

از زماني كه دين نصاري در ارمنستان راه باز كرده بود هميشه جنگ‌هايي كه در ميان ساسانيان و امپراتوران بوزنطيه در مي‌گرفت براي آن بود كه ساسانيان مي‌كوشيدند دين مسيح را در ارمنستان براندازند و ارمنيان را به زور به دين زردشت داخل كنند. امپراتوران بوزنطيه چون عيسوي شده بودند ناچار مي‌بايست از نصاراي ارمنستان پشتيباني كنند و سرانجام باز جنگي بر سر اين كار در مي‌گرفت و تقريباً هميشه جنگ‌هاي ساسانيان با امپراتوران بوزنطيه يا روميه‌الصغري، جنگ‌هاي مذهبي بوده است.

مسيحيان در قلمرو ايران منحصر به ارمنيان نبوده‌اند و در ايالت اقصاي مغرب ايران يعني در سواحل دجله و فرات كه تقريباً هميشه جزو قلمرو ساسانيان بوده است عده‌ي كثير از مردم نژاد سامي كه به زبان سرياني يا آرامي سخن مي‌گفته‌اند، دين مسيح را پذيرفته بودند و تقريباً همه‌شان نستوري بودند و اين طوايف مسيحي كه امروزه در عراق هستند و به كلداني و يا آسوري معروفند بازماندگان همان مردم هستند كه در دوره‌ي ساساني عده‌شان به مراتب بيش‌تر بوده و شايد از ميليون‌ها تجاوز مي‌كرده است.

آن‌چه در اصطلاح تاريخ نصرانيت «كليساي شرق» مي‌گويند مراد همان كليساي آن‌ها است كه مركز عمده‌اش نخست در شهري بود كه يونانيان و روميان به آن اذاسا و ادسا و ادس مي‌گفتند و ساسانيان خود اورها يا اورهه مي‌گفتند و بعدها اين كلمه به رها بدل شد و اينك اورفه مي‌گويند.

مركز درجه‌ي دوم شهر نصيبين و پس از آن پايتخت ساسانيان شهر تيسفون بود و نيز مراكز ديگري در شهرهاي خوزستان داشتند كه مهم‌ترين آن‌ها همان شهر معروف گنديشاپور است كه آراميان آن ناحيه به آن بيت‌لاپات مي‌گفتند.

در ارمنستان و در اين ناحيه چند تن از پادشاهان ساساني كشتارهاي هولناك و بي‌رحمانه كرده‌اند. مهم‌ترين و قديمي‌‌ترين خون‌ريزي كه در اين نواحي شده در زمان شاپور دوم (همان شاپور ذوالاکتاف) است كه از ۳۱۰ تا ۳۷۹ پادشاهي كرده و سلطنت او بيش از هر پادشاه ديگر ساساني دوام داشته است.

اين كه نخستين کشتار نصاراي در زمان او شده، اين خود مي‌‌رساند كه پيش از او هنوز مسيحيان در ايران فراوان نبوده‌اند و احتمال خطري از جانب ايشان نمي‌داده‌اند كه به دفع‌شان برخيزند و اين خود دليلي است كه نصاري ايران در نيمه‌ي اول قرن چهارم ميلادي فراوان شده و عده‌اي مهم تشكيل داده‌اند. درباره‌ي كشتارهاي شاپور دوم در نواحي كه مقر و مسكن نصاراي ايران بوده است اسناد فراوان در دست است كه پس از اين خواهد آمد.

در دوره‌ي سلطنت

بهرام اول و شاپور دوم

از آغاز دوره‌ي ساساني كه پادشاهان اين سلسله مقام روحاني براي خود قايل بوده‌اند و خود را خدايان مي‌دانسته‌اند. به جز دين زردشت كه دين خانوادگي آن‌ها بوده نسبت به هر طريقه و آيين ديگر بد‌رفتاري و گاهي كشتار و خون‌ريزي مي‌كرده‌اند و ناچار مسيحيان ايران را نيز در اين جمع داخل كرده‌اند.

نخستين بد‌رفتاري دسته جمعي كه در تاريخ ساسانيان ديده مي‌شود در زمان بهرام اول و درباره‌ي مانويان است. بر سر سال كشته شدن ماني پيش از اين اختلاف بود اما اينك مسلم است كه ماني را در سال ۲۷۴ ميلادي كشته‌اند كه در زمان سلطنت بهرام اول (۲۷۳-۲۷۶) مي‌باشد. دين ماني چندان مغايرت و اختلاف فاحشي با دين زردشت نداشته، زيرا كه به دو مبداء يزدان و اهريمن و نور و ظلمت معتقد بوده است.

در صورتي كه با مانويان به اين‌گونه رفتار كرده باشند، پيداست كه با مذاهب ديگر چه سان ‌سخت‌گيري و خشونت خواهند كرد.

از جمله چندين بار يهود ايران را كشتار كرده‌اند و ترسايان بيش از آن‌ها هم آسيب ديده‌اند. بهانه‌اي كه براي كشتار يهود و زجر و آزارشان داشته‌اند اين است كه در پرداخت خراج و ماليات تزوير و تقلب مي‌كرده‌اند و از اداي حق دولت سر باز مي‌زده‌اند.

آزار ترسايان ايران بهانه‌‌ي ديگر داشت و هميشه سياست خارجي در اين كار موثر بوده است. يعني از روزي كه اختلاف و جنگ در ميان ساسانيان و امپراتوري روم و بوزنطيه در گرفته است چون احتمال مي‌داده‌اند در موقع جنگ نصاراي ايران طرف روميان را بگيرند و گاهي هم اين حدس موجه و مدلل بوده است گاهي پيش از جنگ آن‌ها را كشتار مي‌كرده‌اند تا در موقع جنگ به دشمن ياري نرسانند و گاهي هم به انتقام در گيراگير جنگ و يا پس از جنگ آن‌ها را مي‌كشته‌اند.

در سال ۳۱۳ كنستانتين امپراتور معروف روميه‌الصغري يا بوزنطيه (بيزانس) رسماً دين نصاري را پذيرفت. از آن روز خطري كه متوجه نصاراي ايران بود در اين رقابت‌ها سخت‌تر و وخيم‌تر شد.

اوزبيوس مورخ معروف كليسا نامه‌اي از كنستانتين خطاب به شاپور دوم نقل كرده است و در اين نامه امپراتور بوزنطيه از خوش رفتاري شاپور با ترسايان اظهار شادي مي‌كند و اميدوار است كه كليساهاي ايران در زمان وي دوره‌ي آسايش داشته‌ باشند.

تاريخِ اين نامه را در حدود سال ۳۳۰ ميلادي مي‌دانند و اگر هم اين نامه جعل شده باشد لااقل اين نكته را مي‌رساند كه در آن زمان هنوز نصاراي ايران، آسايش و رفاه داشته‌اند.

پيداست روزي كه صلح در ميان دو امپراتوري به جنگ بدل شود، در سرنوشت نصاراي ايران هم تغيير فاحشي روي خواهد داد. شاپور به محض اين كه نيروي خود را براي برابري با روميان بسنده ديد سفيراني به دربار بوزنطيه فرستاد و پنج ايالتي را كه سابقاً ساسانيان در موقع شكست از روميان از دست داده بودند، خواستار شد. پاسخ سرد روميان آتش جنگ را روشن كرد. نخستين زد و خوردی كه در گرفت در تاريخ به صورت جنگ‌هاي مذهبي نمودار مي‌شود. تقصير قطعاً متوجه كنستانتين، امپراتور بوزنطيه است، زيرا وي براي اين كه پيشرفت خود را مطمئن‌تر كند و از تعصب مردم و كينه‌ي ايشان حداكثر بهره را بر دارد جنگ خود را جنبه‌ي مذهبي داد و نصاراي قلمرو خود را به اين كار دعوت كرد. حتي برخي از خلفا و مطران‌ها و اسقف‌هاي درجه‌ي اول را با خود همراه كرد و به ميدان جنگ برد و در ميدان جنگ دعا مي‌خواندند و مراسم ديني را ترك نمي‌كردند. دامنه‌ي اين كار را به اندازه‌اي وسعت داد كه چادر و سراپرده‌ي مخصوصي به شكل كليسا درست كردند و در وسط ميدان جنگ افراشتند و در نماز و دعاهايي كه كشيشان در زير آن چادر مي‌خواندند، امپراتور نيز حاضر مي‌شد.

اما پيش از آن كه زد و خورد دربگيرد در ۲۲ ماه مي سال ۳۳۷ ميلادي، كنستانتين درگذشت و كنستانس جانشين وي بلافاصله پس از تاج‌گذاري به ميدان جنگ رفت.

شاپور در اين ميان كه روميان هنوز مردد و گرفتار عواقب مرگ كنستانتين بودند شهر نصيبين را محاصره كرد و پس از بيست و سه روز، شهر را گشود. اما چون خبر نزديك شدن امپراتور رسيد، آن‌جا را رها كرد و دوباره به ايران بازگشت. اين بازگشت ناگهاني را نصاراي آن زمان، اثر استجابت دعاي سن‌ژآكاسكوبا (اسقف) نصيبين دانستند و البته پيداست اين عقيده ترسايان را چگونه جَري مي‌كند.

در اين جنگي كه تا پايان سلطنت ژولين يعني از ۳۴۰ تا ۳۶۳ بيست و سه سال دامنه‌ي آن كشيده شد ترسايان ايران يا ترساياني كه در نواحي مجاور مرزهاي غربي ايران بودند آسيب بسيار ديدند.

در آغاز كار اوضاع ايران پريشان بود و مداخلات درباريان با نفوذ در دوره‌ي كودكي شاپور، خزانه‌ي ايران را تهي كرده بود و به محض اين كه جنگي در مي‌گرفت ناچار مي‌شدند ماليات مخصوصي كه در دوره‌ي ساسانيان در موقع جنگ هميشه از مردم مي‌گرفتند، بگيرند. در آن زمان ايالات غربي ايران كه بيش‌تر سكنه‌ي آن نصاري بودند آبادترين نواحي شاهنشاهي ساساني بود و در هر جنگي كه پيش مي‌آمد چون به مردم اين نواحي اطمينان نداشتند و از آن‌ها سرباز نمي‌گرفتند، بر خراجي كه مي‌بايست بپردازند مي‌افزودند و مبالغ گزافي كه بيش‌تر صورت جريمه داشت تا صورت ماليات، از ايشان مي‌گرفتند.

پيش از اين گفته شد كه هر وقت جنگي در ميان ايران و روم در مي‌گرفت، ترسايان ايران را كه در نواحي غربي بودند وادار مي‌كردند مبالغ گزافي به عنوان ماليات جنگي بپردازند.

وقتي كه شاپور دوم در جنگ با روميان نيروي خود را كافي نديد ناچار شد در سراسر کشور پهناور خود فرمان تجهيز افراد را بدهد و در ضمن فرمان گرفتن ماليات فوق‌العاده‌ي زمان جنگ را هم داد. سكنه‌ي نواحي غربي و ايالات مجاور فرات و دجله بيش‌تر، ساميان آرامي نژاد بودند و به همين جهت بيش‌تر نام‌هاي آبادي‌هاي اين نواحي از زبان آرامي بوده است. از آن جمله ناحيه‌اي بوده كه آن را آراميان بيت‌ارمائي مي‌گفتند. شاپور كه در اين زمان در بيت‌هوزاي در همان سرزمين بوده فرماني خطاب به پيشكار ماليه‌ي بيت‌ارمائي داده است كه متن آن‌را در كتاب‌هاي سرياني ضبط كرده‌اند و بدين گونه است:

«همين كه از اين فرمان آگاه شديد كه از سوي ما خداوندان است و در اين پوشه‌اي است كه ما فرستاده‌ايم، سيمون؛ سركرده‌ي نصاري را مي‌گيريد. تا اين سند را امضاء نكرده و رضا نداده است به پرداخت بهايي دو برابر سرانه و دو برابر خراج تا از همه‌ي نصاري كه در كشور ما خداوندانند دريافت كنند، او را رها نخواهيد كرد. زيرا كه ما خداوندان جز دردسر جنگ چيزي نداريم و آنان جز آسايش و شادي چيزي ندارند. در سرزمين ما زندگي مي‌كنند و با احساسات قيصر دشمن ما شريك‌اند.»

از جمله‌ي آخر اين فرمان پيداست كه چه‌ سان نسبت به نصاراي اين ناحيه بدبين بوده و آن‌ها را با امپراتور بوزنطيه همدست مي‌دانسته‌اند و همين مي‌رساند كه چگونه ممكن بوده است جان و مال ايشان به همين تهمت از ميان برود. در اين زمينه سند جالبي كه در دست است شرح شهادت همين خليفه‌ي نصاراي آن زمان، سيمون‌برصبعه است كه به زبان سرياني نوشته شده است. نويسنده‌ي اين سند مي‌گويد سيمون‌جاثليق نصاري از پذيرفتن اين فرمان سرباز زد. چون خبر به شاپور رسيد سخت خشمگين شد، دندان‌ها را روي هم فشرد و دست‌هايش را به يكديگر زد و گفت: سيمون مي‌خواهد پيروان و معتقدان خود را بر من بشوراند، مي‌خواهد آن‌ها را پيرو قيصر كند كه هم‌كيش آن‌ها است و به همين جهت از فرمان من سرپيچي مي‌كند.

يك تن از درباريان كه مي‌خواست خشم پادشاه را تيزتر كند گفت: اگر تو كه شاه‌شاهان و خداوندگار سرتاسر زميني نامه‌اي باشكوه و ارمغان‌هاي گران از سوي همايون خود براي قيصر بفرستي هيچ اعتنا به آن نخواهد كرد. اما اگر سيمون نامه‌ي كوتاهي به او بنويسد قيصر از جا برمي‌خيزد و سر فرود مي‌آورد. نامه را به دست خود مي‌گيرد و شتابان فرمان او را مي‌گذارد. با اين همه رازي نيست كه سيمون به قيصر ننويسد و او را از آن آگاه نكند.

اين‌جا اين نكته را بايد به‌ ياد داشت كه از آغاز و از همان روزهاي نخست كه دين نصاري وارد ايران شده و گروهي از آراميان ايران بدان گرويده‌اند چون مورد بدگماني دربار ساساني بوده‌اند ناچار با ايشان بدرفتاري كرده‌اند. در بوزنطيه و روميه‌الصغري بر عكس، امپراتوران عيسوي با زيردستان و پيروان خويش منتهاي خوش رفتاري را داشته‌اند و ايشان بر عكس با يهود و بت‌پرستان و پيروان اديان ديگر بدرفتاري مي‌كرده‌اند. به همين جهت نصاراي ايران هميشه آرزومند بوده‌اند و ترجيح داده‌اند خراج‌گزار و فرمان‌بردار امپراتوران بوزنطيه باشند تا شاهنشاهان ساساني و طبيعي است كه در موقع اختلاف ميان دو دولت هواخواه روميان مي‌شده‌اند و چنان‌كه ايرانيان مي‌گفته‌اند براي آن‌ها جاسوسي مي‌كرده و از هيچ‌گونه ياري خودداري نداشته‌اند و حتي تسهيلات فراهم مي‌كرده‌اند كه سربازان رومي بهتر و زودتر بتوانند شهري يا ناحيه‌ي آبادي را بگيرند.

از نظر مادي؛ گذشته از خراج‌هايي كه در موقع جنگ مي‌بايست بدهند و گاهي دو برابر سال‌هاي عادي مي‌شد در سال‌هاي معمولي هم كه جنگ نبود باز اتباع ايران كه زردشتي نبودند مالياتي بيش‌تر از آن‌چه ديگران مي‌پرداختند، مي‌بايست بدهند و به همين جهت در ايران دو ماليات پرداخته مي‌شد: عامه‌ي مردم ايران خراج مي‌دادند و كساني كه دين ديگر داشتند مبلغ بيش‌تري مي‌بايست بپردازند كه آن‌را در زمان ساسانيان «گزيت» يا «سرگزيت» مي‌گفتند و همين كلمه است كه در زبان تازي جزيه گفته‌اند و در اسلام نيز اين اصول مالياتي را رعايت كرده و از غيرمسلمان ماليات سنگين‌تري به عنوان «جزيه» مي‌گرفته‌اند. اين اصول را خلفاي اسلام از شاهنشاهان ساساني تقليد كرده‌اند.

شايد شهرتي كه از قديم تمدن روم داشته و اين كه اتباع امپراتوري روم آزادي بيش‌تري از مردم ديگر جهان داشته‌اند در اين كار بي‌اثر نبوده باشد و كساني كه از اين آزادي‌ها محروم بوده‌اند آرزوي آن‌را مي‌پرورانده‌اند كه از آن برخوردار شوند و نصاراي ايران نيز كه قهراً با نصاراي امپراتوري روم رفت و آمد داشته‌اند ناچار اين آرزو را در دل مي‌پخته‌اند كه از اين برتري‌ها و لااقل آزادي‌ها و برابري‌ها بهرمند شوند.

بدين‌گونه و به دلايل اقتصادی و اجتماعی نصاراي نواحي غربي ايران توجهي نسبت به امپراتوران بوزنطيه و روميه‌الصغري داشتند. دليل مهم‌تر از همه احترام و برتری است كه بر خلاف ايران دين مسيح در امپراتوري بوزنطيه داشت.

كنستانتين كه امپراتور متعصبي بود هميشه در شوراهای سلطنتی خود روحانيان را دعوت مي‌كرد و در همه كارها رأی آن‌ها را دخالت مي‌داد. جانشينان وي نيز همين اصول را نگاه داشتند و حتي قوانين كشور را با اصول دين مسيح تطبيق كردند. پيداست كه نصاراي ايران كه از اين برتري‌ها محروم بودند چگونه آرزو مي‌كردند آن‌ها هم از اين نعمت‌ها برخوردار شوند.

به همين جهت در جنگ‌هايي كه از آن پس در ميان ايران و روم در گرفته يكي از وسايل بسيار مؤثر اين بود كه گروهي را چليپا به دست پيشاپيش وارد آبادي‌ها مي‌كردند و مردم آبادي كه آن‌ها را مي‌ديدند، پيش‌باز مي‌آ‌مدند و تسليم مي‌شدند و وسايل آمدن لشكريان را فراهم مي‌كردند و درهای قلعه‌ها و حصارها را مي‌گشودند. در همين جنگ، لشكريان روم به همين وسيله و تدبير وارد آبادي‌هاي ناحيه‌ي دجله شده‌اند.

حتي در اسنادي كه از آن زمان مانده پيش‌گويي‌ها و كرامت‌هايي درباره‌ي ورود لشكريان قيصر ديده مي‌شود و نصاراي آن زمان چنان به پيشرفت لشكريان رومي اطمينان داشته و از آن شاد مي‌شده‌اند كه در داستان‌هاي خود آن‌را پيش‌گويي كرده‌اند.

در برخي از اين اسناد ديني، روميان را «امت خدا» ناميده‌اند.

در همين اسناد هر جا اشاره به شاهنشاه ساساني رفته است او را به عنوان «مرد پير و مغروري كه از خودستايي متورم شده» ياد كرده‌اند و حتي در اين مورد به اين جمله‌ي انجيل متوسل شده‌اند كه:« هر كه خود را بستايد پست خواهد شد.»

اما پيداست كه شرط عقل نبود نصاراي ايران اين احساسات و اين عقايد را آشکار كنند و تنها نهانی در ميان خود اين مطلب را گفته و حتي تقيه مي‌كرده و در مواقعی كه احتمال زياني مي‌رفته است منكر مي‌شده‌اند.

چنان‌كه همان سيمون‌ جاثليق وقتي كه از او بازخواست و بازپرسي كردند ادعای شاه‌پرستي داشت و آن‌چه را درباره‌ي او گفته بودند بهتان و تهمت صريح مي‌دانست.

گاهي نيز از آن‌چه گفته و كرده بودند استغاثه مي‌كردند، چنان‌كه در همين حوادث زمان شاپور دوم خواجه‌سرايي «گشته‌زاد» بوده است كه عيسوي بوده و او را گرفته بودند كه بکشند و وي در دم مرگ به شا‌پور متوسل شده و به اين سخن از او استغاثه كرده است:« گذشت شاه فرمان دهد كه منادي بر سر ديوار رود و گرداگرد ديوار بگردد و طبل بكوبد و آشکار بگويد: گشته‌زاد را اين كه مي‌كشند نه براي اين كه رازهای کشور را فاش كرده يا گناه ديگري كرده است كه كيفر آن‌را خواهد ديد بلکه بدان جهت کشته مي‌شود كه عيسوي‌ است.»

با اين همه اكثريت نصاراي مغرب ايران به وسيله‌ي ستم‌هاي فراواني كه از مأموران ساساني ديده بودند، چندان دل خوشي از دربار ساسانيان نداشته‌اند و گاهي حكمرانان محلي از همين اختلافات به نفع خود بهره‌مند مي‌شده‌اند. چنان‌كه در زمان همين شاپور دوم، حکمران ناحيه‌ي اربل كه در آن زمان «هديابينه» مي‌گفتند و اروپاييان اين کلمه را به آديابن تبديل كرده‌اند مردم آن سرزمين را كه دل خوشي از دربار ساساني نداشتند، شوراند و خود مدعی استقلال شد و از تعصب مردم آن ناحيه، بدين گونه بهرمند گشت.

قراين ديگري در دست است كه مي‌رساند نصاراي اين نواحي همه از شاپور دوم بسيار رنجيده و آزرده خاطر بودند و كم‌كم اين اختلافات به جايي كشيد كه شاپور در سال‌هاي ۳۳۹ و ۳۴۰ حکم کشتار عيسويان اين ناحيه را صادر كرد.

پيش از آن هم چند بار نصاراي اين نواحي را آزار داده بودند و به فرمان مغان، گاهي نيز آن‌ها را كشته‌اند. مخصوصاً خشم و كينه نسبت به كساني كه نخست زردشتي بوده و سپس عيسوي شده‌اند يا كساني كه از خاندان نجيب بوده و به دين مسيح گرويده‌اند به مراتب بيش‌تر بود.

وقايع مهمي كه پيش از كشتار سال ۳۳۹ و ۳۴۰ ضبط كرده‌اند در سال‌هاي ۳۱۰ و ۳۲۷ روي داده است.

در حدود سال ۳۲۰ نيز نصاراي ايران از كنستانتين امپراتور بوزنطيه درخواست كرده‌اند كه از ايشان پشتيباني كند و اين خود مي‌رساند كه در اين سال هم در خطر بوده‌اند.

اما چنان‌كه گذشت در سال‌هاي ۳۳۹ و ۳۴۰ كشتار و نهب و غارت نصاراي اين نواحي به منتهی درجه‌ي وخامت و سختي خود رسيده است و تا ۱۹ ماه اوت ۳۷۹ كه شاپور در گذشته است عيسويان ايران در زنهار نبوده و هميشه بر جان خود مي‌لرزيده‌اند و نه تنها نصاراي مغرب ايران در خطر بوده‌اند بلکه در هر جاي ايران كه بوده‌اند امان نداشته‌اند.

در اسنادي كه از نصاراي آن زمان باقي مانده آغاز اين دوره‌ي كشتار و نهب و غارت را در سال سي و يكم سلطنت شاپور دانسته‌اند و گفته‌اند كه در سال سي و دوم سلطنت وي حکم ويران كردن همه‌ي كليساهاي ايران صادر شده است.

بنا بر حساب درست آغاز اين دوره بهار سال ۳۴۰ ميلادي است و چون شاپور در سال ۳۱۰ به سلطنت نشسته است درست سال سي‌ام سلطنت او خواهد بود.

اسناد سرياني درباره‌ي كشتارهاي زمان

شاپور دوم

درباره‌ي حوادثی كه در زمان شاپور دوم روي داده اسنادي كه هست احوال شهدای نصراني‌ است كه در كليساهاي سرياني فراهم آمده است. برخي از آن‌ها به زبان سرياني، برخي هم به زبان يوناني است. در ميان اسناد يوناني آن‌چه از همه مهم‌تر است كتابي است كه يكي از تاريخ‌نويسان آن زمان نوشته و فرانسويان وي را «سوزومن» Sozomene مي‌نامند. وي كتابي دارد به نام «تاريخ كليسا» و چند فصل از باب دوم كتاب او در شرح همين وقايع است. با آن‌ كه اين مطلب را به اختصار تمام نوشته، چون كمال صراحت را دارد بسيار سودمند است. از طرف ديگر چند تن از نويسندگان بوزنطيه كه كتاب‌ها و رسايلي در احوال اولياي دين نصاري و شهدای نصاري نوشته‌اند در همين زمينه نيز اطلاعاتی داده‌اند و از مقايسه‌ي اين اطلاعات مي‌توان به خوبی حقيقت را به دست آورد. منتهی بايد اين نكته‌ي مهم را در نظر داشت كه برخي از اين اسناد را به زبان‌هاي اروپايی ترجمه كرده‌اند و ترجمه‌هاي آن‌ها کاملاً مطابق با اصل نيست و ناچار نمي‌توان به آن‌ها اعتماد كرد و بهتر اين است كه اگر محققان بتوانند، به متن اصلي اين اسناد رجوع کنند.

برخي از اين اسناد را كه نويسنده‌ي آن‌ها معلوم نيست پاره‌اي از دانشمندان به «ماروتا» اسقف شهر ميافارقين نسبت مي‌دهند كه در آغاز قرن پنجم ميلادي مي‌زيسته و پس از حوادثی كه به زيان كليساهاي نصاراي ايران روي داده کوشش فوق‌العاده در احياي آن‌ها كرده است.

براي اثبات اين نکته دو دليل متقن در ميان هست: نخست آن ‌كه چند تن از مؤلفان كليساي نستوري و از آن جمله عبديشوع كشيش نصيبين كتابي به ماروتاي سابق‌الذكر به نام «كتاب شهدا» نسبت داده‌اند و گفته‌اند كه وي اشعاري هم در ستايش ايشان سروده است. برخي از تاريخ‌نويسان سرياني ديگر هم ذكري از مقامات شهداي ايران كرده‌اند.

دليل دوم آن است كه سبك انشاء اصطلاحات و كلماتي كه در اين اسناد به‌ كار برده شده مطابق با انشاء و اصطلاحات و كلمات رسايلي است كه حتماً از ماروتا است و از آن جمله تفسيري كه بر انجيل نوشته است. ناچار بايد مؤلف اين رسايل و نويسنده‌ي آن اسناد را يك تن دانست.

برخي ديگر از دانشمندان اين دلايل را رد مي‌كنند و اين رسايل و تفسير انجيل را از ماروتاي ديگري مي‌دانند كه در قرن هفتم ميلادي مي‌زيسته، حال آن ‌كه ماروتاي ديگر در قرن پنجم بوده است و اگر از ماروتاي دوم باشد از اعتبار آن مي‌كاهد زيرا كه در ميان زمان نويسنده كه در قرن هفتم مي‌زيسته و حدود وقايع كه در قرن چهارم رخ داده است سي‌صد سال فاصله مي‌شود و ناچار ممكن است تصور تحريف و تغيير در اصل مطلب را كرد.

از طرف ديگر سوزومن مورخ سابق‌الذكر هم كه قطعا درباره‌ي ماورتاي اول اطلاع داشته در اين زمينه چيزي نمي‌گويد و تنها در اين زمينه مي‌گويد كه «شرح شهادت شهداي ايران را مردم ايران و سوريه و ادسا با دقت نوشته‌اند.» و اگر اين شهادت‌نامه از آثار ماروتاي اول مي‌بود در همين مورد نام او را مي‌برد.

در هر صورت خواه اين اسناد از ماروتاي اسقف ميافارقين باشد يا نباشد و خواه سوزومن از آن اطلاع داشته يا نداشته باشد در هر صورت در قرن پنجم ميلادي رايج بوده است. از آن جمله كسي كه شرح شهادت «عقب‌شمه» نام را نوشته آخرين شهداي زمان شاپور دوم را ديده و از احوال آن‌ها خبر داشته است. ولي درباره‌ي ديگران تنها به تکرار گفته‌ي خلفا و كشيشان معاصر خود استناد كرده است و منتخباتي از اسنادي كه در دست داشته ترتيب داده و کتاب او شامل دو قسمت است و همه‌ي وقايع زمان شاپور را از واقعه‌ي شهادت سيمون برصبعه تا زمان شهادت عقب‌شمه در آن جا داده است.

اگر متنی كه اکنون در دست است همان متني باشد كه وي نوشته است بايد از او ممنون بود كه در اسناد پيش از خود تصرف نکرده و همچنان آن‌ها را براي ما باقي گذاشته ‌است.

در جاهای مختلف متن مقدمه‌هايي است كه مي‌رساند مربوط به اسناد مختلف است و نويسندگان اين مقدمه‌ها اظهار عجز مي‌كنند كه شايد نتوانند حق مطلب را ادا کنند و دريغ دارند كه نمي‌توانند فصاحت و بلاغتي را كه در خور شأن اين شهدا است به ميان بياورند.

برخي از ايشان از جواني و تازه‌كاري خود عذر مي‌خواهند. برخي ديگر پيداست كه مردم ورزيده‌اي هستند و انشاء پخته‌ي آزموده‌اي دارند.

مثلاً مورخي كه شرح شهادت سيمون برصبعه را نوشته معجزه و کرامتی درباره‌ي او قائل نيست، ولي به عکس كسي كه شرح شهادت ميلس Miles نام را مي‌نويسد انواع کرامت و خوارق عادت به او نسبت داده است. از سوي ديگر پيداست كه يك تن از اين نويسندگان ساكن شهر ادسا و ديگري ساكن ايران بوده است.

از برخي از اسناد ديگر مي‌‌توان به خوبي پي‌برد كه در مشرق نوشته شده و از برخي ديگر پيداست كه در مغرب نوشته‌اند.

از طرف ديگر پيداست كه در زمان‌هاي بعد برخي از نويسندگان در اين روايات دست برده و کرامات و معجزاتي داخل كرده‌اند و گاهي نيز تفسيرها و تعبيرهايي از خود افزوده‌اند.

با اين همه در اين اسناد سال و تاريخ شهادت اين شهدا و نام‌هاي كشيشان معاصر آن‌ها و گاهي نام‌هاي كساني را كه قاتلشان بوده‌اند ضبط كرده‌اند و اطلاعات جغرافيايي كه در آن‌ها آورده‌اند کاملاً درست است.

گاهي در شرح شهادت يكي از شهداي معروف شرح شهادت شهداي يك ناحيه را با هم آورده‌اند. چنان‌كه يك تن از كشيشان قرن ششم تاريخ شهر «بيت سلوخ» يعني سلوكيه را نوشته است.

درباره‌ي شهداي زمان شاپور دوم آن‌چه جالب توجه است شهادت نام‌هاي شهداي سلوكيه يا شوش و يا اربل شهر‌هاي معروف ايران ساساني‌ است.

با آن كه بايد حتماً اين اسناد را با يكديگر سنجيد و با اسناد ديگري كه از راه ديگر به ما رسيده است قياس كرد چيزي از اهميت آن‌ها كاسته نمي‌شود. سندي كه در اين زمينه ارزش بسيار دارد و يگانه نقص آن اين است كه مختصر بود و فهرستي از اسقف‌ها و كشيشان و نايب كشيشاني است كه در زمان شاپور دوم كشته شده‌اند.

هر چند كه اين فهرست كامل نيست در اعتبار آن نمي‌توان شك كرد، زيرا نسخه‌اي كه در دست است از روي نسخه‌ي ديگر نوشته شده كه تاريخ ۴۱۲ ميلادي را داشته است. چون از قديم اين نكته را گفته‌اند كه ماروتا پيكرهاي شهداي ايران را به خاك سپرده و فهرستي از نام‌هاي ايشان ترتيب داده است، مي‌توان اين فهرست را از او دانست و گفت كه در ۴۱۲ ميلادي آن‌ را داخل اسناد رسمي كليساي نصاراي ايران كرده‌اند.

علل و اسباب اصلي حوادث زمان

شاپور دوم

شاپور همين‌ كه بناي جنگ را با روميان گذاشت به ستيزه با نصاري پرداخت. بنابر اسنادي كه از آن زمان باقي مانده است فرمان‌هاي چند در اين زمينه صادر كرده است. نخستين فرمان وي براي آن بود كه از نصاراي ايران ماليات سرانه را دو برابر سال‌هاي ديگر بگيرند. چنان‌كه گفتم در زمان ساسانيان اقسام مختلف ماليات كه به زبان فارسي آن‌ها را باج و خراج و ساو مي‌گفتند از مردم مي‌گرفتند و يك نوع مخصوصي ماليات نقدي بود كه از يهود و نصاراي ايران دريافت مي‌كردند و آن را «گزيت» و بيش‌تر «سرگزيت» مي‌گفتند و گزيت همان كلمه‌اي است كه در عربي «جزيه» تلفظ مي‌كنند و در دوره‌ي اسلامي هم خلفا از پادشاهان ساساني تقليد كرده و از اهل كتاب يعني يهود و نصاري گرفته‌اند.

فرمان ديگر شاپور اين بود كه نصاري حق ندارند ديگر به كليسا بروند و اگر مردم از اين فرمان پيروي نکنند كليساها را ويران کنند. در سراسر دوره‌ي ساساني هر وقت كه جنگي در ميان ايران و روم درمي‌گرفت، ايرانيان معتقد بودند كه اگر نصاري به كليسا بروند در آن‌جا براي پيروزمندي روميان دعا مي‌كنند و به سود روميان خواهد بود. متوجه اين نکته نبودند كه نصاري در آن زمان به واسطه‌ي همين بدرفتاري‌ها، دل‌ خوشي از مأموران دولت ساساني نداشتند و ناچار مردمي كه آزار ديده‌اند و ستم كشيده‌اند دعاي نيك نمي‌كنند و بهتر اين بود كه دلشان را به دست مي‌آورند تا چاره‌ي اين نامهرباني‌ها مي‌شد.

اسقف شهر سلوكيه، سيمون برصبعه را براي اين كه به پرداخت اين ماليات قهری تن در دهد گرفتند و مدتی در زندان نگاه داشتند و چون نتيجه‌اي نگرفتند او را محکوم به قتل کردند. در ضمن شاپور فرمان ديگري صادر كرد كه در آن صريحاً به آزار نصاري حکم كرده بود. در ميان كساني كه در نتيجه‌ي اجرای اين فرمان کشته شدند آزاد نام خواجه سراي شاپور هم بود كه در ميان جمع، گويا اشتباهاً کشته شده است و چون شاپور به او دلبستگی داشت اين خبر كه به او رسيد، خشمش را بيش‌تر كرد.

برخي از تاريخ‌نويسان درباره‌ي اعتبار اين فرمان‌ها كه متن آن‌ها را در شرح شهادت نصاراي ايران ضبط كرده‌اند ترديد كرده‌اند، اما از روش انشای مصنوع و سبك پرتكلف و كنايات و استعاراتي كه همواره در منشأت ديواني و درباری معمول بوده و در اين اسناد هم با آن ‌كه ترجمه كرده‌اند باقي ‌است شكي نيست كه اين اسناد معتبر است و ساختگی نيست. چون در اين اسناد خشونت و بي‌رحمي خاصي منعکس شده چه مؤلفاني كه در همان زمان در قلمرو امپراتوري روم بوده‌اند و اين اسناد به دستشان افتاده و چه تاريخ‌نويسان بعد از اين حيث هم درباره‌ي اين اسناد شك كرده‌اند. اما امروز كه جزئيات تمدن ساساني روشن شده و مي‌دانيم كه در آن زمان اختيار و حتي هوی و هوس پادشاهان حدی و انتهايي نداشته و كسي را ياراي آن نبوده است كه در برابر خواهش طبع ايشان چيزي بگويند و هر چه مي‌خواسته‌اند كرده‌اند و از مستبدترين پادشاهان جهان بوده‌اند از اين حيث نيز جاي شك نيست، چنان‌كه در موارد ديگر نيز نظاير اين رفتارهای خشن و بي‌رحمانه را تاريخ ضبط كرده است. روي هم رفته در زمان ساسانيان قوانين مدني وجود نداشته و يگانه اصولي كه برقرار بوده حدود شرعي نكاح و ارث و آن‌ هم براي زردشتيان ايران بوده و براي كساني كه پيرو دين زردشت نبوده‌اند از يهود و نصاري و بودايي و مانوي و مزدكي و غيره هيچ‌گونه حقي و رحم و رأفتي در كار نبوده است و پادشاهان هر چه هوس مي‌كردند همان بود، چنان‌كه درباره‌ي مانويان و مزدكيان نيز تاريخ همين گواهي‌ها را مي‌دهد.

در اين گير و دار تنها عده‌اي كه از مرگ رها شدند نصاراي نواحي مركزي و شرقي و شمالي ايران بودند كه در مرزهاي ايران و روم سكني نداشتند و دولت ساساني به آن‌ها بدگمان نبود و ايرادي نداشت و نمي‌توانست بهانه‌اي بگيرد. اما شماره‌ي آن‌ها بسيار كم بود و اكثريت تام نصاراي ايران در نواحي غربي كشور و در مرزهاي ايران و روم مي‌زيستند. به همين جهت بيش‌تر كشتارها در شهر سلوكيه ولدان و بيت‌لاپات (گنديشاپور) و در نواحي كه لشكريان ايران براي رفتن به جنگ روميان از آن‌جا مي‌گذشته‌اند كرده‌اند.

اصولي كه در اين آزارها رايج بوده، بسيار ساده است. مردم اين نواحي ناچار اختلافي با نصاري داشته‌اند يا به اموالشان چشم دوخته بودند. به همين جهت هر جا كه كسي از نصاري بود او را به مأمور دولت نشان مي‌دادند و در بردن مال او شرکت مي‌كردند. چنان‌كه يهود هم در گرفتاری سيمون برصبعه اسقف سلوكيه، دست‌اندركار بوده‌اند.

در برخي از شهادت‌نامه‌هاي شهداي نصاري گفته شده است كه يهود پادشاه ايران را به اين كار تحريك كرده‌اند. در اين كه يهود در دوره‌ي ساساني مانند نصاري بيگانه و نفرت‌انگيز نبوده‌اند جاي سخن نيست. دو دليل هم داشته است: نخست آن‌ كه يهود طبعاً هميشه در همه جا اهل سازش و مدارا با مردم آن سرزمين‌اند و زودتر از مردم ديگر رام مي‌شوند. ديگر آن ‌كه دولتي نبوده است كه رسماً هم دين يهوديان بوده باشد و بيم آن رفته باشد كه از آن‌ها پشتيباني كند يا يهود چنان‌كه درباره‌ي نصاري گفته‌اند براي آن جاسوسي كنند. نصاري به عكس هم‌كيش امپراتوران بوزنطيه (بيزانس) بوده‌اند و ساسانيان آن‌ها را همدست با روميان مي‌دانستند.

در اين كه يهود به ساسانيان نزديك‌تر بوده‌اند شك نيست، زيرا كه بنابر اسناد دوره‌ي ساساني مادر نرسي، پادشاه ساساني از يهود بوده و زن يزدگرد اول، مادر بهرام گور نيز يهودي بوده و سوسن‌دخت نام داشته و دختر ريش كلوته نام، پيشواي يهود ايران بوده است. تنها در دوره‌ي خسرو پرويز به واسطه‌ي اتحادي كه وي با موريس، امپراتور بوزنطيه كرد نصاري به دربار ساساني نزديك شدند و خسرو دو زن از ايشان گرفت يكي مريم دختر موريس امپراتور و ديگر شيرين كه از نصاراي آرامي مغرب ايران بود و به واسطه‌ي شباهت كلمه‌ي آرامي با ارمني در دوره‌هاي بعد او را هم ارمني دانسته‌اند.

در دربار شاپور دوم هم يهود نفوذ داشتند و ملكه‌ي ايران «ايفرا هورمزد» از ايشان حرف شنوی داشت و چون كنستانتين امپراتور بوزنطيه با يهود فلسطين بد‌رفتاري مي‌كرد، يهود ايران هم به رغم او خود را به دربار ساساني نزديك كرده بودند. به همين جهت مي‌توان آن‌چه را كه در اسناد درباره‌ي يهود هست باور كرد. دليل ديگري كه هست اين است كه در برخي از اسنادي كه از يهود آن زمان باقي مانده از اين حوادث ناگواری كه براي نصاراي ايران پيش آمده است اظهار شادي كرده‌اند و در ضمن نصاري را در ضعف و بدبختي‌شان استهزا كرده‌اند.

در آن زمان در ايران ساساني طوايف و مذاهب گوناگون بوده‌اند كه درباره‌ي بسياري از آن‌ها اطلاع درست نيست و تنها نامشان به ما رسيده است و اين طوايف هم كه رقابت و بدخواهي تامی با نصاري داشته‌اند در اين حوادث بي‌گناه نبوده‌اند. چنان‌كه در شهادت‌نامه‌ي همين سيمون برصبعه قيد شده كه «مانويان» و «مرقيونيان» و «گيلاييان» و «مانقريان» يا «محادريان» و «كنتاييان» و «ميداييان» يا «مبداييان» باعث گرفتاری نصاري مي‌شده‌اند و در سند ديگري كه تاريخ کرخه بيت‌سلوخ (سلوكيه) باشد باز نام مانويان را برده‌اند. در همين حوادث «تربو» Tarbo خواهر سيمون برصبعه اسقف كه از دست آزارگران با چند تن از زنان تارك دنيا پنهان شده است يكي از همين طوايف نهانگاه او را نشان داده است.

چيزي كه بسيار شگفت است اين است كه در ميان برخي از طوايف نصاري رقابت و هم چشمي در ميان بوده و ايشان يكديگر را گرفتار مي‌كرده‌اند. چنان‌كه عبديشوع نام اسقف يكي از قصبات نزديك شهر كشكر در خوزستان كه پنهان شده بود برادر زاده‌اش كه او هم كشيش بوده جاي او را نشان داده است و چون رفتاري داشته كه مورد سرزنش بوده به شهر همدان به دربار پادشاه ساساني رفته و سبب شده است كه عمش را بگيرند و بكشند.

پيداست كه چون فرمان شاپور در آزار و کشتار نصاري صادر شده چگونه مأموران بزرگ و كوچك دولت مانند شهربانان و مرزبانان و زيردستانشان براي تقرب به پادشاه از دستگيري و زندانی کردن كشيشان و عامه‌ي مردم خودداري نكرده‌اند. ناچار مؤبدان و هيربدان و آذربدان كه سه طبقه‌ي روحانيان زردشتي را تشكيل مي‌داده‌اند اين كار را وسيله‌ي ارضاي تعصب خود دانسته‌اند. از اسناد آن زمان پيداست كه نه تنها آذربدان و هيربدان زيردست بلکه مؤبدان بالا دست را هم مأمور كرده‌اند كه نصاري را بيابند و به سزا برسانند.

نخست گرفتاران را به زندان مي‌بردند و ممکن بود چند ماه در بند بمانند، چنان‌كه يكي از شهدا بربعشمين نام را يازده ماه دربند نگاه داشته‌اند و گاهي هم ديگران چند سال در زندان مانده‌اند. پادشاهان و سرداران و مؤبدان هنگامی كه به جنگ يا سفری مي‌رفتند، گروهي از اسيران را بند بر پاي و دست، با خود مي‌بردند يعني دنبال خود مي‌كشيدند و هر وقت ميلشان مي‌كشيد از آن‌ها بازپرسي مي‌كردند.

جلسه‌ي بازپرسي بسيار وحشتناک بوده و از اسنادي كه مانده، پيداست گرفتاران را در زير شكنجه‌هاي جانکاه استنطاق مي‌كرده‌اند. البته پيداست نويسندگان كه درباره‌ي اين بيچارگان مساعد بوده‌اند كرامت‌ها و گاهي اعجازهايي هم به ايشان نسبت داده‌اند.

بدين گونه نمي‌توان به شرح استنطاق‌هايي كه در اسناد آن زمان باقي مانده کاملاً اعتماد داشت. چيزي كه مسلم است اين است كه در زير شکنجه مي‌كوشيدند آن گرفتار را وادارند از دين خود دست بشويد و مرتد شود و اگر بازپرسي كه مأمور اين كار بود از عهده بر نمي‌آمد ديگري را به جاي او مي‌گماشتند يا قاضي‌اي را كه مقام بالاتری داشت مأمور مي‌كردند، چنان‌كه عبد‌يشوع اسقف سابق‌الذكر را پس از آن ‌كه دستگير کردند به حضور اردشير پادشاه هديابينه (آديابن در شمال کشور آسور و سرزمين اربل) و سپس نزد مؤبدان مؤبد شهر لدان بردند كه دو تن از مغان معاون او بودند و پس از آن نزد رئيس خواجه‌سرايان بردند كه پاسبان همه‌ي پيل‌هاي کشور بود و چون او نيز نتوانست وي را وادارد كه از دين خود برگردد فرمان کشتن او را داد.

اين كه در كار وي سه تن شرکت كرده‌اند كه هر يك كار جداگانه‌اي داشته‌اند و کارشان مانند يكديگر نبوده است، مي‌رساند كه در اين موارد كساني را كه کارشان منحصر به قضاوت بوده به رسيدگي مأمور نمي‌‌كرده‌اند و شايد در آن زمان هنوز معمول نشده بود كساني كه کارشان منحصر به قضاوت و دادرسی بوده باشد در ميان مردم باشند.

در ميان آن حوادث ناگوار نصاراي ايران با شور مخصوصي به ياري يكديگر بر مي‌خاسته‌اند. از آن جمله تاريخ نام زني را ضبط كرده كه «يزدان دخت» نام داشته و در تمام مدتی كه نصاري گرفتار بوده‌اند دارايي خود را وقف ايشان كرده و هر چه برايشان لازم بوده خود نزد‌شان مي‌برده و نمي‌گذاشته است ديگري به آنان ياري كند.

روزي كه شاه مي‌خواست به جنگ رهسپار شود خواجه‌سرايي كه با او دوست بود خبر داد كه فردا اين گرفتاران را خواهند كشت. وي خوراكي برايشان پخت، پاهايشان را شست. جامه‌هاي سفيد نو به ايشان داد و آن‌ها را دل‌داري داد اما نگفت چه بر سرشان خواهد آمد. چون اين گروه بيچارگان سرنوشت خود را حدس زدند و از او پرسيدند گفت:‍‍‌‌‍«چه مي‌پرسيد؟ باور كنيد تنها براي اين است كه خدمتی به شما كرده باشم.» فردای آن روز سرانجام به ايشان خبر داد و نيرويي به ايشان بخشيد كه مرگ را دربر گيرند.

معمولاً پس از آن‌ كه در بازپرسي آخر هم نااميد مي‌شدند كه گرفتاران از دين خود برگردند، به کشتن آن‌ها فرمان مي‌دادند. بيش‌تر محكومان را سر مي‌بريدند يا سنگسار مي‌كردند و گاهي هم شكنجه‌هاي شگفت اختراع مي‌كردند.

چنان‌كه يكي از محكومان را كه «پوسائيك» Pusaik نام داشته، چنان سر بريده بودند كه توانستند زبان وي را از جاي بريدگي سر، بيرون بياورند. «تابور» را از ميان دو نيم كرده بودند. ديگري را بند از بند جدا كرده بودند. يكي از جلادان نوع تازه‌اي اختراع كرده بود كه آن‌را «نه مرگ» نام گذاشته بود زيرا كه نه قسمت از بدن را مي‌بريد. نخست انگشتان دست‌ها، سپس انگشتان پاها، پس از آن مچ دست‌ها، سپس هم پاها، سپس بازوها در بالاي آرنج، پس از آن زانوها، گوش‌ها، بيني و سرانجام سر را مي‌بريد.

بعضي از قضات، پاره‌‌اي از نصاري را مجبور كرده‌اند كه گرفتار ديگري را به دست خود بکشند، تا اين كه آن‌ها را رها کنند و دارايي‌شان را پس بدهند. دو تن از شهربانان هديابينه كه اردشير و نرسس تهم‌شاپور نام داشته‌اند نيز همين كار را كرده‌اند چنان‌كه نجباي کرخه بيت سلوخ (سلوكيه) را واداشته‌اند كه اسحق نام را سنگسار کنند و «وارتران» Wartran نام كشيش را مجبور كرده‌اند كه كشيش ديگري به نام «گشته‌زاد» را بکشد. ديگري كه «بولس» نا م داشته و دارايي‌اش را ضبط كرده بودند چهار زن تارک دنيا را کشته است. رئيس شهر «اريوان» را واداشته‌اند «بدمه» Badema كشيش را بکشد تا او را رها کنند.

دلاوری فوق‌العاده‌اي كه برخي از محكومان آشکارا كرده‌اند اثر معجزه‌آسايي داشته است، چنان‌كه «برشبيه» Barshabia نامي را مي‌بردند بکشند يكي از مغان نيز خود را داخل صف گرفتاران كرده و خواستار شده است كه با سرنوشت ايشان شرکت كند. «پوسائيك» نام كه سركرده‌ي پيشه‌وران دربار بوده يكي از محكومان را دل‌داري ‌داده و به كيفر اين كار او را هم كشته‌اند.

بنا بر عادتی كه در آن زمان بسيار رايج بوده پيكر کشتگان را پيش درندگان مي‌انداختند. گاهي كه کشته، معروف بوده پاسباناني مراقب پيكرش بودند كه نصاري آن را نبرند. با اين همه نصاري به هر وسيله‌اي كه بود پيكرها را مي‌ربودند و به خاك مي‌سپردند.

در يك واقعه صد و بيست تن را كشته‌اند و در شهادت‌نامه‌ي آن‌ها قيد شده كه «يزدان‌دخت» پيكرها را کفن پوشانده و پنج پنج در قبرهايي كه در بيرون شهر ساخته بود به خاك سپرده است.

گاهي هم كه قضات سخت‌گيري كرده‌اند، نصاري پاسبانان را با خود يار كرده و پيكرها را ربوده‌اند. چنان‌كه يكي از نصاري پيكر «بريكيشوع» و «يونان» نامان را در برابر پانصد درهم و سه دست جامه‌ي ابريشمين خريده است. پس از سپري شدن اين دوره، ساختمان‌هاي باشکوه بر سر خاك کشتگان كرده‌اند.

برخي از شهيدان دوره‌ی

پادشاهي شاپور

از حيث تاريخ و اهميت نخستين كسي كه در اين دوره كشته شده است اسقف شهر سلوكيه‌ي تيسفون يعني همان شهر مداين پايتخت معروف ساسانيان است. در آن زمان‌ها در ايران معمول بوده است كه برخي از اصطلاحات كليسا و دين نصاري را درست به كار مي‌برده‌اند منتهی يا طرز تلفظ کلمه را تغيير مي‌داده و به شيوه‌ي خاص زبان‌هاي ايراني در مي‌آورده‌اند و يا اين كه عيناً كلمه‌ي سرياني را به كار مي‌برده‌اند كه با اصل يوناني آن اندك اختلافي داشته است. از آن جمله درجه‌اي از درجات كشيشان است كه در انگليسي Bishop مي‌گويند و در زبان فرانسه Eveque گفته مي‌شود و آن از كلمه‌ي Episkopos يوناني است و همين كلمه را ايرانيان از زبان سرياني گرفته و سكوبا گفته‌اند و در شاهنامه نيز به همين صورت آمده است و در زبان تازي «اسقف» شده است. سيمون برصبعه نام در اين موقع سكوباي پايتخت يعني تيسفون بود. كلمه‌ي برصبعه نام خانوادگي او به معنی پسر رنگرز است و همين تركيب سرياني به زبان تازي «ابن الصباغ» مي‌شود.

هنگامی كه جنگ با روميان را آغاز مي‌كردند، چون نصاراي ايران را با امپراتور بوزنطيه همدست مي‌شمردند معتقد بودند كه بايد مخارج جنگ را اتباع نصاراي ايران بدهند و هميشه ماليات دوساله از ايشان مي‌گرفتند. اين بار هم از او خواستند كه از پيروان خويش ماليات دو ساله بگيرد و به خزانه بسپارد. پيداست كه سكوباي بيچاره از اين كار تن مي‌زد و زير بار نمي‌رفت. در اين موارد همواره يهود كه در دربار ساساني بيش از نصاري نفوذ داشتند وارد دسيسه و فتنه مي‌شدند و دربار را بر نصاري بر مي‌انگيختند. اين بار نيز همان كار را کردند. شاپور فرمان داد كه كشيشان و خزائن كليساها را تاراج کنند و ويران كنند. در آن زمان كليساي تيسفون دوازده كشيش داشت كه نامشان را در فهرست شهدا چنين ضبط كرده‌اند: عبذهيكله، حنانيه، قيومه، بدبويه، بولس، زيزايي، بولس ديگر، نقيب، عدنه، اسحق، هرمزد، يهبلهه، بدمه.

سكوبا و دو تن اول را كه پيداست از حيث رتبه بر ده تن ديگر برتری داشتند زنجير کردند. در ضمن اين كه آن‌ها را در كوچه‌هاي شهر مي‌گرداندند به كليساي سابق خود نزديك شدند. سكوبا از پاسبانان درخواست كرد آن‌ها را از راه ديگر ببرد زيرا كليساي او را چند روز پيش به كنيسه‌ي يهود (كنشت) بدل كرده بودند و او نمي‌خواست اين منظره‌ي رقت‌انگيز را ببيند.

سرانجام آن‌ها را به كاخ پادشاهي بردند. مؤبد مؤبدان هميشه كشيشان نصاري را جادوگر خطاب مي‌كرد و اين بار هم به پادشاه ساساني گفت:« سر جادو‌گران را آوردند.» شاه اجازه داد آن‌ها را نزد وي ببرند اما سيمون گستاخی را به جايي رساند كه حاضر نشد در حضور شاه خم شود و زانو بزند.

شاپور سخت خشمگين شد و گفت:« پس آن‌چه درباره‌ي تو مي‌گفتند راست است، پيش از اين در برابر من سر فرود مي‌آوردي و اينك سر فرود نمي‌آوري!» از اين پس سؤال و جوابي در ميان سيمون و شاپور روي داده است كه در شهادت‌نامه‌ي وي ضبط كرده‌اند. البته پيداست كه اين گفت‌وگو را در آن مجلس كسي ننوشته است و ممکن است كسي از حاضران به ياد سپرده باشد و پس از آن واقعه حكايت كرده باشند و ناچار احتمال تحريف و حتي مبالغه هم در آن مي‌رود.

پس از گفت‌وگويي كه در ميان سكوبا و پادشاه ساساني روي داده است، او را از مجلس شاه بيرون برده‌اند و يك شب ديگر زنده گذاشته‌اند تا شايد پشيمان شود. يكي از خواجه‌سرايان دربار كه مسيحي شده بود بر در ايستاده بود، چون سيمون را ديد احترام بسيار كرد. سيمون روي از وي برگرداند و وي بسيار متأثر شد و به خانه رفت و جامه‌ي سياه پوشيد و چون نزد شاه رفت شاپور از وي سبب پرسيد و او هم اقرار كرد كه به دين نصاري گرويده و براي جان دادن حاضر است. شاپور هم براي اين كه نصاري را بيش‌تر مرعوب كند دستور داد وي را بکشند. بدين گونه گشته‌زاد خواجه‌سراي شاپور كه مسيحي شده بود، به شهادت رسيد و روز پنج‌شنبه‌ي هفته‌ي عيد فطير يهود بود كه او را کشتند.

فرداي آن روز، روز آدينه، بار ديگر سيمون را به حضور شاه بردند و باز گفت‌وگويي در ميانشان روي داد و هر چه شاپور خواست وي را وادارد كه از دين خود برگردد، زير بار نرفت و سرانجام حکم کشتن او هم صادر شد. در اين زمان نزديك صد تن كشيش از هر درجه را از گوشه و كنار آورده و در زندان پايتخت ريخته بودند. مهم‌ترين آن‌ها كه نامشان در تاريخ مانده گديابهه و سابينا سكوبا‌هاي بيت‌لاپات در گنديشاپور، يوحنا سكوباي شهر هرمزداردشير، بوليدع سكوباي پرات و يوحنا سكوباي كرخ‌ميسان بودند. مؤبدان مؤبد دستور داد همه را از زندان بيرون آوردند و به آن‌ها تكليف کردند كه از دين خود برگردند و چون هيچ يك زير بار نرفتند دستور دادند همه‌ي گرفتاران را با سكوباي تيسفون و دو تن ديگر كه با او زندانی شده بودند، کشتند.

براي اين كه شايد سيمون را وا‌دارند از دين خود دست بشويد، شاه دستور داده بود همه‌ي گرفتاران ديگر را پيش از او و پيش چشم او بكشند. اما سيمون بالعكس آن‌ها را دل‌داري مي‌داد و در دمِ مردن تشويق مي‌كرد و وعده‌ي بهشت و آمرزش مي‌داد. هنگامي كه نوبت به حنانيه رسيده بود وي از ديدن شمشيري كه مي‌خواست بر گردنش فرود آيد اندكي لرزيد و سست شد. از ميان گروهي كه به تماشا آمده بودند بانگي برخاست و گفت:« حنانيه ترس را از خود دور كن، چشمانت را ببند تا اين كه پرتو ايزدي بر تو بتابد.» اين بانگ از گلوی «پوسائيك» يا «پوسائي» نام برخاسته بود كه مقام «كاردكبذ» در دربار ساساني داشت يعني رئيس کارگران دربار و مانند فراش‌باشي‌هاي زمان‌هاي اخير بود. او را گرفتند و نزد شاه بردند. در ميان وي و شاپور نيز سؤال و جوابي در گرفت و شاه از درشت‌گويي‌هاي او در خشم شد و فرمان داد زبانش را از حلقوم بيرون بكشند و سپس او را بكشند و او را هم در همان ميدان نابود کردند.

اين وقايع بر خشم شاپور افزود و فرمان کشتار داد. ده روز تمام اين خونريزي دوام داشت و عده‌ي كثيري از نصاراي ناحيه‌ي لدان و بيت‌لاپات (گنديشاپور) كشته‌ شدند. پيداست در اين ميان گروهي هم حساب‌ها و كينه‌هاي خود را به ميان آورده و جمع كثيري از بي‌گناهان فدای حرص و طمع بدکاران شده‌اند. در ميان اين دسته از شهدا دو سكوباي ديگر امريه و مقيمه نامان و يك كشيش از مردم شوشتر از ميان رفته‌اند.

حتي آزاد نام يكي از خواجه‌سرايان دربار را با ديگري اشتباه كرده و گردن زده‌اند. در رساله‌اي كه در اين زمينه نوشته شده و نام مؤلف آن معلوم نيست نوشته‌اند: «اما نام‌هاي مردان و زنان و كودكاني كه در اين كشتار كشته شدند به جز كساني كه از مردم شهر (لدان) بودند در دست نيست. كساني را كه نامشان را نمي‌دانستند بسيار بودند، زيرا كه بيش‌تر آن‌ها را از نواحي بيگانه آورده بودند. حتي مردم غير روحاني و سربازان شاه را هم كشتند و عده‌ي بسياري بدين جهت كشته شدند كه به خداي ما گرويده بودند...»

سيمون سكوباي تيسفون خواهر جواني به نام «تربو» داشته است. اتفاقاً ملكه‌ي ايران بيمار شده بود و يهود در ذهن او وارد كرده بودند كه بيماري او از آن است كه نصاري وي را جادو كرده‌اند و مخصوصاً معتقد بودند جادوگري خواهران سيمون براي انتقام از كشته شدن برادرشان موثرتر بوده است. تربو را با خدمتكاري كه او هم عيسوي بود پيش ملكه بردند. مؤبدان مؤبد و بزرگان دربار كه حاضر بودند آن‌ها را محكوم كردند و به زندان فرستادند. در اسناد آن زمان گفته شده است كه: چون تربو زن زيبايي بود بزرگان يك يك پيش او مي‌رفتند و مي‌كوشيدند او را از دين خود برگردانند و بدين‌گونه از مرگ نجات دهند. اما وي رضا نمي‌داد. سرانجام اين دو زن را با زن ديگري كه دستگير كرده بودند پاره پاره كردند و پاره‌هاي آن‌ها را سر راه ريختند و براي آن ‌كه جادوگري آن‌ها و سحرشان باطل شود، ملكه را در تخت رواني نشاندند و از ميان پاره‌هاي بدن‌شان گذراندند.

ميلس سكوباي شهر شوش را هم در همان سال در ۱۳ ماه نوامبر كشته‌اند. وي از مردم سرزمين «رزيق» در كشور ماد يعني شهر ري بود زيرا كه به زبان سرياني ري را رزيق مي‌گفتند. چون دين نصاري را در اطراف شهر شوش و ايلام انتشار داده بود گديابهه سكوباي بيت‌لاپات براي قدرداني از او، مقام سكوبايي را به وي داد. اما وي اندك مدتي سكوباي شهر شوش بود زيرا كه در نتيجه‌ي بد‌رفتاري‌هاي مردم شهر، از آن‌جا رفت. سه ماه پس از رفتن وي مردم شوش بر شاپور عصيان آوردند و شاپور در خشم شد و سي‌صد فيل فرستاد و سراسر شهر را ويران كردند.

نصاراي اين زمان كرامت و معجزات عجيب به اين ميلس نسبت داده‌اند و بيش‌تر از كيفرهايي كه در نتيجه‌ي نفرين‌هاي او مردم را گرفتار كرده است سخن رانده‌اند. سرانجام وي نيز به دست هرمزد گوفريز، حكمران شهر رزيق (ري) گرفتار شد و او را با ابرسام و سينا و كشيش ديگر به حاكم‌نشين آن ناحيه بردند. در مجلس استنطاق هرمزد و برادرش نرسس چنان از گستاخي‌هاي او به خشم آمدند كه بر او حمله بردند و وي را كشتند. در دمِ مرگ پيش‌بيني كرد كه فردا در همان ساعت يكديگر را خواهند كشت و سگ‌ها خون‌شان را خواهند خورد و مرغان پيكرشان را خواهند دريد. فرداي آن روز چنان شد كه او پيش‌بيني كرده بود. و اين دو برادر در شکارگاه يكديگر را كشتند. پيكر ميلس و ابرسام را كه سنگسار كرده بودند به ملقان بردند و در آن‌جا به خاك سپردند. در ۲۰ فوريه‌ي همان سال دانيال كشيش و «وردا» راهبه‌ي مسيحي را هم در سرزمين رزيق كشته‌اند.

شهداي ديگر از سال ۳۴۲ به بعد

در سال ۳۴۲ شاهدوست جانشين سيمون را كشته‌اند. در پاييز سال پيش او را در موقعي كه شاهنشاه ساساني در شهر سلوكيه بوده است با صد و بيست تن كشيش و نايب كشيش و مردان و زنان تارك دنيا كه در آن شهر و اطراف شهر بوده‌اند دستگير كرده‌اند. همه‌ي آن‌ها را در ۲۰ فوريه‌ي آن سال پس از پنج ماه زنداني بودن كشته‌اند و خود شاهدوست را با همراهان شاپور به بيت‌لاپات برده‌اند و احتمال مي‌رود در تابستان همان سال سر بريده باشند.

بربع شمين، برادر زاده‌ي سيمون و جانشين شاهدوست را نيز با چند تن از معاونينش گرفتار كرده و از ماه فوريه‌ي ۳۴۵ تا ۹ ژانويه‌ي ۳۴۶ يعني در حدود يازده ماه در زندان نگاه داشته‌اند. شاپور دستور داده است آن زندانيان را به شهر لدان نزد او ببرند و چون هر چه اصرار كرده است از دين خود برگردند راضي نشده‌اند دستور كشتن آن‌ها را داده است.

به همين جهت پس از كشته شدن بربع شمين بيست سال در شهر سلوكيه اسقفي نبوده است.

در سال پيش از آن يعني در ۳۴۵ هم كه شاپور در سلوكيه بوده است صد و بيست تن از كشيشان آن شهر را گرفته و زنداني كرده و پس از شش ماه در ۶ آوريل كشته‌اند. در همين واقعه است كه يزدان‌دخت چنان‌كه پيش از اين گذشت آن فداكاري‌ها را كرده است.

از ۳۴۳ به بعد در نواحي بيت‌گرمايي و هديابينه تقريباً پي در پي نصاري را آزار داده‌اند. در اين موقع براي جنگ با روميان لشكريان شاپور در اين نواحي بوده‌اند و در اين كارها دست داشته‌اند.

در ۳۴۳ نرسي اسقف شهر گرد را كه در آن زمان پايتخت بيت‌گرمايي بوده است گرفته‌اند و در ۱۰ نوامبر همان سال با يوسف نام كه از شاگردانش بوده است كشته‌اند.

درباره‌ي حوادث اين زمان سندي در دست هست و آن صورت اسامی كساني است كه اردشير حكمران هديابينه و آذرگشسب مؤبد آن سرزمين دستور كشتن آن‌ها را داده‌اند. در اين فهرست كساني را كه نام برده‌اند بدين گونه‌اند:

يوحنا، شاپور و اسحق اسقفان بيت‌سلوخ (سلوكيه) اسحق و پاپا كشيش، ابراهيم تارک دنيا، گشته‌زاد خواجه‌سراي، «ساوسان» و «مار» و «نيما» و «زرون» مردم غير روحاني از ناحيه‌ي لاشوم كه به بيت‌لاپات بردند و در آن‌جا کشتند، بعوته زن يكي از نجبا و چهار زن تارك دنيا.

در تاريخ اين واقعه اختلاف است چنان‌كه در يكي از اسناد سرياني، آن را در سال سي‌ام سلطنت شاپور ضبط كرده‌اند و در سند ديگر اين حوادث را جزو وقايعي كه در سلطنت يزدگرد دوم در سال ۴۴۶ روي داده است نقل كرده‌اند.

در سرزمين هديابينه مكرر از اين گونه وقايع روي داده است. از آن جمله در سال ۳۴۳ يوحنا اسقف شهر اربل را كه بر مريم لقب داشته با كشيشي به نام ژاك ملقب به زلوت گرفته و به فرمان فيروز تهم شاپور حكمران آن ناحيه به بند افكنده‌اند و يك سال در زندان نگاه داشته‌اند.

پس از آن مؤبد هديابينه دستور داده است او را به بيت‌لاپات به دربار پادشاه ببرند و هر دو را در روز اول تشرين دوم تقويم رومي كه تقريباً مصادف با ماه نوامبر بوده است سر بريده‌اند.

در تاريخ ۵ فوريه‌ي سال بعد يعني ۳۴۴ ابراهيم جانشين همان يوحنا را كه اسقف اربل بوده به حضور مؤبدان مؤبد هديابينه برده‌اند كه آذرپره نام داشته است. او را به چوب بستند و چون زير چوب حاضر نشد دست از عقيده‌ي خود بردارد در قصبه‌ي «تل يناحه» سرش را بريده‌اند.

در سال ۳۴۵ حنانيه نام از مردم اربل را كه غير روحاني بوده به دستور آذرشك مؤبد آن ناحيه دستگير كرده‌اند.

در آن زمان نوعي از شکنجه معمول بوده و آن اين است كه شانه‌هاي آهنين داشته‌اند و بدن مقصران را با آن شانه مي‌كرده‌اند و بدين‌گونه گوشت و پوست را از هم متلاشی مي‌ساختند و وي در زير اين شكنجه جان داده است. نصاراي شهر جسد او را برداشته و به خانه‌اش برده‌اند و دور پيكر او براي عبادت جمع شده‌اند و اسقف شهر هم براي دعا خواندن آمده است و وي بدين‌گونه در ۱۲ کانون آن سال كه مطابق با ماه‌هاي دسامبر و ژانويه بوده جان داده است.

در ۱۷ مارس ۳۴۷ ژاک كشيش محله‌ي «تله‌شليله» و خواهرش مريم نام كه تارك دنيا بوده است كشته شده‌اند. نرسي تهم شاپور كه فرمان دستگيري آن‌ها را داده بود مي‌خواست مجبورشان بكند كه خون بخورند و چون زير بار نرفتند به مهداد نام كه از نجيب زادگان نصاري بوده و از دين خود برگشته بود دستور داد ايشان را بكشد و وي هم در «تا‌دارا» در كنار شط، کارشان را ساخته است.

به فرمان همين نرسي تهم شاپور پنج زن تارك دنيا را هم در آن زمان كشته‌اند كه عبارت باشند از تكله، مريم، مارته، مريم ديگر و امي و ايشان را نيز به دست كشيش نصراني كه از دين خود برگشته بود و بولس نام داشت در قصبه‌ي «بكشه» كشته‌اند. نرسي تهم شاپور به اين بولس وعده كرده بود اگر از دين خود بازگردد و از فرمان‌هاي او پيروي كند دارايي وي را كه گرفته بود پس خواهد داد، ولي چون حاضر نبود آن‌چه گرفته بود پس بدهد و مي‌ترسيد كه وي مطالبه كند و به محاكم برود به دست زيردستان خود او را خفه كرد.

حکمران ديگر هديابينه شاپور تهم شاپور نام داشته است دستور دستگيري «برحدبشبه» نايب كشيش اربل را داده است، زيرا كه مي‌خواسته است وي را مجبور كند در برابر آتش و آب سجده كند و خون بخورد و وي از اين كار سرباز مي‌زده است. به همين جهت به يكي از نصاراي روستای «تحل» به نام گاگاي كه از دين خود برگشته بود دستور داده است او را از شهر بيرون ببرد و بكشد. پس از كشته شدن چون پاسباناني گماشته بودند كه جسد او را كسي نبرد و دو تن از كشيشان خواستند اين پيكر را ببرند و پاسبانان مانع شدند به زور آن جسد را ربوده‌اند و اين واقعه در ۲۰ ماه تموز تقويم رومي مطابق با ماه ژوئيه‌ي ۳۵۴ اتفاق افتاده است.

در اين حوادث چنان‌كه گذشت ذكري از دو حكمران هديابينه يا ناحيه‌ي اربل به نام نرسي تهم شاپور و شاپور تهم شاپور هست و حدس مي‌زنند كه هر دو يك تن باشند و يكي از اين دو نام تحريف ديگري باشد. درباره‌ي كشتارهاي نصاري به دست شاپور و مخصوصاً برادرش اردشير حتي در تاريخ طبری هم اطلاعاتی هست.

شهداي ديگر از سال ۳۵۵ به بعد

در شانزدهم كانون سال ۳۵۵ كه مصادف با ماه دسامبر و ژانويه بوده دو تن ديگر به نام ايتلهه و حفصئي كشته شده‌اند. ايتلهه از كشيشان شهر اربل بوده و در آن زمان چون مأمورين دولت بر نصاراي اربل فشار مي‌آورده‌اند از آن شهر هجرت كرده‌اند و اين كشيش هم با ايشان از شهر بيرون رفته اما در نزديكي شهر گرفتار شده و او را زنجير كرده و به قلعه‌ي حزه برده‌اند. شاپور تهم شاپور حكمران ناحيه وي را استنطاق كرده و براي اين كه او را وادار كند از عقيده‌اش دست بکشد دستور داده است در موقعي كه يكي از نصاري را به نام برحدبشبه شکنجه مي‌كرده‌اند او را هم حاضر كنند تا عذاب وي را ببيند.

هنگامي كه او را از شهر بيرون مي‌بردند چون به پيكر آن كشيش رسيد خود را روي جسد او انداخت و آن‌ را بوسيد و خون آن كشته را به خود ماليد و خواستار شد او را هم بكشند. به دست كسي كه از دين مسيح برگشته بود گوشش را بريدند و دوباره به زندان بردند و حفصئي كشيش و ماتا از مردم عربايي را نيز زنداني کردند.

پس از يك سلسله آزارها و شکنجه‌‌ها سرانجام وي را با يك تن ديگر از نصاري نزد مؤبد سرزمين هديابينه مي‌برند و وي هم او را به دربار ساساني مي‌فرستد و در بيت‌لاپات او را به حضور پادشاه ساساني مي‌برند و او هم دستور مي‌دهد كه ايشان را در حضور او بكشند.

در اين زمان عده‌‌ي ديگر از نصاراي هديابينه را هم كشته‌اند و در جزو ايشان كشيشي به نام ژاك و شاگرد كشيشي هم آزاد نام بوده است كه در سال ۳۷۲ به دستور كركشيد نام مؤبد سرزمين هديابينه ايشان را دستگير كرده و هفت ماه در زندان نگاه داشته و در آن‌جا مكرر شکنجه كرده‌اند و سر‌انجام در ۱۴ ماه آوريل آن سال هر دو را در روي تپه‌اي كه در بيرون شهر بوده است كشته‌اند.

در اين دوره هر وقت كه پادشاه ساساني سفری به شمال ايران مي‌كرده مخصوصاً در حضور او نصاراي اين ناحيه را آزار مي‌داده‌اند و در سراسر اين دوره عيسويان نواحي واقع در مرز ايران و رم بيش‌تر مورد آزار بوده‌اند. با آن‌ كه اسناد دقيقي درباره‌ي شهداي نصراني اين ناحيه در دست نيست مسلم است كه حکمرانان ايراني جدي در آزار نصاري داشته‌اند.

از آن جمله در ناحيه‌اي كه در آن زمان ارزنه مي‌گفتند و امروز به نام ارزنه الروم يا ارز روم معروف است در ۲۴ دسامبر سال ۳۲۷ ميلادي کشتار بي‌رحمانه‌اي از نصاري كرده‌اند.

در اين واقعه يازده تن كشته شده‌اند به نام زبينه و لازار و ماروتا و نرسي والي و مهري و حبيب و سبه و شمبيته و يونن و بريكيشوع و مخصوصاً دو تن آخری را پيش از مرگ شكنجه‌ي بسيار داده‌اند. اين گروه را دو تن از مؤبدان به نام هرمزد اردشير و مهرنرسي محاکمه كرده و حکم كشتن‌شان را داده‌اند. ايسائي نامي پسر حدبو نام از مردم ارزون كه در لشکر ساسانيان سوار نظام بوده شرح شهادت ايشان را نوشته است و بعدها در آن دست برده‌اند.

در روز پنجشنبه‌ي ۱۲ آوريل سال ۳۵۱ هم هيجده تن از نصاري را كه در لشکر ساسانيان بوده‌اند با دو زن و کودکانشان در كنار رود فرات كشته‌اند و نام چند تن از ايشان كه به ما رسيده بدين‌گونه است:

بريكيشوع، عبديشوع، شاپور، سنطرق، هرمزد، اردار، شاپور، هلپد، ايتلهه، مقيمه و نام آن دو زن هلمدور و فوبه بوده است.

از اسنادي كه درباره‌ي اين شهدا در دست است چنين بر مي‌آيد كه شاپور پادشاه ساساني در سال ۳۵۱ با روميان در بين‌النهرين جنگی كرده و تا انطاكيه رفته است و درباره‌ي اين جنگ در منابع رومي و يوناني تنها اشاره‌ي مختصری هست.

اين جنگ در زماني روي داده است كه كنستانس امپراتور روم مشغول سرکوبی ماگنانس بوده و نتيجه‌ي آن اين شده كه در ۱۵ مارس ۳۵۱ يعني چند روز پيش از اين واقعه‌ي شهادت نصاري در كنار رود فرات، گالوس را به امپراتوري برگزيده‌اند.

در سال ۳۶۰ باز جنگ ديگري در گرفته و شاپور قلعه‌ي فنك را كه در سرزمين بيت‌زبديه بوده گرفته است و دو سال بعد احتمال مي‌رود كه مردم آن حصار سركشي كرده باشند زيرا به فرمان شاپور نه هزار تن از مردم آن ناحيه را به ايران كوچانيده‌اند.

اين مردم همه از نصاري بوده‌اند و هليودور خليفه و دوسه و مريهب نامان كشيش و عده‌ي ديگر از كشيشان را با ايشان به ايران برده‌اند و همه‌ي اين عده را دنبال لشكريان ايران به خوزستان فرستاده‌اند.

هليودور خليفه چون به روستای دستگرد رسيده درگذشته و « دوسه» كشيش را به جاي خود گماشته است. مؤبدان خوزستان از ورود اين همه عيسوي بيمناك شده و به آذرپره مؤبد آن ناحيه متوسل شده‌اند وي هم نزد پادشاه ساساني رفته و او را به اين خطر متوجه كرده و شاپور هم به وي دستور داده است كه اين گروه مهاجر را پراکنده كند و هر چند تن را به جايي بفرستد تا دفع ايشان در آينده آسان باشد.

از آن جمله سي‌صد تن از ايشان را به تپه‌ي حاصل‌خيزي فرستاده‌اند و تكليف كرده‌اند كه اگر از دين خود برگردند و دين زردشتي را بپذيرند مي‌توانند در آن تپه بمانند و از آن برخوردار شوند و چون به اصرار كشيشان اكثريت آن‌ها حاضر نشدند دست از عقيده‌ي خود بشويند ۲۷۵ تن از ايشان را كشتند و تنها ۲۵ تن ديگر تسليم شدند.

در ميان كساني كه از پا در آورده بودند كشيشي عبد‌يشوع نام جان به ‌در برد و به روستای همسايه گريخت و زنده ماند. چون بهبود يافت به ياري آن روستايي قبرهايي براي آن شهيدان ساخت.

اما يك ماه بعد حكمران آن روستا وي را گرفت و كشت و اين واقعه در سال پنجاه و سه سلطنت شاپور يعني در سال ۳۶۲ ميلادي رخ داده است.

در يكي از اسناد آن زمان كه در اعتبار آن ترديد است گفته شده كه برخي از اين مهاجران در جايي كه آن‌ها را به آن‌جا فرستاده‌اند كليسايي ساخته‌اند. زاماسب كه با آذر افروز گرد در حكمراني اين ناحيه‌ي مرزي شرکت داشته به ايشان اجازه‌ي اين كار را داده بود.

يكي از اين اسيران جواني به نام آناستاز پسر زاماسب را كه سبه‌ پير گشنسب نام داشته وادار به قبول دين مسيح كرده است.

كوبايي نام مؤبد آناستاز را به قتل رسانده و پير گشنسب هم كه حاضر نشده است از دين مسيح برگردد پس از شكنجه‌هاي بسيار سخت، همين سر‌انجام را يافته است.

در ميان اين شهيدان مارسبه نامي هم بوده كه شرح شهادت او را نوشته‌اند و نيز شرح شهادت بسوس و بهنام و ساره كه از همين مهاجران بيت‌زبديه بوده‌اند در دست است.

در سال ۳۷۴ و ۳۷۵ ميلادي عبديشوع اسقف ناحيه‌ي كشكر را برادرزاده‌اش تهمت زده است كه اسرار ايران را به امپراتور روم داده است. چون اين خبر به شاپور پادشاه ساساني رسيد اين كار را به اردشير پادشاه هديابينه رجوع كرد و وي عبديشوع را با عبدلهه كشيش و عبده اسقف شهر كشكر و بيست و هشت تن از نصاري به همين جرم گرفتار كرد و در ميان ايشان هفت دوشيزه هم بود و همه را به بيت‌لاپات در خوزستان فرستاد. پس از بازپرسي‌هاي مختلف همه را در شب ۱۵ ماه مي کشتند و دو تن از نصاراي آن ناحيه برحدبشبه و شموئيل نام هم خواستار شهادت شدند و آن‌ها را نيز كشتند و آن هفت دوشيزه را هشت روزي پس از آن واقعه به قتل رساندند.

در همان سال بدمه را كه رئيس ديري در محوزويه در ناحيه‌ي اريوان در بيت‌گرمايي بوده با هفت كشيش به زندان افكنده‌اند و پس از چهار ماه حبس سر‌انجام بدمه را به دست نرسي نام كشته‌اند. ديگران را در زندان نگاه‌ داشتند تا اين كه شاپور دوم پادشاه ساساني درگذشت و پس از مرگ او نجات يافتند و بدين‌گونه چهار سال در زندان ماندند.

يكي از آخرين وقايع زمان شاپور دوم شهادت اسقف حنئيته به نام عقبشمه است كه از مردم روستای پكه بوده است. وي را بيش از هشتاد سال عمر كرده بود با كشيشي به نام يوسف و شاگرد كشيشي به نام ايتلهه به شهر اربل برده‌اند.

حكمران آن‌جا كه ادركركشر نام داشت پس از بازپرسي آن‌ها را زنجير كرده و با خود به سرزمين ماد برده است.

سه سال بعد بار ديگر آن‌ها را نزد ادرشاپور مؤبدان مؤبد ايران فرستاده‌اند. وي دستور داده است در شب ۱۰ اکتبر ۳۷۸ ميلادي عقبشمه را بکشند.

در اين زمان دختر پادشاه ارمنستان را گروگان گرفته و به ايران برده و در يكي از قلاع سرزمين ماد زنداني كرده بودند و وي كه از اين واقعه خبر شد وسيله فراهم ساخت پيكر اين كشيش را از سربازاني كه پاسبانش بودند دزديدند و به خاك سپردند.

از سوي ديگر چون ادرشاپور نتوانست يوسف و ايتلهه را وادار كند كه از دين خود دست بکشند ادركركشر مؤبد سابق الذكر را احضار كرد و به او دستور داد وادار كند عيسويان ناحيه‌ي هديابينه اين دو تن را سنگسار كنند.

پس از شكنجه‌هاي ديگر و بازپرسي‌هايي كه زردشت و تهم‌شاپور مؤبد از يوسف کردند او را به اربل بردند و در آن‌جا سنگسار کردند.

يكي از زنان شهر را كه از طبقه‌ي نجبا بود و حاضر نشده بود در سنگسار كردن شركت كند با يوسف سنگسار كردند و اين واقعه روز آدينه‌ي هفته‌ي اول عيد نزول روح‌القدس اتفاق افتاده است.

تهم‌شاپور ايتلهه‌ي كشيش را با خود به شهر دستگرد كه حاكم‌نشين ناحيه‌ي بيت‌نوهدره بود برد و او را نيز در آن‌جا سنگسار كردند و از جمله كساني كه در اين كار دست داشته‌اند برخي از نجباي آن ناحيه بوده‌اند و وي را روز چهارشنبه‌ي هفته‌ي آخر عيد نزول روح‌القدس در سال ۳۷۹ سنگسار كرده‌اند.

عقبشمه و همراهان وي آخرين شهداي اين دوره‌ي کشتار تاريخي زمان شاپور بوده‌اند كه چهل سال تمام دوام داشته است. در يكي از اسناد آن زمان قيد كرده‌اند شماره‌ي کشتگان نصاري در اين دوره كه توانسته‌اند نامشان را ضبط کنند به شانزده هزار تن مي‌رسيده است.

وضع نصاراي ايران از مرگ شاپور دوم

تا جلوس يزدگرد اول (۳۷۹ - ۳۹۹)

قسمت عمده‌ از دوره‌ي سلطنت هفتاد ساله‌ي شاپور دوم يكي از وخيم‌ترين و جانكاه‌ترين دوره‌هاي زندگي ترسايان ايران بوده ‌است.

شاپور نيز به خوي نياكان خود در هر زمان كه با روميان وارد جنگ مي‌شد نصاري را شکنجه مي‌كرد و ايشان را با دولت روم همدست و دستيار مي‌دانست.

در زمان شاپور دوم سه جنگ بزرگ ميان ايران و روم در گرفت. اولي از سال ۳۳۸ تا ۳۵۰ دوازده سال و دومي از ۳۵۹ تا ۳۶۳ چهار سال و سومي از ۳۷۲ تا ۳۷۷ پنج سال طول كشيد و بدين گونه وي در ۷۰ سال پادشاهي ۲۱ سال مشغول جنگ با روميان بود.

در جنگ دوم ژوليانوس امپراتور روم شکست سختي خورد و خود زخم مهلكي برداشت و لشکرش پراکنده شد.

جانشين او ژوين به زحمت توانست سپاهيان رومي را دوباره گرد آورد و ناچار عهد‌نامه‌اي با شاپور امضاء كرد و به موجب آن پنج ايالتي كه روميان در ۲۹۷ در زمان نرسي گرفته بودند به ايران پس دادند. شهر معروف نصيبين كه از مراكز مهم نصاراي آسيا بود به ايران برگشت. از آن پس شهر نصيبين پايتخت ناحيه‌ي مذهبي شد كه در كليساي سرياني به آن «بيت‌عربايه» مي‌گفتند و از قرن پنجم به بعد پس از تيسفون مهم‌ترين اسقف‌نشين اين نواحي بود.

از سوي ديگر هر چه دين نصاري در ارمنستان بيش‌تر ريشه مي‌گرفت خشم ساسانيان و اختلاف‌شان با دولت روم بيش‌تر مي‌شد و به همين جهت برخي از جنگ‌هاي مهم كه در ميان ايران و روم در گرفته بر سر ارمنستان بوده است، زيرا كه ساسانيان مي‌كوشيدند مانع از پيشرفت دين مسيح در ارمنستان شوند و گاهي مردم را به زور وامي‌داشتند كه به دين زردشت بگروند. از سوي ديگر امپراتوران روم از زماني كه خود دين ترسا را پذيرفته بودند جداً خود را پشتيبان آن دين مي‌دانستند و ناچار مي‌بايست از ترسايان ارمنستان پشتيباني بكنند.

اين‌بار نيز والنس كه جانشين ژوين شده بود در ۳۷۲ لشکری تهيه ديد و مي‌خواست مانع از لشكر‌كشي شاپور با ارمنستان بشود زيرا كه شاپور از پيشرفت دين مسيح در آن سرزمين بسيار خشمگين شده بود. سردار رومي تراژان در سال بعد فتح نماياني در ارمنستان كرد. شاپور چاره را منحصر به اين ديد كه متارکه بخواهد و به پايتخت خود تيسفون برگردد. در سال ۳۷۷ حوادثی در تراكيه و آسياي صغير روي داد كه والنس مجبور شد به آن‌جا برود و با ايران عهدنامه‌ي صلحی بست كه ظاهراً به سود روميان نبوده است. در همين ميان طوايف «گوت» قسطنطنيه پايتخت بوزنطيه يا روميه‌الصغري را تهديد مي‌كردند و امپراتور بوزنطيه مي‌بايست لشكريان خود را از ارمنستان ببرد. بدين وسيله اميدوار بود از عهده‌ي سركشي ژرمن‌ها بر آيد و جنگ سختي با آن‌ها در بيرون شهر ادرنه كرد و در آن جنگ در نهم ماه اوت ۳۸۷ كشته شد. شاپور نتوانست از اين ناتوانی كه بر امپراتوران روم چيره شده بود سودی ببرد زيرا كه وي بيمار بود و همان بيماري منتهی به مرگ او شد و سرانجام پس از هفتاد سال پادشاهي در ۳۷۹ در گذشت.

پس از مرگ شاپور دوم برادرش اردشير دوم به جاي وي نشست و چنان مي‌نمايد كه او هم آشکارا دشمن ترسايان و روميان بوده است. زيرا كه وي در زمان برادرش در آن جنگ‌ها شرکت داشته و هنگامي كه در سرزمين هديابينه و بيت‌گرمايي جنگ مي‌كرده از کشتار مردم خودداري نکرده است.

پس از مرگ اردشير دوم، شاپور سوم در ۱۸ اوت سال ۳۸۳ بر تخت پادشاهي نشست. وي مرد صلح‌جويي بود و در آغاز سلطنت خود چنان كه مورخان رومي نوشته‌اند سفيري به دربار تئودوز اول فرستاد «خواستار دوستی او شد و سفرايي روانه كرد و هدايايي مانند مرواريد و ابريشم و چهار پاياني براي كشيدن ارابه‌هاي جنگی او فرستاد.»

پس از او بهرام چهارم كه کرمانشاه لقب داشت در ۱۶ اوت ۳۸۸ به سلطنت ايران برگزيده شد و وي اتحاد با روميان را استوارتر كرد چنان‌كه نه تنها جنگي نكرد بلکه عهدنامه‌اي با روميان بست كه سردار معروف «ستيليكون» Stilicon يكي از مؤثرترين اشخاص در انعقاد آن بود. پس از آن استيلاي قبايل وحشي معروف به «هون‌هاي سفيد» در حدود سال ۳۹۵ ميلادي هم شاهنشاهي ساساني و هم امپراتوري بوزنطيه را ناگزير كرد لشكريان خود را در مرزهاي شمالي خود نگاه بدارند و ناچار ديگر جنگي در ميانشان در نگرفت. در اين دوره‌ي نسبتاً طولانی قهراً نصاراي ايران آسوده زيسته‌اند و ديگر ساسانيان مزاحمشان نشده‌اند. تنها ابن‌العبري مورخ معروف عرب در كتابي كه در تاريخ كليساهاي شرق به زبان سرياني نوشته مي‌گويد «پس از مرگ تموز جاثليق نصاري هيچ‌ يك از اسقف‌ها نخواست جاي او را بگيرد زيرا كه بهرام پسر شاپور دشمن ترسايان بود.» چون بهرام پنجم بالعکس بدخواه ترسايان بوده و ايشان را آزار كرده است احتمال مي‌رود كه ابن‌العبري او را با بهرام چهارم اشتباه كرده باشد.

از سوي ديگر چون در اين دوره‌ جنگي در ميان ايران و روم در نگرفته تاريخ‌نويسان بوزنطيه ذكري از ايران نكرده‌اند و به همين جهت اطلاع از امور داخلی ايران در كتاب‌ها نيست و اين دوره يكي از تاريك‌ترين ادوار تاريخ ساسانيان است. اگر هم كسي بخواهد بگويد كه در اين دوره در اوضاع كليساهاي ايران بهبودی حاصل شده معلوم نيست آن بهبود چگونه و تا چه اندازه بوده است. تنها چيزي كه آشکار است اين است كه ديگر ساسانيان نصاري را آزار نكرده‌اند، آن هم نه براي اين كه روش خود را تغيير داده و احساسات ديگري اختيار كرده باشند بلکه بيش‌تر بدان جهت است كه ديگر با روميان جنگي نكرده‌اند و قهراً بهانه‌اي براي آزردن ترسايان نداشته‌اند. با اين همه نصاراي ايران براي انتخاب پيشوايان و ائمه‌ي خود دچار دشواري‌هاي بسيار بوده‌اند. به جز آن‌چه پيش از اين از تاريخ كليساي ابن‌العبري آوردم ديگري از تاريخ‌نويسان كليسا الي ‌نصيبيني مي‌گويد در آغاز سلطنت شاپور سوم يعني در ۳۸۲ نصاري «تمرصه تموزه» را به عنوان رياست مطلق خود اختيار كرده‌اند. اطلاع درباره‌ي اين شخص و نام او کامل نيست وانگهي معلوم نيست ارزش اين مطلب تا چه اندازه باشد، زيرا كه اين مطلب را «يشوع‌دنح» كه در ميان قرن‌هاي نهم و دهم ميلادي زيسته از الي ‌نصيبيني نقل كرده و درجه‌ي اعتبار آن معلوم نيست. مطالبي كه راجع به اين دوره است مشكوك و مبهم است، زيرا كه در كتاب‌هاي دو تن را سلف اسحق ‌جاثليق دانسته‌اند و درباره‌ي اين دو تن اطلاعاتی كه هست روشن نيست. يكي از آن‌ها را در برخي از اسناد «تمرصه» ناميده‌اند و ابن‌العبري نامش را «تموزه» آورده و ديگري «قيومه» كه گفته‌اند به نفع اسحق استعفا كرده است. اگر فرض كنيم «تمرصه» همان كسي باشد كه نصاري در جلوس شاپور سوم به رياست خود اختيار كرده باشد وي مي‌بايست به يك روايت هفت سال و چند ماه و به روايت ديگر هشت سال و چند ماه يا تنها هشت سال رياست كرده باشد، يعني تقريباً از ۳۸۴ تا ۳۹۲ يا ۳۹۳ . سپس مدت دو سال مقام پيشوايي خالي مانده است. پس از آن قيومه ۴ يا ۵ سال تا ۳۹۹ رياست كرده و آن تاريخ جلوس يزد‌گرد اول شاهنشاه ساساني است و در اين ميان اسحق را به سمت اسقف سلوكيه برگزيده‌اند.

در ميان اين تاريخ‌هاي مختلف تنها تاريخ آخری يعني انتصاب اسحق در ۳۹۹ به نظر قطعي مي‌آيد، زيرا تاريخ‌نويسان همه در اين متفق‌ هستند كه وي يازده سال جاثليق بوده و دو تن از تاريخ‌نويسان مرگ او را در سال دوازدهم سلطنت يزد‌گرد ضبط كرده‌اند و آن مورخي كه در سال يازدهم نوشته حتماً به خطا رفته است.

اما آن‌چه درباره‌ي «تمرصه» و «قيومه» و حتي زندگي آن‌ها به ما رسيده مشكوك است. چنان‌كه در شهادت‌نامه‌ي «داديشوع» درباره‌ي اسحق چنين آمده: «پس از آن ‌كه رياست مطلق بر ملت نصاري مدت ۲۲ سال معطل مانده بود به دست او دوباره برقرار شد» و جاي ديگر: «بواسطه‌ي تقربي كه به فضل خدا در نزد شاه داشت كليسا را به وسيله‌ي دوباره برقرار كردن رياست مطلق جلوه داد.» پيداست كه رؤساي پيش از او خواه تمرصه و قيومه بوده باشند و خواه نبوده باشند، رياست‌شان منحصر به رياست كليساهاي سلوكيه بوده است. در فهرست اسامی جاثليقان كه الي دمشقی ترتيب داده و از همه قديم‌تر است نام اين دو تن پيش از نام پاپا آمده، يعني در آن دوره‌اي كه جزو افسانه است بوده‌اند.

اگر كسي نتواند به اطلاعاتی كه تاريخ‌نويسان درباره‌ي دوره‌اي كه در ميان جلوس شاپور سوم و جلوس يزدگرد اول واقع شده است آورده‌اند اعتماد كند بطريق اولي نبايد در صدد برآيد جاي خالي‌يي را كه در تاريخ جاثليق‌هاي سلوكيه از زمان مرگ «بربعشمين» تا سال ۳۸۳ مانده است پر كند. برخي در توجيه مطالب کتاب ابن‌العبري گفته‌اند كه مراد وي «بيزاس» نامي است كه اسقف سلوكيه بوده و بنابر گفته‌ي فوسيوس مورخ در سال ۳۸۳ در شوراي مذهبي «سيد» با چند تن ديگر يعني فلاوين انطاكي و ماروتا شركت كرده است. گذشته از آن كه بيزاس، نام ايراني و آرامي نيست و دليل ندارد اسقف يكي از شهر‌هاي ايران، ايراني يا آرامي نباشد. مشكل است تصور كرد كه اسقف نصاراي ايران در انجمن ديني كم اهميتي شركت كرده باشد. ناچار بايد گفت سلوكيه در كتاب فوسيوس تحريف كيليكيه در سوريه است و مراد شهر معروف كنار دجله نيست كه پايتخت سلوكيان و اشكانيان و ساسانيان بوده و بعد‌ها به نام تيسفون و مدائن معروف شده است.

در اين ميان يگانه چيزي كه مسلم است اين است كه در شرح انجمن ديني سلوكيه كه در ۴۱۰ تشكيل شده چنان مي‌نمايد كه بيش‌تر نواحي ديني رؤسايي داشته‌اند و حتي در برخي از آن‌ها در ميان چند تن متنازع بوده است.

از اين‌جا پيداست كه مدت‌هاي مديد نصاراي ايران آسايش داشته‌اند و توانسته‌اند سر فرصت مصايبي را كه در سلطنت طولانی شاپور دوم كشيده‌اند جبران كنند و در اين محيط آسودگی رؤسای نواحي مذهبي خود را اختيار كنند. اما باز اين دوره‌ي آسايش به هم خورد و بار ديگر اختلاف در ميان كليساي ايران و شاهنشاهان ساساني در گرفت.

وضع نصاراي ايران از مرگ شاپور دوم

تا جلوس يزدگرد اول (۳۷۹ - ۳۹۹)

قسمت عمده‌ از دوره‌ي سلطنت هفتاد ساله‌ي شاپور دوم يكي از وخيم‌ترين و جانكاه‌ترين دوره‌هاي زندگي ترسايان ايران بوده ‌است.

شاپور نيز به خوي نياكان خود در هر زمان كه با روميان وارد جنگ مي‌شد نصاري را شکنجه مي‌كرد و ايشان را با دولت روم همدست و دستيار مي‌دانست.

در زمان شاپور دوم سه جنگ بزرگ ميان ايران و روم در گرفت. اولي از سال ۳۳۸ تا ۳۵۰ دوازده سال و دومي از ۳۵۹ تا ۳۶۳ چهار سال و سومي از ۳۷۲ تا ۳۷۷ پنج سال طول كشيد و بدين گونه وي در ۷۰ سال پادشاهي ۲۱ سال مشغول جنگ با روميان بود.

در جنگ دوم ژوليانوس امپراتور روم شکست سختي خورد و خود زخم مهلكي برداشت و لشکرش پراکنده شد.

جانشين او ژوين به زحمت توانست سپاهيان رومي را دوباره گرد آورد و ناچار عهد‌نامه‌اي با شاپور امضاء كرد و به موجب آن پنج ايالتي كه روميان در ۲۹۷ در زمان نرسي گرفته بودند به ايران پس دادند. شهر معروف نصيبين كه از مراكز مهم نصاراي آسيا بود به ايران برگشت. از آن پس شهر نصيبين پايتخت ناحيه‌ي مذهبي شد كه در كليساي سرياني به آن «بيت‌عربايه» مي‌گفتند و از قرن پنجم به بعد پس از تيسفون مهم‌ترين اسقف‌نشين اين نواحي بود.

از سوي ديگر هر چه دين نصاري در ارمنستان بيش‌تر ريشه مي‌گرفت خشم ساسانيان و اختلاف‌شان با دولت روم بيش‌تر مي‌شد و به همين جهت برخي از جنگ‌هاي مهم كه در ميان ايران و روم در گرفته بر سر ارمنستان بوده است، زيرا كه ساسانيان مي‌كوشيدند مانع از پيشرفت دين مسيح در ارمنستان شوند و گاهي مردم را به زور وامي‌داشتند كه به دين زردشت بگروند. از سوي ديگر امپراتوران روم از زماني كه خود دين ترسا را پذيرفته بودند جداً خود را پشتيبان آن دين مي‌دانستند و ناچار مي‌بايست از ترسايان ارمنستان پشتيباني بكنند.

اين‌بار نيز والنس كه جانشين ژوين شده بود در ۳۷۲ لشکری تهيه ديد و مي‌خواست مانع از لشكر‌كشي شاپور با ارمنستان بشود زيرا كه شاپور از پيشرفت دين مسيح در آن سرزمين بسيار خشمگين شده بود. سردار رومي تراژان در سال بعد فتح نماياني در ارمنستان كرد. شاپور چاره را منحصر به اين ديد كه متارکه بخواهد و به پايتخت خود تيسفون برگردد. در سال ۳۷۷ حوادثی در تراكيه و آسياي صغير روي داد كه والنس مجبور شد به آن‌جا برود و با ايران عهدنامه‌ي صلحی بست كه ظاهراً به سود روميان نبوده است. در همين ميان طوايف «گوت» قسطنطنيه پايتخت بوزنطيه يا روميه‌الصغري را تهديد مي‌كردند و امپراتور بوزنطيه مي‌بايست لشكريان خود را از ارمنستان ببرد. بدين وسيله اميدوار بود از عهده‌ي سركشي ژرمن‌ها بر آيد و جنگ سختي با آن‌ها در بيرون شهر ادرنه كرد و در آن جنگ در نهم ماه اوت ۳۸۷ كشته شد. شاپور نتوانست از اين ناتوانی كه بر امپراتوران روم چيره شده بود سودی ببرد زيرا كه وي بيمار بود و همان بيماري منتهی به مرگ او شد و سرانجام پس از هفتاد سال پادشاهي در ۳۷۹ در گذشت.

پس از مرگ شاپور دوم برادرش اردشير دوم به جاي وي نشست و چنان مي‌نمايد كه او هم آشکارا دشمن ترسايان و روميان بوده است. زيرا كه وي در زمان برادرش در آن جنگ‌ها شرکت داشته و هنگامي كه در سرزمين هديابينه و بيت‌گرمايي جنگ مي‌كرده از کشتار مردم خودداري نکرده است.

پس از مرگ اردشير دوم، شاپور سوم در ۱۸ اوت سال ۳۸۳ بر تخت پادشاهي نشست. وي مرد صلح‌جويي بود و در آغاز سلطنت خود چنان كه مورخان رومي نوشته‌اند سفيري به دربار تئودوز اول فرستاد «خواستار دوستی او شد و سفرايي روانه كرد و هدايايي مانند مرواريد و ابريشم و چهار پاياني براي كشيدن ارابه‌هاي جنگی او فرستاد.»

پس از او بهرام چهارم كه کرمانشاه لقب داشت در ۱۶ اوت ۳۸۸ به سلطنت ايران برگزيده شد و وي اتحاد با روميان را استوارتر كرد چنان‌كه نه تنها جنگي نكرد بلکه عهدنامه‌اي با روميان بست كه سردار معروف «ستيليكون» Stilicon يكي از مؤثرترين اشخاص در انعقاد آن بود. پس از آن استيلاي قبايل وحشي معروف به «هون‌هاي سفيد» در حدود سال ۳۹۵ ميلادي هم شاهنشاهي ساساني و هم امپراتوري بوزنطيه را ناگزير كرد لشكريان خود را در مرزهاي شمالي خود نگاه بدارند و ناچار ديگر جنگي در ميانشان در نگرفت. در اين دوره‌ي نسبتاً طولانی قهراً نصاراي ايران آسوده زيسته‌اند و ديگر ساسانيان مزاحمشان نشده‌اند. تنها ابن‌العبري مورخ معروف عرب در كتابي كه در تاريخ كليساهاي شرق به زبان سرياني نوشته مي‌گويد «پس از مرگ تموز جاثليق نصاري هيچ‌ يك از اسقف‌ها نخواست جاي او را بگيرد زيرا كه بهرام پسر شاپور دشمن ترسايان بود.» چون بهرام پنجم بالعکس بدخواه ترسايان بوده و ايشان را آزار كرده است احتمال مي‌رود كه ابن‌العبري او را با بهرام چهارم اشتباه كرده باشد.

از سوي ديگر چون در اين دوره‌ جنگي در ميان ايران و روم در نگرفته تاريخ‌نويسان بوزنطيه ذكري از ايران نكرده‌اند و به همين جهت اطلاع از امور داخلی ايران در كتاب‌ها نيست و اين دوره يكي از تاريك‌ترين ادوار تاريخ ساسانيان است. اگر هم كسي بخواهد بگويد كه در اين دوره در اوضاع كليساهاي ايران بهبودی حاصل شده معلوم نيست آن بهبود چگونه و تا چه اندازه بوده است. تنها چيزي كه آشکار است اين است كه ديگر ساسانيان نصاري را آزار نكرده‌اند، آن هم نه براي اين كه روش خود را تغيير داده و احساسات ديگري اختيار كرده باشند بلکه بيش‌تر بدان جهت است كه ديگر با روميان جنگي نكرده‌اند و قهراً بهانه‌اي براي آزردن ترسايان نداشته‌اند. با اين همه نصاراي ايران براي انتخاب پيشوايان و ائمه‌ي خود دچار دشواري‌هاي بسيار بوده‌اند. به جز آن‌چه پيش از اين از تاريخ كليساي ابن‌العبري آوردم ديگري از تاريخ‌نويسان كليسا الي ‌نصيبيني مي‌گويد در آغاز سلطنت شاپور سوم يعني در ۳۸۲ نصاري «تمرصه تموزه» را به عنوان رياست مطلق خود اختيار كرده‌اند. اطلاع درباره‌ي اين شخص و نام او کامل نيست وانگهي معلوم نيست ارزش اين مطلب تا چه اندازه باشد، زيرا كه اين مطلب را «يشوع‌دنح» كه در ميان قرن‌هاي نهم و دهم ميلادي زيسته از الي ‌نصيبيني نقل كرده و درجه‌ي اعتبار آن معلوم نيست. مطالبي كه راجع به اين دوره است مشكوك و مبهم است، زيرا كه در كتاب‌هاي دو تن را سلف اسحق ‌جاثليق دانسته‌اند و درباره‌ي اين دو تن اطلاعاتی كه هست روشن نيست. يكي از آن‌ها را در برخي از اسناد «تمرصه» ناميده‌اند و ابن‌العبري نامش را «تموزه» آورده و ديگري «قيومه» كه گفته‌اند به نفع اسحق استعفا كرده است. اگر فرض كنيم «تمرصه» همان كسي باشد كه نصاري در جلوس شاپور سوم به رياست خود اختيار كرده باشد وي مي‌بايست به يك روايت هفت سال و چند ماه و به روايت ديگر هشت سال و چند ماه يا تنها هشت سال رياست كرده باشد، يعني تقريباً از ۳۸۴ تا ۳۹۲ يا ۳۹۳ . سپس مدت دو سال مقام پيشوايي خالي مانده است. پس از آن قيومه ۴ يا ۵ سال تا ۳۹۹ رياست كرده و آن تاريخ جلوس يزد‌گرد اول شاهنشاه ساساني است و در اين ميان اسحق را به سمت اسقف سلوكيه برگزيده‌اند.

در ميان اين تاريخ‌هاي مختلف تنها تاريخ آخری يعني انتصاب اسحق در ۳۹۹ به نظر قطعي مي‌آيد، زيرا تاريخ‌نويسان همه در اين متفق‌ هستند كه وي يازده سال جاثليق بوده و دو تن از تاريخ‌نويسان مرگ او را در سال دوازدهم سلطنت يزد‌گرد ضبط كرده‌اند و آن مورخي كه در سال يازدهم نوشته حتماً به خطا رفته است.

اما آن‌چه درباره‌ي «تمرصه» و «قيومه» و حتي زندگي آن‌ها به ما رسيده مشكوك است. چنان‌كه در شهادت‌نامه‌ي «داديشوع» درباره‌ي اسحق چنين آمده: «پس از آن ‌كه رياست مطلق بر ملت نصاري مدت ۲۲ سال معطل مانده بود به دست او دوباره برقرار شد» و جاي ديگر: «بواسطه‌ي تقربي كه به فضل خدا در نزد شاه داشت كليسا را به وسيله‌ي دوباره برقرار كردن رياست مطلق جلوه داد.» پيداست كه رؤساي پيش از او خواه تمرصه و قيومه بوده باشند و خواه نبوده باشند، رياست‌شان منحصر به رياست كليساهاي سلوكيه بوده است. در فهرست اسامی جاثليقان كه الي دمشقی ترتيب داده و از همه قديم‌تر است نام اين دو تن پيش از نام پاپا آمده، يعني در آن دوره‌اي كه جزو افسانه است بوده‌اند.

اگر كسي نتواند به اطلاعاتی كه تاريخ‌نويسان درباره‌ي دوره‌اي كه در ميان جلوس شاپور سوم و جلوس يزدگرد اول واقع شده است آورده‌اند اعتماد كند بطريق اولي نبايد در صدد برآيد جاي خالي‌يي را كه در تاريخ جاثليق‌هاي سلوكيه از زمان مرگ «بربعشمين» تا سال ۳۸۳ مانده است پر كند. برخي در توجيه مطالب کتاب ابن‌العبري گفته‌اند كه مراد وي «بيزاس» نامي است كه اسقف سلوكيه بوده و بنابر گفته‌ي فوسيوس مورخ در سال ۳۸۳ در شوراي مذهبي «سيد» با چند تن ديگر يعني فلاوين انطاكي و ماروتا شركت كرده است. گذشته از آن كه بيزاس، نام ايراني و آرامي نيست و دليل ندارد اسقف يكي از شهر‌هاي ايران، ايراني يا آرامي نباشد. مشكل است تصور كرد كه اسقف نصاراي ايران در انجمن ديني كم اهميتي شركت كرده باشد. ناچار بايد گفت سلوكيه در كتاب فوسيوس تحريف كيليكيه در سوريه است و مراد شهر معروف كنار دجله نيست كه پايتخت سلوكيان و اشكانيان و ساسانيان بوده و بعد‌ها به نام تيسفون و مدائن معروف شده است.

در اين ميان يگانه چيزي كه مسلم است اين است كه در شرح انجمن ديني سلوكيه كه در ۴۱۰ تشكيل شده چنان مي‌نمايد كه بيش‌تر نواحي ديني رؤسايي داشته‌اند و حتي در برخي از آن‌ها در ميان چند تن متنازع بوده است.

از اين‌جا پيداست كه مدت‌هاي مديد نصاراي ايران آسايش داشته‌اند و توانسته‌اند سر فرصت مصايبي را كه در سلطنت طولانی شاپور دوم كشيده‌اند جبران كنند و در اين محيط آسودگی رؤسای نواحي مذهبي خود را اختيار كنند. اما باز اين دوره‌ي آسايش به هم خورد و بار ديگر اختلاف در ميان كليساي ايران و شاهنشاهان ساساني در گرفت.

سازش‌هاي مذهبي در ميان دربار ايران

و ترسايان مروته و اسحق و يزدگرد اول

قراردادی كه در ميان دربار ساساني و ترسايان ايران بسته شد در زمان يزد‌گرد اول منعقد شد و از جانب نصاري مروته اسقف ميافارقين و اسحق مطران سلوكيه درآن شرکت كرده‌اند.

در آن زمان سفرايي كه امپراتوران بوزنطيه به ايران مي‌فرستادند هميشه بالاترين مقامات درباری را داشته‌اند. از آن جمله سفيري كه پيش از سال ۴۰۵ ميلادي به ايران آمده آنتميوس Anthemius نامي بوده كه بعدها شخص اول دربار و حکمران كل مشرق شده است.

در آن زمان معمول شده بود كه هر وقت لشكركشي مي‌كردند كشيشي هم با لشكريان همراه بود كه در موقع از آداب ديني فروگذار نکنند و هر وقت لازم شد دعا بخوانند و تبرك خدا را براي لشكريان بخواهند، چنان‌كه در ايران هم معمول بود كه همواره مؤبدان با لشكريان به ميدان جنگ مي‌رفتند و آتش مقدس يعني آتش ورهرام را با خود مي‌بردند. به همين جهت هر گاه سفيري از دربار بوزنطيه به ايران مي‌آمد كشيشي هم با او همراه بود و براي اين كار بيش‌تر اسقف‌هاي بين‌النهرين را اختيار مي‌كردند، زيرا كه روابط دائمی روزانه در ميان كليساهاي سرياني ايران و قلمرو روم برقرار بود و اين كشيشان از اوضاع ايران اطلاعات درست داشتند. از سوي ديگر زبان نصاراي ايران كه زبان آرامي بود زبان ايشان هم بود و بدين وسيله از جزئيات زندگي نصاراي ايران و مقاصد دربار ساساني درباره‌ي ايشان باخبر بودند. به همين جهت مروته اسقف ميافارقين را هم با سفارتي كه به دربار يزدگرد اول مي‌رفت همراه کردند.

درباره‌ي اصل و نسب وي اطلاعی در دست نيست، همين قدر پيداست كه چندين بار در انطاكيه و آسياي صغير و قسطنطنيه ساکن شده و در شوراي مذهبي كه در ۳۶۰ در قسطنطنيه تشكيل شده شرکت كرده است. اما در يكي از كتاب‌هاي تاريخ يعقوبيان به خطا تاريخ آن را ۳۸۱ ضبط كرده‌اند. سپس در شوراي ديگري هم شرکت داشته است.

ظاهراً وي چندين بار مأمور ايران شده است، اما نمي‌توان عده و تاريخ مأموريت‌هاي او را معلوم كرد.

در يكي از اسناد آن زمان تاريخ مأموريت او را سال ۳۹۹ يعني سال جلوس يزدگرد اول و سال اول دوره‌ي مأموريت اسحق مطران دانسته‌اند. در سند ديگري قيد شده كه نه تنها رياست شوراي مذهبي سلوكيه با او بوده، بلکه پيش از آن هم به ايران آمده و نصاراي ايران را آرام كرده است. تقريباً در همه‌ي اسناد سخن از دو سفر او به ايران هست و ظاهراً سفر دومش در ۴۱۰ بوده است. پس از مطالعه‌ي دقيق در اسنادي كه مانده معلوم مي‌شود كه وي پيش از ۴۱۰ دو سفر به ايران كرده، يكي در حدود ۳۹۹ و ديگري در حدود سال ۴۰۸ . هر چند كه در سند ديگري اشاره به اين است كه وي سفر ديگري در حدود ۴۰۳ و ۴۰۴ به ايران آمده است. در هر صورت در سال ۴۰۴ در قسطنطنيه بوده است.

بدين گونه پيداست كه وي در سال ۳۹۹ كه يزدگرد اول به تخت نشسته در سلوكيه‌ي تيسفون بوده و در همين سال اسحق را به مطراني پايتخت ساسانيان انتخاب كرده‌اند.

بار ديگر در حدود سال ۴۰۸ ميلادي به تيسفون آمده، خواه براي اين كه جلوس تئودوز دوم را به يزد‌گرد اول خبر دهد و خواه براي اين كه نصاراي ايران را به آرامش دعوت كند، زيرا كه در آن زمان در نتيجه‌ي جاه‌طلبي كشيشان، نفاقي در ميانشان افتاده بود. در اين موقع به ياري شاهنشاه ساساني در سال ۴۱۰ ميلادي شوراي مذهبي سلوكيه را تشكيل داده و دوباره كليساهاي ايران را با هم متحد كرده است.

ظاهراً وي سه سال در سرزمين بابل به اصطلاح آن روز يعني بين‌النهرين مانده است و معروف است كه در اين مدت مجال كرده نسخه‌هايي از شهادت نامه‌ها به دست آورد و استخوان‌هاي شهدا را جمع كند و حتي معروف است كه اين غنايم را با خود به ميافارقين برده و در مقر خود كه به ياري تئودوز دوم امپراتور از نو ساخته جاي داده است و به همين جهت شهر ميافارقين را كه پيش از آن «ميفرقط» مي‌ناميدند «مارتيروپوليس» يعني شهر شهدا نام گذاشته‌اند. وي ظاهراً پيش از سال ۴۲۰ ميلادي مرده است، زيرا كه در ۴۲۰ ميلادي در انجمن ديگري كه تشكيل شده وي حاضر نبوده است، اما تا ۴۱۸ ميلادي زنده بوده است.

سبب پيشرفت وي يكي اين است كه سفير دربار امپراتور بوزنطيه بوده و ديگر به واسطه‌ي نفوذ شخصي و آشنايي‌ است كه با يزدگرد اول داشته است و نفوذ وي در مردم آن زمان بواسطه‌ي پرهيزگاري و زرنگي و نيز احاطه‌‌ي او در پزشكي بوده است. حتي در يكي از اسناد آن زمان قيد كرده‌اند كه يزدگرد اول چون با روميان صلح كرد از ايشان پزشكي خواست و روميان او را بدين سِمت به دربار ساساني فرستادند. ديگري از تاريخ‌نويسان گفته است كه يزدگرد سردرد بسيار بدي داشت كه مؤبدان نتوانسته بودند درمان كنند و وي او را شفا داد و اين داستان را هم آورده‌اند كه: « مؤبدان از اين كه مروته تا اين اندازه در دل پادشاه جاي دارد رشك مي‌بردند و هنگامي كه پادشاه براي عبادت در برابر آتش جاودان كه خداي آن‌ها بود آمده بود، بانگي برخاست كه گويي از ميان آتش برون مي‌آمد و مي‌گفت شاه را بايد چون كافران از آتشکده بيرون كرد زيرا كه به پيشرو ترسايان احترام مي‌كند.» اما مروته اين نيرنگ را كشف كرد و به شاه گفت هنگامي كه بار ديگر اين بانگ را مي‌شنود دستور دهد همان ‌جايي را كه بانگ از آن برمي‌خيزد بكنند. «يزدگرد اين كار را كرد و ديد آتش سخن نمي‌گفت بلكه مردي بود كه وي را در گودالي پنهان كرده بودند. اين كار وي را چنان به خشم افکند كه فرمان داد نژاد مغان را براندازند و به جاي آن‌ كه مروته را بيرون كند به او اجازه داد هر جا مي‌خواهد كليسا بسازد.» مؤبدان باز چاره‌جويي‌هاي ديگر كردند اما به جايي نرسيد. در سند ديگري گفته شده است كه مروته به ياري كشيش ديگري پسر يزدگرد را كه شيطان در جلدش رفته بود از آن حال نجات داده است.

در سند ديگري تصريح كرده‌اند كه اين كار را «يهبلهه» كرده و دختر پادشاه را در حضور مروته از اين حال رهانيده است. ابن‌العبري اين كار را به همان يهبلهه ولي درباره‌ي پسر پادشاه نسبت مي‌دهد و ديگري مدعي است كه اين علت در مزاج خود پادشاه بوده‌ است. پيداست كه اصل اين داستان يكي بوده و همان روايت اول است كه در اسناد ديگر تحريف كرده‌اند.

اين داستان بيرون آمدن صدا از ميان آتش و حيله‌اي كه مؤبدان در اين كار كرده‌اند؛ در داستان‌هاي مربوط به ماني هم ديده مي‌شود و نيز در همين داستان‌ها گفته‌اند كه ماني پزشك زبردستي بوده و شاپور براي درمان كردن پسر خود بدو رجوع كرده است. در اين كه يزدگرد درباره‌ي ترسايان بسيار مهربان بوده و به همين جهت مؤبدان زردشتي از او دل ‌خوشي نداشته‌‌اند، ترديدي نيست زيرا كه در مآخذ ايراني به او «بزهگر» لقب داده‌اند و همين کلمه را تاريخ‌نويسان تازي به «اثيم» ترجمه كرده‌اند و نام وي را هميشه يزدگرد اثيم آورده‌اند.

بنابر اسناد تاريخي آن زمان اسحق مطران سلوكيه كه او هم در اين كار دست داشته، از مردم كشكر بوده و با تمرصه‌ي جاثليق كه شخصيت او معلوم نيست يا با مروته خويشاوندي داشته‌ است. ابن‌العبري مورخ معروف مي‌گويد كه پنج سال پس از مراسم تفويض مقام روحاني به قيومه كه مي‌گويند جانشين تمرصه شده در ميان آركاديوس و يزدگرد صلح واقع شده است و يزدگرد ترسايان را آزار مي‌كرد. مروته را به سفارت به ايران فرستادند و چون او وارد ايران شد نصاري آسوده شدند. آن‌گاه قيومه همه‌ي كشيشان ايران را در حضور مروته گرد آورد و از ايشان خواست وي را به واسطه‌ي ضعفی كه داشت خلع كنند. ايشان نخست امنتاع كردند ولي پس از اصرار وي استعفايش را پذيرفتند و اسحق را به جايش برگزيدند و اسحق احترام بسيار به او مي‌كرد و تا زنده بود وي را محترم مي‌داشت.

بنابر سند ديگر اسحق پس از آن ‌كه بيست و دو سال مقام روحانيت خالي مانده بود شاغل آن شده و به واسطه‌ي احترامي كه پادشاه ساساني به او مي‌كرده به اين مقام رسيده است. اما چندي بعد كشيشان بر او برخاسته‌اند و از دربار ايران ياري خواسته‌اند و به واسطه‌ي تهمت ناروايي كه به او زده‌اند اسحق را به زندان بردند و در اين مورد كشيشان روم و مروته از او شفاعت كردند و ظاهراً مروته براي آزادي وي شوراي عمومي كليساهاي ايران را دعوت كرده و كساني كه بر او برخاسته بودند محاكمه و محكوم كرده‌اند و بدين‌گونه به ياري شاهنشاه ايران مخالفان را برانداخته است.

بدين‌ گونه يزدگرد بزهگر پس از چندي ترديد سياستي مساعد با نصاري پيش گرفته است و به همين جهت وي در ميان شاهنشاهان ساساني اختصاص دارد، زيرا كه هم با همسايگان و هم با رعاياي خود مهربان بود و مخصوصاً با نصاري خوش رفتاري داشت. همين سبب شد كه مؤبدان و بزرگان دربار با او بد شدند و در تاريخ ايران نام وي به زشتي و بيدادگري برده مي‌شود و چنان‌كه گفته‌اند با مؤبدان زردشتي بدرفتاري هم كرده باشد. اما در اسناد نصاري وي را به نيكي و آرامش طبيعي و به بزرگواري ستوده‌اند و حتي گفته‌اند مي‌خواست به دين نصاري بگرود اما مرگ مجالش نداد.

اگر از اين افراط و تفريط‌ها بگذريم باز نمي‌توان منكر شد كه وي پادشاه بيدار و صلح‌جوي، ولي مانند پادشاهان ديگر سلسله‌ي خود مستبد و خود رأي بوده ‌است، چنان‌كه در پايان سلطنت خود هنگامي كه ديد نفوذ ترسايان بسيار شده و ممكن است مؤبدان را بر وي خشمگين و مسلط كند سرانجام از بدرفتاري با آن‌ها خودداري نكرد.

انجمن ديني سال ۴۱۰ ميلادي

در گزارش انجمن ديني سلوكيه چنين آمده است كه: «يزدگرد فرمان داد كه در سراسر كشور معابدي را كه پدرانش ويران كرده‌اند دوباره با شكوه تمام بسازند، همه‌ي كساني را كه مورد خشم خدا قرار گرفته بودند رها كنند و كشيشان و سران و كاركنان كليساها آزاد باشند و ترس نداشته باشند.»

مقدماتي كه باعث صدور اين فرمان رسمي شده معلوم نيست و چنان‌كه پيش از اين گذشت تنها چيزي كه معلوم است اين است كه مروته در اين كار دست داشته و هنگامي كه وارد ايران شده سه نامه از كشيشان مغرب آورده است: يكي خطاب به شخص يزدگرد و اسقف‌هاي ايران كه در حضور ايشان به او نمايندگي داده بودند. نامه‌ي دوم براي آن بوده است كه در برابر شاهنشاه ايران خوانده شود و نامه‌ي سوم شامل دستورهايي بوده كه به او داده بودند. نسخه‌ي نامه‌ي سوم ظاهراً در دست است. اين نامه‌ها را معروف‌ترين اسقفان سوريه و بين‌النهرين امضاء كرده بودند و از آن جمله اسقف انطاكيه و حلب و ادسا و تله آمده بوده‌اند. ظاهراً مروته نمايندگي دربار بوزنطيه را هم داشته است و به همين جهت توانسته است از پادشاه ساساني اجازه بگيرد كه همه‌ي كشيشان مشرق در انجمني گرد آيند. در اسناد آن زمان قيد كرده‌اند كه: «شاه دستور داد به وسيله‌ي بريدهاي تندرو دربار براي مرزبانان نواحي مختلف فرماني بفرستند تا اسقف‌هاي نصيبين و هديابينه و بيت‌گرمايي و بيت‌حوزيه و ميشان و كشكر را به سلوكيه بفرستند.»

همه‌ي اين نمايندگان به شتاب روانه شدند و در ششم ژانويه به مناسبت عيد ظهور يا عيد ذبح (اپيفاني) در كليساي جامع گرد آمدند تا نامه‌ي اسقفان غرب را براي آن‌ها بخوانند. جلسه‌ي انجمن در روز اول فوريه آغاز شد و در آن جلسات قانون نيكيه و برخي قوانين انتظامي ديگر را پذيرفتند و چند روز پس از آن دو نمايند‌ي پادشاه ساساني فرماني را كه براي آزادي ترسايان داده بود تأكيد و ابلاغ كردند كه اسحق را بايد به رياست برگزينند و اسحق و مروته مأمور شدند تصميمات انجمن را اجرا كنند و سرانجام پس از سپاس‌گزاري از پادشاه و اجراي نمازهاي جماعت در سراسر كشور نمايندگاني كه آمده بودند بازگشتند.

در اسنادي كه از آن زمان مانده عده‌ي جلساتي كه تشكيل شده معلوم نيست و نيز شماره‌ي كشيشاني را كه شركت كرده‌اند معين نكرده‌اند، تنها در دعوت‌نامه‌اي كه نوشته شده تصريح كرده‌اند كه براي چهل تن فرستاده‌اند ولي از سوي ديگر فهرست اسقف‌نشينان آن زمان شامل بيست و شش محل است و فهرست نواحي مذهبي را سي و هفت دانسته‌اند. چنان مي‌نمايد كه فهرست اسقف‌نشينان تنها شامل آن‌هايي است كه نماينده‌‌شان در سلوكيه حضور داشته‌اند و نواحي دوردست يا نماينده نفرستاده بودند يا اين كه تابع كليساي مركزي نبوده‌اند. وانگهي از برخي نواحي دو يا سه نماينده آمده بود و اگر كساني را كه حضور يافته‌اند اما رأي نداده‌اند بشمار بياوريم به همان عده‌ي سي و نه يا چهل كه دعوت‌نامه برايشان فرستاده شده مي‌رسيم.

برخي سه جلسه قايل شده‌اند يكي در اول فوريه‌ي سال ۴۱۰ براي خواندن نام‌هاي كشيشان كليساهاي غرب وراي انجمن نيكيه، جلسه‌ي دوم چند روز پس از آن و در آن جلسه به دستور دو نماينده‌ي پادشاه اسحق را به رياست اختيار كردند و در جلسه‌ي سوم قانون انجمن را تصويب كرده و براي منافقان كيفرهايي معلوم كرده‌اند.

اما به اين نكته ايرادهايي وارد است: يكي آن كه ظاهراً نامه‌ي كشيشان غرب را در جلسه‌ي مقدماتي در روز عيد ظهور خوانده‌اند. ديگر آن ‌كه جلسه‌اي را كه در دربار در حضور نمايندگان پادشاه ساساني تشكيل شده نمي‌توان جلسه‌ي انجمن دانست و در هر حال اين جلسه آخرين جلسه بوده است، زيرا كه نمايندگان پادشاه مقررات انجمن را تصويب كرده‌اند و كشيشان هم در سراسر كشور نماز خوانده و سپاس‌گزاري كرده‌اند و البته اين كار را مي‌بايست پس از بازگشت به شهر خود كرده باشند.

در اين صورت مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه در ماه ژانويه در روز عيد ظهور به فرمان پادشاه ساساني اسقفان در كليساي جامع گرد آمده‌اند. يزدگرد وادار كرده است نامه‌ي كشيشان غرب را بخوانند و بي‌شك نامه‌اي را كه خطاب به او بوده‌ است خوانده‌اند. چنين مي‌نمايد كه در اين نامه در جزو مطالب ديگر ردي هم بر مخالفان اسحق نوشته بوده‌اند زيرا كه از روز اول فوريه اسحق را به رياست و سركردگي اسقفان ايران شناخته‌اند.

بدين گونه اختلاف و تشتّت آراء از ميان رفته است. چنان مي‌نمايد كه در جلسه‌ي مقدماتي تصميمات كشيشان سوريه را كه شاهنشاه ايران تصويب كرده به اطلاع همه رسانده باشند.

روز سه شنبه‌ي اول فوريه جلسه‌ي رسمي انجمن تشكيل شده است. نخست نماز باشكوهي براي تندرستي شاه ساساني خوانده‌اند، سپس نامه‌ي ديگري را كه اسقفان بين‌النهرين به نام مروته نوشته بودند قرائت كرده‌اند و قسمتي از اين نامه در اسناد آن زمان مانده است. اين نامه مقدمه‌ي يك عده مقررات مذهبي متكي بر تصميمات انجمن مذهبي نيكيه بوده و مدلول آن چنين بوده است: «اگر خداوند متعال روا دارد و شاهنشاه فيروزمند به درخواست ما گوش فرا دهد و دستوري دهد كه اسقفان با هم گرد آيند و انجمني فراهم كنند اينك همه‌ي قوانين انتظامي را كه در شهر نيكيه مقرر شده است براي تو مي‌فرستيم.»

اسحق دستور داد مجموعه‌ي قوانين را آوردند و پس از آن ‌كه در حضور جمع خوانده شد اسقفان سوگند ياد كردند كه آن را اجرا كنند وگرنه كافرند. سپس مروته و اسحق آن‌ها را واداشته‌اند امضاء كنند و پس از آن برخي مسائل را كه مهم‌تر بود مطرح كردند و تصميم گرفتند. از جمله مصمم شدند كه در هر شهر بيش از يك اسقف نباشد و هر اسقف جديد را بايد سه اسقف ديگر انتخاب كنند و اگر هم اين سه اسقف‌نشين دور از يكديگر باشند بايد مطران انتصاب او را تصويب كند. بايد عيدهاي بزرگ و روزه‌ي بزرگ را همه‌جا در يك روز بگيرند و «ذبيحه‌القداس» را تنها در يك مذبح به‌جا آورند. اين تصميمات را بنابر آن‌چه در مجموعه‌ي قوانين كشيشان غرب بوده گرفتند و آن‌چه تاكنون مانده ناچار خلاصه‌اي از آن است كه در سه ماده نوشته شده است.

پس از اين تصميمات و اندك زماني پس از اول فوريه مروته و اسحق به دربار شاهي رفتند و از شاهنشاه بار خواستند و نتيجه‌ي انجمن خود را به اطلاع او رساندند و وي مصمم شد مقرراتشان را تصويب كند و بار ديگر توجه خود را نسبت به كليساهاي نصاري آشكار كند.

براي اين كار دو تن از نجباي دربار را اختيار كرد كه خسرو يزدگرد و مهرشاپور نام داشتند و بالاترين مقام‌هاي دربار با هر دوي آن‌ها بود، زيرا كه نخستين بزرگ فرمان‌دار يعني وزير اعظم و ديگر ارگبد بود، يعني از خاندان شاهي به شمار مي‌رفت. اين دو تن كشيشان را به دربار خواستند و از جانب يزدگرد نطقي كردند و بار ديگر اعلان كردند كه ترسايان همه گونه آزادي دارند كه دين خود را داشته باشند و كليسا بسازند. در ضمن گفتند كه به رسميت شناختن دين نصاري در نتيجه‌ي كوشش‌هاي اسحق بوده است و «چون مورد پسند شاهانه بوده شاه وي را پيشواي همه‌ي ترسايان شرق كرده است.» مروته نيز در اين كار موثر بوده است. در پايان سفر گفتند كه هر كسي برخلاف رأي اسحق و مروته برود گرفتار كيفر خواهد بود و در ميان هلهله اسقفان از مجلس بيرون رفتند.

انجمن بزرگ سلوكيه بدين گونه پايان يافت و چنان مي‌نمايد كه مدت آن كم بوده است. اسقفان به شتاب به قلمرو خود بازگشتند تا تصميم‌هايي را كه گرفته بودند به اطلاع مردم برسانند و آن‌ها را از پريشاني بيرون آورند.

ناچار جشن‌هاي مذهبي كه به همين مناسبات در سال۴۱۰ در سراسر ايران ساساني گرفته‌اند بسيار با شكوه بوده و كمتر جشني به اين درجه از شادي رسيده است و مروته بيش از همه از نتيجه‌ي كار خود شادمان بوده است. ترديدي نيست كليسايي كه پيش از آن در نتيجه‌ي آزارهاي دولت ساساني و اختلافات ميان ترسايان دچار بحران بوده از اين پس رسماً مورد حمايت شاهنشاه ساساني قرار گرفته است. در نتيجه‌ي اين تصميمات مراتب و درجات كشيشان مرتب شده و قوانيني كه در نتيجه‌ي تجارب ديرين كليساهاي رومي مدون شده بود در همه‌جا يكسان مجري شده است و از آن پس مقررات نيكيه يگانه اصول همه‌ي كليساي سوريه شده است.

نتيجه‌ي ديگر اين شده كه ديگر در خانه‌ها نماز نخوانده‌اند و در هر ناحيه‌اي يك اسقف و هر ولايتي يك مطران داشته و در رأس همه‌ي اين‌ها اسقف پايتخت يعني سلوكيه‌ي تيسفون جاي گرفته است و اين اسقف مطران كل و سر كرده‌ي همه‌ي اسقفان شده است. اسقف كشكر هم زير دست او قرار گرفته و به منزله‌ي دست راست او و وزير او بوده و پس از مرگ وي امور آن ناحيه را اداره مي‌كرده است.

در زير دست اين مطران كل پنج مطران ديگر كه كاملاً مطيع او بوده‌اند در «كرسي ولايات» بوده‌اند و عبارت بوده‌اند از اسقف بيت‌لاپات (در خوزستان) و نصيبين و هرات در ميشان و اربل (در هديابينه) و كرخه و بيت‌سلوخ (به‌جاي بيت‌گرمايي). تقريباً سي اسقف كه حدود اختياراتشان را به دقت معين كرده‌اند در زير دست مطران‌ها بوده‌اند. تنها چند دسته از نصاراي دور افتاده و پراكنده در سرزمين مادوري و فارس جزاير خليج فارس ظاهراً در اين موقع ناحيه‌ي معيني را تشكيل نمي‌داده‌اند.

بدين‌گونه اختلاف از ميان نصاراي ايران برخاست و كساني را كه زير بار نرفتند عزل كردند و از دين ترسايان خارج كردند. در سرزمين شوش وضع پريشان‌تر بود و مخالفان كه مردان متنفذي پشتيبان‌شان بوده‌اند به همان حال ماندند و مهم‌ترين‌شان چهار تن بودند كه تسليم نشدند. اما ايشان را منع كردند شاگرد بگيرند و پس از مرگ‌شان انتخاب جانشين آن‌ها موكول به رأي جاثليق بود.

جانشينان اسحق از ۴۱۰ تا ۴۲۰

اسحق در سال دوازدهم سلطنت يزدگرد اول يعني در ۴۱۰ ميلادي درگذشت و «احيي» جاي او را گرفت. آن‌چه در اسناد تاريخي آن زمان درباره‌ي وي و نسب و سوابق او آمده ارزش ندارد و حتي ابن‌العبري مطالبي آورده كه بيهوده و نادرست است. در دو كتاب ديگر گفته‌اند كه پيش از آن ‌كه به مقام جاثليقي برسد كشيش بوده و زير دست عبديشوعِ سابق‌الذكر بوده است، اما اين عبديشوع حقيقت تاريخي ندارد.

دليل اين كه به مقام جاثليقي رسيده نيز معلوم نيست. تنها يكي از مؤلفين «عمرو» مي‌گويد كه در دربار ساسانيان توجهي به او داشته‌اند و حتي مي‌گويد هنگامي كه اختلافي در ميان يزدگرد و برادرش «بهور» روي داده بود وي ميانجيگري كرده و ايشان را آشتي داده است و بهور را «شاه ايران» خطاب مي‌كند. اما در اسناد ديگر از اين برادر يزدگرد نامي نيست و در هر صورت چنين كسي از ساسانيان به سلطنت ايران نرسيده است، مگر اين كه مراد از شاه ايران حكمران فارس باشد. در اين كتاب گفته شده كه احيي در سفري كه به همين مقصود كرده قبر شهداي ايران را كه در زمان شاپور كشته شده بودند زيارت كرده است و حتي شرحي درباره‌ي آن در كتابي نوشته است. اما سندي براي اين مطالب نيست و حتي تاريخ مرگ احيي را هم نمي‌توان معين كرد. تنها چيزي كه در اين زمينه مي‌توان گفت اين است كه چون يزدگرد نسبت به ترسايان توجهي داشته ناچار مقام جاثليق در اين هنگام بسيار معطل نمانده است و چون جانشين احيي كه همان «يهبلهه» باشد در آغاز سال ۴۱۵ به اين مقام رسيده است احيي هم در همين موقع از ميان رفته است. دليل اين كه يهبلهه در ۴۱۵ به اين مقام نشسته اين است كه تصريح كرده‌اند. در اين صورت احيي از اواخر سال ۴۱۰ تا اوايل سال ۴۱۵ جاثليق بوده است. مورخ سرياني الي‌ نصيبيني نيز تصريح كرده است كه احيي چهار سال و پنج ماه در اين مقام بوده است.

يهبلهه ظاهراً از شاگردان و اصحاب «عبده» بوده و به او مأموريتي در سرزمين «دسكرت» (دسكره) داده بوده و در سندي گفته شده كه كافران اين ناحيه را عيسوي كرده و صومعه‌اي در كنار رود فرات ساخته و خود بدين‌ جا رفته است.

وي را با رضايت پادشاه ساساني به مقام جاثليقي برگزيده‌اند يا اين كه بواسطه‌ي نفوذي است كه در آن دربار داشته است و پيش از اين گفته شد كه كرامتي هم در آن دربار به او نسبت داده‌اند. در سال نوزدهم سلطنت يزد‌گرد كه مصادف با ۴۱۷- ۴۱۸ ميلادي باشد وي را براي مصالحه و سازش دو دولت به دربار تئودوز دوم امپراتور بوزنطيه فرستاده‌اند و در قسطنطنيه به واسطه‌ي عقايدي كه داشت كارش رونقي گرفت و با هداياي فراواني به ايران برگشت و كليساي تيسفون با آن‌ها رونق يافت و كليساي ديگري هم در آن‌جا ساخت.

در سال ۴۱۹- ۴۲۰ ميلادي امپراتور بوزنطيه «آكاس» اسقف شهرِ آمِد را به سفارت، به دربار شاهنشاه ايران فرستاده است. به عقيده‌ي برخي از تاريخ‌نويسان مراد از اين سفارت همان مأموريتي است كه سقراط مورخ گويد در ۴۲۲ به دربار بهرام رفته است. و پس از اين ذكر آن خواهد آمد. اما دليل دارد در تاريخي كه سقراط صريحاً آورده است شك كنيم. سقراط نمي‌گويد كه اسقف شهر آمده هرگز به ايران نرفته است و تنها مي‌گويد چون وي پول داده و هفتاد هزار اسيري را كه ايرانيان از روميان در سرزمين «آرزانن» گرفته‌ بودند آزاد كرده است بهرام از اين سخاوت وي متأثر شده و خواسته است با او گفت‌وگو كند. اين كاري كه اسقف آمِد كرده ممكن نبوده است پيش از سال ۴۲۰ روي داده باشد، زيرا كه در اين تاريخ هنوز جنگ در ميان ايرانيان و روميان در نگرفته بود و البته چون پس از اين جنگ وي تا اين اندازه علاقه به كليساهاي ايران نشان داده كه اسيران رومي را بدان گونه آزاد كرده است پيش از آن مي‌بايست سفري به ايران كرده باشد و بدين گونه معلوم مي‌شود كه همان تاريخ ۴۱۹ – ۴۲۰ براي سفر او درست است. در همين سفر يهبلهه انجمني تشكيل داده كه شرح آن باقي مانده است.

در شهادت‌نامه‌ي داديشوع گفته شده كه چون يهبلهه مخالفاني داشته اسقف آمِد اين اقدام را به نفع او كرده است. اما در شرحي كه از انجمن سال ۴۲۰ نوشته اشاره‌اي به اين مطلب نيست و ظاهراً واقعه‌اي برخلاف انتظار رخ نداده زيرا كه در اين شرح جاثليق تمام عناوين رسمي خود را كه جاثليق بيت‌لاپات و نصيبين و ايران و ارمنستان و پرات‌ميسان و هديب (هديابينه) و بيت‌گرمايي و گورزن و غيره باشد ذكر كرده است.

در اين سفر در ضمن آن ‌كه يهبلهه و آكاس هر دو در نزد شاه ايران بوده‌اند اسقفان ديگر هم براي ديدارشان به آن‌جا رفته‌اند و نامه‌اي به آن‌ها نوشته و خواستار شده‌اند مقررات انجمن‌هاي روم را بپذيرند. اين عريضه را يازده اسقف امضاء كرده‌اند، از آن جمله اسقف‌هاي‌ بيت‌لاپات و آگاپت و نصيبين و اوزه و كرخه‌ي لدان و صومعي و شوش و شوشتر و چهار اسقفي كه ناحيه‌اي سپرده‌ به آن‌ها نبوده است.

اگر در وقايع آن زمان بيش‌تر دقت كنيم معلوم مي‌شود كه احوال نصاراي ايران چندان رضايت‌بخش نبوده است زيرا كه در اين عرض‌داشت اسقفان گفته‌اند كه دنباله‌ي كارهاي اسحق گرفته نشده و كشيشان سلوكيه قوانين را درست نمي‌دانند و از مقررات و سنن خبر ندارند و چند تن از آن‌ها بسيار سالخورده بودند و اندكي پس از انعقاد اين انجمن در گذشته‌اند و جانشينان ايشان با هم اختلاف داشته‌اند. يهبلهه در جوابي كه به ايشان داده تشكر كرده است كه در آغاز انتصاب وي بدين مقام با او مساعدت كرده‌اند و البته معني اين بيان اين است كه اسلاف ايشان مساعد نبوده‌‌اند. وي در ضمن از عمليات اسحق خرده‌گيري كرده و دليل آن را مساعد نبودن روزگار دانسته و سرانجام او و آكاس گفته‌اند كه نه تنها مقررات انجمن سلوكيه را نبايد لغو كرد بلكه بايد آن‌‌را تقويت كرد و بيش‌تر در اجراي آن دقت داشت و در ضمن گذشته از مقررات انجمن‌هاي نيكيه و سلوكيه مقررات انجمن‌هاي انگوريه و نكوقيصريه و گانگري و انطاكيه و لاذقيه را هم بايد رعايت كرد.

ابهامي كه در عبارات شهادت‌نامه‌ي داديشوع هست مانع است معلوم كرد كه تصميمات اين انجمن چه بوده و معلوم نيست آيا يهبلهه توانسته است آن‌چه را كه مي‌خواسته از پيش ببرد يا نه. وانگهي اين جاثليق اندك زماني پس از آن در همان سال ۴۲۰ در گذشت. در يكي از اسناد قيد كرده‌اند كه «معنه» اسقف ايران به جاثليق مزبور راهنمايي كرده است مقررات تاره‌اي وضع نكند. يهبلهه اين سخن را نپذيرفته و فالج شده است و بعد از چندي در گذشته‌ و همين واقعه سبب شده كه اسقف‌هاي ايران معنه را به جاي او انتخاب كرده‌اند.

كشتارهاي قرن پنجم ميلادي

كشتارهاي يزدگرد اول و بهرام پنجم

بنابر گفته‌ي تاريخ‌نويسان ‌سرياني در زماني كه يهبلهه درگذشت دربار ساسانيان مزاحم كليساي ايران نبود. اما به زودي مي‌بايست اوضاع تغيير كند و هر چند يزدگرد اول با ترسايان ايران سازگار بود به محض اين كه سياست وي تغيير كرد رفتار او هم با ايشان دگرگون شد. تا وقتي كه با روميان روابط دوستانه داشت با نصاراي ايران هم خوش‌رفتاري مي‌كرد و البته مؤبدان و اشراف كشور كه هميشه تعصبي سخت نسبت به ترسايان داشتند با اين سياست وي موافق نبودند و همين سبب شده است كه مؤبدان وي را به زشتي ياد كرده‌اند و در متون پهلوي به او «بزهگر» يعني گناه‌كار و حتي «دبهر» يعني دروغزن لقب داده‌اند و لقب اول او را به تازي ترجمه كرده و «اثيم» گفته‌اند و به همين جهت در كتاب‌هاي عربي و فارسي به عنوان يزد‌گرد اثيم معروف است.

پيداست كه مؤبدان نسبت به وي بسيار بدبين بوده‌اند و اين بدبيني‌ها در كتاب‌هاي تاريخ دوره‌ي ساساني كه قطعاً ايشان مي‌نوشته‌اند منعكس شده و از آن‌جا به كتاب‌هاي دوره‌ي اسلامي منتقل شده است و در اين كتاب‌ها وي را ناسپاس و بدخواه و بدگمان گفته‌اند و نوشته‌اند كه اگر كسي درباره‌ي ديگري شفاعت مي‌كرد وي مي‌گفت كسي كه درباره‌ي او سخن مي‌گويد به تو چه داده است و از او چه گرفته‌اي؟ نيز گفته‌اند مردي سخت‌گير و بد‌خواه بود و هميشه در پي آن بود كه كيفر‌هاي سخت بدهد. زيردستانش از خشم او در امان نبودند، مگر اين كه به دستورهاي پادشاهان پيشين رفتار كنند. به همين جهت زيردستانش از بيم سخت‌گيري‌ها بر او قيام كردند.

طبری مورخ معروف مي‌گويد پسرش بهرام پنجم چون به جاي پدر نشست به مردم گفت كه پدرش نخست به نرمي و خوش‌خويي پادشاهی كرده اما چون زيردستان وی و برخی از آن‌ها حق‌ناشناسي و نافرماني كرده‌اند وي ناچار سخت‌گيري كرده و خون بسياري ريخته است. از اين‌جا پيداست كه يزدگرد نخست با كمال نرمي و مهرباني پادشاهي كرده، اما اندك اندك كه دشواري‌هايي در كارش روي كرده بدخوي و بدرفتار شده است.

ترسايان معاصر وي، بالعکس او را بسيار ستوده‌اند. از آن جمله در يكي از كتاب‌هاي سرياني درباره‌اش گفته شده: «پادشاه مهربان و نيك رفتار يزدگرد كه از ترسايان و از پادشاهان آمرزيده بود.» در جاي ديگر گفته‌اند: «هر روز با تهي‌دستان و تيره‌بختان نيكي مي‌كرد.» پروكوپ تاريخ‌نويس معروف بوزنطيه نيز از بزرگواري‌هاي او بسيار ياد كرده است.

پيداست كه يزدگرد در نتيجه‌ي مهرباني با ترسايان خشم و كينه‌ي مؤبدان و اشراف كشور را برانگيخته است و اندك اندك نه تنها بيم طغيان‌ها و فتنه‌هايي مي‌رفته بلكه تاج و تخت او نيز در خطر افتاده است و ناچار مي‌بايست از رفتار خود دست بكشد و در صدد پاسداري از تاج و تخت خود برآيد.

اين خوش‌رفتاري‌هاي يزدگرد سبب شده بود كه از سال ۴۱۰ به بعد نصاراي ايران تبليغات دامنه‌داري كرده و عده‌ي كثيري به دين نصاري گرويده بودند و چون مردم ديگر بيمي نداشتند گروه گروه بديشان پيوستند و به همين جهت مراكز ديني تازه در ايران داير شده بود، چنان‌كه در ارمنستان و گرجستان و شاپور‌خواست و اردشيرخره و جاهاي ديگر مراكزي تاسيس كرده بودند. از جمله كساني كه ايمان آورده بودند يك عده از صاحبان مقامات مهم درباري بودند كه برخي از ايشان از نجيب‌ترين خاندان‌هاي كشور بوده‌اند، از آن جمله مهرشاپور نامي‌ است كه از شهداي نصاراي آن زمان است.

يزدگرد خود از اين پيشامد هراسان شده و پيش از آن ‌كه بناي بدرفتاري را با ترسايان بگذارد كوشيده است كه اين نجيب‌زادگان را از دين جديد برگرداند و چنان مي‌نمايد كه سبب شهادت مهر‌شاپور همين بوده‌ باشد. پيداست كه يزد‌گرد نمي‌خواسته است مواعيدي را كه در ۴۱۰ با آن شكوه و جلال مخصوص داده بود بر‌گرداند، اما تندروي و بي‌باكي برخي از نصاراي ايران و حوادثي كه پس از آن روي داده، وي را به اين كار ناگزير كرده است.

نخستين واقعه‌اي كه روي داده اين است كه كشيشي «حصو» نام در شهر هرمزد اردشير در خوزستان با رضايت‌ يا بي‌رضاي «عبدا» اسقف آن شهر آتشكده‌اي را كه مجاور كليسايي بوده است به بهانه‌ي اين كه مزاحم ترسايان آن محله است ويران كرده است. اين كار گستاخانه، زردشتيان شهر را خشمگين كرد. يزدگرد ناچار انجمنی از بزرگان دربار تشكيل داد و با مشورت آن‌ها سخت‌گيري بسيار براي مکافات اين كار كرد.

در آغاز سال ۴۱۰ يزدگرد كه ديگر پير شده بود اسقف سابق‌الذكر «عبدا» و «حصو»و «اسحق» كشيش و «يفرم» محرر كليسا و «پاپا» معاون كشيش و «ددوق» و «دورتن» را كه كشيش نبودند و برادر اسقف را كه او هم «پاپا» نام داشت به پايتخت احضار كرد.

اين گروه را بند كردند و نزد پادشاه بردند و او هم ايشان را از اين كار زشت سرزنش كرد. در شهادت‌نامه‌اي كه براي عبدا نوشته شده، گفته‌اند كه وي خود را بي‌گناه دانست و گفت: «شهر هرمز اردشير از سلوكيه دور است و دشمنان ما كه ترسا نيستند خبر نادرست به شاه داده‌اند.»

اما يزدگرد نتيجه‌ي گزارش‌ها و بازجويي‌هاي رسمي كارگزاران خود را به او نشان داد. آن‌گاه «حصو» بناي بدگويي نسبت به دين زردشت را گذاشت و از آتش‌پرستان بد گفت و اقرار كرد كه خود آتشکده را ويران كرده است.

در اسناد سرياني ديگر در اين زمينه اطلاعي نيست، اما در كتاب‌هاي يوناني و مخصوصاً كتاب تئودوره Theodoret مي‌توان مطالب ديگري به دست آورد و از آن جمله گفته شده است كه يزدگرد به عبدا تكليف كرد آن آتشكده را از نو بسازد وگرنه انتقام اين كار را سخت پس خواهد داد. اسقف زير بار نرفت. دستور داد وي را بكشند و همان دم فرمان را اجرا كردند. چنان مي‌نمايد كه وي را در روز ۳۱ مارس كشته باشند زيرا كه در كليساي يوناني اين روز را به مناسبت كشتار وي و همراهانش روز عزا مي‌دانند.

در همان زمان نرسس كه محرر كليسا يا كشيش بوده است نيز كشته شد و شرح زندگي او بخصوص جالب است. نرسس از مردم بيت‌رزيقئي دوستي در ميان كشيشان شاپور نام داشته است. اين كشيش يك تن از نجباي ايران را كه آذرپروه نام داشت به دين نصاري وارد كرده بود و وي او را دعوت كرده بود به قصبه‌اي كه از آن وي بود برود و در آن‌جا كليسايي بسازد. اما شاپور با احتياط رفتار مي‌كرد و تنها پس از آن ‌كه آذرپروه قباله‌ي آن ملك را به او داد، او كليسا را ساخت. در اين هنگام مؤبدي كه آذربوزي نام داشت به يزدگرد شِكوه برد كه نجبا از دين مغان بر مي‌گردند و به دين ترسايان مي‌گروند. يزدگرد كه رهسپار سفري براي جنگ بود به او اجازه داد هر كاري را كه براي برگرداندن آذرپروه مناسب مي‌داند بكند. آذربوزي به مقصود رسيد و آذرپروه قباله‌ي ملك را از شاپور خواست. شاپور با نرسس مشورت كرد و وي او را واداشت از آن ناحيه برود و قباله را با خود ببرد. اميدوار بود آذرپژوه به محاكم شِكوه ببرد و او را محكوم كند. با اين همه مؤبد محل كليسا را ضبط كرد و آن را به آتشكده تبديل كرد.

نرسس پس از چندي به آن قصبه برگشت و كليسا را مانند سابق باز كرد، اما از ديدن وسايل نگاهداري كه در آتشكده‌ها مي‌گذاشتند بسيار متعجب شد و چون نمي‌دانست كه مؤبد رسماً در اين كار وارد شده است آتش را خاموش كرد و جاي آن را پاك كرد و وسايل كليسا را آورد و مراسم ديني را به جاي آورد. مؤبد كه مشغول بازديد آن ناحيه بود همين كه اين اوضاع را ديد مردم را برانگيخت و نرسس را زنجير كرده به تيسفون روانه كرد. نرسس را به حضور آذربوزي كه مؤبدان مؤبد بود بردند، وي هم به او دستور داد آتشكده را از نو بسازد. چون نرسس به اين كار تن در نداد او را زنداني كردند و نه ماه يعني سراسر زمستان و يك نيمه از تابستان را در زندان ماند.

هنگامي كه يزدگرد مي‌بايست از تيسفون به ييلاق برود نصاري چهار صد سكه‌ي نقره به زندان‌بان دادند و وي نرسس را به شرط آزاد كرد. يكي از مردم عادي تيسفون ضامن كشيش شد و كتباً تعهد كرد كه هر وقت وي را احضار كنند خود را تسليم زندان‌بان كند و كشيش بدين‌گونه به يكي از ديرهاي نزديك كاخ سلطنتي رفت. به فرمان پادشاه اندكي بعد او را به حضور مرزبان بيت‌ارمايي بردند.

در يكي از متون سرياني به نام شهادت‌ مهرشاپور ذكري از نرسس نامي هست كه جزو شهداي نصاري بوده است و در آن متن نام مرزبان بيت‌ارمايي هرمزد آذر است. به هر حال اين مرزبان از وي پرسش كرده و او هم همان مطالبي را كه به آذربوزي گفته بود مكرّر كرده است. مرزبان وي را محكوم كرد آتش را دوباره به آتشكده‌اي كه آلوده كرده بود بازگرداند. چون نرسس از اين كار ابا كرد در ميان جمع كثيري كه در محلي به نام «سليق حروبته» گرد آمده بودند به دست يكي از پيروان كليسا كه از دين خود برگشته بود او را كشتند. پيكر او را در قبرستان مشترك شهدا كه مروته به اجازه‌ي پادشاه ساساني در جايگاه كشتار صد و هجده تن كه در زمان شاپور به شهادت رسيده بودند ساخته بود، به خاك سپردند.

گويا مراد از اين قبرستان شهدا گورستان شاهدوست و رفيقان او باشد كه پيش از اين ذكري از آن رفت. در شهادت‌نامه‌ي نرسس سال ۱۱۸ را ذكر كرده‌اند. اما بايد ۱۲۸ باشد. اين گورستان شهدا را به فرمان پادشاه ساساني «مارمروته‌ رفيق شهدا اسقف صوف» ساخته بود.

اين شهادت‌نامه‌ي نرسس يكي از جالب‌ترين اسناد نصاراي ايران به زبان سرياني است. يگانه نقصي كه دارد اين است كه تاريخ اين واقعه را در آن تصريح نكرده‌اند. اگر تاريخ ۴۲۰ را درست بدانيم بايد اين واقعه توأم با شهادت عبدا بوده باشد و اين نكته درست نيست و مي‌بايست چند روزي پس از آن رخ داده باشد. بايد اين نكته را فرض كرد كه يزد‌گرد كارهاي دسته جمعي براي آزار نصاري نكرده و تنها از اين گونه سخت‌گيري‌ها درباره‌ي چند تن كرده باشد و فقط در اين مورد خشونتي به كار برده است. چنان مي‌نمايد كه حقيقت همين باشد زيرا كه سقراط مورخ صريحاً مي‌گويد كه يزدگرد هرگز نصاري را آزار نكرده است. اما در شهادت‌نامه‌ي پيروز برعكس گفته‌اند كه يزدگرد گرد آزار هم گشته است و درباره‌ي بهرام پسرش نوشته‌اند كه «اين ارث بد از پدر به او رسيده بود» و سپس گفته‌اند «در پايان زندگي هر كار خوبي را كه كرده بود تباه كرد.» شهادت ططق نام خادم و ده تن از نجباي بيت‌گرمايي را نيز در زمان او دانسته‌‌اند. گذشته از اين مأخذ تئودوره و مارو عمرو كه از اسناد پيش از خود اقتباس كرده‌اند همين مطالب را تاييد كرده‌اند و ايشان تقريباً در همان زمان‌ها مي‌زيسته‌اند. پس مي‌توان گفته‌ي سقراط را كه با اسناد ديگر وفق نمي‌دهد رد كرد و مي‌توان گفت وي كه يزدگرد را مانند كنستانتين امپراتور بوزنطيه نسبت به ترسايان رؤف و مهربان معرفي كرده يا از كارهايي كه در پايان زندگي به تقليد از شاپور دوم كرده خبر نداشته است و يا اين مطالب را در زماني نوشته كه هنوز يزدگرد از روش آغاز زندگي خود بازنگشته و تغيير سياست نداده بود.

در هر صورت گويا ترديدي نباشد كه يزدگرد هم در پايان زندگي خود دستوري مانند اسلاف خود براي آزار ترسايان داده باشد، اما مرگ مجال نداده است كه آن را اجرا كند. زيرا كه در پاييز سال ۴۲۰ درگذشته و به گفته‌ي طبري مورخ معروف در خراسان از جهان رفته است.

پس از مرگ يزدگرد، اوضاع ايران بسيار آشفته شد، زيرا كه بسياري از شاه‌زادگان ساساني مدعي جانشيني او بودند. از جمله يكي از پسرانش شاپور نام بود كه پادشاهي ارمنستان را داشت و درباريان در تيسفون با پادشاهي او مخالف بودند و با او جنگي كردند و وي را كشتند. ديگري خسرو نامي بوده كه ظاهراً اشراف و مؤبدان هواخواه سلطنت او بوده‌اند، اما سرانجام به ياري مُنذر، پادشاه معروف تازيانِِ حيره، پسر ديگر وي كه بهرام پنجم معروف به بهرام گور باشد بر ديگران غلبه يافت و به پادشاهي رسيد. او هم از سياست پدر پيروي نكرد و چون وي تقريباً برخلاف ميل درباريان به پادشاهي رسيده بود نمي‌توانست براي ياوري با ترسايان از دستياري درباريان چشم بپوشد و تنها به پشتيباني منذر كه براي نگاهداري او كافي نبود قناعت كند. ناچار آلت دست درباريان و شايد بيش از همه مِهرنِرسه وزير اعظم شد و در هر صورت مهرشاپور مؤبدان مؤبد در اين كار دست داشته است و بهرام را وادار كرده است كه از دستور مؤبدان پيروي كند.

در اين زمينه اسناد فراواني مانند شهادت‌نامه‌ي ژاك سردفتر و شهادت‌نامه‌ي پيروز و شهادت‌نامه‌ي ده تن شهداي بيت‌گرمايي به ما رسيده است. ظاهراً وي همان مؤبدان مؤبدي است كه در شهادت‌نامه‌ي ططق خادم ذكري از او هست ولي چون اين دو شهادت آخر را از دوره‌ي يزدگرد مي‌دانند يا در اين كار دست نداشته و يا اين كه در پايان دولت يزدگرد هم همين مقام را داشته است. در هر صورت در نتيجه‌ي اين اوضاع بهرام پنجم دست به كشتار بزرگي از نصاري در سراسر ايران زده است.

كشتارهاي زمان بهرام پنجم

كشتار ترسايان سراسر ايران در زمان بهرام پنجم معروف به بهرام گور از زشت‌ترين حوادثي است كه در تاريخ ساسانيان ديده مي‌شود. تئودوره اسقف شهر سور در تاريخ كليساي خود در اين زمينه مي‌گويد: «نشان دادن روش‌هاي تازه‌ي شكنجه كه ايرانيان براي آزار دادن ترسايان به جهان آوردند كار آساني نيست، كساني را دست بريدند و ديگران را پشت شكافتند. پوست روي برخي را از پيشاني تا چانه كندند. گرد ديگران ني‌هايي را كه دو نيم كرده بودند و با بند سخت به يكديگر بسته بودند، مي‌بستند و سپس آن‌ها را به زور مي‌كشيدند و اين كار همه‌ي تن‌شان را پاره مي‌كرد و دردهاي سخت مي‌آورد. گودال‌هايي كندند و پس از آن ‌كه موش‌هاي بياباني و خانگي بسيار در آن گرد آوردند سرش را بر روي ترساياني كه پا و دست‌شان را بسته بودند، بستند تا اين كه نتوانند اين جانوران را برانند و از خود دور كنند و آن‌ها از گرسنگي اين قربانيان مقدس را با شكنجه‌ي طولاني و جان‌گداز مي‌دريدند.»

يك تن از شهيداني كه در اين وقايع جان داده پيروز نامي بوده است و كسي كه شهادت‌نامه‌ي وي را نوشته نام خود را نياورده و اگر ناظر اين وقايع نبوده چندان هم از آن دور نبوده است، در اين زمينه درباره‌ي بهرام مي‌نويسد: «وي فرمان داد بزرگاني را كه پيرو دين يزدان بودند از سرزمين خود برانند، خانه‌هايشان را تاراج كنند و هر چه دارند ببرند و ايشان را به سرزمين‌هاي دوردست فرستاد تا اين كه در نتيجه‌ي بدبختي‌ها و جنگ‌ها در آن‌جا آزار ببينند و همه‌ي كساني را كه دين ترسا داشتند بدين‌گونه آزردند تا از دين خود برگردند و به دين خدايان ايشان بگروند. بر اموال كليسا و نيز بر ساختمان‌هاي مذهبي و لوازم ديني دستبرد رساندند. مصالح را در ساختمان‌هاي خود به كار بردند. از آن جمله براي ساختن پل‌ها و آبروها بود. فلزات گران‌بها را به سود خزانه‌هاي شاهي ضبط كردند.» اين مورخ مخصوصاً از ويراني كليساي شهر مسكا (ماسكنسا) كه آكاس به نام امپراتور روم ساخته بود و اثاثه‌ي بسيار جالبي داشته‌ است مي‌نالد.

يكي از مورخان يوناني در اين واقعه مخصوصاً از سه تن از شهداي ترسايان نام مي‌برد كه هرميزداس و سوئن و بنيامين نام داشته‌اند و دو تن نخست از نجيبان كشور بوده‌اند. بهرام هرميزداس را از همه‌ي مناصب خلع كرد و او را واداشت كه از شتران سپاه پاسباني كند. اين مورخ مي‌نويسد: «پس از چند روز اين مرد را كه از خاندان محتشمي بود ديد كه جامه‌اي ژنده پوشيده و سراپايش را خاك فرو گرفته و از آفتاب سوخته بود. فرستاد آوردندش و جامه‌اي كتان بر تن او كرد. آن‌گاه چون مي‌پنداشت از اين رفتار خوش و از رنج‌هايي كه ديده اندكي رام شده است به او گفت: تا اين اندازه خودسر مباش و سرانجام از پسر درودگر برگرد. هرميزداس از فرط غيرت جامه‌اي را كه شاه به او داده بود در برابر وي دريد و گفت: «اگر مي‌پنداريد از دينم در برابر اين برمي‌گردم اين هديه را مانند ستمي كه داريد براي خود نگاه بداريد.» شاه كه اين گذشت بسيار را ديد او را برهنه از كاخ خود بيرون كرد.

همه‌ي دارايي سوئن را كه هنگفت بود از او گرفتند و ناچار شد فرمانبردار پست‌ترين غلامان خود شود و حتي همسر خود را به او بازگذاشت. با اين همه سست نشد.

شهادت بنيامين كشيش، قطعاً پس از عقد صلح با روم روي داده است. در منابع سرياني ذكري از چند شهيد ديگر هست كه معروف‌ترين آن‌ها مهرشاپور و ژاك بي‌دست و پا و يك تن ژاك ديگر محرر و پيروز از مردم بيت‌لاپات بوده‌اند.

مهر شاپور را هرمزدادور از كارگزاران دربار ساساني كه پيش از آن نرسس و يكي از ياران وي سبخت نام را كشته بود زنداني كرد و سه سال در زنجير ماند و در اين مدت او را شكنجه‌هاي گوناگون كردند. سرانجام در ماه اوت سال دوم سلطنت بهرام هرمزدادور فرمان داد وي را در آب‌انباري افكندند و در آن را گرفتند و پاسباناني بر او گماشتند. در دهم تشرين اول همان سال سر آن آب‌انبار را گشودند و ديدند مرده است (ماه اكتبر سال ۴۲۱).

شهيد ديگري كه ژاك بي‌دست و پا باشد داستاني دارد كه در ميان داستان‌هاي ترسايان ايران بسيار معروف است. بدين‌گونه كه يكي از كارگزاران دربار ساساني كه او هم نصاري بوده و ژاك نام داشته است براي پسند خاطر شاه ايران از دين خود برگشت. به خانه‌ي خود بازگشت اما خويشاوندانش و حتي مادر و همسرش ترك او را كردند و با بيزاري روي از او برگرداندند. اين رفتار، ژاك را واداشت كه پي به زشتي كار خود ببرد. به خود گفت: «اگر مادرم و همسرم با من چنين رفتار مي‌كنند، چون پيش آن داور آن جهان بروم، برخورد او چگونه خواهد بود؟» دوباره نزد شاه رفت و گفت بازگشت وي از دين خود نابه‌جا بوده است و آشكارا خود را مسيحي مي‌داند. شاه در خشم شد و وي را به دست جلادان سپرد كه دست و پايش را يك‌ يك بريدند و به همين جهت او را بي‌دست و پا لقب دادند.

داستان شهادت ژاك به زبان سرياني مرثيه‌ي دور و درازي است كه مطالب تاريخي در آن كم است و تنها چيزي كه در اين ميان پيداست اين است كه وي از مردم بيت‌لاپات بوده و در ۲۷ ماه نوامبر از تقويم يوناني جان سپرده است. نولدكه Noeldeke خاورشناس نامي آلماني كه در اين زمينه مطالعه كرده و دو تاريخ مختلف مرگ او را مورد مطالعه قرار داده مرگ او را در سال دوم سلطنت بهرام مي‌داند.

در همان سال اندكي زودتر از اين تاريخ يعني پنجم ايلول تقويم يوناني كه مطابق با پنجم سپتامبر سال ۴۲۱ باشد پيروز از مردم بيت‌لاپات كه مردي مال‌دار و از نجبا بوده نيز كشته شده است. چندي پيش براي اين كه از آزار رهايي يابد هنگامي كه زنداني بوده با چند تن از ترسايان ديگر دست از دين خود شسته است. اما چون خويشان و حتي همسرش او را طرد كرده بودند عزم كرد به ديني كه از آن برگشته بود، برگردد و بار ديگر دين مسيح را پذيرفت. مهرشاپور مؤبدان مؤبد كه دشمن جاني ترسايان بود رازش را فاش كرد و وي را به شهر زور بردند كه شاه در آن‌جا بود. پس از آن ‌كه او را نزد بهرام بردند و نخواست از دين خود برگردد سرش را بريدند.

از نظر تاريخي داستان شهادت ژاك ‌محرر جالب‌تر است و چون معرف اوضاع آن زمان است، جاي آن دارد كه مفصل‌تر به ميان آيد.ژاك از مردم شهري بود به نام كركه‌ي ارسه كه در كتاب‌هاي دوره‌ي اسلامي نام آن را «كرخ ميسان» ضبط كرده‌اند. در بيست سالگي با پنج تن از ياران خود زنداني شد و همه‌ي اين عده از كارگزاران دربار ساساني بودند. تهديدشان كردند كه اگر از دين خود برنگردند دارايي‌شان را ضبط كنند و چون به اين كار تن در ندادند محكوم شدند در سراسر زمستان پيلباني كنند. پس از عيد فصح چون پادشاه ساساني به ييلاق مي‌رفت اين زندانيان را به ساختن راه تابستاني وا داشتند، تا درختان را ببرند و سنگ بشكنند. گاه گاه شاه كه به ايشان بر مي‌خورد آن‌ها را استهزا مي‌كرد اما ايشان پاسخ مي‌دادند: «هر چه از جانب شاه به ما رسد افتخار است، به جز اين كه دست از دين خود بشوييم.»

چون دو ماه تشرين (تشرين اول برابر با ماه اكتبر و تشرين دوم برابر با نوامبر است) و فصل زمستان رسيد بهرام به سوي تيسفون رهسپار شد. چون به كوه‌هاي سخت بلشفر رسيدند مهرشاپور به شاه گفت رفتار سرسخت اين زندانيان ترسايان ديگران را دل مي‌دهد كه در دين خود بمانند. بهرام به او پاسخ داد: «بيش از اين چه مي‌توان كرد؟ دارايي‌شان ضبط شد، خانه‌‌هايشان را مهر و موم كرده‌اند، خودشان شكنجه مي‌كشند.» مهرشاپور به شاه گفت: «اگر شاه اجازه دهد بي‌آن‌ كه آزار بدهم و بكشم ايشان را از دين‌شان بر مي‌گردانم.» شاه هم ايشان را به او سپرد، اما دستور داد كه آن‌ها را نكشد.

مهرشاپور گفت آن‌ها را برهنه كنند و كفش از پايشان درآورند و دست‌هايشان را به پشت ببندند و هر شب آن‌ها را به كوهستان به جاي نامسكوني ببرند و دست و پا بسته آن‌ها را به پشت بخوابانند و اندكي نان و آب به ايشان بدهند. پس از آن‌ كه يك هفته تمام اين شكنجه را كشيدند، مهرشاپور پاسبانان‌شان را خواست و گفت: «اين نصاراي بدبخت در چه حال‌اند؟» پاسبان پاسخ داد: «به مرگ نزديك‌اند.» وي گفت: «برو و به ايشان بگو شاه به شما فرمان مي‌دهد كه اراده‌ي او را بپذيريد و آفتاب بپرستيد، وگرنه بند بر پاي‌تان مي‌گذارم و شما را در كوه‌ها مي‌كشم تا اين كه گوشت از استخوان‌تان جدا شود و لاشه‌هاي شما در ميان سنگ‌ها بماند و تنها رگ و پي شما به آن بند‌ها پيوسته باشد.» وي اين پيغام را رساند و چند تن از ايشان كه بي‌هوش بودند سخنش را نشنيدند و ديگران كه درد ايشان را از پاي درآورده بود سست شدند. حكمران ناحيه‌ بي‌آن‌كه آن‌ها را وادارد آفتاب را بپرستند آزادشان كرد و به سلوكيه فرستاد. آن‌جا چون زخم‌شان بهبود يافت روزه گرفتند و دعا خواندند و از اين سستي خود پشيمان شدند.

در اين ميان ژاك همچنان در عقيده‌ي خود باقي مانده بود و به گفته‌ي مورخ سرياني كه سرگذشت وي را نوشته است از نژاد رومي بود. آن‌چه را كه درباره‌ي ترسايان و كليسايشان مي‌انديشند با اسقفاني كه در ضمن اين حوادث در دربار بهرام گردآمده بودند با آن‌چه در دربار بهرام گفته مي‌شد مي‌گفت. ايشان را دل مي‌داد و دلير مي‌كرد و كشيشان با او دوست شده بودند. هنگامي كه در دربار شاهي مي‌پنداشتند وي از دين خود دست شسته است به شهر رفت. در كيسه‌اي جاي گرفت و خاكستر بر سر خود ريخت و بناي عبادت و پشيماني را گذاشت. يكي از خدمت‌گزارانش كه ديده بود انجيل مي‌خواند رازش را فاش كرد. مهرشاپور آن‌گاه هر شانزده تن را خواند و از پانزده تن‌شان پرسيد و گفت: «مگر از دين خود دست نكشيديد و به فرمان شاه نرفتيد؟» ايشان پاسخ دادند: «ما يك بار دست از جان شستيم ديگر از جان ما چه مي‌خواهي؟ مي‌خواهي بار ديگر دست از دين بكشيم؟» مهر شاپور ايشان را رها كرده و به خانه‌ي خود باز گشتند.

سپس ژاك را به كناري كشيد و گفت: «تو دست از دين ترسايان نمي‌كشي؟» ژاك پاسخ داد: «من دست از دين ترسايان برنداشتم و آماده نيستم اين كار را بكنم... اين دين پدران منست.»

پس از آن گفت‌وگويي پيش آمد و ژاك را به محكمه‌ي شاهي بردند. او به ياد شاه آورد كه پدرش يزدگرد بيست و يك سال در آرامش و خوشي فرمان‌روايي كرده بود. همه‌ي دشمنانش خدمت‌گزار و فرمان‌بردارش بودند، زيرا كه دوست‌دار ترسايان بود و كليسا مي‌ساخت و تعمير مي‌كرد. در پايان زندگي دست از مهرباني‌هاي خود كشيد و بناي آزار ايشان را گذاشت و خون بي‌گناهان را ريخت. سپس گفت: «مي‌داني چگونه مرد؟ همه او را به خود رها كردند و پيكرش را به گور نسپردند.» بهرام در خشم شد و فرمان داد ژاك را شكنجه كنند. در آن زمان شكنجه‌اي بود كه آن‌ را شكنجه‌ي «هفت مرگ» مي‌گفتند بدين‌گونه كه نخست انگشتان دست و سپس انگشتان پا و بعد مچ‌دست و بعد مچ‌پا و سپس بازوها را از بالاي آرنج و پاها را از زانو و گوش و بيني و سپس سر را مي‌بريدند. اين مجازات را در زبان امروز «هفت بند» گفته‌اند و اين كه در زبان عوام رايج است كه شخص سخت جاني را مي‌گويند هفت جان دارد اشاره به همين نوع شكنجه است. با آن‌ كه دستور داده بودند كسي پيكر او را دست نزند ترسايان اعضاي بريده‌اش را بردند و به خاك سپردند و تنها سرش را نيافتند، زيرا كه دستور داده بودند پيش جانوران بيندازند.

كسي كه شرح اين واقعه را نوشته است مي‌گويد: «ما هم در شهر بوديم، زيرا كه به فرمان شاه ما را هم از شهرهاي خود بيرون كرده بودند. بازرگاناني كه همشهري ژاك بودند آمدند به من گفتند: اگر تو اطمينان بدهي كه گناهي نكرده‌ايم ما جامه‌ي مؤبدان مي‌پوشيم و نزد خدمت‌گزاران شاه مي‌رويم و مي‌گوييم: خداوندگار به ما فرمان داده است مواظب شما باشيم كه پيكر اين مرد را به نصاراي همدينان او نفروشيد. من به ايشان گفتم: گناهي ندارد، زيرا خدا از انديشه‌ي شما باخبر است.»

بدين‌گونه آن بازرگانان ده سكه‌ي سيم به پاسبانان دادند و توانستند سر آن شهيد را بربايند. سپس اعضاي بدنش را در جعبه‌اي جا دادند و به دير «سليق حروبته» بردند. چند روز بعد با همان باري كه همراه داشتند از رود دجله بالا رفتند و آن جسد را به شهري كه در آن‌جا بود بردند كه احتمال مي‌رود همان شهر «كركه‌ بيت‌سلوخ» باشد. مادر ژاك و اسقف صومعي شادي كردند و آن جسد را در تابوت زيبايي جاي دادند.

پاره‌اي از محققان عقيده دارند ممكن است اين شهادت‌نامه‌ي سن‌ژاك را در قسمت رومي بين‌النهرين نوشته باشند و نتيجه‌ي اختلاط داستان شهادت ژاك محرر و پيروز بوده باشد، چنان كه داستان كسي كه از دينش برگشته و مادر و زنش تركش كرده‌اند از داستان شهادت پيروز گرفته شده است. از سوي ديگر نام شهيد و كار وي و نوع شكنجه‌اي را كه به او داده‌اند از داستان شهادت ژاك محرر گرفته‌اند. اما تاريخ ۲۷ نوامبر كه براي اين واقعه ذكر كرده‌اند ممكن است تاريخ شهادت ژاك باشد كه در نسخه‌هاي خطي آن را ضبط نكرده‌اند. در هر صورت چنين مي‌نمايد كه در اين واقعه پادشاه ساساني براي فصل زمستان در شهر سلوكيه بوده است.

در اين دوره كساني ديگر هم شهيد شده‌اند اما همه اين جرأت و دلاوري را نداشته‌اند، چنان كه در شهادت نامه‌ي داديشوع كه مربوط به همين زمان است گفته شده: «بسياري از دين خود برگشتند، كم‌تر به گناهان اعتراف كردند، بسياري گريختند يا پنهان شدند.» چنان‌كه ساكنان نواحي امپراتوري روم دسته دسته از مرز گذشتند و اين نكته در آثار سنت آگوستين Saint Augustin از اولياي معروف كليساي كاتوليك هم ديده مي‌شود. مؤبدان مردم چادرنشين را وا مي‌داشتند كه آن‌ها را هنگام فرار دنبال كنند و بدين‌گونه بسياري از ايشان كشته شده‌اند. حتي در يكي از اسناد يوناني گفته شده است كه يك تن از اميران عرب كه «اسپبت» نام داشت حاضر نشد ديگر انتقام مؤبدان را بگيرد و به جاي اين كه فراريان را مانع شود هر چه توانست به ايشان ياري كرد. پيداست كه «اسپبت» همان كلمه‌ي «اسپبد» است كه به معني پاسبان است يا نگاه‌بان اسبان باشد و يا اين كه همان كلمه‌ي «اسپبد» به معني فرمانده سپاه است زيرا كه وي امير بوده است و در هر صورت نام شخصي نيست بلكه عنوان رسمي و اداري او است.

سپس در آن سند آمده كه اين امير چون رازش آشكار شد و مي‌ترسيد زياني به او برسد به خاك روم نزد «آناتوليوس» Anatolius از نجيبان آن سرزمين كه فرمانده سپاه مشرق زمين بود رفت و وي تازيان را واداشت كه او را به رياست خود برگزينند. چون سنت ‌اوتيم Saint Euthyme پسر وي را از بيماري سختي رها كرده بود او هم با تمام خاندان خود به دين ترسايان گرويد. در مراسم تعميد نام وي را «بطرس» گذاشتند و سِمَت اسقف تازيان را يافت و بدين عنوان در انجمن ديني معروف افز Ephese در سال ۴۳۱ شركت كرد.

در اين ميان باز دربار ساساني از روميان انتظار داشت كه فراريان را به اختيار شاه ايران بگذارد و آن‌ها را به ايران باز گردانند، اما امپراتور روم از رفتار دربار ايران به اندازه‌اي ناراضي بود كه سرانجام در ۴۲۱ مي‌بايست به ايران اعلان جنگ بدهد.

در اين جنگ آردابور Ardabure فرمانده رومي سرزمين «آرزانن» را كه ناحيه‌ي ارزن يا ارزته‌الروم و ارزنجان كنوني باشد زير پا گذاشت و وارد دره‌ي رود دجله شد. مهرنرسي فرمانده‌ي سپاهيان ايران شكست سختي از او خورد. سرانجام پس از زد و خوردهاي مختلف كه چنان مي‌نمود به سود روميان به پايان خواهد رسيد تئودوز دوم امپراتور روم پيشنهاد صلح به بهرام داد و عاقبت در ۴۲۲ عهدنامه‌ي صد ساله‌اي به امضاء رسيد. در اين عهدنامه دربار ايران آزادي ديني به ترسايان داده بود و نيز روميان همين آزادي را به زردشتيان قلمرو خود داده بودند. در ضمن روميان مي‌بايست براي پاسباني راه‌ها و تنگه‌ي قفقاز در سال، مبلغي به دربار ايران بپردازند، اما چيزي بر خاك‌شان افزوده نشد. بدين‌گونه فتح ايشان كامل نبود و در وضع ترسايان ايران چندان تغييري روي نداد. راست است كه آزارهاي رسمي از جانب دربار ساساني موقوف ماند، اما باز پس از ۴۲۲ عده‌ي ديگر از نصاراي ايران كشته شده‌اند. از آن جمله ظاهراً بنيامين نامي است كه پس از دو سال زنداني شدن او را به درخواست سفير روم آزاد كرده بودند.

در شهادت‌نامه‌ي پيروز هم گفته شده است كه اين دوره‌ي آزار پنج سال كشيده است.

دوره‌ي رياست داديشوع (۴۲۱ – ۴۵۶ )

حوادث اين دوره در داخل كليساي ايران نيز مؤثر افتاده است، چنان‌كه در اين دوره سه تن در آن واحد مقام جاثليق را داشته‌اند، يعني معنه و فربخت و داديشوع. معنه كه مطران ايران بود بنا بر گفته‌ي تاريخ‌نويسان در نتيجه‌ي مداخله‌ي فرمانده‌ي لشكريان كه ظاهراً همان مهرنرسي سابق‌الذكر باشد به اين مقام رسيد و پس از چندي خلع شد و يزدگرد او را به زادگاه خود تبعيد كرد و مانع شد كه رياست كليسا را به دست بگيرد.

زندگي او روشن نيست. به گفته‌ي برخي از تاريخ‌نويسان در زمان يزدگرد به اين مقام رسيد و در همان روزگار خلع شد. دو تن از تاريخ‌نويسان مي‌گويند وي نخواسته بود حكم جسورانه‌اي را كه اسقف هرمزد اردشير كه عبده نام داشت، داده بود باطل كند و به داخله‌ي ايران تبعيدش كردند و چون با وجود دستور شاه از مقام بطريقي دست برنداشته بود او را زنداني كردند. پس از چندي گويا در زمان بهرام به در خواست چند تن از اسقفان آزاد شد و صريحاً شرط كرده‌اند كه هيچ ‌كس اين عنوان را چه زنده و چه مرده به او ندهد.

ابن‌العبري مورخ معروف مي‌گويد كه اين پيش آمد به واسطه‌ي آن بود كه وي كافر شده و جزو نستوريان شده بود و اين نكته درست نيست و ابن‌العبري كه خود از يعاقبه بوده وي را با كس ديگري كه همين نام را داشته و از شاگردان سابق مدرسه‌ي رها و در حدود سال ۴۸۰ مطران شهر ريو اردشير بوده، اشتباه كرده است و احتمال ديگري هم در اين باب مي‌رود كه پس از اين در آن بحث خواهد شد.

فربخت را نيز ديگري از فرماندهان سپاهيان به اين مقام رسانده و وي پيش از آن تعهد كرده بود كه از آيين مغان پيروي كند. نام وي را برخي به خطاقرابخت و مرابخت و حتي فروبخت هم نوشته‌اند اما چنان مي‌نمايد كه فربخت، درست‌تر باشد.

چندي بعد اسقفان از شاه خواسته‌اند كه اجازه دهد وي را عزل كنند. احتمال مي‌رود وي همان كسي باشد كه در شرح حال داديشوع ذكري از او آمده است و او را مخالف بطريق مشروع دانسته و فربخت از مردم اردَشير‌خُره ناميده‌اند. اما از معنه و فربخت ذكري در فهرست رؤساي كليساي نستوري نيست و تنها يك تن از تاريخ‌نويسان نام او را برده است.

اما داديشوع در ۴۲۱ يا در آغاز سال ۴۲۲ به اين مقام انتخاب شده است. دو تن از تاريخ‌نويسان تصريح كرده‌اند كه وي ۳۵ سال در اين مقام مانده است و انتخاب جانشين وي پيش از مرگ مارسين Marcien امپراتور در ۴۵۷ اتفاق افتاده است. از سوي ديگر چون اندكي پس از انتخاب، وي را زنداني كرده‌اند و در ۴۲۲ به واسطه‌ي اقدام سفراي رومي آزادش كرده‌اند ناچار مي‌بايست در آغاز سال ۴۲۲ و احتمالاً در ۴۲۱ به اين مقام رسيده باشد. پس بدين‌گونه سلسله‌ي وقايع را چنين بايد فرض كرد: مرگ يهبلهه در آغاز سال ۴۲۰ ، مرگ يزدگرد اول و جلوس بهرام در ماه اوت ۴۲۰ ، انتخاب و عزل معنه در ميان آغاز سال ۴۲۰ و مرگ يزدگرد، انتخاب داديشوع در۴۲۱ ، وي تقريباً در همان زمان زنداني شده و در ۴۲۲ آزاد شده است (در آن ميانفربخت دست‌اندركار شده و خلع شده است). در سال ۴۲۳ داديشوع به دير رفت و آن‌جا معتكف شد.

به گفته‌ي تاريخ‌نويسان نستوري سموئيل اسقف شهر طوس در خراسان از پادشاهان ايران اجازه گرفته است كه بطريقي، انتخاب كنند.

اين كشيش طرف توجه خاص بهرام بوده است و خراسان را در برابر تاخت و تازهاي سركشان حفظ كرده بود. شايد اجتماع اسقفان كه منتهي به انتخاب داديشوع شده همان واقعه‌اي است كه در شرح حال ژاك‌ محرر بدان اشاره كرده‌اند.

بطئي نامي كه اسقف هرمزد ‌اردشير بوده مخالف برتري كليساي سلوكيه بوده و نمي‌خواسته است با اين كه داديشوع را در آغاز كارش عزل كرده و دوباره به كار گماشته‌اند تن در دهد و عده‌اي را با خود همدست كرده بود. نام اين عده را چنين ضبط كرده‌اند: بطئي از مردم هرمزد ‌اردشير، برصبه از مردم شوش، زبيدا از مردم زابي، قسا از مردم قوني، صربيل از مردم دستگرد ملكه، ابنر از مردم كشكر، سليمان از مردم نوهدره، برحيلي از مردم تحل، بريگوي از مردم بلشفر، فربخت از مردم اردشير‌خره و ايزد‌ بوزد از مردم دارابگرد.

اين دسته مدعي بوده‌اند كه در انتخاب بطريق غرض‌ورزي شده و اين كار به دست كشيشان غربي صورت نگرفته بلكه به دست «بيگانگان توانا» يعني كارفرمايان دربار شاهي شده است.

سپس براي انتقام‌جويي عزل داديشوع را اعلان كرده‌اند. مدعي بوده‌اند كه انتخاب وي نامشروع بوده و وي را تبه‌كار و خائن در اموال كليسا و نادان و ربا‌خوار مي‌دانستند و مدعي بودند كه وي مغان را به آزار ترسايان برانگيخته است. در ضمن وي را مرتد مي‌گفتند و مدعي بودند كه «در حضور مغان نوشته است: من پيشواي ترسايان نيستم، نه اسقف و نه كشيش و نه شاگرد كشيش خواهم شد، نوشته است كه آتش و آب را مي‌پرستد.»

سرانجام ايرانيان را هم با خود همدست كردند و داديشوع به فرمان شاه زنداني شد. در نتيجه‌ي اقدام سفراي امپراتور تئودوز دوم آزادش كردند و احتمال مي‌رود اين سفيران همان كساني باشند كه بنيامين كشيش را هم آزاد كرده‌اند و پيش از اين ذكر آن گذشت. اما داديشوع از اين پيش آمد رنجيده بود و از قبول مقام خودداري كرد و گفت قصد آن دارد كه به دِير برود و معتكف شود. بدين‌گونه به دير «سفينه‌ي نوح» نزديك شهر قردو رفت و اين ديري بود كه ژاك نصيبيني ساخته و به او اختصاص يافته بود. اما اين نكته چندان مسلم نيست.

مهم‌ترين و متنفذترين كشيشان به خلع وي ياري نكردند و چون مي‌دانستند كه عزل وي كار همه‌ي كشيشان را سست مي‌كند با اسقف بزرگ سلوكيه يار شدند و وي را وادار به اقدام كردند و اين واقعه در سال چهارم سلطنت بهرام يعني در ۴۲۴ روي داد. سي و دو تن از كشيشان در يكي از شهر‌هاي عرب‌نشين گرد آمدند و در رأس ايشان مطران‌هايي چند بودند: اگاپيت از بيت‌لاپات، اوزه از نصيبين، زبده از ميشان، دانيال از اربل، عقبلهه از كركه‌ي بيت‌سلوخ و يزداد از ريو ‌اردشير.

در ميان اين كشيشان چند تن هم بودند كه از اكناف شاهنشاهي ايران از مرو و هرات و اصفهان و مازون (عمان) آمده بودند. در اين ميان نامي هم از دو اسقف جايگاه اسيران رومي برده شده است. يكي دوميسين Domitien اسقف «اسيران» گورزن و ديگري ائسيوس Aetius نام اسقف «اسيران» بلشفر و تنها نام اين دو اسقف مي‌رساند كه اين اسيران، رومي بوده‌اند. شايد اين دو تن در همان زمان نمي‌زيسته‌اند، زيرا بيش‌تر به زمان خسرو اول مي‌خورد كه عده‌ي بسياري از اسيران رومي را به ايران آورده‌ است:

اگاپيت شرح مبسوطي درباره‌ي برتري كليساي سلوكيه گفته و نخست اجازه خواسته است قانون اين ناحيه را بخواند و سپس به تاريخ رجوع كرده و شرحي درباره‌ي كشمكش‌هاي پاپا با كشيشان مخالف بيان كرده است و شرح اين واقعه پيش از اين گذشت. به اين نتيجه رسيده است كه نمي‌توان با بطريق مخالفت كرد و تنها مي‌توان از او درخواست كرد مؤدبانه به او اعتراض كرد. بدين‌گونه مي‌توان استنباط كرد كه اين مخالفان انجمني براي طرد داديشوع تشكيل داده بوده‌اند.

پس از آن اگاپيت يادآوري كرده است كه اسحق نخستين بطريق هم مورد مخالفت همكاران خود بوده است. مخالفان توانسته بودند وي را زنداني كنند، اما كشيشان غربي به وسيله‌ي مروته آزادي او را درخواست كرده بودند و يزدگرد فرمان داد كه مخالفان در انجمن سلوكيه دخالت نكنند.

همين وقايع در زمان يهبلهه نيز روي داده است. آكاس نام از مردم شهر آمد هم به نام اسقفان بين‌النهرين گفت: «هرگاه كه اختلاف و تفرقه در ميان ما روي داده است، كشيشان غربي با اين مقام كه همه‌ي ما شاگردان و فرزندان آن هستيم ياوري كرده‌اند. نيز ما را از آزارهايي كه مغان بر ما برانگيخته‌اند، به وسيله‌ي سفيراني كه در زمان‌هاي مختلف فرستاده‌اند، نجات داده‌اند. اما اينك كه آزار و پريشاني بدين‌سان بر ما روي آورده است، اقتضاي زمان مانع است كه كمافي‌السابق به درد ما برسند. پس بايد ترسايان ايران خود به ياري يكديگر برخيزند و از داديشوع كه پيشواي انجمن روحاني‌ ما است، درخواست كنند كه از كناره‌گيري خود چشم بپوشد.»

شوراي داديشوع

پس از بياني كه آكاس كرد، اوزه از مردم نصيبين با او همداستان شد. رو به اسقفاني كه هنوز دودل بودند كرد و گفت: «چرا خاموشيد و با اين از خدا بيگانگان و از كار افتادگان هم‌نشين شده‌ايد؟» اين سخن او اختلاف را از ميان برداشت و همه‌ي اسقفان خود را در پاي جاثليق انداختند و وعده كردند مخالفان را تكفير كنند و از مقام خود خلع كنند و تصريح كردند كه «اسقفان شرق نمي‌توانند از جاثليق خود شكوه به اسقفان غرب ببرند و هر مطلبي را كه نتوان به وي رجوع كرد، بايد به پيشگاه مسيح برد.»

داديشوع از ايشان خواست كه برخيزند و پيشنهادشان را پذيرفت و سخنان‌شان را درباره‌ي مخالفان تصديق كرد و از جرم كساني كه اغوا شده بودند در گذشت. اين انجمن بدين‌گونه به پايان رسيد و در تاريخ كليساي ايران اهميت فوق‌العاده داشت، زيرا كه از آن روز كليساي ايران كاملاً مستقل شد و دوره‌ي برتري و سرپرستي كليساي غرب به پايان رسيد. چيزي كه در اين ميان شگفت است اين است كه با وجود اين تصميمات و با آن ‌كه در اين انجمن رأي داده‌اند كه كليساي غرب ديگر نبايد دخالتي در كار كليساي ايران داشته باشد، باز روميان در عهدنامه‌اي كه با ايران بسته‌اند سرپرستي از نصاراي ايران كرده‌اند و اين كه سخت‌گيري‌هاي بهرام درباره‌ي ترسايان به پايان رسيده و دوباره دوره‌ي آرامشي پيش آمده نتيجه‌ي همين عهدنامه است. آكاس اسقف شهر آمد كه در انجمن زمان يهبلهه نماينده‌ي شهر خود بوده توانسته بود پادشاه ايران را به نفع ترسايان جلب كند و در برابر ظرف‌هاي متبركه‌ي كليساي خود جان هفت هزار اسير را كه سپاهيان ايران با خود برده بودند بخرد و آن‌ها را پس از مدتي كه پرستاري از ايشان كرده و حتي توشه‌ي راهشان را داده بودند به جايگاه خود برگردانند. سقراط مورخ سرياني در شرحي كه از اين واقعه داده است مي‌گويد: «بهرام مايل بود كسي را كه اين احسان و نيكوكاري را كرده ببيند و امپراتور به او اجازه داد اين سفر را بكند.» چنان‌كه برخي از تاريخ‌نويسان گفته‌اند، آكاس تنها پس از بسته شدن اين عهدنامه توانسته است به اين سفر برود، يا اين كه در ضمن گفت‌وگوهايي كه براي بستن اين پيمان در ميان بوده اين سفر را كرده است. احتمال مي‌رود در زماني كه داديشوع اين انجمن را در قلمرو تازيان تشكيل داده بود، وي در دربار ايران بوده باشد. اين نكته خود باعث تأمل است و گفت‌وگوهايي را كه در اين انجمن شده است مشكوك مي‌كند.

بايد چنين نتيجه گرفت كه اين گفت‌وگوها تنها بهانه‌اي بوده است و در حقيقت داديشوع مي‌خواسته است به هر وسيله‌اي خود را از زير نفوذ و برتري كليساي غرب بيرون آورد و احتمال بسيار مي‌رود كه مخالفان از آكاس اسقف آمد در اين زمينه ياري خواسته باشند و وي هم به نفع ايشان برخواسته باشد. شايد همين دليل اين نكته باشد كه انجمن داديشوع در سلوكيه تشكيل نشده و در شهري كه دورتر و از نظر سياسي نيمه استقلالي داشته تشكيل شده باشد. ممكن است كه گذشته از اين دلايل شخصي داديشوع دليل اساسي ديگري هم داشته بوده باشد. به اين معني كه با اعلان رسمي استقلال كليساي سرياني شرق اين بهانه‌ي ديرين را از ميان ببرد كه نصاراي ايران با روميان دشمنان شاهنشاه ايران همدست بوده‌اند، زيرا كه اين بهانه دست‌آويزي براي دربار ايران در آزار و شكنجه‌ي ترسايان ايران بوده است.

اين كه بعدها آكاس و برصئومه جدايي در ميان كليساي غربي و نصاراي نستوري ايران را شدت داده‌اند شايد براي همين مقصود بوده باشد. در هر صورت سياست داديشوع بيهوده نبود و اگر در پايان سلطنت بهرام و در زمان يزدگرد دوم نصاراي ايران را بسيار آزار داده‌اند چنان مي‌نمايد كه پس از آن دوره‌‌ ديگر دوره‌ي شكنجه و بد‌رفتاري زمان شاپور دوم بسر رسيده باشد و ديگر در زماني كه جنگ در ميان ايران و روم در ‌مي‌گرفت ترسايان ايران گرفتار عواقب اين جنگ نمي‌شدند و وجه‌المصالحه قرار نمي‌گرفتند. پاره‌اي از محققان در اين مورد و در صحت و اعتبار مطالبي كه در شرح حال دايشوع نوشته‌اند ترديد كرده‌اند و حق با ايشان است. لااقل مي‌توان درباره‌ي مطالبي كه از گفتار اگاپيت مطران و اوزه‌ي مطران و شرح ‌حال پاپا و ميلس آورده‌اند ترديد كرد. به نظر ايشان برخي از اين مطالب كاملاً ساختگي است. چيزي كه اين ترديد را قوت مي‌دهد اين است كه تضادي در ميان مطالبي كه درباره‌ي يهبلهه و معنه گفته‌اند و آن‌چه درباره‌ي پاپا و ميلس گفته‌اند و پيش از اين گفته شد هست. پاپا و يهبلهه اسقف سلوكيه و معنه و ميلس اسقف ايران بوده‌اند. معنه و ميلس در انجمن سابق‌الذكر ايرادهايي به پاپا و يهبلهه گرفته‌اند. اسقف سلوكيه در مقابل بي‌اعتنايي به اين سخنان در هر مورد ناگهان گرفتار دردي شده است. در هر دو مورد از نمايندگان كليساي غرب و آكاس اسقفِ آمِد ياري خواسته است. نمايندگان كليساي غرب مخالفان پاپا را خلع كرده‌اند. به همين منوال اسقفاني كه ذكرشان پيش از اين گذشت يك‌بار يهبلهه و آكاس و بار ديگر داديشوع را از كار باز داشته‌اند و در اين مورد دوم شايد دست آكاس در كار بوده باشد. آيا مي‌توان تصور كرد كه داديشوع براي پيشرفت مقصود خود در تهيه‌ي اسناد مجعولي دست داشته و وادار كرده باشد كه خلاصه‌اي از آن‌ها را در انجمن سال ۴۲۴ خوانده باشند؟ نكته‌ي ديگر كه كم‌تر غرابت ندارد اين است كه در يكي از اسناد آن زمان كه درباره‌ي پاپاي بطريق نوشته شده و سند ديگري كه به عنوان «نامه‌ي غربيان» در دست است گفته‌اند كه اين نامه را حبيب آگاپت آورده و در سند ديگري گفته شده كه آگاپت از مردم بيت‌لاپات بنا بر تصميماتي كه پيش از آن پيشوايان كليساهاي غرب گرفته بودند مدافع حق برتري كليساي سلوكيه بوده است. با اين همه هنوز اين موضوع روشن نيست. اگر داديشوع به تصميم كليساي غرب كه به نفع سلف وييهبلهه گرفته شده متوسل شده است، چرا به وسيله‌ي كشيشان قلمرو خود هرگونه توسل به كليساي غرب را منع كرده و تصميم گرفته است كه هر مطلبي را كه نتوان به پيشگاه جاثليق غرب برد به پيشگاه مسيح هم نتوان برد؟

ژ.لابور J.Labourt دانشمند نامي فرانسوي، در كتاب جالب خود به عنوان «مسيحيت در شاهنشاهي ايران در دوره‌ي سلطنت ساسانيان» Le Christianisme dans l'Empire Perse sous la dynastie Sassanide در اين مطالب به همين گونه بحث كرده و به همين نتايج رسيده است.

آزارهاي زمان يزدگرد دوم

بابويه‌ي جاثليق (۴۵۶ - ۴۸۵)

در ۴۳۸ ميلادي يزدگرد دوم جانشين پدرش بهرام شد و بنابر كتابي كه به زبان سرياني به عنوان «تاريخ بيت‌سلوخ» نوشته شده نخست با ترسايان بدرفتاري نكرده است و حتي در جنگي كه در آغاز پادشاهي خود با بوزنطيه كرد مزاحم نصاري نبود زيرا كه اين جنگ زود به پايان رسيد و مسيحيان ايراني از آن آسيبي نديدند.

اما چندي نگذشت كه منتهاي بدرفتاري و كينه‌جويي را با ترسايان ايران آغاز كرد. دليل اين بد‌رفتاري‌ها معلوم نيست، تنها در تاريخ بيت‌سلوخ چنين آمده است كه در سال هشتم پادشاهي خود كه مصادف با سال ۴۴۵ و ۴۴۶ ميلادي بوده است دختر خود را كه همسر وي نيز بود كشت و فرمان داد بسياري از بزرگان دربار را هم بكشند. پس از آن جنگي با گروهي از مردم هيركانيا يا گرگان كرده است كه در اسناد سرياني نام ان‌ها را «تصول» نوشته‌اند و اين كلمه قطعاً همان است كه در زبان‌هاي ايراني «چول» تلفظ مي‌كرده‌اند و تا آغاز دوره‌ي اسلامي نيز رواج داشته و تازيان آن را «صول» ضبط كرده‌اند و چول‌ها يا صول‌ها مردمي از ساكنان سرزمين گرگان بوده‌اند. در بازگشت از اين جنگ ترساياني را كه در لشكر ايران بودند بيرون كرد و به تهم‌يزدگرد نام كه از سرداران سپاه و فرمانده لشكر نصيبين بود فرمان داد كه با آذرفروزگرد حكمران ارزانن (ارزنه‌الروم) و سورن حكمران هديابينه و بيت‌گرمايي به كركه در سرزمين بيت‌سلوخ برود. نصاراي اين چهار ناحيه يعني نصيبين و ارزانن و هديابينه و كركه را در شهر بيت‌گرمايي گردآورند و در دهم ماه اوت يوحنا (ژان) مطران را با ده تن از نجيب‌ترين خاندان‌هاي آن ديار كه اسحق و اردشير و ابراهيم‌نامان نيز جزو ايشان بودند زنداني كردند.

اين مطران درباره‌ي بد‌رفتاري با ترسايان نامه‌اي به بطريق انطاكيه نوشته بود و از اين‌جا معلوم مي‌شود كه لااقل در نظر برخي از اسقفان بطريق انطاكيه نظارتي در كارهاي كليساي ايران داشته است.

چندي نگذشت كه مطران شهر اربل را با پنج اسقف ديگر و عده‌ي بسيار از ترسايان نيز زنداني كردند. بيش‌تر آنان نپذيرفتند كه از دين خود برگردند. اسحق را در جايي كه به زبان سرياني به آن «بيت‌تينه» مي‌گفتند و در آن زبان به معني «جايگاه درخت انجير» است كشتند و اين آبادي در زمان شاپور نيز به واسطه‌ي كشتارهايي كه در آن كرده بودند معروف شده بود. يوحناي مطران را با سي و يك تن از معروفان كه سه تن از آن‌ها كشيش بودند در همان آبادي در ۲۴ ماه اوت ۴۴۶ نيز كشتند.

فرداي آن روز عده‌ي بسيار از زندانيان را كه از مردم همان آبادي بودند هلاك كردند. چندين تن از محرران را كه يوحنا (ژاك) و استفان (اتين) كشيش جزوشان بودند سنگسار كردند؛ دو راهبه را نيز به چليپا كشيدند و بر سر صليب سنگسار كردند. متهمان ديگر را كه اسقف و كشيش و مردم غير مذهبي بودند شكنجه كردند. سرانجام زير دستان تهم‌يزدگرد يك زن نصراني روستايي را كه شيرين نام داشت و در برابر اين بي‌رحمي‌هاي آن حكمران پرخاش كرده بود سر بريدند و دو پسر وي نيز به همان سرنوشت دچار شدند. رفتار دليرانه‌ي آن‌ها در برابر مرگ، آن حكمران را متأثر كرد، چنان‌كه آشكار به دين ترسايان گرويد. يزدگرد دوم كه از اين كار بي‌مقدمه خشمگين شده بود كوشيد وي را به دين سابق برگرداند اما نويدها و تهديدها و حتي شكنجه‌ها در او اثر نكرد و شاه ناچار شد دستور دهد او را هم در روز دوشنبه‌ي ۲۵ سپتامبر آن سال به چليپا بكشند.

در سال بعد كه سال نهم سلطنت يزدگرد بود در ۲۵ ماه تشرين اول (ماه اكتبر سال ۴۴۷) يكي از معروف‌ترين شهداي كليساي ايران را كه «پطيون» نام دارد كشته‌اند. وي دست به انتشار دين مسيح در نواحي كوهستاني كه در ميان سرزمين مادها و دره‌ي رود دجله واقع‌ است يعني از «بلشفر» تا «بيت‌دارايه» زده بود. در فصلي كه هوا مساعد بود در اين نواحي باير كه مردم آن، همه دين ديگر داشتند مي‌گشت و در زمستان در سرزمين ميشان و نواحي مجاور آن به دين مسيح دعوت مي‌كرد. همه جا كارش خوب پيش مي‌رفت، كليسا مي‌ساخت و زردشتيان را عيسوي مي‌كرد. چند تن از بزرگان كشور مانند ني‌هرمزد كه از ردان بود، شاهين كه سركرده‌ي پاسبانان بود و تهمين كه سركرده‌ي لشكريان بود ايمان آورده بودند و از ترس مقامات درباري دين خود را پنهان مي‌كردند.

مؤبدان مؤبد آن زمان كه دستور داده بود پطيون را زنداني كنند چون از دست‌ياري ايشان اطمينان نداشت ني‌هرمزد را عزل كرد و سركرده‌ي ديگر مهربرزين نام را مأمور كشتن وي كرد. بازپرسي و شكنجه چند روز دوام داشت. سرانجام پطيون را سر بريدند و سرش را در بالاي تخته سنگي كه مشرف بر شاهراه بود گذاشتند. اين شاهراه از سلوكيه به دور‌ترين نواحي كشور و سرزمين خراسان مي‌رفت. احتمال مي‌رود كه اين كار را نزديك شهر حلوان در سرزمين ماد كرده باشند.

اين دو واقعه نمونه‌اي از بد‌رفتاري‌هايي است كه در زمان يزدگرد دوم كرده‌اند و پيداست كه حوادث ديگري مانند اين نيز روي داده است. در هر حال احتمال مي‌رود كه نظاير اين وقايع اندكي پيش از سال ۴۵۰ هم رخ داده باشد، چنان‌كه در اسناد ارمني نيز يزدگرد را دشمن بي‌دريغ نصاري معرفي كرده‌اند و چنان‌كه خاورشناس معروف آلماني نولدكه در اين زمينه مي‌گويد اين كارها را نه براي مقاصد سياسي مي‌كرده بلكه تعصب ديني شخصي وي محرك او بوده است.

چنان‌كه در سال ۴۵۴ يا ۴۵۵ دستور داده است كه اداي مراسم روز شنبه‌ي يهود را هم مانع شوند. يزدگرد دوم در ۳۰ ژويه‌ي ۴۵۷ در گذشت.

دوره‌ي مأموريت داديشوع جاثليق هم كه پر از اين‌گونه وقايع فجيع در خارج از كليسا و كشمكش‌هاي داخلي كليسا بود در همين زمان به پايان رسيد. جزييات احوال او درست معلوم نيست و از آن جمله نمي‌دانيم در ميان مشاجرات ديني كه در آن زمان در ميان مردم سرزمين يوناني و رومي رايج بوده است وي چه رفتاري كرده است و نيز معلوم نيست كه وي هوا‌خواه نستوريان بوده يا اين كه همان استقلالي را كه در آغاز دوره‌ي مأموريت خود اعلان كرده تا پايان اين دوره نگاه داشته و بي‌طرف مانده است.

در مباحث آينده دوباره در اين موضوع دشوار بحث خواهد رفت.

تاريخ دوره‌ي مأموريت جانشين داديشوع يعني بابويه نيز تاريك است. وي از مردم «تلا» در كنار رود صرصر بود و از كساني بود كه به دين نصاري گرويده بودند و چنان‌كه الي‌نصيبيني مي‌گويد در زمان سلطنت كوتاه هرمزد كه جانشين برادرش يزدگرد دوم شده بود نيز با يهود و نصاري بدرفتاري مي‌كردند. جاثليق را به فرمان شاه زنداني كردند يا براي آن ‌كه از دين زردشت برگشته بود يا به دليل ديگري كه معلوم نيست و تا زماني كه پادشاه ساساني با لئون امپراتور بوزنطيه در ۴۶۴ صلح كرد دو سال در زندان ماند.

در شهادت‌نامه‌ي بابويه گفته شده است «سال‌هاي دراز» ابن‌العبري اين مدت را هفت سال نوشته و چنان مي‌نمايد كه مدت اسارت وي را از ۴۵۷ تا ۴۶۴ حساب كرده است.

مار مورخ سرياني مي‌گويد پيروز كه بعد از شكست برادرش هرمزد به جاي وي نشست، منع كرده بود ترسايان جاثليقي برگزينند و چون بابويه اعتنا نكرد و به اين سِمت برگزيده شد براي نافرماني گرفتار شد. چنان مي‌نمايد كه اين واقعه را چنين بايد توجيه كرد كه پيروز پس از آن ‌كه به سلطنت رسيد هواخواهان عمده‌ي برادرش را كشت يا زنداني كرد. مي‌بايست تظاهراتي هم به سود زردشتيان كرده باشد تا اشراف و روحانيان كشور را به خود جلب كند.

اگر تصور كنيم كه بابويه را در زمان هرمزد سوم و با موافقت وي برگزيده باشند پيداست كه اسارت جاثليق چه دليل داشته است.

از طرف ديگر تاريخ‌نويسان بوزنطيه و از آن جمله پريسكوس Priscus گفته‌اند كه پادشاه ايران شكايت داشت كه امپراتوران بوزنطيه «مغاني را كه در سرزمين امپراتوري بودند آزار مي‌دادند و ايشان را در اظهار عقيده‌‌ي خود آزاد نمي‌گذاشتند و مانع بودند كه آتش جاوداني را نگاه دارند.» بدين‌گونه پيروز براي تلافي مي‌بايست ترسايان. پيشوايان‌شان را آزار كرده باشد و حتي در يكي از اسناد آن زمان گفته شده است كه ايشان را وامي‌داشت هيزم ببرند و آتش مقدس را بر‌افروزند.

اين جاثليق از آن پس خود را پشتيبان نصاري مي‌دانست و بدين‌وسيله مردم را وا‌مي‌داشت او را بستايند و در ضمن مال‌دوست بود و در كارهاي كليسا سخت‌گيري نمي‌كرد. سرانجام فجيعي داشت: جاسوسي نامه‌اي از بابويه بدست آورده بود كه به زنون Zenon امپراتور بوزنطيه نوشته و از بدرفتاري با نصاري به او خبر داده بود و پيروز دستور داد كه جاثليق را در ۴۸۴ به انگشت چهارم دستش بياويزند.

اين واقعه در ميان تاريخ تشكيل انجمن مذهبي در بيت‌لاپات در ماه آوريل ۴۸۴ و عزيمت پيروز به جنگ هفتاليان (هياطله) در آغاز تابستان همان سال روي داده است.

تاريخ‌نويسان هم مرگ اين جاثليق را بدين‌گونه ياد كرده‌اند، اما درباره‌ي اين كه برصئومه اسقف نصيبين در اين كار دست داشته است يا نه اختلاف دارند.

اين موضوع در بحث از كارهاي برصئومه و اقدامات سياسي و ديني او و كشمكش وي با بابويه و جانشين او آكاس روشن خواهد شد.

گذشته از اين حوادثي كه ذكر آن‌ها رفت يك واقعه از دوره‌ي مأموريت بابويه را هم ضبط كرده‌اند و آن تشكيل انجمني است كه اسقفان بيت‌گرمايي و هديابينه در آن شركت داشته‌اند. در آن‌جا رأي داده‌اند كه تمام كشيشان ناحيه‌ي كركه بايد در مراسم مجلل شهادت شهداي زمان يزدگرد دوم شركت كنند و متن اين تصويب‌نامه در تاريخ بيت‌سلوخ آمده است.‌

پيشرفت نستوريان_ برصئومه‌ي نصيبيني

برصئومه در شمال بين‌النهرين به جهان آمده بود. چنان‌كه سيمئون بيت‌ارشامي مورخ گفته‌ است، در آغاز خدمت‌گزار ماري نامي در بيت ‌قردو بوده است. تاريخ ولادت او معلوم نيست و مي‌توان آن را در سال‌هاي ۴۱۵ تا ۴۲۰ دانست.

نخستين بار كه اثري از او مانده در كليساي ادسا در خاك ايران بوده است. احتمال مي‌رود كه اين كليساي معروف را سنت ‌افرم Saint Ephrem در موقعي كه اين سرزمين جزو ايران بوده است تأسيس كرده باشد و در آن‌جا مدرسه‌ي مذهبي بسيار معروفي بوده است. برخي از مورخان حدس زده‌اند در ۳۶۳ كه شهر ادسا جزو خاك ايران شده در ميان ساكنان اصلي آن شهر و ايرانياني كه بدان‌جا رفته‌اند اختلافي در گرفته است. در زماني كه اين ناحيه جزو خاك ايران بوده مدرسه‌ي ادسا را «مدرسه‌ي ايرانيان» مي‌گفته‌اند. بار برخي از مورخان حدس زده‌اند در نتيجه‌ي اين اختلافي كه در ميان مردم آن شهر درگرفته طريقه‌ي نستوري كه تا آن زمان هنوز چندان ريشه نگرفته بود و در سوريه و ادسا پيشرفت نداشت در مدرسه‌ي ايرانيان رواج يافت. ربوله Rabbula از پيشروان مسيحي ادسا كه اصلاً از مردم سوريه بود در برابر استيلاي نستوريان مقاومت كرد. اما هيبهه كه از معلمان مدرسه‌ي ايرانيان بود با او همدست شد. با اين همه بايد در نظر داشت كه هيبهه (ايباس) نيز مانند ربوله اصلاً از مردم سوريه بود. اگر وي پذيرفته است در مدرسه‌ي ايرانيان تدريس كند براي اين است كه در آن زمان اختلاف اساسي در ميان مردم مغرب و مشرق سوريه نبوده است. مرون كشيش ادسا نيز از «معلمان مدرسه‌ي ايرانيان» بود. قومئي و پروبوس Probus نيز كه به گفته‌ي عبديشوع كتاب‌هاي ارسطو را به سرياني ترجمه كرده‌اند ظاهراً از مغرب سوريه بوده‌اند. اما هويت پروبوس هنوز روشن نيست. اين مدرسه‌ي ايرانيان در ادسا مردم مشرق سوريه را كه تشنه‌ي علوم ديني و تفسير كتاب‌هاي مذهبي بودند جلب مي‌كرد. در آن زماني كه هر آن ممكن بود سياست خشن ساسانيان كه بيش و كم دوام مي‌كرد مانع از كار مردم بشود جز اين راه ديگري براي كسب دانش در پيش نبود. به همين جهت پس از انجمن سلوكيه نصاراي ايران با شوق بيش‌تري به اخذ تعليمات كليساي غرب دلبستگي پيدا كردند و بسياري از آن‌ها بدان سوي گرويدند بدين‌گونه در هيچ جاي ديگر به جز در مدرسه‌ي ادسا نتوانستند علوم يوناني (علوم اوايل) را به آن خوبي دريابند. شهر ادسا را ترسايان آن زمان «شهر متبرك خداوند» مي‌خواندند و رابطه‌ي مستقيم در ميان مطران انطاكيه و كليساهاي ايران بود.

برصئومه از اين دسته از جوانان ايراني بود كه از شاگردان ايباس بودند و در پي او رفتند. مهم‌ترين آن‌ها آكاس از مردم بيت ارمايي معروف به «فلوس خفه كن»، معنه از مردم بيت‌اردشير معروف به «پسر آب آشام»، ابشوته از مردم نينوا كه مي‌نويسند لقبي داشته كه عفت مانع از ذكر آن است، يوحنا از مردم بيت‌گرمايي معروف به «بچه خوك»، ميشه معروف به داگون، بولس پسر ققاي از مردم بيت ‌هوزاي معروف به «لوبيا پز»، ابراهيم مادي معروف به «تون تاب»، نرسس جذامي و ازاليه از صومعه‌ي كفر ماري بودند، يزداد را هم بر اين عده بايد افزود.

سيمئون بيت‌ارشامي مورخ كه اين القاب و شهرت‌ها را نقل كرده مي‌گويد:برصئومه معروف به «شناگر در ميان آشيان‌ها» بود و شايد در اصل «شناگر در ميان ني‌ها» بوده باشد. با اين همه در همان مدرسه اقليت سرسختي، مخالف و رقيب ايباس بود. از آن جمله بودند: پاپا از مردم بيت‌لاپات، خنايه از مردم تحل (همان كسي كه يونانيان به او فيلوكسن‌مابوگي Philoxene de Mabbug مي‌گفتند و از معاريف آن روزگار است)، برادرش اوبي، مردي به نام برهدبشبه از مردم قردو و بنيامين از مردم بيت‌ارمايي.

برصئومه به اندازه‌اي در ميان نستوريان نفوذ كرده بود كه اسقفان در انجمن دوم افز در ۴۴۹ تقاضا كردند او را از جامعه‌ي نصاري اخراج كنند. وي ناچار تن در داد، اما چون استادش را در انجمن‌هاي صور و بيروت و پس از آن در انجمن خالكيدونيه Chalcedonie دوباره اجازه‌ي بازگشت به كليسا دادند، وي هم به ادسا برگشت. اما چونايباس در ۴۵۷ درگذشت، مخالفان قيام سختي كردند و چنان‌كه مورخان زمان، گفته‌اند: «همه‌ي ايرانيان را از ادسا بيرون كردند، بازمانده‌ي معلمان ادسا كه هواخواه ايشان بودند و كساني كه آن‌ها را از ادسا بيرون كرده‌اند، در سرزمين ايرانيان فرود آمدند و در ميان‌شان كساني بودند كه در شهرهاي ايرانيان اسقف شدند. آكاس در بيت‌آرامايي، برصئومه ناپاك در نصيبين، معنه در بيت‌اردشير (يا ريو‌اردشير)، يوحنا در كركه‌ي بيت‌سري (بيت‌سلوخ) در بيت‌گرمايي، بولس پسر ققاي در كركه‌ي لدان در ناحيه‌ي بيت‌هوزاي، پوسائي پسر قورتي در شوشتر شهري در هوزاي، ابراهيم در بيت‌مادايه، نرسس جذامي كه در نصيبين بود.» اين اطلاعات را در سند ديگري هم از آن زمان تأكيد كرده است.

بدين‌گونه بنا به گفته‌ي سيمئون در زمان پيشوايي بابويه جاثليق دست‌پروردگان سابق ايباس به مهم‌ترين مقامات برگزيده شدند. پس بايد پنداشت كه شاگردان مدرسه‌ي ادسا همواره با مقامات روحاني سرزمين خود اتفاق داشته‌اند. سندي به زبان يوناني هست كه در اعتبار آن شكست و نامه‌اي است كه ايباس در رد عقايد مختلف به ماريس نامي ايراني نوشته كه از مردم بيت‌اردشير بوده است. اگر اين نامه ساختگي نباشد از آن بر مي‌آيد كه شاگردان ايراني مدرسه‌ي ادسا روابطي با مردم سرزمين خود داشته‌اند. در اين زمينه سيمئون مورخ مي‌گويد: «مردي به نام ماري از بيت‌اردشير.» پس بدين‌گونه كسي كه اين نامه به او نوشته شده كشيش نبوده است. اما اين فرض درست نيست زيرا كه در نامه‌ي ايباس يك دسته اصطلاحات فني هست كه اسقفان از آن‌ها خبر دارند. در اين نامه ايباس ماري را مأمور مي‌كند «به همه‌ي پدران ما» مژده دهد كه در ميان هواخواهان يوحناي انطاكي و هواخواهان سن‌سيريل Saint Cyrille سازش برقرار شده است. بدين‌گونه احتمال مي‌رود ماري اسقف و آن‌ هم اسقف متنفذي بوده باشد.

وي مأمور بيت‌اردشير بوده و بيت‌اردشير نام ساساني قسمتي از شهر تيسفون بوده است. بدين جهت حدس مي‌زنند كه ماري جاثليق سلوكيه بوده باشد و همين است كه ايباس خاضعانه به او خطاب كرده است. اما جاثليقي كه در اين زمان در رأس كليساي ايران بوده چنان‌كه پيش از اين بيان كردم داديشوع نام داشته است.

در اين‌جا اشكال عمده‌اي در ميان هست و آن اين است كه اگر فرض كنيم نامه‌اي كه ايباس نوشته مي‌بايست به زبان سرياني نوشته و خطاب به اسقف بيت‌اردشير بوده باشد. در هنگامي كه آن را به زبان يوناني ترجمه كرده‌اند كلمه‌ي «مار» را كه در سرياني به معني خداوندگار و سرور است در يوناني «مار» ترجمه و آن را نام مخاطب اين نامه دانسته باشند؛ فرض ديگري هم مي‌توان كرد و آن اين است كه نام داديشوع را به خط يوناني نقل كرده باشند و چون نقل حرف شين به خط يوناني دشوار است بعداً آن را حذف كرده باشند. شايد هم عنوان يكي از نسخه‌ها چنين بوده است: «نامه به آقاي اسقف ايران» به همين جهت معمولاً ماري را ايراني دانسته‌اند. تفسير كتاب دانيال را هم به ماري و داديشوع نسبت مي‌دهند. مي‌توان احتمال داد كه در سنن سرياني ماري و داديشوع يك تن بوده باشند.

هنگامي كه روحانيون شهر ادسا به مأموريت جديد خود رسيدند جايگاهي را كه از ساليان دراز داشتند استوارتر كردند و مخالفان خود را راندند. اين كار بيش‌تر به عهده‌ي برصئومه بود و در ضمن چند انجمن روحاني كه در سال ۴۸۴ يعني سال بيست و هفتم سلطنت پيروز پادشاه ساساني تشكيل شد اين كار را به پايان رساند.

اگر به اسنادي كه از آن زمان در اين زمينه مانده است رجوع كنيم تاريخ اين وقايع تا اندازه‌اي تاريك و نامفهوم است. كساني كه در زمان‌هاي اخير درباره‌ي اين وقايع بحث كرده‌اند همه‌ي گفته‌هاي سيمئون بيت‌ارشامي و ابن‌العبري را پذيرفته و مكرر كرده‌اند.

ابن‌العبري در اين زمينه مي‌گويد: برصئومه نصيبيني و معنه مطران ايران و نرسس حكيم، دين نستوري را تبليغ مي‌كردند و به اسقفان تكليف مي‌كردند همخوابه‌هايي داشته باشند. در نظر ابن‌العبري معنه مطران ايران جاثليقي است كه معنه نام داشته و در حدود سال ۴۲۰ عزل شده است. برصئومه خود در حجره‌اي كه داشت با زني مي‌زيست كه او را همسر مشروع خود مي‌دانست و مي‌گفت بهتر اين است كسي زن بگيرد تا اين كه از آتش پيكر خود بسوزد. اسقفان كشورهاي غربي به بابويه نامه نوشتند و به اين كار پرخاش كردند. وي در پاسخ ايشان گفت: «چون ما فرمان‌بردار دولت كافرانيم، نمي‌توانيم گناه‌كاران را به جاي خود بنشانيم و زياده‌روي‌هاي بسيار، مخالف ميل ما و مخالف قوانين روي داده است.»

برصئومه اين نامه را در راه گرفت و آن را به پيروز، پادشاه ساساني داد و جاثليق را متهم كرد كه با يونانيان نامه‌نويسي مي‌كند. پيروز دستور داد نامه را بي‌مقدمه ترجمه كنند و مترجم نتوانست به موقع قسمتي كه وي را متهم مي‌كرد برگرداند.

پادشاه ساساني فرمان داد جاثليق را گرفتند و او را به چليپا كشيدند و به انگشت كوچك آويختند و آن‌قدر تازيانه زدند تا مرد.

آن‌گاه برصئومه به پيروز گفت: «اگر ديني را كه مخالف دين امپراتور روم باشد در خاورزمين انتشار ندهيم هرگز رعاياي نصراني تو، صميمانه به تو دل‌بستگي نخواهند داشت. پس لشكرياني با من همراه كن و من همه‌ي ترسايان كشورت را نستوري مي‌كنم. بدين‌گونه آن‌ها از روميان بدشان خواهد آمد و روميان نيز از آن‌ها نفرت خواهند داشت.»

برصئومه با سپاهيان ايران از سلوكيه به بيت‌گرمايي رفت و در آن‌جا ترسايان ارتودكس را آزار داد. اما او را از تكريت و از همه‌ي آن نواحي بيرون كردند. از آن‌جا به اربل رفت و مطران آن‌جا به صومعه‌ي مارمتايي گريخت. برصئومه او را دنبال كرد و برسهدي، مطران آن دير را با دوازده راهبي كه نتوانسته بودند بگريزند گرفت و در خانه‌ي مردي يهودي زنداني كرد. سپس از آن‌جا به شهر نينوا رفت و نود كشيش را در صومعه‌ي بيزونيته و عده‌ي بسياري ديگر را در نواحي مجاور كشت.

از آن‌جا به بيت نوهدره رفت و در بيت عدراي انجمني تشكيل داد و سپس دو انجمن ديگر در تيسفون و كركه در ناحيه‌ي بيت‌سلوخ در خانه‌ي يزدين تحصيل‌دار خراج تشكيل داد و مقرراتي وضع كرد كه خنائياس Xenaias نام(فيلوكسن ‌مابوگي) دو كتاب در رد آن‌ها نوشته است. ابن‌العبري نام برصئومه را به خطا «برصوله» نوشته و نامش را «پسر تخت كفش» معني كرده و مي‌گويد روي هم رفته ۷۷۰۰ تن از ارتودكس‌ها را كشته است. مي‌خواست دنبال اين كار به ارمنستان هم برود كه اسقفان و نجباي آن سرزمين او را مانع شدند. آن‌گاه به شهر نصيبين بازگشت و دنبال آزارهاي خود را در نواحي كه آراميان در آن سكني داشتند، گرفت. اسقفاني كه از دست او جان به در برده بودند در سلوكيه گرد آمدند و آكاس را به جاي او برگزيدند، اما برصئومه و معنه تهديد كردند كه وي را مانند سلف او بكشند.

آكاس هراسان شد و انجمني تشكيل داد و در آن انجمن به عقيده‌ي نستوريان گرويد و رابطه‌ي با زن را مشروع دانست.

بدين‌گونه به گفته‌ي ابن‌العبري، برصئومه و هواخواهانش تنها مروجان دين نستوري بوده‌اند و اين دين را به زور بر آكاس جاثليق تحميل كرده‌اند و پيش از آن بابويه را كه مخالفشان بوده است، از ميان برده‌اند.

بايد متوجه بود مطالبي كه ابن‌العبري به ميان آورده حرف به حرف از كتاب تاريخ ميخائيل سرياني گرفته و عنوان فصل مربوط به اين وقايع در آن كتاب بدين‌گونه است: «فصلي كه در آن نامه‌ي بطريق مار يوحنا خطاب به ماروته مطران تكريت و نامه‌ي ماروته به يوحنا است و در آن شرح آزارهايي است كه سابقاً برصئومه نصيبيني به مؤمنان داده است.»

از اين‌جا پيداست كه رواج دين نستوري در ايران بطريقه‌ي مونوفيزيت‌ها (طرف‌داران يك جسم مسيح) در ربع اول قرن هفتم ميلادي روي داده است. ولي اعتراف ساختگي كه ماروته در پاسخ خود كرده است اين مطلب را سست مي‌كند، زيرا وي مي‌گويد: «سپس، چون شما شرح شكنجه‌ي برصئومه را خواسته‌ايد، اي امير اميران، بدان كه همه‌ي تاريخ‌هاي پيشين را كه در دير «مارمتاي» بوده با خود آن دير، اين برصئومه‌ي كافر سوزانده است. و اين تاريخ جاي ديگر نيست زيرا كه مردم دانا و نويسندگان در اين هنگام به شهادت رسيده‌اند. اما براي اين كه خواهش حضرت شما را رد نكنم آن‌چه را كه از گفتار پيران راستگو كه آن‌ها هم از پدران خود بياد دارند شنيده‌ايم به شتاب براي شما مي‌نويسيم.»

در اين نامه ماروته شكنجه‌ي بابويه را به خود برصئومه نسبت مي‌دهد. «برصئومه به بابويه گفت: طريقه‌ي نستوري را بپذير و در رأس كليساي خود بمان.» اين مرد مقدس پاسخ داد: «اميدوارم كه نيروي تو با تو از جهان برود؛ اما من نستور را و كساني را كه با او همدست هستند كافر مي‌دانم.» اين كافر در صدد شد پير را به شكنجه‌ي مرگ بترساند. مرد مقدس گفت: «اي دشمن دادخواهي، اي يهوداي ديگر، سخت‌تر از مرگ چه مي‌توان كرد؟ من هزاران بار تن به مرگ مي‌دهم تا اين كه دست از حقيقت بشويم.» برصئومه فرمان داد زبانش را ببرند، به بهانه‌ي اين كه به شاه ناسزا گفته است، سپس داد سرش را بريدند. اما آكاس با دلي شكسته از بيم جان، دين نستوري را پذيرفت.»

اين اشتباهات كه از ابن‌العبري ناشي شده، اذهان را براي اطلاع از تاريخ انتشار دين نستوري در ايران گمراه كرده است.

نتيجه‌ي كار برصئومه

كار برصئومه در مسيحيت ايران دو نتيجه داشته است: نخست يك نتيجه‌‌ي فردي و شخصي و آن اين است كه جاه‌طلبي خود را راضي كند و از زير نفوذ بطريق‌هاي ايران بيرون رود. ديگر يك نتيجه‌ي اجتماعي و آن اين است كه با مونوفيزيت‌ها در بيفتد و زناشويي كشيشان را مشروع كند. هنگامي كه به اين دو مقصود كامياب شد در ميان اسقفان سلوكيه اختلافي در گرفت ولي هنگامي كه خواست در كليساي ايران وحدت شريعت را كه طرف‌داران فيلوكسن از ميان برده بودند برقرار كند معاوني پايدارتر از آكاس نداشت.

اين كشمكش عقيدتي مصادف با كشمكش سياسي شد كه برصئومه با سركرده‌ي نصاراي سلوكيه به ‌هم زد و اين دو اختلاف مسلكي و سياسي در تاريخ مسيحيت آن زمان ايران اهميت بسيار دارد.

در سال ۴۵۷ كه ايباس در گذشت بنابر اسناد آن زمان معروف‌ترين «انجيل خوانان» كليساي ايران در تنيجه‌ي اقدامات نونوس Nonnus اسقف ناچار از شهر ادسا رفتند، اما چنان مي‌نمايد كه آن كليسا در اين زمان به كلي تعطيل نشده باشد. سيمئون بيت‌ارشامي در اين زمينه نامه‌اي نوشته و چنان وانمود مي‌كند كه كورش اسقف اين اقدام را به زيان نستوريان كرده باشد. پيداست كه وي تبعيدبرصئومه و همراهان وي را با تعطيلي اين كليسا اشتباه كرده است، زيرا كه تعطيل كليسا در سال ۴۸۹ روي داده و در اين زمان انجيل خوانان ادسا كه سيمئون از ايشان سخن مي‌راند مدت‌ها بود كه از آن كليسا رفته بودند و بيش‌ترشان در ذيل قطعنامه‌ي مذهبي سال ۴۸۶ امضاء كرده‌اند.

در اين زمان مونوفيزيت‌ها در قسمتي از سوريه كه در دست امپراتوران بوزنطيه بود هنوز برتري نداشتند. برعكس لئون امپراتور بوزنطيه و جانشين وي زنون با ارتودكس‌هاي خالكيدونيه (كالسدوني Chalcedonie ) مساعدتر بودند و بخصوص زنون كه با بازيليسك Basilisque مدعي خود كشمكش داشت و بازيليسك بيش‌تر متكي به مونوفيزيت‌ها بود.

اما در تنيجه‌ي اغواي آكاس از كشيشان قسطنطنيه زنون در ۴۸۲ برگشته بود و ظاهراً خود را طرف‌دار ارتودكس‌ها وانمود مي‌كرد ولي در باطن هواخواه مونوفيزيت‌ها بود. مخالفان توم Tome و لئون پيش بردند و مخالفان خود را متهم كردند كه نستوري‌اند. كالانديون Calandion بطريق انطاكيه را كه دست‌نشانده‌ي آكاس بود مورد طعن قرار دادند و متهم كردند كه پيروي از پاپ فليكس Felix دوم نكرده و وسايل عزل او را فراهم ساختند.

اين پيشرفت‌هاي مونوفيزيت‌ها ترسايان ايران و انجيل خوانان سابق ادسا را هراسان كرد و برصئومه در رأس ايشان بود. سرانجام در انجمني در ماه آوريل ۴۸۴ در بيت‌لاپات تشكيل دادند و مونوفيزيت‌ها را تكفير كردند. بعدها اين قطعنامه را به عنوان اين كه نفاق مي‌افكنده است باطل كرده‌اند. به همين جهت در جزو تصميمات كليساي شرق وارد نكرده‌اند. با اين همه از نظر احكام شرعي اهميت بسيار دارد و گرگوار Gregoire اول (جورجيوس) والي نصيبيني و عبديشوع آن‌ را نقل كرده‌اند. همچنان كه در مقدمه‌ي قطعنامه‌ي انجمن آكاس نوشته شده مقرراتي را كه برصئومه وضع كرده بود نخست در بيت‌عدراي و سپس در سلوكيه در سال ۴۸۶ پذيرفته‌اند و تنها آن‌چه اختيارات جاثليق را محدود مي‌كرده است از آن حذف كرده‌اند.

اين تصميمات آن انجمن را آكاس جاثليق در جلسه‌اي كه در ماه اوت ۴۸۵ تشكيل داده و در يك انجمن ديگر تصويب كرده‌اند و سرانجام در انجمن عمومي كه در ماه فوريه‌ي ۴۸۶ تشكيل شده و اسناد آن تا امروز باقي است نيز به تصويب رسيده است. انجمني كه پس از ۴۸۵ تشكيل شده شايد همان انجمني باشد كه ابن‌العبري بدان اشاره كرده و مي‌گويد در كركه در سرزمين بيت‌سلوخ در خانه‌ي يزدين نام تشكيل شده است. احتمال مي‌رود ابن‌العبري كه از يعقوبيان بوده در تاريخ اين انجمن اشتباه كرده و يزدين نامي كه ذكر مي‌كند همان يزدين، زرگر دربار خسرو دوم پرويز بوده باشد كه طرف‌دار جدي نستوريان بوده و پس از اين ذكر او خواهد آمد.

در هر صورت برصئومه به عهده گرفته است اين تصميمات را اجراي كند. وي در دربار ايران بسيار مقرب بوده و گفته‌اند بابويه خود وي را به پيروز، پادشاه ساساني معرفي كرده و گفته بود وي مرد كارآمدي است و بيش از همه در كار روميان آگاهي دارد. به واسطه‌ي اطميناني كه پادشاه ساساني و جاثليق به او داشتند هم مطران نصيبين و هم بازرس سپاه سرحدي شد. حتي در هيئتي كه مأمور تحديد حدود شده است با كردك‌ نكورگان مرزبان و نماينده‌ي روم و پادشاه اعراب كه چنان مي‌نمايد يكي از پادشاهان آل‌منذر بوده باشد، عضويت داشته است. چند نامه‌اي كه از او مانده نشان مي‌دهد به همان اندازه‌اي كه به دربار‌ پادشاه ساساني توجه داشته به همان اندازه هم متوجه منافع نصاري بوده است.

چون در دستگاه پيروز كاملاً تقرب داشته به دربار ايران ثابت كرده كه مونوفيزيت‌ها با زنون امپراتور بوزنطيه همدست‌اند و اگر پادشاه ايران با پيروان وي ياري كند ايشان نسبت به او وفادار‌تر خواهند بود.

البته حق با وي بود و پيروز هم چون چندان با نصاري مساعد نبود اين سخن را پذيرفت. ناچار مونوفيزيت‌ها را از ايران بيرون كردند و ايشان به سرزمين روم پناه بردند. ممكن است كه در سر اين كار خون‌ريزي هم شده باشد، ولي نمي‌توان ارقام اغراق‌آميزي را كه ابن‌العبري داده است پذيرفت. در سرزمين آراميان تنها شهر تكريت در دست مخالفان ماند ولي چنان‌كه ابن‌العبري گفته است در ارمنستان اسقفان آلاني و ايبري در شهر ولرساپت (بلاش‌آباد) تصميمات انجمن خالكيدونيان و تصميمات لئون و برصئومه را رد كردند. احتمال مي‌رود برصئومه پس از اين واقعه نيز مدتي زيسته باشد.

اسقف نصيبين عوامل سابق را به ياري نستوريان جلب نكرد و دانست سخت‌گيري‌هاي موقتي ممكن است كار را تا چندي به نفع او بگرداند و اين خطر در پيش هست.

هر چند در اسنادي كه در زمان‌هاي بعدي فراهم شده ذكري از مدرسه‌اي در سلوكيه هست كه آكاس خود در آن‌جا تدريس كرده است و پس از آن جاثليق شده اما چنان مي‌نمايد كه در آن زمان در ايران هيچ مركز روحاني نبوده كه با مراكز امپراتوري روم رقابت كرده باشد.

در اين ميان حوادث نيز با برصئومه ياري كرده، زيرا كه در ۴۸۹ زنون امپراتور كه همچنان سياست مخالفت خود را دنبال مي‌كرد به كورش اسقف ادسا دستور داد كه قلمرو خود را از كافران نستوري پاك كند. كورش هم مدرسه‌ي ايرانيان را بست و شاگردان را بيرون كرد.

ناچار استادان و شاگردان به ايران آمدند و اميد بازگشت نداشتند. برصئومه در منزل اول ايشان را مانع شد پيش بروند. در نصيبين مدرسه‌اي داير كرد كه به‌زودي معروف شد. پناهندگان و برخي از انجيل خوانان را كه در كليساي شرق معروف‌تر بودند در آن‌جا گردآورد. خود نيز آيين نامه‌اي نوشت كه البته تقليدي از آيين‌نامه‌ي مدرسه‌ي سابق ايران بوده است. رياست اين دانشگاه را به نرسس از دانشمندان معروف داد كه دشمنانش او را «جذامي» لقب داده‌اند ولي طرفداران او را «چنگ‌روح‌القدس» مي‌خواندند و نرسس در ۴۵۷ از ادسا به ايران آمده بود و در ايران مي‌زيست.

برصئومه در ايجاد اين مدرسه‌ي ادسا خدمت نماياني به هم‌كيشان خود كرد. اين دانشگاه بزرگ از همان آغاز كار مركز مهم نستوريان شد و در ايران نفوذ بسيار يافت و حتي دين نستوري را در امپراتوري روم هم انتشار داد.

اختلافات برصئومه با بابويه‌ي جاثليق و آكاس

بر سر مقام روحاني شهر سلوكيه كراراً اختلاف روي داده است. چنان‌كه در زمان‌هاي قديم چند تن از اسقفان در برابر ايسائاك (اسحق) و داديشوع قيام كرده بودند اين‌بار هم برصئومه در برابر بابويه برخاست. چند تن از سران ديگر نيز ايرادهايي به روش وي مي‌گرفتند و سرانجام سران متنفذ كه انجيل خوانان شهر ادسا در رأس ايشان بودند در برابر جاثليق قيام كردند. مهم‌ترين ايشان ژان ساكن بيت‌سلوخ و معنه ساكن ريو اردشير و ابراهيم و بولس ساكن لدان و چند تن ديگر از سرزمين پارس و بيت‌گرمايي و ميشان و ايلام با برصئومه‌ي نصيبيني همدست شدند و در ماه آوريل ۴۸۴ شورايي در بيت‌لاپات پايتخت خوزستان تشكيل دادند. اين شورا به رياست برصئومه و نانايي از مردم پرات تشكيل شد و در اعلاميه چنان‌كه برصئومه خود گفته است «زمزمه‌ها و سرزنش‌ها... و شهادت‌هايي درباره‌ي بابويه‌ي جاثليق سعادتمند» جا داده‌اند.

بابويه براي دفع اين اقدام چند تن از اسقفان را احضار كرد و حكم تكفير برصئومه و هواخواهان او را داد. پيداست كه هوادارانجاثليق كشيشان بطريق نشين‌هايي بوده‌اند كه برصئومه نخستين اعتراض نامه‌ي خود را به ايشان نوشته است، يعني مهرنرسه در شهر زابي و سيمون در شهر حيره و موسي در شهر پيروز شاپور و يزدگرد در شهر بيت‌دارايه و دانيال در شهر كرمه.

در اين ميان گرفتاري و شكنجه يافتن بابويه چندي وسايل پيشرفت هواخواهان برصئومه را فراهم كرد. معلوم نيست برصئومه در اين واقعه تا چه اندازه شركت داشته است و اسناد تاريخي در اين زمينه با هم اختلاف دارند. البته بايد ابن‌العبري را مستثني دانست زيرا كه دشمني او درباره‌ي برصئومه آشكار بوده است. مار درباره‌ي ايسائي نام كه مترجم آن نامه بوده است و بابويه او را از كار برداشته بود مي‌گويد كه معني آن نامه را تغيير داده است. اين تاريخ‌نويس مي‌گويد كه برصئومه به ترجمه‌ي نادرست اين نامه اعتراض كرده و كوشيده است جاثليق را از شكنجه نجات دهد. پيداست كه اين مطالب درست نيست و نويسنده‌ي نستوري درباره‌ي پهلوان جسور اين واقعه مبالغه كرده است.

سندي در دست است كه به نظر مي‌آيد بهتر اين واقعه را بيان كرده باشد. اين سند مختصر بي‌نام كه نمي‌توان قدمت آن را مسلم دانست هر چند كه به حال بابويه بيش‌تر مساعد است برصئومه را چندان محكوم نمي‌كند. در اين سند پس از آن كه ذكر كرده‌اند فرستاده‌يبابويه در نصيبين گرفتار شده است و سرش را بريده‌اند گفته شده است كه: «برخي گفته‌اند كه چون برصئومه از آمدن وي خبر شد او را نزد خود خواند و به او حرمت گذاشت و خوراك به او داد و سپس از او پرسش كرد و وي آن نامه را نشان داد. برصئومه وي را دستگير كرد و نزد پيروز فرستاد تا بابويه را متهم كند. اين نامه‌ها را در برابر شاه خواندند و وي به يك تن از بزرگان دربارش دستور داد آن‌ها را نزد بابويه بفرستند و تنها مهر آن‌ها را نشان بدهد و از او بپرسد آيا آن مهر از او است يا نه؟... . بابويه نتوانست منكر شود و اقرار كرد كه مهر او است. به شاه آگاهي دادند و وي دستور داد آن نامه را در برابر همه‌ي عيسويان بخوانند... . عيسويان وظيفه‌ي خود دانستند آن نامه را كلمه به كلمه به زبان فارسي ترجمه كنند. در اين نامه چنين نوشته شده بود: «خدا سلطنتي به ما داده است كه سلطنت مسيح نيست» و در آن ننوشته بودند: «سلطنت بي‌دينان.» پس از آن ‌كه پوزش بسيار خواستند شاه نپذيرفت و فرمان داد بابويه را از همان انگشتي كه انگشتر داشت به دار بكشند و بگذارند بميرد. مغان همين كار را كردند. نام وي را در تراحم احوال جزو جاثليقان شهيد نوشتند، زيرا كه وي در نتيجه‌ي كينه‌ي مغان با فرزندان ملت خود به دار كشيده شده بود.» در سند ديگري كه پس از اين نوشته شده چنين آمده است كه استخوان‌هاي او را در سرزمين طرهان متبرك مي‌دانستند. شايد حقيقت تاريخي همين باشد. در هر حال مي‌توان پنداشت كه برصئومه از اين پيش آمد فجيع متأثر نشده و مي‌پنداشته است به مقصود خود رسيده باشد.

مرگ پيروز كه در تابستان ۴۸۴ روي داده و در لشكركشي با هون‌ها كشته شده است. براي اسقف نصيبين شوم بود و بلاش كه هنوز نتوانسته بود به خدمات كشيشي كه به فرمانروايي رسيده بود پي‌ببرد، ناچار كم‌تر به وي توجه داشته است.

مردم سلوكيه توانستند به آزادي در انتخاب جاثليق اقدام كنند و يكي از خويشاوندان بابويه‌ي شهيد را كه از شهر ايشان بود و آكاس نام داشت و اسقف سابق ادسا و هم‌درس برصئومه بود انتخاب كردند. برصئومه آرام ننشست و گفته‌اند تا اندازه‌اي بدخواه آكاس بود و وي به وسيله‌اي توانست خود را حفظ كند. بنابر گفته‌ي تاريخ‌نويسان، برصئومه از او پوزش خواسته و به او نزديك شده است.

چنان مي‌نمايد كه برصئومه حس كرده است كه مخالفت با هم‌درس سابق وي سودي ندارد و با او سازش كرده است. نيز ممكن است در برابر خطري كه از مونوفيزيت‌ها متوجه‌ي كليساي شرق مي‌شده است اين اسقف نصيبين، رفتار خود را ناسازگار مي‌دانسته و نمي‌خواسته است كه نفاق در ميان مسيحيان ايران نيروي آكاس را كه به نظر مي‌آمده است در ميان ايشان نفوذ دارد ضعيف كند. نامه‌ي سوم برصئومه نكته‌ي سومي را هم به نظر مي‌آورد و آن اين است كه ظاهراً مونوفيزيت‌ها كه پنهاني دولت بوزنطيه پشتيبان ايشان بوده است بطريق نصيبين را در آن شهر تهديد مي‌كرده‌اند و وي ناگزير بوده است براي آن‌ كه مقام خود را از دست ندهد از ياري جاثليق بهره‌مند شود.

ناچار بطريق هم خوشنود بوده است كه مي‌تواند با هم‌درس تواناي خود كنار بيايد. اقدامي كه براي سازش كرده‌اند در ماه اوت ۴۸۵ در دهي به نام بيت‌عدراي در سرزمين هديابينه در شمال شرقي شهر موصل روي داده است. مدت مديدي گفت‌وگو كرده‌اند و سرانجام برصئومه تسليم شده است. تصميم گرفتند سال بعد شوراي عمومي در سلوكيه تشكيل بدهند و اين دوگانگي را كه به زيان مسيحيان ايران بوده است از ميان ببرند.

معلوم نيست كه برصئومه بيش از اين تن به خواري نداده يا آن‌كه كارهاي مهمي در قلمروي خود داشته است. در هر صورت بهانه‌هاي زيركانه آورده و در آن شورا حاضر نشده است.

در نامه‌اي كه برصئومه نوشته به جاثليق گفته است كه از دو سال پيش ايالات شمالي گرفتار قحطي است. در اين دوره چادر‌نشيناني كه مزدور دربار ايران بوده‌اند در سرزمين روميان تهديد مي‌كرده‌اند كه به خاك ايران تجاوز كنند و مدعي بودند كه به ايشان خيانت كرده و شبيخون زده‌اند.

بدين‌گونه برصئومه به آكاس پبشنهاد كرده است كه به واسطه‌ي تنگ‌دستي عمومي مردم در آن سال، اسقفان را به شورا دعوت نكند و آن دعوت را موكول به بازگشت او از قسطنطنيه بكند، زيرا كه بلاش پادشاه ايران شايد براي اعلان تاج‌گذاري خود او را به آن‌جا بفرستد.

آكاس كه اين ساز‌ش‌ها را چندان نمي‌پسنديد نامه‌اي به هم‌درس خود نوشت و چنان‌ كه معهود بود او را به شورا دعوت كرد. برصئومه بار ديگر عذر خواست و اعتراف كرد كه پيش از اين اسقفان را بر بابويه برانگيخته بود ولي ايشان نيز او را به قيام وادار كرده بودند و «بسياري از كارهايي را كه مخالف رفتار مسيحيان بوده است به او تكليف كرده‌اند.» منكر جلسه‌ي بيت‌لاپات شد و اعتراف كرد كه آن‌چه در آن‌جا روي داد «مخالف با تعليمات مسيح» بوده است، صريحاً گفته است: «هيچ‌كس نبايد پيروي از اين مقررات بكند.» بدين‌گونه دو بار در برابر آن جاثليق اعتراف كرده است كه اين مقررات با تعليمات اولياي دين مغايرت دارد و اگر پس از آكاس زنده بماند اين نكته را با جانشين وي نيز در ميان خواهد گذاشت، زيرا كه تجربه به من آموخته است كه «هرگاه مردم نصيبين از پيشوايي كه بر كرسي كليساي مقدس سلوكيه نشسته است پيروي نكنند به مشرق زمين زيان‌هاي بسيار و آسيب‌هاي فراوان مي‌رسد.»

در پايان اين نامه در برابر آكاس اقرار كرده است كه وضع من در نصيبين دشوار است. اگر جاثليق تكفير نامه‌اي ننويسد ديگر نمي‌تواند در مقام خود بماند. در آن زمان مردم شهر نصيبين از پادشاه برگشته بودند و از همان زماني كه برصئومه با آكاس به كشمكش آغاز كرده بود مردم به طغيان سر برافراشته بودند. مرزبان آن ناحيه هم كه بر نيروي اسقف رشك مي‌برد مردم را به نافرماني برانگيخت، زيرا نمي‌دانست كه مقصود از اين قيام چيست. برصئومه جرأت آن را نداشت بلاش را از اين پيشامد آگاه كند، زيرا مي‌ترسيد كه دست به كشتار مسيحيان بزنند. پس مي‌بايست آكاس تكفير نامه‌اي براي مردم نصيبين بفرستد و ايشان را تهديد كند كه اگر از پيشواي مشروع خود پيروي نكنند شاه را از آن آگاه خواهد كرد.

در اين ميان فرماني از شاه به برصئومه رسيد كه وي را وادار مي‌كرد براي تعيين مرزهاي كشور در نصيبين بماند. شايد وي خود وسيله را فراهم كرده باشد.

از برصئومه دو نامه‌ي ديگر هم مانده است كه مي‌بايست پيش از تشكيل شوراي عمومي نوشته باشد. در نامه‌ي نخستين از آكاس درخواست كرده است بولس پسر قاقائي از مردم شهر لدان را كه اسقف آن شهر است نزد خود بپذيرد و اختلافي را كه در ميان وي و پيروان او در گرفته است از ميان ببرد. نامه‌ي دوم با هديه‌اي توأم بوده است كه معنه اسقف ريو اردشير مي‌بايست از جانب برصئومه به آكاس بدهد و آن صد دينار زر بوده است. در اين نامه برصئومه مي‌گويد كه پس از شوراي محلي بيت‌عدراي معنه درباره‌ي جد و جهدي كه آكاس در كار كليسا داشته با برصئومه سخن گفته است. به همين جهت برصئومه اين اعانه را براي او فرستاده است. در اين نامه وعده مي‌دهد كه اگر انديشه‌اي كه بدخواهانش درباره‌ي وي دارند به نفع او به پايان برسد هر سال پنجاه دينار زر اعانه براي جاثليق خواهد فرستاد.

اگر اين نامه در همين مورد نوشته شده باشد از آن بر مي‌آيد كه برصئومه از تشكيل اين شورا بسيار هراسان بوده است. مي‌بايست گروهي عزل وي و همدستان او را از آكاس خواسته باشند و از آن جمله همان بولس از مردم لدان بوده باشد. برصئومه مصمم بود كه خود در شوري حاضر نشود و مي‌خواست از هر راهي شده است جاثليق را با خود همراه كند.

چنان مي‌نمايد كه معنه اسقف ريو اردشير هم دست‌اندر كار بوده است كه برصئومه و آكاس را با يكديگر سازش بدهد، زيرا كه وي بهتر از ديگران مي‌توانست اين كار را بكند. شايد اصرار كرده باشد كه اگر اين اختلاف از ميان برنخيزد نستوريان دچار خطري بشوند و وي از حيث دانش و نفوذي كه داشته بر ديگران برتر بوده است.

به همين جهت برصئومه از آكاس سپاس‌گزاري كرده كه فتنه را فرو نشانده و در جاهاي مختلف نفاق را برانداخته، اما گفته است كه از حضور وي و اسقفان بطريق‌نشين‌هاي بيت‌عربايه چشم بپوشد.

در نتيجه‌ي اين خودداري‌ها در شوراي عالي كه به رياست جاثليق تشكيل شد دوازده اسقف حاضر بودند. از آن جمله بودند كشيش بيت‌گرمايي و اسقف كشكر و معاونين مستقيم بطريق و چند تن ديگر كه از راه دور آمده بودند مانند جبرئيل كه از هرات آمده بود.

در صورت‌جلسات اين شورا نوشته شده است: «مرداني آمده بودند كه جامه‌ي راهبان را در بر داشتند اما از پرهيزگاري كه لازمه‌ي اين جامه‌ها است دور بودند، اين‌جا و آن‌جا مي‌رفتند و مردم ساده‌لوح را فريب مي‌دادند.» به پيامبر و حواريون ناسزا مي‌گفتند، «زناشويي را منع مي‌كردند و عناصري را كه خدا آفريده است كه هر كس حقيقت را باور كرده و به آن پي‌برده آن‌ها را بكار ببرد و شكرگزاري كند، ناروا مي‌دانستند.» سپس نوشته شده است: «بنا به دستور و عقيده‌ي همه بنابر پيماني كه در هديابينه بسته‌ايم در صدد بر آمده‌ايم در اين كتاب آنچه را كه مربوط به استواري عقايد و آداب حسنه است بنويسيم.»

نكته‌ي اولي كه در اين شورا طرح شده مخالفت با عقايد كساني است كه براي مسيح يك جسم قائل بوده‌اند و جنبه‌ي الوهيت و انسانيت را دو جنبه‌ دانسته‌اند.

در نكته‌ي دوم گفته شده است كه كشيشان نمي‌توانند وارد شهر و قصبه‌اي بشوند كه در آن‌جا پيش از وقت روحانيان ديگر جايگزين شده باشند. نبايد كارهايي را كه مختص ايشان است به عهده بگيرند، مانند عبادات و مراسم ديني، ناگزير بايد در صومعه‌ها و بيابان‌ها بمانند و پيرو دستور اسقفان و كشيشان و بازرسان باشند.

نكته‌ي سوم تكرار يكي از دستورهايي است كه در شوراي بيت‌لاپات داده شده بود و درباره‌ي زناشويي روحانيان است. زندگي مجرد را تنها براي روحانيان ديرنشين مجاز دانسته‌اند و گفته‌ شده است: «اما هيچ اسقفي نبايد زيردستان خود و كشيشاني را كه در روستاهاي قلمرو او هستند و كساني را كه از او پيروي مي‌كنند به اين كار وادار كند.» حتي گفته شده است براي كشيشاني كه هنوز وسيله‌ي زناشويي ندارند وسيله فراهم شود و در آينده تنها كساني را بپذيرند كه زن‌ مشروع و فرزند دارند. نيز گفته شده است كه كشيشان مانند پيروان، زن ديگر بگيرند.

ابن‌العبري مورخ در كتاب تاريخ خود درباره‌ي شركت‌كنندگان در شوراي سلوكيه نوشته است كه آكاس يتيم‌خانه‌هايي براي كودكان نامشروع كه شماره‌ي آن‌ها روز افزون بود تأسيس كرده و تهمت‌هاي ديگر هم به وي زده است. البته تاريخ‌نويسان يعقوبي برصئومه را محرك اين پيشامدهايي مي‌دانند كه مصادف با ‌تشكيل شوراهاي نستوريان در بيت‌لاپات و سلوكيه بوده است. شگفت‌تر اين است كه سيمون از مردم بيت‌آرشام در نامه‌اي كه پيش از اين ذكر آن رفت هيچ اشاره‌اي به فساد عقيده‌ي برصئومه نكرده و او را در كشته شدن بابويه شريك ندانسته است. مشكل است تصور كرد كه برصئومه در اين حوادثي كه در زمان وي رخ داده دست نداشته باشد، زيرا كه وي قسمت عمده از عمر خود را در قلمرو كليساي نستوري گذرانده است.

با اين همه ترديدي نيست كه پس از شوراي بيت‌لاپات زن گرفته يا آن‌ كه دستوري را كه پيش از اين به آن اشاره رفت براي آن وضع كرده است تا كار خود را موجه بكند. مار مورخ ديگر با ابن‌العبري هم داستان است كه اسقف نصيبين زن تارك دنيايي را كه مامويه نام داشت به همسري خود برگزيده است و براي اين زناشويي چند دليل آورده است.

نخستين دليل او اين است كه پيروز با برصئومه دوستي نزديك داشت و براي اين كه او دوستي خود را ثابت بكند وي را وادار كرد مانند مؤبدان ايراني زن بگيرد. برصئومه ياراي اين را نداشته است كه به اين كار تن در ندهد. اين مورخ در ضمن مي‌گويد كه هرمز سوم، پسر بهرام پنجم همان توقع را از بابويه‌ي جاثليق داشته است. بابويه زني را كه بسيار زيبا بوده و شاه به او تكليف كرده به همسري برگزيده و پنهاني او را پيش پدر و مادر خود فرستاده است.

مار نيز نوشته است كه چون پيروز فرمان داده بود كه زنان بي‌شوهر از دارايي خود محروم باشند و از برصئومه خواسته بود زن بگيرد وي براي آن ‌كه نگذارد دارايي مامويه وارد خزانه‌ي پادشاه بشود و به كليسا تعلق نگيرد قانوناً وي را به همسري اختيار كرده است. اين نكته با گفته‌ي دوم همين مورخ سازگار نيست كه مي‌گويد كه بر سر اين زن تارك دنيا اختلافي در ميان برصئومه و نرسس روحاني معروف در‌گرفته است. نكته‌ي ديگر اين است كه اين مورخ سرياني براي تبرئه‌ي برصئومه مي‌گويد كه مخالف قانون تجرد روحانيان كه در مشرق زمين معمول نبوده عمل نكرده است، بلكه يك قسم تخطي كرده و پس از آن ‌كه به مقام اسقفي رسيده زناشويي كرده است.

جاي شك و ترديد نيست كه شوراي آكاس كه دستورهاي شوراي بيت‌لاپات را تجديد كرده نظر بلندي داشته است. روحانيان آن زمان گفته‌اند: «سنت قديم را كساني كه در بيرون بوده‌اند به واسطه‌ي سهل‌انگاري و شهوت‌راني مورد سرزنش و سخريه قرار داده‌اند» و مقصودشان از كساني كه در بيرون بوده‌اند زردشتيان ايران است. در ضمن گفته‌اند: «ما همه با اميد فراوان پيروزي‌هاي بيهوده را خرد مي‌شماريم.» بدين‌گونه مي‌خواسته‌اند در برابر پيروان مذاهب ديگر نيك‌نامي مسيحيت را دوباره به دست آورند و جبران بي‌اعتباري خود را چه در نظر نصاري و چه در نظر مؤبدان زردشتی بكنند.

مقرراتي كه وضع كرده‌ بودند هرگز اجرا نشد و اگر روحانياني در شهر سلوكيه به مقام پيشوايي رسيده‌اند كه زن نداشته‌اند به واسطه‌ي آن است كه پيش از آن راهب بوده‌اند.

مقرراتي كه در انجمن سلوكيه وضع كردند بدين‌گونه بود. آيا پس از آن توانسته‌اند به رياست جاثليق، يگانگي در ميان اسقفان برقرار كنند؟ چنان مي‌نمايد كه نتوانسته باشند و موافقتي كه در ميان برصئومه و آكاس فراهم شده، موقتي بوده است. به نظر مي‌آيد كه آكاس هنگامي كه به سفارت از ايران نزد امپراتور روم رفته است ناچار شده است برصئومه را تكفير كند تا آن كه بطريق قسطنطنيه او را به خود بپذيرد. در بازگشت از اين سفر كه مردم نصيبين از او خواسته‌اند اسقف آن شهر را خلع بكند و او را تهديد كرده‌اند كه اگر اين كار را نكند كسي را كه از او مناسب‌تر باشد از خود مي‌گمارند، وي مردم آن شهر را آرام كرده و گفته است كه برصئومه در آن دربار مورد توجه است و جاثليق به او ايرادي ندارد.

اين مأموريت سفارت آكاس كه برصئومه به آن اشاره مي‌كند مي‌بايست پس از تاريخ تشكيل انجمن سلوكيه در سال ۴۸۶ و مرگ بلاش پادشاه ساساني در ۴۸۸ روي داده باشد و اين‌ كه برخي از تاريخ‌نويسان آورده‌اند كه پيروز پادشاه ساساني آكاس را به اين مأموريت به دربار زينون فرستاده است، درست نيست.

در هر صورت اين نكات چندان روشن نيست. تنها از اسناد بابايي پيداست كه در سال چهارم سلطنت كواذ (قباد) كه از ۴۹۱ به پادشاهي آغاز كرده دو بار كشمكش در ميان مطران نصيبين و بطريق در گرفته است. پيداست كه تا چه اندازه اعتراضي كه اسقف نصيبين به جاثليق كرده جنبه‌ي صداقت دارد، زيرا در نامه‌اي كه به او نوشته گفته است: «تا وقتي كه من زنده باشم و حتي آن روزي كه شما پدر مهربان از رنج اين زندگي آسوده شده و به آسايشگاهي رفته باشيد كه ارواح همه‌ي پدران ما در آن جايگزينند، اگر اين ناتواني هنوز در اين پيكر ناپايدار من باقي باشد من پيرو و خدمت‌گزار كسي خواهم بود كه فضل خدا او را جانشين شما بكند. در حقيقت وسيله‌ي آگاهي‌هايي كه به من رسيده است دانسته‌ام تا وقتي كه نصيبين پيرو و فرمان‌بردار كسي كه بر تخت مقدس كليساي سلوكيه‌ي تيسفون نشسته است نباشد، سرزمين مشرق گرفتار خسارت و مصائب فراوان خواهد بود.»

برصئومه در ميان سال‌هاي ۴۹۲ و ۴۹۵ در گذشت، زيرا كه در ۴۹۶ جانشين وي آيين‌نامه‌اي براي كليساي نصيبين وضع كرده است. آكاس هم پس از يازده سال كه سِمت پيشوايي داشت به زودي از جهان رفت. به گفته‌ي برخي از مورخان بايد در ميان تاريخ مرگ آكاس و جلوس بابايي كه حتماً در ۴۹۷ روي داده است يك سال فاصله قرار داد. پس از آن اختلافات دروني و جاه‌طلبي‌هاي روحانيان، زياني به عالم مسيحيت نرساند. در ميان دشت‌هاي مرتفع ايران و در ميان كردان، دين مسيح بيش از پيش رواج گرفت. پيش از آن در اين نواحي چنان كه پيش از اين گفته شد، پطيون پيشرفت‌هايي كرده بود و كساني در اين راه جان داده بودند. كارها و نام‌ يكي از ايشان كه سبه نام داشته به ما رسيده است.

اين مرد از مردم بلشفر در سرزمين مادها و از خانواده‌ي نجباي ايران بوده است. پدرش شهرين نام داشته و از خانواده‌ي معروف مهران بوده است. مادرش ردنوش Radanos (شايد رادنوش) نام داشته است. پدرش در دين زردشت بسيار پا برجا بوده، اما مادرش برعكس با مسيحيان سازگار بوده و هنگامي كه پسري به نام گشنيازاد به جهان آورده او را به دايه‌اي از زنان مسيحي سپرده و او را به عقايد خود بار آورده است. چون پدرش از ايشان دور شده و به فرمانروايي ناحيه‌ي بيت‌دارايي در سرزمين كاسوها يعني در ميان دشت‌هاي كلده و كوهستان حلوان رفته گشنيازاد غيبت او را مغتنم دانسته و به جاي اين‌كه پيروي از تعليمات زردشتيان بكند پيرو تعليمات نصاري شده است. سپس تقاضاي تعميد كرده و به او نام سبه داده‌اند.

چون پدرش مرد، يكي از اعمامش كه گشنسپير نام داشته از او خواسته است به وظايف مذهبي رئيس خانواده‌ي خود رفتار بكند و به جاي شهرين پدرش در مراسم قرباني حاضر شود. سبه از اين كار سر باز زد و او را زنداني كردند و به زودي آزاد شد. پس از مرگ عمش دارايي خود را در ميان تهي‌دستان تقسيم كرد و مادرش را قانع كرد كه تعميد بگيرد و در ديري ترك دنيا بكند.

كشيشي كه كليكيشوع نام داشت در او نفوذ كرد و سبه بناي دعوت را در اطراف شهر حالي گذاشت و عده‌اي را به خود جلب كرد. احتمال مي‌رود اين كشيش همان كسي باشد كه در بغداد ديري به نام او ساخته بوده‌اند. پس از آن ميكا اسقف شهر لاشوم با پيروان خود سيمئون و شهريگ نزد او آمد و درجه‌ي كشيش به او داد. سبه و شهريگ (يا بيشهريگ) همه‌ي مردم آن شهر و حتي مؤبد آن‌جا را دعوت كردند و كليسايي ساختند و آيين مسيح را در آن‌جا رواج دادند. پس از چند سفر براي دعوت كه آن‌ها هم نتيجه داد سبه با همراهان خود به كوهستان نزد كرداني رفت كه آفتاب‌پرست بودند. اين مبلغان را گرفتند و در چادري زنداني كردند. اما قوه‌ي بيان ايشان و كرامت‌هايي كه از ايشان سر زد سبب شد كه كردان و سدوسيان ايمان آوردند. اين سدوسيان فرقه‌اي از ترسايان بودند كه تا اندازه‌اي نزديك به فرقه‌ي ديگر معروف به آوديان بوده‌اند. چنان مي‌نمايد كه اصلشان از يهود بوده و منكر رستاخيز ابدان و عقاب آن جهاني بوده‌اند و در يكي از روستاهاي مجاور آن‌جا سكني داشته‌اند. سبه در اين ناحيه‌ي دور افتاده، مركزي از مسيحيت ايجاد كرد و «شوبهالمرن» نامي را به راهنمايي ايشان برگزيد و وي بعدها در آن‌جا صومعه‌اي ساخت. خود دوباره وارد دشت شد و عبادتگاه‌هاي مخالفان را كه در سر راهش بود ويران كرد و كليسا و ديرهايي بنا كرد. در عزلتگاهي كه براي خود نزديك نهر زاور در ناحيه‌ي بيت‌آرامايي ساخته و در آن‌جا سه سال و نيم با بيشهريگ منزوي بوده است در سال ۴۸۷ در گذشت.

تنزل كليساي ايران از جلوس بابايي

تا جلوس مارابا (۴۹۷ - ۵۴۰)

بابايي پسر هرمزد را كه دبير زابرگان مرزبان بيت‌آرامايي بود در سال ۴۹۷ به سمت بطريق برگزيدند. او زن داشت و چنان‌كه ابن‌العبري گفته است چندان مرد دانايي نبود. با اين همه چنان مي‌نمايد كه با فرزانگي و ايستادگي كليساي ايران را اداره كرده است.

بنابر اسنادي كه مانده و ابن‌العبري نيز تأييد كرده است انجمني در سال ۴۹۷ تشكيل شده و مي‌بايست اندكي پس از اين تاريخ شايد در ماه اكتبر آن سال وي را بدين سمت برگزيده باشند.

اين موقع تا اندازه‌اي دشوار بود. هر چند كه دربار ايران با نصاري سازگار بود و بلاش با روميان عهد اتحاد و دوستي بسته بود و در ارمنستان بناي خوش‌رفتاري را با ترسايان گذاشته بود و مؤبدان نيز ناچار از اين رفتار وي پيروي مي‌كردند. كواذ (قباد) هم كه در ۴۸۸ به پادشاهي نشست همان سياست را پيش گرفت. اما گرايش وي به دين مزدك مي‌بايست نصاري را گرفتار دشواري‌هايي بكند.

ناچار نصاراي ايران نيز مخالفت سختي با پيشرفت دين مزدك و گرايش پادشاه ساساني كرده‌اند، زيرا كه نفوذ اين دين در سرزمين عراق بيش‌تر بود. اما در تاريخ اين دوره ديده نمي‌شود كه مزدكيان ترسايان را آزار رسانده باشند.

مزدك اشتراك دارايي و زن را اعلان كرده بود. پادشاه ساساني اين را وسيله‌ي خوبي دانست كه نفوذ اشراف را از ميان ببرد و از دارايي ايشان بكاهد و شجره‌نامه‌هايي را كه در منتهاي اعتبار بود باطل كند. در آن دوره نيز مانند ساير ادوار تمدن ساساني امتيازات طبقاتي و برتري‌هايي كه به اشراف و نجبا داده بودند هميشه دولت را گرفتار دشواري‌هايي مي‌كرد كه بالاتر از همه نفوذ فوق‌العاده و نافرماني و دسته‌بندي كساني بود كه خود را از طبقه‌ي ممتازي مي‌دانستند، اما به فشار مؤبدان مؤبد و سران دربار، كواذ را در ۴۹۶ خلع كردند.

جاماسب (يا زاماسپ) پس پيروز كه جانشين برادرش كواذ شد نيز با ترسايان خوش‌رفتاري مي‌كرد و حتي گفته‌اند كه گفت‌وگوي دوستانه‌اي با بابايي درباره‌ي اشياء متبرك داشته است و فرماني براي بابايي فرستاده است به اين عنوان: «تا اسقفي كه زير دست وي هستند نزد او گردآيند و بهبودي درباره‌ي زناشويي مشروع و تولد فرزندان همه‌ي كشيشان همه‌ي كشور فراهم كنند.»

اين فرمان انديشه‌ي اين پادشاه را مي‌رساند. روحانيان زردشتي اميدوار به پشتيباني نصاري در كشمكش خود با دين تازه‌اي بودند كه تبليغات آن بيش از پيش خطرناك مي‌شد. به همين جهت در ماه تشرين دوم سال دوم سلطنت زاماسپ برابر با ۳ نوامبر ۴۹۷ اسقفان در محضر جاثليق گرد آمدند و شتاب داشتند مقررات را تغيير بدهند. يعني «مقررات انجمن بيت‌لاپات را كه در سال بيست و هفتم سلطنت پيروز (ماه آوريل ۴۸۴) و عهد‌نامه‌ي بيت‌عدراي را كه در سال دوم پادشاهي بلاش در زمان مارآكاس (ماه اوت ۴۸۵) شروع به تدوين آن كرده و در بيت‌آرامايي (در ماه فوريه‌‌ي ۴۸۶) به پايان رسانيده بودند» و آن درباره‌ي زناشويي كشيشان بود. در اين سند اعضاي اين انجمن گفته‌اند: «ما همه‌ي اسقفان بهبودي را كه در خور مردم ما است فراهم كرده‌ايم... اجازه داده‌ايم كه از بطريق گرفته تا پست‌ترين افراد روحاني هر يك بتوانند با يك زن عقد ازدواجي قرين عفت ببندند، تا فرزند بياورند و از آن برخوردار شوند.»

پيشوايان روحاني به دادن اين دستور قناعت نكردند. خطر ديگري متوجه‌ي كليساي ايران بود. از سال چهارم يا هفتم سلطنت كواذ بسته به اختلاف اسناد چنان‌كه پيش از اين گفته شد بار ديگر برصئومه در برابر آكاس قيام كرده بود. شايد بار ديگر از پيروي از دستور كليساي سلوكيه سرباز زده باشد و از شركت در انجمني كه قانوناً مي‌بايست هر دو سال يك‌بار در آن شهر تشكيل بشود، خودداري كرده تا سال دهم پادشاهي زاماسپ (سال ۴۹۷) دو طرف يكديگر را تكفير كرده‌اند. اما سرانجام اوزه‌ي نصيبيني و بابايي با هم صلح كرده‌اند و جاثليق هم گذشت‌هاي فراوان كرده است.

بدين‌گونه قرار گذاشته‌اند كه انجمن عمومي تنها هر چهار سال يك‌بار تشكيل شود. مگر در مواردي كه فوريت داشته باشد. گذشته از آن بطريق برخي انتصابات را كه در ضمن آن اختلافات به عمل آمده بود تصويب كرده است و تصويب‌نامه‌ي وي بدين‌گونه بوده است: «هر اسقفي كه در ضمن مدت مشاجره يعني از سال هفتم پادشاهي كواذ تاكنون از راه مشروع به انتخاب روحانيون همه‌ي شهر منصوب شده باشد مورد احسان و احترام ما و شايسته‌ي مقام خود خواهد بود. اما آن كسي كه در مدت تفرقه و اختلاف بي‌انتخاب روحانيان و جماعت مؤمنان شهر خود عنوان اسقف را غصب كرده، هر كه باشد، ما او را بنابر مقررات قانون شرع طرد مي‌كنيم و از هر گونه همكاري با او احتراز داريم.

اگر اسنادي كه در اين زمينه هست با يكديگر توافق مي‌داشت ممكن بود معلوم كرد كه اين احكام متوجه‌ي چه كساني بوده است. روي هم رفته تنها يكي از كساني كه تكفير شده معلوم است. وي كسي بوده است به نام يزداد از مردم شهر ريو اردشير كه به او يك سال مهلت داده‌اند تا «به پدر ما، مار بابايي جاثليق، احترام بكند و با مودت صادقانه و كمال رضايت از هر چه در اين نوشته هست، پيروي بكند.»

طرفداران عقيده‌اي كه مسيح يك جسم داشته است و از شدت عمل برصئومه موقتاً نا‌اميد شده بودند دوباره سر برافراشته بودند. نه تنها در شهر تكريت بلكه در ولايات ديگر ايران طرفداران اين دسته پيروي از معتقدات فيلوكسن مي‌كردند و حرارتي در اين كار داشته‌اند. در سال ۴۹۱ كه آناستاس منصوب شد، طرفداران عقيده‌اي كه مسيح يك جسم داشته است و آناستاس پشتيبان ايشان بود، دوباره اميدوار به پيشرفت شده بودند. مبلغان جسوري مي‌كوشيدند اين عقيده را كه همه‌ي مردم بوزنطيه رسماً پذيرفته بودند، در ايران رواج بدهند. البته مي‌بايست منتظر مرگ برصئومه بشوند تا آشكارا تبليغ بكنند. مخالفت آكاس كم‌تر خطر داشت و شايد شهرت داده بودند كه جاثليق در ضمن سفارتي كه به مغرب رفته بود نستوريوس و اسقف نصيبين را تكفير كرده است.

شكي نيست كه پاپا كه شايد اسقف بيت‌لاپات بوده باشد و از شاگردان سابق مكتب ادسا بوده است جزو اين مبلغان بوده است، زيرا كه در انجمني كه بابايي تشكيل داده بود او را تهديد كرده‌اند كه اگر تا يك سال ديگر پيروي از عقايد ارتودوكس‌ها نكند او را خلع كنند.

جاثليق به راهنمايي ماري از مردم تحل كه از هم‌شهريان فيلوكسن بوده، سخت در اين كار مقاومت كرده است. سيمئون بيت‌ارشامي در نامه‌اي كه درباره‌ي طريقه‌ي نستوري نوشته و سابقاً به آن اشاره رفته است چنين نوشته است: «ما عقايد و احكام شرع و هر چه را كه ناشي از آكاس و برصئومه و نرسس و رفيقان كافر ايشان شده است كفر مي‌دانيم و همه‌ي كساني را كه مانند ايشان فكر كرده‌اند و بكنند كافر مي‌شماريم. ماري تحلي استاد بابايي جاثليق را كه در زمان خود معلم كافر ساموسات و ديودور (پيش‌روان نستوريان) در بيت‌آرامايي بوده است نيز كافر مي‌دانيم. بابايي جاثليق پسر هرمزد كه منشي زابرگان بيت‌آرامايي بوده است تربيت شده‌ي اوست.»

بدين‌گونه جاثليق توانسته است همچنان جلب توجه بكند. وانگهي جنگي كه به زودي در ميان ايران و روم در گرفته نمي‌بايست پيشرفت هم‌كيشان آناستاس را آسان بكند. شاهنشاه ايران ايشان را بي‌رحمانه دنبال كرد و سيمئون بيت‌ارشامي كه از همه‌ي سران ايشان گستاخ‌تر بود ناچار شد به امپراتوري بوزنطيه پناه ببرد.

سرشناس‌ترين پيروان عقيد‌ه‌ي يك جسم داشتن مسيح در ايران همين سيمئون بيت‌ارشامي بوده است كه او را «ردنويس ايراني» ناميده‌اند. بنابر گفته‌ي يوحنا از مردم شهر افز كه تاريخ زندگي او را نوشته است سيمئون از نژاد ايراني بوده است. بارها در ولايات شرقي گشته است تا نفوذ نستوريان را از ميان ببرد. نخست در شهر حيره پيشرفت كرد و نجباي آن‌جا را جلب كرد و كليساهايي در آن‌جا ساخت سپس به مرزهاي كشور رفت و «كافران» و مغان را پيرو خود كرد. پادشاه ايران به ايشان فشار آورد كه دست از دين مسيح بكشند. ايشان امتناع كردند و ده روز پس از آن كه ايمان آورده بودند سرشان را بريدند. اسقفان نستوري كه از كارهاي سيمئون هراسان شده بودند شاه را مطمئن كردند كه رقيبان ايشان به نفع دولت روم به ايران خيانت مي‌كنند. شاه فرمان داد همه جا طرف‌داران اين عقيده‌ي دو جسم داشتن مسيح را آزار برسانند و ايشان را دنبال بكنند.

آناستاس امپراتور بوزنطيه كه سيمئون او را خبر كرد سفيراني به ايران فرستاد زيرا كه با ايران در حال صلح بود. اين فرستادگان فرماني از پادشاه ايران گرفتند كه مسيحيان را از اختلاف با يكديگر منع كرد. پيداست كه اين فرمان قاطع نبوده است زيرا كه سيمئون كه همچنان در مخالفت بوده در هر جايي كه يك مناقشه‌ي ديني روي مي‌داده مي‌رفته است. در نتيجه‌ي پيشرفت شاياني كه سيمئون در جلب چند اسقف نستوري و بابايي جاثليق كرده بود وي را به سمت اسقف و مطران بيت‌آرشام كه قصبه‌اي نزديك سلوكيه بود برگزيدند.

در برابر اين پيشرفت‌ها نستوريان در انكار پافشاري‌ كردند. پادشاه ايران دستور داد همه‌ي اسقفان و سران ديرهاي طرفداران يك جسم داشتن مسيح را دستگير كنند. كساني كه به ايشان شك داشتند زنداني شدند. سيمئون نيز هفت سال در زندان بود و آزاد نشد مگر به ميانجي‌گري پادشاه كوش (حبشه) كه سفيراني به دربار ايران فرستاد (يعني به وسيله‌ي ميانجيگري روحانيان حبشي كه در آن زمان در ايران بوده‌اند). پس از مرگ كواذ سيمئون به مغرب بازگشت تا جلب توجه تئودورا امپراتريس بوزنطيه را نسبت به اوضاع عربستان و ايران و حبشه بكند و در حدود سال‌هاي ۵۳۲ و ۵۳۳ در قسطنطنيه در گذشت.

در سال ۴۹۸ كواذ را خلع كردند و زاماسب به جاي او به پادشاهي نشست. در نتيجه‌ي شكستي كه كواذ در پيروي از مزدكيان خورده بود وي احتياط كرد و از طبقه‌ي اشراف و مؤبدان دلجويي كرد و بي‌شك براي اين‌كه گذشته را جبران بكند و دل مردم ايران را به دست بياورد با امپراتور بوزنطيه وارد جنگ شد. در تاريخ بوزنطي معروف به تاريخ مجعول ژوزوه جزييات اين جنگ آمده و در ۲۲ ماه اوت ۵۰۱ شروع شده است. ايرانيان به ياري تازيان كه با ايشان اتفاق كرده بودند قسمتي از بين‌النهرين را كه در دست روميان بود ويران كردند و شهرهاي تئودوري پوليس (رش‌عينا يا رأس‌العين) و بعد آمد را گرفتند. تاخت و تازهاي سخت، مردم سواحل دجله و فرات را گريزان كرد. سرانجام آناستاس امپراتور بوزنطيه در ۵۰۶ با كواذ كه دوباره به سلطنت برگشته بود صلح كرد. پادشاه ايران كه ناچار شده بود براي جنگ با هفتاليان (هياطله) به ايران برگردد متاركه‌ي هفت ساله‌اي را پذيرفت كه تا اواسط سلطنت ژوستين اول، دوام داشت.

در اين هنگام بابايي پس از پنج سال كه در مقام خود بود در گذشت. پس از مرگ او يك دور‌ه‌ي پريشاني پيش آمد. شيلا كه معاون بابايي بود و در انجمن بطريقان به جاي او شركت كرده بود، پس از او جاثليق شد.

معلوم نيست آيا مدت زماني مقام جاثليق خالي مانده است يا نه. اگر ثابت بشود كه بلافاصله وي انتخاب نشده است، مي‌توان تاريخ اين وقايع را تا اندازه‌اي معلوم كرد. تاريخي كه مسلم است تاريخ انتخاب مارابا در ۵۴۰ است و مرگ بابايي در ۵۰۲ ، يا لامحاله در ۵۰۳ است. چون مدت رياست بولس كه پيش از مارابا بوده تقريباً يك سال بوده است و اختلافات نرسس و اليزه تقريباً پانزده سال طول كشيده است و مدت رياست شيلا تقريباً هيجده سال بوده است، مي‌توان دنباله‌ي حوادث را چنين معلوم كرد: رياست شيلا از ۵۰۳ تا ۵۲۲ يا ۵۲۵ ، دوره‌ي رقابت از ۵۲۳ يا ۵۲۴ تا ۵۳۶ ، رياست بولس از ۵۳۹ تا ۵۴۹ . پس بايد مدتي در ميان سال مرگ بابايي و سال مرگ شيلا قائل شد. اين احتمال بيش‌تر از اين جهت مي‌رود كه در اين مدت كواذ در ايران نبوده و سرگرم جنگ با روميان بوده است. وانگهي عمرو مورخ كه گفتار او تا حدّي معتبر است تاريخ انتخاب شيلا را در سال هجدهم پادشاهي كواذ نوشته است كه سال ۸۱۶ تقويم يوناني (۵۰۵) باشد.

تاريخ‌نويسان نوشته‌اند كه شيلا مرد بسيار دانشمندي بوده‌، اما در اخلاق سست و تا اندازه‌اي بازيچه‌ي خويشاوندان خود بوده است. مار نوشته است كه اثاثه‌ي كليسا را به پسرش بخشيده است. كشيشي به نام ماري كه شايد همان ماري تحلي باشد كه سيمئون بيت‌ارشامي از او شكوه داشته است در برابر اين اسقف بدكردار قيام كرد، اما بوزق اسقف شهر هرمزد اردشير كه در دربار كواذ بسيار مقرب بوده است هواخواهي از جاثليق كرد و وي بدين‌گونه بر مخالفان خود چيره شد. بدين‌گونه شيلا كاملاً طرف توجه شاهنشاه ايران بوده است. چون پدري مهربان بوده اليزه‌ي پزشك را كه دامادش بوده به جاي خود نشانده است.

اسقفان ديگر اين جانشين را چندان شايسته نمي‌دانسته‌اند. ژاك مطران ايلام، تايمايي مطران ميشان، كوسايي مطران نصيبين، بولس مطران اربل، يوحنا اسقف كرخ ميشان، سموئيل اسقف كشكر، نرسس اسقف حيره، ژوزوه اسقف زابي و داوود پيشواي مردم شهر انبار، نرسس را كه شايد اسقف حيره بوده باشد برگزيدند و در سلوكيه او را به اين مقام نشاندند. بوزق براي اين كار اجازه‌ي لازم را از پادشاه ايران گرفت.

بدين‌گونه وي تغيير جهت داده است. بنابر گفته‌ي عمرو عده‌اي از كشيشان نه هواخواه نرسس بودند و نه طرفدار اليزه و در جزو ايشان ژاك مطران گند شاپور و سموئيل در شهر كشكر و بولس جاثليق آينده را نام برده است كه به جاي بوزق استاد خود اسقف هرمزد اردشير شده است. از طرف ديگر مار اين بوزق را رئيس نرسس مي‌داند. مي‌توان اين دو روايت را با هم وفق داد و گفت كه نخست بوزق و بولس و ژاك هواخواه نرسس بوده‌اند. سپس از او برگشته‌اند اما طرفداري از اليزه نكرده‌اندو عمرو مي‌گويد كه در ميان شيلا و انتخاب نرسس ده ماه تمام گذشته است.

هواخواهان اليزه با انتخاب نرسس مخالفت كرده و به ياري كساني كه در دربار ايران نفوذ داشته‌اند در تيسفون داماد شيلا را به مقام رسناده‌اند و منتظر نتيجه‌ي دعوي شرعي كه رقيب او داشته است نشده‌اند.

اين دو رقيب هر يك اسقفاني را در همه‌ي شهرهايي كه تابع ايشان بوده است گماشته‌اند و اوضاع سخت پريشان شده است. مخصوصاً اليزه كه شايد مدعي بيش‌تر داشته بوده است از هر سوي در ايران رفت و آمد داشت تا طرفداراني جلب بكند.

نرسس زودتر يعني دوازده سال پس از انتخاب خود در حدود سال ۵۳۵ در گذشته است. اليزه پنداشت كه به حق خود خواهد رسيد و رقيبش از ميان رفته است و بي‌مانع سرپرست تمام كليسايي شرق خواهد شد. اما رسوايي اخلاقي او بسيار آشكار بوده و رفتار مغرضانه‌اش بسياري از اسقفان را ناراضي كرده بود. كشيشان ايران همداستان شدند كه او را خلع كنند و نام وي و نام نرسس را از فهرست محو كنند و بولس را انتخاب كردند. مارابا در نامه‌ي چهارمي كه نوشته مدلول و شايد متن تصميمات اسقفان و جهات آنها را ذكر كرده‌است. نستوريان بولس را رئيس مطلق و جانشين بوزق در كليساي هرمزد اردشير مي‌دانند و ابن‌العبري او را رئيس كشيشان سلوكيه دانسته است. خسرو اول نوشين روان به او توجه داشته است. زيرا كه در سال‌هاي ۵۳۳ و ۵۳۴ كه لشكريان پادشاه گرفتار بي‌آبي شده بودند اقدام مؤثري در اين زمينه كرده است. نوشين روان در سال ۵۳۱ جانشين پدرش كواذ شده است و رفتار وي با نصاراي ايران پس از اين خواهد آمد.

بولس پس از انتخاب كوشش بسياري در پيشرفت كار خود كرده است. اما پيري فرتوت بود و پس از يك سال در گذشت يا چنان‌كه ديگران گفته‌اند پس از دو ماه مرده است، بي‌آن‌كه بتواند آن‌چنان كه لازم بود جبران كارهاي نامناسب نرسس و اليزه را بكند. عمرو مي‌گويد وي در سال ششم سلطنت خسرو و سال ۸۴۶ تقويم يونانيان (۵۳۷) در گذشته است. اين تاريخ با آن‌چه پيش از اين آوردم مطابق نيست و به نظر نادرست مي‌آيد. براي اين‌كه آن‌ را بپذيريم بايد بگوييم در ميان مرگ بولس و انتخاب مارابا سه سال اين مقام خالي بوده است. ماراباي اول مي‌بايست جبران گذشته را بكند و يكي از شايسته‌ترين پيشوايان كليساهاي شرق و كاملاً در خور اين مقام بوده است.

پيشوايي مارابا _ رفتار خسرو اول با نصاري

(۵۴۰ - ۵۵۲)

مارابا از مردم ناحيه‌‌اي در ساحل راست رود دجله روبروي حاله حاكم نشين ناحيه‌ي رادان بود. در حدود سال ۴۸۰ ميلادي گروهي از مردم اين ناحيه به دست سبه به دين مسيح گرويده بودند ولي بيش‌تر مردم پيرو آيين زردشت بودند. به همين جهت مارابا نيز در يك خانواده‌ي زردشتي به جهان آمد و چنان مي‌نمايد كه در جواني به آيين زردشت دلبستگي بسيار داشته است.

در جواني وارد كارهاي ديواني شد و در ترجمه‌ي حالش نوشته‌اند كه نخست در سرزمين خود مقام «ارزبد» داشته و از اشتقاق اين كلمه پيداست كه مأمور دريافت خراج يا تحصيل‌دار ماليه بوده است. سپس معاون دبير «هماراگرد» يعني آمارگر در بيت‌آرامايي شده است.

مدت‌ها پيرو آيين زردشت بوده تا اين‌كه بي‌مقدمه به يكي از طلاب علوم ديني از مردم نصيبين برخورده كه يوسف نام داشته و به لقب موسي معروف بوده و معلم شرايع در آن ناحيه بوده است. در طراده‌اي كه از دجله عبور مي‌كرده به اين معلم كه جامه‌ي روحانيان را در بر داشته برخورده است. چون از هم‌نشيني با اين مرد روحاني اكراه داشته وي را از خود دور كرده و دستور داده است باروبنه‌اش را به كرانه‌ي رود ببرند. اما ناگهان هوا طوفاني شد و تنها وقتي آرام گشت كه حاضر شدند آن روحاني را در طراده جا بدهند. آنگاه مارابا از يوسف درخواست كرده است وي را ببخشد. وي به او پاسخ داده است كه هر كس پيرو مسيح باشد نبايد كينه‌ي كسي را در دل راه بدهد. مارابا كه از اين آرامش فكر به شگفت آمده بود از يوسف درخواست كرد از خطاي او بگذرد و او به گفت‌وگو پرداخت و ايمان آورد. چون به شهر تيسفون بازگشت تعليماتي گرفت و با وجود اصرار رؤساي خود از كار ديواني دست كشيد و غسل تعميد به او دادند.

به زودي براي تعليم به مدرسه‌ي نصيبين رفت و در آن‌جا استعداد خاصي نشان داد. با يكي از آموزگاران خود كه معنه نام داشت و پس از آن اسقف شهر ارزون شد دلبستگي بهم زد. هنگامي كه وي مأمور آن ناحيه شد مارابا هم با او رفت و سمت دستياري او را يافت و بسياري از مردم را به آيين مسيح وارد كرد. سپس به شهر نصيبين بازگشت كه تحصيلات خود را به پايان برساند.

در آن زمان بسياري از طلاب علوم ديني براي تكميل معلومات خود به سرزمين روم مي‌رفتند. از وقتي كه ژوستن به امپراتوري رسيده بود دربار امپراتور درباره‌ي معتقدان يك جسم داشتن مسيح بيش‌تر توجه داشته و به همين جهت نصاراي ايران در قلمرو وي كه ارتودكس بوده است بيش‌تر آزادي داشته‌اند.

مارابا آرزوي زيارت اماكن مقدسه را داشت و نيز مايل بود با سرگيوس نام كه در بت‌پرستي بسيار راسخ بود گفت‌وگو كند و او را به دين مسيح دعوت كند. اين سرگيوس همان حكيم و پزشك معروف از مردم شهر «رش‌عينا» رأس‌العين است كه بزرگ‌ترين دانشمند زمان خود به شمار مي‌رفت و در دابيات زبان سرياني اهميت فوق‌العاده داشته است. زبان‌هاي يوناني و آرامي را نيز بسيار خوب مي‌دانسته و بسياري از كتاب‌هاي حكمت‌الهي و فلسفه و اختر‌شناسي و پزشكي را ترجمه كرده است. تئودور كه بعدها اسقف مروالرود شده از بهترين شاگردان او بوده است.

مارابا در شهر ادسا به يكي از مردم سوريه برخورد كه تماس نام داشت و احتمال مي‌رود كه اندكي جوان‌تر از او بوده باشد. اين دو طالب علم با هم بسيار دوست شدند و اين تماس زبان يوناني را به مارابا ياد داد. سپس با هم به فلسطين و از آن‌جا به مصر رفتند. چنان مي‌نمايد كه مارابا در آن‌جا كتاب‌هاي مقدس را در اسكندريه به زبان يوناني ترجمه كرده باشد.

پيداست كه وي از شاگردان دارالعلم معروفي بوده كه سرگيوس نيز نخست در آن‌جا كسب دانش كرده است. نيز ممكن است ترجمه‌ي يوناني كتاب‌مقدس را كه اينك در دست است وي در اسكندريه انجام داده باشد.

در سفر مصر مي‌بايست به زيارت نواحي دور دستي رفته باشد كه هزاران كشيش در آن‌جا مشغول عبادت بودند و آنان را «پدران بياباني» مي‌گفتند.

سپس از آن‌جا به شهر كورنت و شهر آتن و سپس به قسطنطنيه رفت. مؤلف بوزنطي كوسماس اينديكوپلوستس Cosmas Indicopleustes اشاره به سفر وي به قسطنطنيه كرده است. كوسماس اين كتاب را در حدود ۵۴۷ به عنوان «نقشه برداري مسيحيت» نوشته است. اما اين سفرهارا در ميان سال‌هاي ۵۲۰ و ۵۲۵ كرده است. در اين سفرنامه اطلاعات گران‌بهايي درباره‌ي كليساهاي ايران هست. در جزيره‌ي تاپروبان (سيلان) گروهي از نصاري را ديده است.

در «مال» در «ساحل فلفل» و در «كاليانا» كيلون Quilon نيز به مسيحيان برخورده است. در شهر كاليانا اسقفي بوده كه در ايران پرورش يافته بوده است. درباره‌ي كشيشان جزير‌ه‌ي «سوكوتورا» Socotora نيز همين مطلب را مي‌گويد.

در اين كتاب «نقشه برداري مسيحيت» چنين مي‌گويد كه اين «اطلاعات را از مرد بسيار مقدس و دانشمند «پاتريكيوس» Patrikios دارم. وي پيروي از ابراهيم كرده و با تماس از مردم ادسا كه در آن زمان درس حكمت‌الهي مي‌خوانده از ميان كلدانيان بيرون آمده است. وي همه جا با او همراه بوده و اينك به فضل خدا بر تخت باشكوه جاثليقي همه‌ي ايران نشسته است و در همان جا به مقام اسقفي و جاثليقي رسيده است.»

كلمه‌ي «پاتريكيوس» يوناني معادل كلمه‌ي سرياني «مارآبا» است كه به معني آباي پدر باشد و مي‌توان گفت شايد نام حقيقي اين بطريق «آبا» بوده باشد.

سفر مارابا به قسطنطنيه مي‌توان در ميان سال‌هاي ۵۲۵ و ۵۳۳ دانست. در اين هنگام دانشمندان ديگري از مشرق زمين در قسطنطنيه بوده‌اند معروف‌ترين ايشان بولس ايراني است. احتمال بسيار مي‌رود كه اين بولس همان بولس بصره بوده باشد كه در زمان جاثليقي يوسف، مطران نصيبين بوده است. مي‌توان ترجمه‌ي كتاب منطق را كه به نام خسرو اول نوشته‌اند و كتاب «بنياد منظم قانون خدايي» Instituta regularia divinae legis به زبان لاتين و نيز كتاب رد مانويان را كه نسخه‌ي آن در دست است از او دانست. مباحثه‌اي كه در ميان بولس ايراني و فوتن Photin مانوي در گرفته به فرمان ژوستن و ژوسنينين امپراتوران روم روي داده و بنابراين در ميان روزهاي اول آوريل و اول اوت سال ۵۲۷ به رياست «تئودور تگانيستس» Theodore Teganistes استاندار تشكيل شده است. پس در اين موقع بولس ايراني مورد توجه دربار امپراتور بوده و به همين جهت توانسته است به چند تن از بزرگان دربار از آن جمله «ژونيليوس» از مردم افريقا تفسير تورات را درس بدهد.

هر چند كه مارابا به دربار امپراتور رفته چنين شهرتي را نيافته است. چنان مي‌نمايد كه اندك مدتي در قسطنطنيه مانده است و در ترجمه‌ي حالي كه از او نوشته‌اند و نويسنده‌ي آن معلوم نيست قيد كرده‌اند كه تنها يك سال در آن‌جا مانده است. مار مورخ مي‌گويد كه مارابا و همكار وي را دعوت كردند تئودور از مردم «موپسوئست» Mopsueste و دانشمندان نستوري را تكفير كند. چون بدين كار تن در ندادند چيزي نمانده بود كه كشته شوند. به هر حال توانستند رهايي بيابند و شتابان از مرزهاي ايران گذشتند.

اين گفته به نظر درست مي‌آيد. در نتيجه‌ي مباحثه در قسطنطنيه كه در سال ۵۳۱ روي داده است زوستن تا چندي پشيمان معتقدان به يك جسم داشتن مسيح بود. از آن گذشته در اين مباحثه طرفداران «اوريژن» Origene را نيز محكوم كردند زيرا كه چند تن از هواخواهان تئودور از مردم موپسوئست را به طرفداري از عقايد اوريژن محكوم مي‌دانستند. شك نيست كه اين تهمت بي‌اساس نبوده است و دليل آن تشكيل فرقه‌ي «حنانيان» در ايران است. در سال ۵۳۵ يكي از معتقدان به يك جسم داشتن مسيح را بطريق قسطنطنيه كرده‌اند. سوروس Severe از مردم انطاكيه كه از تبعيد آزاد شده بود با تشريفاتي وارد پايتخت امپراتور شده است. مي‌توان تصور كرد كه آن دسته‌اي كه پيروز بوده‌اند انتقام گرفته باشند.

طرفداران عقيده‌ي سوروس اگر ناچار شده‌اند تحمل كشيشان معتقد به دو جسم داشتن dyophysites را در پايتخت بكنند ناچار مي‌بايست كمتر رعايت بيگانگان را كرده باشند. بيش‌تر احتمال مي‌رود كه بولس ايراني و مارابا و تماس و ديگران از مردم سوريه كه در قسطنطنيه مي‌زيسته‌اند ناچار شده‌اند يا به تبعيد تن در دهند يا آن كه از عقايد تئودور دست بردارند. آيا مي‌توان تصور كرد كه چون به قلمرو بطريق انطاكيه برگشته‌اند افرم Ephrem اسقف آن شهر را از خطري كه متوجه ارتودكس‌هاي معتقد به دو جسم داشتن بوده است آگاه كرده‌اند؟ اين فرض به نظر درست مي‌آيد. سرگيوس از مردم رأس‌العين در سال ۵۳۵ به انطاكيه رفت تا از بد‌رفتاري‌هاي آسيلوس اسقف شكايت كند. افرم كه وي را در اين سياست زبردست مي‌دانست به او مأموريتي براي رفتن به حضور آگاپت Agapet پاپ داد. سرگيوس پزشك مفتن با معمار جواني كه «اوستاثيوس» Eustathius نام داشت به كشتي نشست به شهر رم برود. آگاپت را به قسطنطنيه برگرداند و پاپ به ياري او توانست معتقدان به يك جسم داشتن را از آن شهر بيرون بكند. اگر در نظر بگيريم كه سرگيوس استاد مارابا و شايد هم استاد بولس ايراني بوده است مي‌توان پنداشت كه فراريان بد‌رفتاريي را كه در پايتخت امپراتور با ايشان كرده بودند به او گفته باشند. گذشته از آن ممكن است كه تماس از مردم ادسا همراه سرگيوس به قسطنطنيه به سفارت رفته باشد و سپس در آن شهر به گفته‌ي كوسماس اينديكوپلوسيس مانده باشد و چند سال بعد كه احتمال مي‌رود پيش از سال ۵۴۳ بوده باشد در آن‌جا مرده باشد.

به هر حال مارابا به شهر نصيبين بازگشت. نخست از آن كه نزد كساني كه با وي هم عقيده بوده‌اند بازگشته شادمان شده، اما به زودي نفاق خانمان سوزي كه در ميان نستوريان افتاده وي را غمگين كرده است. پس از اين ناكامي خواسته دوباره به بيابان‌ها برگردد و به رياضت‌ها و عبادت‌هايي كه از زاهدان فلسطين و صومعه‌هاي مصر پسنديده بود در غار دور افتاده‌اي بپردازد. اما چنان‌كه در شرح او نوشته‌اند هنگامي كه اسقفان آن ناحيه دانستند عزم كردند نگذارند برود و چندي مشغول تدريس شود.

از اين گفته معلوم نمي‌شود آيا مارابا در نصيبين تدريس كرده يا چنان‌كه مار گفته در سلوكيه تدريس كرده است چون مار تاسيس دارالعلم سلوكيه را از او مي‌داند. البته تفسيري را كه بر كتب مقدس نوشته در اين هنگام تاليف كرده يا به پايان رسانده است. از سفر مغرب نيز ترجمه‌اي از كتاب تئودور از مردم موپسوئست كه با دستياري تماس از مردم ادسا كرده بود با خود آورده بود. عمرو در ميان اصحاب وي نام اين عده را آورده است: نرسس اسقف شهر انبار، ژاك مطران بيت‌گرمايي، بولس مطران نصيبين كه چنان مي‌نمايد هم درس او بوده است، هزقيل اسقف زابي كه جاثليق شد، راميشوع و ايسائي كه پس از وي مدير مدرسه‌ي سلوكيه شدند، موسي اسقف كرخه در «لدان» Ledan ، برصبئه اسقف شهر كرد، داوود مطران مرو كه مارابا او را خلع كرد، صبحالماران Subhalemaran اسقف كشكر، سرگيوس كه در اربل به ژاك نامي درس داده است، تماس از مردم ادسا كه احتمال مي‌رود به قسطنطنيه بازگشته باشد و قيورا Qayura كه پرستاري از او كرده و در دم مرگ مراقب او بوده و در شهر حيره او را به خاك سپرده است.

وجود مدرسه‌اي در سلوكيه در اين هنگام به نظر مشكوك مي‌آيد. تاسيس اين مدرسه به دست مارابا با آن‌چه در ترجمه‌ي حالش نوشته‌اند مناسب نيست. زيرا گفته‌اند كه چون جاثليق شد اسقفان يك عده زورق براي آوردن او فرستادند. پس در اين هنگام در سلوكيه نبوده است. به هر حال دوره‌ي تدريس او كوتاه بوده و بيش از پنج يا شش سال نبوده است.

وسعت و كثرت معلومات وي در اين درس‌ها و زهد و پرهيزگاري كه در سراسر زندگي داشته بر شهرت بسيار او افزوده. هنگامي كه بولس جاثليق پير از جهان رفت با موافقت پادشاه ايران همه در انتخاب مارابا هم داستان بودند. در ترجمه‌ي حال او نوشته‌اند: «دولت بزرگ و همه‌ي مطرانان و اسقفان و همه‌ي كشيشان و معتقدان كه در شهرها بودند بي‌آن‌كه وي بداند او را برگزيدند. از جانب شاهنشاه زورق‌هايي در پي او فرستادند.»

در اين هنگام واقعه‌اي در ميان نستوريان پيش آمده كه سابقه نداشته است و آن اين است كه بي‌توطئه و تقلب جاثليقي را برگزيده‌اند و مي‌بايست او را از زندان بيرون بياورند و در عالي‌ترين مقام كليساي شرق بنشانند. اين واقعه در سال نهم سلطنت خسرو انوشيروان در حدود ماه فوريه‌ي سال ۵۴۰ روي داده است. ابن‌العبري نوشته است كه در سال ششم سلطنت خسرو وي بدين مقام رسيده است و اين درست نيست.

اين جاثليق كه بدين‌گونه برگزيده شد دليرانه به كار پرداخت. در صدد برآمد همه‌ي بي‌نظمي‌هايي را كه در نتيجه‌ي مشاجرات پيشوايان كليساي شرق روي داده بود از ميان ببرد و چنان كه الي‌دمشقي در كتاب خود گفته است: «بيش از آن‌چه اميد مي‌رفت كامياب شد.» چنان كه نوشته‌اند «پيش از آن بولس به ياري خسرو يگانگي را برقرار كرده بود و تصميم گرفته بود كه عنوان جاثليق را به هيچ يك از خواستاران ندهد.» سپس نوشته‌اند: «نه اليزه و نه نرسس به حكم قانون بطريق نشده بودند. در حقيقت هنگامي كه اليزه خود بناي مخالفت را گذاشت درباره‌ي مار نرسس كه پيش از آن انتخاب شده بود حكم نكرده بودند و بدين‌گونه وي نخستين پايه‌ي اغتشاش را گذاشته است. گذشته از آن هنوز در اين زمينه رسيدگي نكرده بودند. نرسس نيز از سوي ديگر هنگامي كه هنوز نمي‌دانستند كدام يك از آن دوتن پيش خواهند برد برخلاف قانون شتابان دست به كار زد.»

مارابا مي‌بايست از اصلي كه سلف خود گذاشته بود نتيجه بگيرد. نوشته‌اند: «قرار گذاشتند كه اگر پيش از ادعاي دو تن تنها يك اسقف به كار بپردازد انتخاب وي مشروع خواهد بود. اگر دو تن باشند آن كس را كه پرهيزگارتر باشد بر‌مي‌گزينند و ديگري كشيش زيردست او خواهد بود. اگر هر دو به يك اندازه پرهيزگار و مؤمن باشند آن كس كه زودتر برگزيده شده است اسقف خواهد شد. ديگري از مقام اسقف چشم خواهد پوشيد اما جانشين او خواهد شد. اگر هر دو نالايق باشند بايد خلع بشوند و بر سر همان كاري كه پيش از آن داشته‌اند بمانند.»

در انجمني كه بنابر معمول بطريق جديد فوراً پس از انتخاب خود تشكيل داد چنين تصميم گرفتند. تنها مي‌بايست اين تصميم را اجرا كنند. چنان مي‌نمايد كه در شمال اين قلمرو اين اصلاح به دشواري برنخورده باشد، خواه به واسطه‌ي آن كه بي‌ترتيبي كم‌تر بوده است، خواه براي اين‌كه مارابا و مطران‌هايي كه با او همكاري كردند بيش‌تر اعتبار شخصي داشته بوده‌اند. با اين همه چند سال بعد در نصيبين نفاق روي داده است. اما در كلده‌ي سفلي و شوش و پارس كه از ديرباز ميدان نفاق و شورش بوده است مي‌بايست دقت مخصوص بكنند. نه تنها اين دو مدعي براي مقام اسقفي اين نواحي كساني را در نظر گرفته بودند بلكه بنابر آن‌چه گفته شد برخي از اسقفان خود را در برابر اين دو جاثليق مستقل مي‌دانستند. سرانجام چند فتنه‌جو مانند تايماي در ناحيه‌ي ميشان و ابراهيم پسر اودمهر در ناحيه‌ي شوش كليساها را تصرف كرده و به زور پول هر كه را كه داوطلب اسقفي بود بر‌مي‌گزيدند.

مارابا مصمم شد خود به اين نواحي كه تا آن اندازه در حال اغتشاش بود برود و معاونان كليساي اسقفي خود و مطرانان و اسقفان قلمرواش را با خود ببرد. شرح رسمي اين سفر را در اسناد آن زمان ضبط كرده‌اند. مارابا نخست به پيروزشاپور رفت يعني به شهر انبار در كنار رود فرات كه در اين اسناد نام آن را شهر «تازيان» نوشته‌اند و در شرح شهادت شهداي زمان جرجيس نيز به همين نام آمده است. سپس به سرزمين كشكر رفت و بولس مطران بيت‌لاپات، شلمائي از لدان، مهرنرسي از مردم زابي، شيلا از مردم هرمزد اردشير، اليزه از مردم شوشتر و خسرو از مردم شوش هم به او پيوستند.

پس از آنكه دو مدعي نالايق را عزل كردند براي ناحيه كشكر اسقفي انتخاب كردند. به همراهي پيشواي مشروع آن ناحيه كه سموئيل نام داشت به ناحيه‌ي ميشان رفتند. و تايماي غاصب را از مقام اسقفي خلع كردند و موقتاً او را از هر گونه اختياري بازداشتند. يوحناي اسقف را در ناحيه‌ي پرات Prat به جاي او نشاندند. سپس اين گروه به سوي هرمزد اردشير روانه شدند و پس از آن‌كه برخي اختلاف‌ها را فرونشاندند به سوي پارس رفتند. در ريو اردشير دو مرد غاصب را عزل كردند و پس از آن كه احكام ايشان را نقض كردند معنه را به مقام مطراني نشاندند. بي‌شك با موافقت اسقفان جنوب شرقي اين بطريق وضع كليساهاي دور دست سرزمين سكستان را كه نمي‌توانست خود به آن‌جا برود مرتب كرد.

مارابا پس از اين سفر به همكاران خود پيوست و دوباره رهسپار خوزستان شد. اليزه از مردم شوشتر را بر مدعي او كه سيمئون از مردم نصيبين بود ترجيح دادند و سيمئون تمكين كرد و به وظايف سابق خود پرداخت و با مقررات انجمن بيت‌لاپات موافقت كرد. اين اسقفان از آن‌جا به سوي بيت‌لاپات روانه شدند. مردم اين شهر بزرگ در برابر پيشواي مشروع خود كه بولس اسقف باشد در حال قيام بودند. مار در تاريخ خود وي را با جاثليقي كه همين نام را داشته اشتباه كرده است. ابراهيم پسر اودمهر پس از آن‌كه برخلاف همه‌ي مقررات وادار كرده بود به او رأي بدهند نخست در ماه شباط سال نهم از سلطنت خسرو (فوريه‌ي ۵۴۰) يعني اندك مدتي پس از انتخاب مارابا و بي‌شك در ميان همان انجمني كه جاثليق را هم انتخاب كرده بود تسليم شده بود. اين مطالب از امضاهاي بيست كشيش و دوازده محرر ايشان كه از روحانيان سلوكيه‌ي تيسفون بوده‌اند و امضاهاي سه تن از اسقفان حنانه مطران هديابينه، داوود اسقف مازون و يوحنا از مردم پايدنگاران بر مي‌آيد كه شايد به انتخاب مارابا رأي داده باشند. پيش از آن ابراهيم را با كساني كه به او رأي داده بودند يعني تايماي مرد مزاحم ميشان و برسهدي از مردم بريكماريه بولس را متهم كرده بود. وي تسليم انجمن بطريق‌ها شد، بار ديگر سركشي كرد، در برابر محاكم خوزستان وي را محكوم به مجازات كردند و سرانجام از بيت‌لاپات قطعاً اخراج شد و مي‌توان از اين جا پي به لجاج او برد.

اما شتابان از قلمرو بطريق گريخت و بي‌شك از غيبت بولس كه در آغاز سفر جاثليق به او پيوسته بود بهرمند شد و دوباره مردم بيت‌لاپات را به طغيان واداشت و از كساني كه چندان نيك نام نبودند هواخواهاني گرد آورد. با شركت چند تن از اشراف يكي از كليساهاي شهر را تصرف كرد. اين كليسا به نام «مهربوزيد»بود و چنان مي‌نمايد كه ازآن يكي از خانواده‌هاي متمول آن ناحيه بوده باشد. اسقفان، مطرانان و بطريقان براي استرداد آن كليسا به محاكم رجوع كردند و در همه‌ي محاكم پيش بردند. سرانجام سران سرزمين خوزستان هم با آن كه بسياري از ايشان سرپرست و همدست با ابراهيم بوده‌اند به زيان او رأي دادند. سر و ريش او را تراشيدند و به زندان ابد محكوم شد. به ياري مردان متنفذي توانست از زندان بگريزد و تنها چند تن همدستان گمنام او در زندان ماندند. بي‌شك مقامات غير مذهبي در اين مورد تنها اندك ياوري با جاثليق كرده‌اند. مارابا مي‌بايست به اين قناعت كند كه حكم بسيار سختي درباره‌ي اين مردي كه پياپي در حال سركشي بود بدهد و فرمان داد كه ابراهيم را از همه‌ي درجات روحاني خلع كردند و از ورود به هر كليسايي منع كردند هم چنان كه در سلوكيه كرده بودند و تنها راهي كه باقي بود اين بود كه اگر توبه كند مثل عامه‌ي مردم او را بپذيرند.

اين حكم فوق‌العاده كه كشيشان در آن مخالفان نواحي جنوبي را رد مي‌كردند به امضاي جاثليق و مطران‌هاي خوزستان و فارس و هشت اسقف و سي كشيش كه مديران چهار كليسا بودند وعده‌ي كثير نمايندگان غير مذهبي كرخه و لدان و بيت‌لاپات و هرمزد اردشير و شوشتر رسيده است.

تسليم مردم خوزستان تنها ظاهري بوده است. بولس كه مطران بود به زودي مرد و مارابا كه در آن زمان در حال تبعيد بود مجبور شد حق انتخاب جانشين خود را براي خود نگاه بدارد، تا از اغتشاش جلوگيري كند.

امضاء كنندگاني كه از روحانيان نبوده‌اند جنبه‌ي جانبي دارند و امضاهاي ايشان مي‌رساند كه نصاري از اين هنگام به بعد مخصوصاً در ميان بازرگانان مقامات مهمي داشته‌اند. مثلاً در ميان مردم بيت‌لاپات به نام سركرده‌ي بازرگانان بر مي‌خوريم و به نام رئيس سيمگران، رئيس زرگران، رئيس رويگران. امضاي ورديب كردگبد(سركارگر)، ابراهيم معروف به احوهي ارتستان سالار ايران خره خسرو و كودبو داد داراي سمت ريص‌هانولار(؟) جلب توجه مي‌كند. متن اين اسناد وضع بدي دارد و كلمات آن درست خوانده نمي‌شود. احتمال مي‌رود كلمه‌ي «ارتستان سالار» تحريفي از كلمه‌ي «ارتشتاران سالار» فرمانده‌ي دسته‌اي از ارادهاي جنگي باشد. در اين صورت مي‌توان گفت در ميان ترسايان ايران كساني بوده‌اند كه در سپاه ايران درجات بلند داشته‌اند.

سفر جاثليق رسماً در بيت‌لاپات به پايان رسيد. احتمال مي‌رود در حين توقف در بيت‌لاپات بازديدي از روستاهاي شوش كرده باشد و نامه‌اي كه خطاب به مردم اين ناحيه نوشته است از همين زمان باشد. سندي كه در اين سفر تدوين شده عنوان «دستورالعمل اصلاحات روستايي» را دارد.

پيش از آن كه از همكاران خود جدا بشود مارابا مقيد بوده است خطاب «به دوستان خدا، مطرانان و اسقفان و همه‌ي كشيشان نصاراي شرق» نامه‌اي بنويسد. در اين نامه نوشته است: «اينك كه به ياري خدا و سرپرستي شاهنشاه خسرو ... دوگانگي در عقايد از ميان رفته و يگانگي در اراده‌ي مركزي مذهبي برقرار شده و بيش‌تر ايالات مورد اصلاح و آسايش قرار گرفته‌اند و نظر ما لازم آمد هم چنان كه وضع مديران (يعني كشيشان) اصلاح شده است وضع كساني هم كه از قديم معتقد بوده‌اند اصلاح شود.»

به نظر نمي‌آيد كه مارابا در اين سفر مخصوصاً در تغيير اصول عقايد كوشيده باشد. نامه‌ي دومي كه خطاب به كليساهاي شوش نوشته خلاصه‌اي از عقايد مسيحيت را در بر دارد. دشوار است حدس بزنند كه وي مي‌كوشيده است چه اشتباهاتي را از ميان ببرد. مي‌توان تصور كرد كه وي با عقايد قشري نستوريان مخالف بوده زيرا كه نوشته است: «عيسي يك مرد ساده نيست و نه خدايي است كه عاري از لباس‌هاي انساني كه در آن ظهور كرده است بوده باشد... هر كس جنبه‌ي چهارمي وارد تثليث مقدس بكند كافر و مرتد است....»

در دوره‌ي اختلاف، زياده روي‌‌هاي بسيار كرده بودند. نصاري مانند زردشتيان ايران با زنان و خويشاوندان نزديك، همسر شده بودند. در نامه‌ي شماره‌ي ۳ جاثليق گفته شده است: «با زن پدرشان يا برادر پدرشان، با عمه‌شان، خواهر، عروس، دختر، خاله، دختر خوانده‌شان يا مانند يهود و كافران با خواهر زنشان.» اين تخطي‌هاي مقررات مذهبي را سخت مجازات كرده‌اند. جاثليق دو ماه و حداكثر يك سال به معاونان كشيشان مهلت داده است كه تسليم بشوند و از زنان مشروع خود جدا بشوند وگرنه اخراج خواهند شد و حتي جنبه‌ي غير روحاني هم نخواهند داشت. مارابا به كساني كه روحاني نبوده‌اند و چون از احكام دين بي‌خبر بوده‌اند عذرشان بيش‌تر خواسته بوده است اجازه داده است كه اگر جدا شدن از زنانشان بسيار دشوار باشد آن‌ها را ترك نكنند و براي تبرئه‌ي خود يك سال روزه بگيرند و صدقات بسيار بدهند. اما اگر پس از اعلان مقررات مذهبي باز كساني مرتكب افراط بشوند از هرگونه كيفر سختي خودداري نخواهد شد. از دين خارج خواهند شد و حتي اجازه‌ي دفن آن‌ها داده نخواهد شد. «بايد آن‌ها را مانند خر به خاك بسپارند، مانند همان جانوراني كه در زندگي پيروي از ايشان كرده‌اند.»

مارابا پس از اعلان اين احكام به سلوكيه برگشت و احتمال مي‌رود در ژانويه‌ي ۵۴۱ بازگشته باشد. بنابر آن‌چه در احوال وي نوشته‌اند پيش از بازگشت به سلوكيه به محض اين كه اسقفان را مرخص كرده «براي ديدار شاهنشاه سوار شده» مي‌رساند كه شاهنشاه در آن موقع در اقامتگاه تابستاني خود در حوالي كشور ماد بوده است. اما در سال ۵۴۰ خسرو تهيه‌ي لشكركشي خود را به جنگ با دولت بوزنطيه مي‌ديد. پس نبايد آن‌چه را كه در اين زمينه نوشته‌اند كاملاً پذيرفت.

پس از آن در شرح حال وي نوشته‌اند: «به تخت خود و به شهر‌هاي قلمرو خود بازگشت. شب‌ها در نامه‌هايي كه به ايالات مي‌فرستاد درباره‌ي دستور‌هاي مذهبي پاسخ مي‌داد تا ساعت چهارم و روزها را وقف تفسير احكام رباني مي‌كرد و از ساعت چهارم تا چاشت به محاكمه و رفع مشاجرات نصاري با يكديگر يا با كافران و بت‌پرستان مي‌پرداخت و كليساها در همه‌ي ايالات، كمال رونق را داشتند و احكام شرع روان بود.»

اين دوره‌ي پيشرفت مي‌بايست به پايان برسد. در شرح شهادت جرجيس (گرگوار) نويسنده‌ي آن كه نامش معلوم نيست مي‌گويد كه نصاري از زمان مرگ پيروز تا سال دهم پادشاهي خسرو (۴۸۴-۵۴۰) آسايش كامل داشته‌اند. در هر صورت چند ماه پس از اين دوره‌ي پيشرفت، كينه‌ي مؤبدان باعث آزار ترسايان شد و مصادف با جنگ ديگر در ميان بوزنطيه و ايران بوده است.

تاريخ‌نويسان يوناني شرح اين جنگ سخت را بيان كرده‌اند و در برابر آن لشكر‌كشي‌هاي قباد و تاخت و تازهاي تازيان (۵۲۷-۵۳۱) چيزي نبوده است. خسرو از گرفتاري‌هاي ژوستينين كه سياست او در ايتاليا بهترين عوامل وي را گرفتار كرده بود، بهرمند شد و بهانه كرد كه امپراتور بوزنطيه هون‌هاي سفيد را پر و بال داده است و شايد هم حق داشته است.

تاريخ‌نويسان يوناني در اين زمينه چنين نوشته‌اند: «خسرو به سوريه تاخت و آن‌جا را به خاك و خون كشيد. از شهرهايي كه بيش‌ترشان ياراي برابري نداشتند خراج گرفت. دژهايي را كه پايداري كردند گرفت و مردم آبادي‌ها را كشت يا اسير كرد. تاراج‌كنان و ويران‌كنان بدين‌گونه پيش رفت تا به انطاكيه رسيد كه زيباترين و پر نعمت‌ترين شهر روميان در مشرق بود و اين پايتخت سوريه كه پس از اندك پايداري به دست وي افتاد، گرفتار همه‌ي بدبختي‌ها و ناگواري‌هاي جنگ شد. كليساهاي آن را تاراج كردند، ساختمان‌هاي آن را آتش زدند، مردم شهر را كه از كشتار جان بدر برده بودند به اسارت به آن سوي فرات بردند و هنگامي كه خسرو تا كنار درياي روم پيش مي‌رفت فرماندهان لشكر رومي كه در برابر سپاهيان وي ناتوان بودند كاري از دستشان بر نمي‌آمد. پس از ويران شدن انطاكيه، آن شهر را از نو به نام انطاكيه‌ي جديد ساخته‌اند و در صورت‌ مجلس انجمن يوسف درباره‌ي اين شهر، امضاي كسي به نام كلوديانوس Claudianos مطران ماحوزي حداته هست ولي حتمي نيست كه اين سند درباره‌ي ساختمان انطاكيه‌ي جديد باشد و نصاراي ايران در اين كار شركتي كرده باشند.

از سال ۵۴۰ تا ۵۴۵ لشكريان ايران به نواحي مختلف حمله كرده‌اند، از آن جمله به لازيكا (در ۵۴۱) و كوماژن (در ۵۴۲) و ارمنستان (در ۵۴۳) و بين‌النهرين (در ۵۴۴).

نصاراي ايران در اين زد و خوردها آسيب بسيار ديده‌اند. برخلاف گذشته و زمان آناستاز، نفاق در ميان نصاري كه بعضي پيرو طريقه‌ي ايران و برخي معتقد به يك جسم داشتن مسيح و هواخواه امپراتور بوزنطيه بوده‌اند و همين سبب مي‌شد كه شاهنشاه ايران اتباع عيسوي خود را فرمان‌گزار خويش مي‌دانست در اين دوره‌ ديگر از ميان رفته بود و نصاراي ايران از اين وضع هم برخوردار نبودند.

در سال دهم پادشاهي خود هنگامي كه خسرو براي جنگ با مردم لازيكا از ايران رفت مؤبدان آزادي كامل يافتند كه تعصب ديني خود را به كار ببرند. در شرح حال مارابا نام سركرده‌ي ايشان مؤبد بزرگ دادهرمزد نوشته شده است.

البته آسيبي كه به ترسايان در اين دوره رسيد به اندازه‌ي آن چه در دوره‌ي شاپور كرده بودند نشد. بهترين معرف آن شرح شهادت جرجيس (گرگوار) است كه در آن نوشته‌اند كه هر جا ترسايان اكثريت نداشته‌اند كليساها و مخصوصاً ديرها را ويران كرده‌اند. در ضمن نجباي ايراني را كه به دين عيسي گرويده بودند دستگير كرده‌اند. از آن جمله بوده است پيران گشنسب كه نام جرجيس (گرگوار) به خود داده بود و يزدپناه كه شرح شهادتشان به ما رسيده است.

پيران گشنسب در سال سي‌ام سلطنت قباد (۵۱۸) به دين عيسي گرويده بود و به همين جهت ناچار شد بگريزد و پنهان بشود و دست از فرماندهي نظامي گرجستان و اران كه شاهنشاه ساساني به او داده بود بشويد. اما چون در سال ۵۲۲ در اين نواحي جنگ در ميان ايرانيان و روميان در گرفت، قباد به جرجيس همان مقام سابق را داد. وي در جنگ شكست خورد. روميان وي را اسير كردند و به دربار ژوستن بردند و وي هم او را به خدمت خود گماشت و مقام و منصب داد. در سال ۵۳۳ زابرگان سفير ايران براي بستن عهدنامه‌ي صلح پس از پيشرفت‌هاي مهم بليزر وارد قسطنطنيه شد. سفير ايران زنهار نامه‌اي به پيران گشنسب داد و او را با خود به ايران برگرداند و خسرو همان فرماندهي را كه داشت بار ديگر به او داد ولي اين نكته مشكوك به نظر مي‌آيد. چندي نگذشت كه در نتيجه‌ي زمينه‌سازي مغان و به درخواست يكي از خويشاوندانش كه مهران نام داشت و فرمانده لشكريان ايران در لازيكا و ايبريه بود او را بار ديگر عزل كردند و به زندان بردند. بدين‌گونه جرجيس را با كند و زنجير به روستايي نزديك سلوكيه بردند كه در آن‌جا حبس نظر باشد. در سراسر زمستان از ماه نوامبر تا وقتي كه خسرو به جنگ با مردم كوماژن (در سال ۵۴۱-۵۴۲) رهسپار شد در زندان ماند. اما آزار يافتن، چيزي از تعصب او نكاست و چند تن از كساني را كه با او زنداني شده بودند به دين عيسي دعوت كرد، از جمله برخي از صاحبان مناصب بودند. به همين جهت مغان بيش‌تر خشمگين شدند. خسرو به سوي پيروز‌شاپور رهسپار شده بود كه آن‌جا را لشكرگاه خود براي حمله بر سواحل رود فرات قرار دهد. مهران در آن‌جا به او رسيد و اجازه‌ي كشته شدن پسر عم خود را از او گرفت. جرجيس را روز آدينه‌ي هفته‌ي ششم ايام پرهيز در دژي كه در اطراف پيروز‌شاپور بوده است (در سال ۵۴۲) كشته‌اند.

اما يزدپناه يكي از نجباي ايران از اطراف كرخه‌ي لدان حاكم‌نشين ناحيه‌ي شوش بوده است. كشيشان او را به دين عيسي پذيرفته بودند و وي در برابر همه‌ي وعده‌ها و حتي وعده‌ي آن‌كه مقام مؤبد بزرگ را به او بدهند پايداري كرد و راضي نشد از دين عيسي دست بردارد. هنگامي كه جرجيس كشته شد پنج سال بود كه وي را زنداني كرده بودند. بدين‌گونه بايد گفت كه آغاز آزار ترسايان شوش در اين دوره در حدود سال‌هاي ۵۳۷-۵۳۸ بوده است. مؤبدان وي را به سلوكيه و سپس به پيروز‌شاپور بردند كه پادشاه ايران در آن‌جا بود. انجمني از روحانيان زردشتي به رياست مؤبدان مؤبد تشكيل شد و يزدپناه را آزاد گذاشتند كه اگر دست از دين خود بشويد زنده بماند. چنان مي‌نمايد كه يزدپناه در جلسه‌ي محاكمه به دين زردشت توهين سخت كرده است. مؤبدان مي‌ترسيدند ترساياني كه در اين ناحيه بسيار فراوان بوده‌اند به زور وي را از چنگ ايشان بدر برد. در سر راه سلوكيه سرش را بريدند.

سه سال بعد (در ۵۴۵) شخص ديگري را كه عويده نام داشته و از مردم بيت‌كوسايي ناحيه‌اي نزديك سلوكيه بوده و او هم به دين ترسايان گرويده بود حكم به كشتن دادند. اما ايستادگي وي چنان در جلادان اثر كرد كه تنها به بريدن نوك بيني و گوش‌هاي وي قناعت كردند. چنان مي‌نمايد كه در همين سال دوره‌ي آزار به نصاري به پايان رسيده باشد و سبب آن هم امضاء قرارداد متاركه با ژوستينين بوده است و در آن عهدنامه آزادي مذهبي براي ترسايان ايران قايل شده‌اند.

اين آزادي نه تنها شامل حال كساني بود كه از دين رسمي ايران دست برداشته بودند بلكه شامل حال روحانيان و اسقفان و مخصوصاً كساني نيز بود كه تعصب و مهارتشان بر عده‌ي كساني كه از دين مزديسنا دست بر مي‌داشتند مي‌افزود. در شرح شهادت جرجيس نوشته‌اند كه در آغاز دوره‌ي اغتشاش چند تن كشيش به دربار بوزنطيه رفتند و از بد‌رفتاريي كه با ايشان شده بود شكوه بردند. مدعي خسارت‌هاي مادي بودند مانند ويران شدن ديرها و خسارات ديگر اما اوضاع تغيير كرده بود.

به جاي اين‌كه به دعوي ايشان رسيدگي بكنند ايشان را با كشيشان و دستياراني كه همراه‌شان آمده بودند زنداني كردند. عده‌ي ديگر را كه بيش‌تر بودند به دستور مستقيم حكمرانان ايالات به زندان بردند. نام دو تن از ايشان به ما رسيده است: يكي شلمايي اسقف لدان و ديگري مهر نرسس اسقف زابي در قلمرو بطريق، ولي سرنوشت آن‌ها قطعاً معلوم نيست. بيش‌تر بدان مي‌ماند كه پس از مدتي زنداني بودن، ايشان را آزاد كرده باشند.

پيشواي نصاراي شرق جاثليق معروف مارابا هم از كينه‌ي مؤبدان رنج بسيار برده است. در كتاب‌هايي كه نصاري در رد بر مؤبدان نوشته‌اند اشاره‌اي به اين آزارها نيست. ابن‌العبري حتي برخلاف آن گفته و حتماً وي خسرو اول را با خسرو دوم اشتباه كرده است. اگر مارابا خون خود را در راه عقيده‌ي خود نريخته است در برابر آزارهايي كه در اسارت ديده و تقريباً شامل همه‌ي زندگي او شده است سزاوار همان عنوان شهيد است كه معتقدان او به وي داده‌اند.

هنگامي كه مارابا تازه از نواحي دور دست كه براي بطلان بدعت‌هاي منافقان كليساي شرق بدان‌جا رفته بود باز گشته بود وي را به زور وادار كردند در جلسه‌ي انجمن مغان در بيت‌آرامايي حاضر شود. اين انجمن را نبايد با انجمني كه ذكر آن پيش از اين در شرح شهادت جرجيس رفته و در سال ۵۴۲ تشكيل شده است اشتباه كرد. اين انجمن را بايد يك سال پس از آن قرارداد. چنان مي‌‌نمايد كه جاثليق آزادانه به اين جلسه رفته باشد. مؤبد مؤبدان دادهرمزد رياست جلسه را داشته است. دو تن از سركردگان آذرپره «شهر داور» و دادستان ايران، اسقف را بدين متهم كردند كه در سفر خود در دامنه‌هاي جنوبي نجد ايران بهره‌مند شده و معتقدان به دين مزديسني را جلب كرده و با تهديد به كيفرهاي مذهبي ترسايان را از ادامه‌ي برخي از اعمال بت‌پرستان از آن جمله خوردن گوشت جانوراني كه مغان بر آن‌ها وردهايي خوانده‌اند باز داشته است.

جزء دوم اين كلمه‌ي «شهر داور» را در اين مورد برخي از خاورشناسان «دبير» خوانده و شهر دبير را سر كرده‌ي دبيران معني كرده‌اند، در صورتي كه در اين مورد پيداست بايد آن را «شهر داور» خواند، به معني داور شهر و كسي كه در شهر، مقام قضاوت و داوري داشته است. پس از آن كه بازجويي مصنوعي كرده‌اند دادهرمزد نزد پادشاه رفته و از او اجازه گرفته است كه مارابا را به دست فرمانده زندان‌ها بسپارند. شايد بتوان گفت كه مؤبدان مؤبد پس از آن كه وادار كرده است مارابا را در سلوكيه يا اطراف شهر دستگير كنند وي را با همراهان خود به لشكريان پادشاه رسانده است كه رهسپار نواحي شمال ايران در زمستان سال ۵۴۰ و ۵۴۱ بوده‌اند.

اما كشتن جاثليق را به عقب انداختند. شايد مغان جرأت نكرده‌اند اين نتيجه را از پيروزي خود بگيرند، مي‌ترسيدند كه روزي پادشاه ايران از اين شتاب‌زدگي بازخواست كند. هنگامي كه خسرو هنوز كاملاً از عهده‌‌ي لشكريان بوزنطي برنيامده بود كشتن پيشواي عده‌ي كثير از ترسايان ايران كه ممكن بود باعث قيام ايشان بشود كار خطرناكي بود. احتمال مي‌رود آن‌چه يكي از اعيان نصاراي سلوكيه عبروداق نام خواسته است بيان بكند همين نكته باشد. در هر حال مداخله‌ي اين شخص در محاكمه‌ي مارابا براي مغان بسيار ناگوار بوده است، زيرا كه از گوشه و كنايه درباره‌ي ايشان خودداري نكرده است. حتي به دادهرمزد اطمينان داده است كه اگر نخواهد پي به تعليمات جاثليق ببرد به زودي بايد غسل تعميد بگيرد. اين كنايه در نظر مغان بسيار ناگوار آمده و در صدد برآمده‌اند اين مرد گستاخ را بكشند اما اهميتي كه مقام رسمي او داشته و سبب شده است كه به موقع به تيسفون برگردد او را نجات داده است.

شاهنشاه و لشكريانش آهسته همچنان رو به شمال مي‌رفتند و در سر راه‌شان كارگزاران زردشتي شكايت‌ها‌يي را جلب مي‌كردند كه بيش و كم اساسي داشت و كارگزاران هر صنفي و نصارايي كه مرتد شده بودند از بطريقان مي‌كردند. از آن جمله مردي بوده است به نام دينداد از مردم سامارا. دادستان و مؤبد بيت‌آرامايي با همكاران خود كه از مردم ايالت پارس بودند همداستان شدند. تهمتي كه به‌ مارابا مي‌زدند آن بود كه به مرافعه‌هايي كه نصاري با يكديگر داشتند دخالت كرده و ايشان را مانع توسل به آن‌ها شده است. اين كار زيان‌هايي براي ايشان در برداشته است و قهراً جنايتي به شمار مي‌رفته است. مقرراتي كه مارابا براي زناشويي ترسايان وضع كرده بود نيز به ايشان زيان مي‌رساند. دادهرمزد كه حس مي‌كرد نمي‌تواند اسقف سلوكيه را وادار كند كه مقررات خود را نسخ كند به اين قناعت كرد كه راه حلي پيشنهاد كند: آيا نمي‌توان وصلت‌هايي را كه پيش از انتخاب مارابا به مقام بطريقي كرده‌اند به همان حال گذاشت؟ اين پيشنهاد نيز اثر نكرد. بيهوده مغان دستوري را كه شاه نداده بود بهانه مي‌كردند. مارابا به هيچ پيشنهادي تن در نداد. وي متكي بر نيروي وجداني خود و نيز متكي بر توجه خسرو نسبت به او بود كه هرگاه جاثليق را مي‌ديد دوستانه به او سلام مي‌كرد و با انسي با او سخن مي‌گفت: چنان كه پس از اين خواهد آمد اين توجه دوامي نداشته است.

سرانجام مغان وسيله‌اي را كه مدتي در پي آن بودند براي آن كه آن بطريق گستاخ را رام كنند، يافتند. يكي از ايشان كشف كرد كه مارابا به دين زردشت ايمان داشته است. براي آن كه وي را نابود كنند همين بس بود كه اين راز را به شاه بگويند. مؤبدان زردشتي به او پيشنهاد كردند كه اگر به اين كار تن در دهد كه دستورهاي خود را باطل كند و از تبليغ مردم به دين نصاري خوددداري كند او را رها كنند. مارابا به اين كار تن در نداد. خواستند وي را زنداني كنند. هياهوي خشم‌آلود ترسايان كه بر در كاخ پادشاهي گردآمده بودند ايشان را از اين كار بازداشت و او را به دست فرمان‌فرماي آذربايجان سپردند كه دادين نام داشت و وي به دستور مؤبدان او را به روستايي در كوهستان فرستاد و در شرح زندگي مارابا نوشته‌اند كه مؤبدان در آن‌جا آموزشگاهي داشته‌اند. مي‌توان گفت كه مارابا را به ناحيه‌ي آتشكده‌ي معروف آذرگشسپ در سرزمين گنزگ فرستاده‌اند. نام دهي كه وي را به آن‌جا برده‌اند در متن سرياني «سرس» نوشته شده و احتمال مي‌رود كه اين كلمه تحريفي از كلمه‌ي «شروش»در زبان پهلوي و سروش در زبان دري بوده باشد. در هر حال در اين ناحيه جز جاثليق و كشيشان همراه او، عيسويان ديگر نبوده‌اند.

به زودي مارابا جلب توجه و احترام فرمان‌فرما و كارگزاران وي را كه مأمور پاسباني از او بوده‌اند، كرده است. هر چند كه اين فرمان‌فرما به سخت‌گيري و بي‌رحمي معروف بوده است. چندي نگذشت كه نصاري راه اين روستا را پيش گرفتند. اسقفان و كشيشان و عامه‌ي مردم كه خواستار شنيدن دستورها و پيروي از مراسم مذهبي جاثليق بودند، از هر ناحيه‌ي كشور رو بدان‌ جا آوردند.

اين ناحيه‌ي دور افتاده در مدت هفت سال پايتخت مذهبي نصاراي ايران شد. در تاريخ زندگي وي نوشته‌اند كه: «مطرانان، اسقفان، كشيشان و زيردستانشان، عامه‌ي مردم از مرد و زن به آن‌جا مي‌رفتند كه عبادت كنند و از او طلب آمرزش كنند. بسياري از ايشان كه گناه‌كار بودند بر در جايگاه وي روي پلاس و خاكستر مي‌نشستند تا وي ايشان را ببخشايد. گروه ديگري را به مقام اسقف، چند تن ديگر را به مقام كشيش مي‌گماشت و درجات ديگر را بدين‌گونه تعيين مي‌كرد... گروهي از اسقفان با همكاران خود مي‌آمدند و سرودهايي درباره‌ي روح‌القدس مي‌خواندند، دسته‌اي از كشيشان را همكارانشان در چادرهاي خود جا مي‌دادند و كرامت‌هايي را كه ديده و شنيده بودند براي يك ديگر مي‌گفتند. كوه‌ها و بلندي‌هاي آذربايجان، گويي در زير پاي دين‌داران هموار شده بود... .»

چنان مي‌نمايد كه اين بيان نويسنده‌ي گمنام تاريخ زندگي وي اشاره به انجمني يا درست‌تر اشاره به اجتماع اسقفان باشد كه در ماه شهريور سال سيزدهم پادشاهي خسرو يعني در ماه‌هاي دسامبر ۵۴۳ و ژانويه‌ي ۵۴۴ گرد آمده‌اند. پس از اين اجتماع اين بطريق مناسب ديده است مجموعه‌اي از مقرراتي كه براي اصلاح وضع كشيشان و عامه‌ي مردم وضع كرده بود آماده كند. اين مقررات شمال شش جزء است:

۱). انجمن اصلاحات نواحي

۲). نامه‌اي درباره‌ي حقايق مذهبي

۳). آيين‌نامه‌ي پرهيزگاران

۴). نامه‌اي درباره‌ي خلع دو تن كه نفاق افكنده بودند و مقررات و مجازاتي درباره‌ي اين دو تن

۵). نامه‌اي درباره‌ي تعريف قانون مربوط به مقامات روحاني

۶). رساله‌ي عملي شامل قسمت عمده‌ي اين مقررات و توضيح درباره‌ي هر يك از آن‌ها.

پيش از اين درباره‌ي چهارنامه‌ي نخستين كه مارابا پيش از گرفتاري خود نوشته است ذكر مختصري رفت. نامه‌ي پنجم خطاب مطران‌هاي ميشان و هدبابينه و بيت‌گرمايي و پارس و اسقفان همه‌ي نواحي است و در آن‌ها صريحاً به جاثليق حق داده شده است كه مأموري براي كليساهاي بيت‌لاپات و نصيبين برگزيند. در اين اسناد مارابا اظهار تأسف مي‌كند كه اين مقررات را با همكاري ديگران وضع نكرده است. سپس مي‌گويد: «اما وضع كنوني كه پر از دشواري‌هاي سخت است به ما رخصت نمي‌دهد... شما را نزد خود بخوانيم و درباره‌ي كارهايي كه بايد بكنيم انجمن تشكيل بدهيم. عجالتاً تا هنگامي كه خداوند با ما ياري كند و بتوانيم انجمني دعوت كنيم، براي بهره‌مندي همه‌ي مسيحيان و براي آن‌ كه دشمن بهانه پيدا نكند و در بيت‌لاپات يا نصيبين پريشاني پيش نيايد، همچنان ‌كه در فارس پيش آمده و در آن‌جا برخي پيش از اين بي‌رضايت جاثليق به مقام مطراني رسيده‌اند، چنان‌كه همه‌ي مردم اين سرزمين پريشان شدند و چنان گرفتار دشواري و نابساماني شدند كه چون ما با مطرانان و اسقفان شما به آن‌جا رفتيم به دشواري دست از اين كار كشيدند و به نظر ما خوب و لازم آمد اين مطالب را بنويسيم و به ياري خدا و با رضاي خاطر شما اين نوشته‌ها را براي شما بفرستيم و در آن به نام خداوند خود عيسي مسيح و با ارداه‌ي پدرش و كردار روح‌القدس توضيح دهيم كه: چه در بيت‌لاپات، چه در نصيبين، چه در جاي ديگر، نه اسقفان ولايات و نه اسقفان و مطرانان ولايت ديگري مجاز نخواهند بود اسقف و مراني را برگزينند و يا آن‌كه اسقفي را كه از او مؤاخذه شده يا اخراج شده در كليساي بيت‌لاپات و نصيبين و هر جاي ديگر بي‌اجازه‌ي ما يا حضور ما و يا نامه‌ي در ميان هجده تن كه اين سند را امضاء كرده‌اند امضاي مهرنرسي اسقف زابي ديده مي‌شود. بدين‌گونه مي‌توان حدس زد كه اين سند پيش از سال ۵۴۲ كه تاريخ زنداني شدن اين كشيش باشد تنظيم شده است.

از نامه‌ي ششم كه رساله‌ي عملي باشد تنها قسمتي باقي مانده است كه شامل مقررات انتخاب جانشين خود بطريق است. در آن گفته شده است كه چون مقام وي معطل ماند اسقفان «ايالت تخت‌گاه اسقف» با «دوشهر» (يعني با كشيشان و عامه‌ي مردم سلوكيه‌ي تيسفون) درباره‌ي نام داوطلب اين مقام موافقت خواهند كرد. سپس «در پي مطران بيت‌لاپات خواهند فرستاد، اگر وي قانوناً و با موافقت ما برگزيده شده باشد و نيز مطران پرات در ميشان و مطران اربل و مطران بيت سلوخ. هر چهار يا دست‌ كم سه تن از ايشان به شهرها خواهند آمد و هر يك سه اسقف از چهار ولايتي كه ذكر شده است با خود خواهند آورد.» پس از انتخاب جاثليق «بنا بر سنت پدران كليسا انتخاب وي را در كليساي كوكي اعلام خواهند كرد و او را در مقام جاثليق خواهند نشاند تا جانشين ما بشود.» متن اين سند اين عقيده را قوت مي‌دهد كه مارابا همواره در انتظار كشته شدن بوده است و اين ترس او بجا بود. در اين سند مختصري كه باقي مانده پنج بار كلمه «مر گ» مكرر شده است. با اين همه پس از تشكيل اين انجمن سه سال گذشت بي‌آن‌كه به جان بطريق آسيبي برسد.

سندي به عنوان «قوانين ماراباي اول» چاپ شده كه در اعتبار آن ترديد است و بيش‌تر جعلي به نظر مي‌آيد. زيرا كه در فهرست كامل مقرراتي كه مارابا در سال‌هاي ۵۴۳ و ۵۴۴ انتشار داده ذكري از قوانين نيست. وانگهي از هر يك از اين اسنادي كه در آن‌جا ذكر شده تنها قسمت‌هايي به ما رسيده است و نمي‌توان چيزي بر آن‌ها افزود. از آن گذشته از هيچ يك از آن‌ها نسخه‌ي اصلي نمانده است و اين مجموعه مانند همان شرح انجمن سلوكيه است كه جعلي به شمار مي‌رود. از همه گذشته تنها اين نكته كه نام آن‌را انجمن خالكيدونيه گذشته‌اند شك را بيش‌تر مي‌كند.

در حدود سال ۵۴۸ مردي كه جاثليق به واسطه‌ي جنايت تكفيرش كرده بود معلوم نيست به چه وسيله توجه شاه را جلب كرد و از او اجازه گرفت مارابا را عزل كند و مقرراتي را كه وضع كرده بود باطل كند. نام اين كس را پطرگورگانارا نوشته‌اند و احتمال مي‌رود كه از مردم گرگان بوده باشد. وي پيش از آن كشيش يا اسقف بوده است. شتابان به آذربايجان رفت كه انتقام خود را بگيرد. با اين همه دستور شاه چندان صريح نبود. مؤبدان هر چند كه دلايل فراوان براي بدخواهي نسبت به مارابا داشتند دستورهايي را كه اين پطر آورده بود كافي ندانستند و از اجراي آن سر باز زدند. اين مرد تكفير شده خواست كار را سخت بگيرد و شبانه به جايي كه جاثليق در آن‌جا زنداني بود حمله برد. اما صاحب آن خانه و مردم آن روستا از مهمان خود دفاع كردند و حمله كنندگان پراكنده شدند.

اين واقعه بطريق را بيدار كرد و ممكن بود حمله‌ي ديگري بكنند. به راهنمايي و به ياري يوحنا اسقف آذربايجان با يكي از شاگردانش كه ژاك نام داشت از آن‌جا گريخت و ناشناس از هديابينه و بيت‌گرمايي گذشت و بي‌خبر به دربار شاه كه در آن هنگام در سلوكيه بود رفت. پيدا شدن وي كه چون در زمستان بود بيش‌تر باعث تعجب شد در شهرهاي شاهي مردم را بسيار متأثر كرد. مؤبدان از اين كار شاد شدند و مسيحيان پريشان شدند و منتظر بودند ببينند خسرو كسي را كه از او نافرماني كرده است چگونه تنبيه خواهد كرد. پادشاه به او رحم كرد. يكي از كارگزاران خود را نزد بطريق فرستاد كه از اين نافرماني توضيح بخواهد. نام وي را در متون سرياني فرج دادهرمزد زدگو نوشته‌اند و شايد مراد همان كسي است كه طبري نامش را زادويه آورده است. بطريق گناه خود را به گردن گرفت و گفت كه اگر شاه روا بدارد آماده است كه علناً كشته بشود نه اين‌كه در گوشه‌اي از كوهستان به دست كافري در گمنامي جان بسپارد.

خسرو اين عذر را پذيرفت و حتي در انديشه‌ي آن بود كه مارابا را آزاد كند. اما مؤبدان به او گفتند كه اين جاثليق مرتد است و از دين ‌ايشان برگشته و سزاوار كشته شدن است. يكي از بزرگان دربار اين عقيده را به زبان آورد كه شكنجه دادن به پيشواي ترسايان خطرناك خواهد بود و مؤبدان بار ديگر پيش نبردند. تنها اسقف را زنجير كرده در زندان دربار شاهي نگاه داشتند. هنگامي كه مي‌بايست دربار به سوي شمال كشور رهسپار شود اين زنداني را با خود بردند. احتمال مي‌رود كه مراد از اين سفر شمال، لشكركشي به لازيكا باشد كه در سال ۵۴۹ روي داده است. سپس با همراهان شاه به سلوكيه بازگشت. در اين مدت همچنان به كارهاي مذهبي خود مي‌رسيد، حتي اسقفي را مأمور كار چادرنشينان رود آمويه كرد كه سركرده‌ي ايشان خواستار آن شده بود.

نام اين چادرنشينان در متن سرياني «هفتارايي» نوشته شده و مراد همان مردمي هستند كه به نام هفتاليان يا هيتليان (هياطله) معروف‌اند و يونانيان به ايشان «افثاليتاي» يا «ابدلاي» مي‌گفتند و اروپاييان به ايشان هون‌هاي سفيد گفته‌اند و در سرزمين باختر و كرانه‌هاي رود آمويه بوده‌اند. شاهنشاهان ايران از قرن پنجم ميلادي به بعد با ايشان جنگ‌هاي سخت كرده‌اند. تقريباً بيست سال پس از اين واقعه شاهنشاهي هون‌هاي سفيد منقرض شد زيرا كه تركان نواحي شمال رود آمويه و ايرانيان نواحي جنوب آن‌جا را گرفتند. دين مسيح مي‌بايست از قرن پنجم ميلادي به اين سرزمين راه يافته باشد، اما تنها در زمان پيشوايي مارابا سازماني به آن داده شد.

سرانجام واقعه‌ي جالبي باعث آزادي مارابا شد: در سال ۵۵۱ انوشزاد پسر خسرو اول از يك مادر عيسوي كه پدرش پس از فتنه‌اي در دربار، وي را به بيت‌لاپات تبعيد كرده بود سركشي آغاز كرد. گذشته از كساني كه ناراضي بودند و روزافزون بر عده‌ي ايشان افزوده مي‌شد ترسايان را كه در اين ناحيه بسيار توانا بودند با خود يار كرد و به سوي سلوكيه تاخت. همين كه شاه از اين سركشي و از دستياري ترسايان آگاه شد، نخستين دستوري كه داد براي كشتن مارابا بود. در تاريخ زندگي او چنين آمده است: «درباره‌ي اين مرد سعادتمند، مؤبدان در برابر شاه هياهو كردند و گفتند: «اگر جاثليق خواسته بود اين طغيان رخ نمي‌داد.» همان دم وي را با زنجير گراني، به گردن جلادي بستند و او را به در كاخ شاهنشاه بردند. شاهنشاه از تهمت مؤبدان آشفته شد و به توسط همان «زدگو» كه از خدمت‌گزاران با وفايش بود به او پيغام داد: تو بدخواه اعلي‌حضرت ما هستي و ترسايان براي خاطر تو قيام كرده‌اند. در بسياري از ولايات و شهرها ترسايان در برابر مؤبدان و داوران بر پا خاسته‌اند، ايشان را زده‌اند و اموالشان را تاراج كرده‌اند و اينك قيامي برپا كرده‌اند. تو هم با آن‌كه در زنداني، اسقفان و كشيشاني را مأمور مي‌كني و آن‌ها را به ولايات مي‌فرستي و ما را هيچ نمي‌شماري. به همين سبب در همين دم فرمان مي‌دهم چشمانت را در آرند و تو را در گودالي بيندازند و در آن‌جا بميري.»

اما خسرو از اين كار برگشت و از جاثليق خواست هم‌كيشان خود را از ياري با انوشزاد باز دارد. همان دم مارابا را از زنجير باز كرد و به يكي از درباريان سپرد. چنين مي‌نمايد كه در اين هنگام كشيشي كه فرستاده‌ي سركرده‌ي هفتاليان بوده، آمده و از جاثليق خواسته است كسي را به آن‌جا بفرستد. به همين جهت شاه به زنداني خود بيش‌تر احترام كرد و او را به خوزستان فرستاد تا بتواند در حضور خود، مردم را كه در نامه‌ي خويش به آرامش دعوت كرده بود، آرام كند.

گفته‌اند كه مارابا نامه‌اي به سركشان بيت‌لاپات نوشت تا ايشان را به آرامش دعوت كند. سپس خسرو آن شهر را گرفت و جاثليق را تهديد كرد كه اگر پولی به او ندهد كليساها را ويران مي‌كند. مارابا كه مي‌ترسيد دچار سرنوشت سيمئون برصبع بشود دستور داد مبالغ گزافی گرد آوردند و به شاه پيشنهاد كرد بپذيرد. اما اين كار بيهوده بود و شاه او را در اختيار دشمنانش گذاشت. اگر اين مطلب درست باشد بايد اين توقع خسرو را براي پول، پيش از قيام انوشزاد دانست و نه پس از آن. در اين زمينه داستان ديگري هم هست كه آن را نيز بايد با ترديد پذيرفت.

اسقف در مأموريتي كه شاه به او داده بود كامياب شد و پيروي كه مردم از او كردند به همان اندازه‌اي كه مردم از لشكريان شاه بيم داشتند سبب آرامش شد. از بطريق در بازگشت از اين سفر خوب پذيرايي كردند و شاه وي را كاملاً آزاد گذاشت. چنان مي‌نمايد كه دوره‌ي اسارت مارابا روي‌هم رفته نه سال كشيده باشد.

مارابا چندان از اين آزادي بهره‌مند نشد. رنج‌هاي گوناگون كه كشيده بود مزاجش را تباه كرده بود. در روز ۲۹ فوريه‌ي ۵۵۲ در شهر سلوكيه نزديك كليساي بيت‌نرقوس (نرگس؟) كه در آنجا ساكن شده بود در گذشت. بدين‌گونه حوادث زندگي مارابا چنين بوده است:

انتخاب: در ماه ژانويه يا فوريه‌ي ۵۴۰

سفر به جنوب: از فوريه تا اكتبر ۵۴۰

زنداني بودن در آذربايجان: از ۵۴۱ تا زمستان ۵۴۸-۵۴۹

زنداني بودن در دربار: از ۵۴۸-۵۴۹ تا بهار ۵۵۱

سفر به خوزستان و بازگشت: از بهار تا پاييز ۵۵۱

در گذشت: ۲۹ فوريه‌ي ۵۵۲

سال آخر عمر را وقف تبليغ و جلب مردم كرده است. از آن جمله جلب همراهان پادشاه عربستان است كه دست ‌نشانده‌ي خسرو بود و براي ديدار او آمده بود. شايد به همين جهت است كه برخي از تاريخ‌نويسان كه پس از دوره‌ي او بوده‌اند نوشته‌اند كه در شهر حيره در گذشته است.

مردم شهرهاي شاهان تشييع جنازه‌ي باشكوهي از او كردند. چنان مي‌نمايد كه مؤبدان مي‌خواسته‌اند از پيكر او انتقام بگيرند و توهيني را كه نتوانسته‌اند با او بكنند با جنازه‌اش روا بدارند. چون مردم خشمگين شده‌ بودند اين كار را نكرده‌اند. سرانجام پس از آن‌كه كارگزاران دربار اجازه‌ دادند، پيكر جاثليق را با تشريفات به صومعه‌ي سلوكيه بردند.

سرانجامِ اين مردي كه وي را بايد مايه‌ي سرافرازي كليساي ايران دانست و در هدايت و ارشاد مردم و پرهيزگاري پايه‌ي بلند دارد، چنين بوده است. پس از وي جانشينانش از دستور وي پيروي كردند. به كوشش وي و جانشينان او، مقررات قانوني او به اعتبار خود باقي ماند. مراكز ترسايان ايران پس از آن بي‌آن‌كه چندان خسارتي ببينند توانستند دوران پر از ماجراي بدخواهي خسرو دوم را نيز به پايان برسانند، از جمله اصلاحاتي كه مارابا كرده اين است كه بطريق را از زناشويي منع كرده است. به گفته‌ي عمرو اين دستور شامل حال اسقفان نيز بوده است. اما آثاري كه از مارابا مانده شامل اين مطالب نيست.

يوسف جاثليق و خلع او

(۵۵۲ - ۵۶۷)=

پس از آن شاه اجازه نداد كه همواره كشيشان جاثليق را انتخاب كنند. خود مستقيماً جانشين مارابا را برگزيد و اسقفان ناچار سر فرود آوردند. كسي كه از اين انتخاب شاه بهره‌مند شد پزشكي يوسف نام بود كه خسرو را از بيماري شفا داده بود. يوسف در بوزنطيه پزشكي را فرا گرفته بود. شايد شاگرد سرگيوس بوده باشد. عمرو مي‌گويد كه يوسف بيش‌تر زندگي خود را در مغرب گذرانده بود. چون به شهر نصيبين بازگشته بود وارد جمع روحانيان شده بود. قراين حكم مي‌كند كه در علوم ديني دست داشته است. به هر حال به محض اين‌كه مقام جاثليق را به وي دادند به اين كار پرداخت و در ماه مه ۵۵۲ به اين مقام رسيد.

 اما خود را ملزم نمي‌دانست كه از سنت پيشينيان خود پيروي كند. نخستين كاري كه كرد اين بود كه تشكيل انجمن عمومي را كه مي‌بايست پس از انتخاب بطريق دعوت كنند به تأخير انداخت. به اسقفاني كه در سلوكيه نه براي اين‌كه كسي را برگزينند بلكه براي رسميت دادن به انتخاب كسي كه خسرو برگزيده بود گرد آمده بودند صريحاً گفت كه مقتضيات با دعوت انجمن مناسب نيست. چون بار ديگر به او رجوع كردند گفت: «كارهاي فوري و پيش‌آمدهايي مانع ماست، دچار دشواري‌هايي هستيم و به نظر ما آمده است پيش از آن‌كه كارهايي كه به دشواري برخورده حل بشود نوشتن ما كار بيهوده‌اي است.»

معلوم نيست اين دشواري‌ها چه بوده كه مانع از تشكيل انجمن مي‌شده است. مي‌توان برخي از آن‌ها را فرض كرد. ناسازگاري شاه و مؤبدان با مارابا قطعاً كارهاي كليسا را آشفته كرده بود. كارگزاران درجه‌ي اول به تقليد از پادشاه در كارهاي كليسا دخالت مي‌كردند. قسمت اول مقررات انجمن يوسف حاكي از همدستي كشيشان با عامه‌ي مردم براي اعمال نفوذ در انتخاب اسقفان است و در قسمت نهم آن گفته شده است كه چند كشيش تنها به اعتبار پشتيباني‌هايي در آرزوی آن بوده‌اند كه اسقف بشوند. اسقفان و كشيشاني كه اخراج شده بودند اشرافی را كه سِمت روحاني نداشتند وادار مي‌كردند تا ايشان را عفو كنند و دوباره به كار برگردند. نيز كساني كه «حتي شايسته‌ي تعميد و آسايش در كليسا نيستند» گستاخي كرده و در انجمن مي‌نشستند و در صف اول جا مي‌گرفتند و خود را درخور داوري در كارهاي كشيشان مي‌دانستند.

جاثليق هم مانند كارگزاران دولت رفتار مي‌كرد. خود را مستقل و بي‌نياز از همراهي اسقفان براي اداره‌ي كليساي شرق مي‌دانست. تنها تصميم‌هايي را كه بي‌اطلاع ايشان گرفته بود براي امضاي ايشان مي‌فرستاد و مي‌خواست در پاي كاغذ سفيد امضاء كنند وگرنه ايشان را به تكفير تهديد مي‌كرد و مي‌گفت «دردسر برايشان فراهم خواهد آورد.»

يوسف بيش از اين ديگر نتوانست تشكيل انجمن عمومي را به تعويق بيندازد. در ماه ژانويه‌ي ۵۵۴ آن را در سلوكيه تشكيل داد. نخستين بحث اين انجمن با شكوه، اعلان صريح مخالفت با طرفداران يك جسم داشتن مسيح بود. حاضران عقيده‌ي خود را درباره‌ي دو جسم داشتن عيسي‌مسيح بيان كردند، اما جدي داشتند تهمت هواخواهان سوروس را رد كنند كه مي‌گفتند مردم مشرق زمين كه دو طبيعت را از هم جدا مي‌كنند ركن چهارمي وارد اصول تثليث مي‌كنند. سپس بيست و سه قانون براي حل مسائل معوق و تجديد مقررات مارابا درباره‌ي زناشويي و زنا وضع كردند. قوانين ۷، ۱۴، ۱۵، ۱۸ و ۲۱ طرز انتخاب و حدود اختيارات بطريق را معلوم مي‌كند.

يوسف با چهار مطران و سيزده اسقف با اين تصميم موافقت كرد. دو مطران ديگر و شانزده اسقف بعدها موافقت كردند. در ميان سران اين عده بولس مطران نصيبين، سيمئون از مردم انبار مؤلف كتاب رد كه بعدها با بطريق اختلاف پيدا كرد و كلوديانوس Claudianos اسقف انطاكيه‌ي جديد را كه خسرو بنا كرده بود، نام برده‌اند؛ ولي اين نكته مسلم نيست.

انتظار مي‌رفت كه انجمن عمومي، كليساي ايران را آرام كند و سركشي گستاخانه‌ي جاثليق يك‌باره به پايان برسد. اما چنين پيش نيامد. چون به پشتيباني شاهنشاه متكي بود از زيردستان خود باكي نداشت. چنان مي‌نمايد كه مخصوصاً با اسقفان قلمرو خود بدرفتاري كرده باشد، چنان ‌كه ملكارا در دارابگرد و اسقف زابي را با آن‌كه خسرو اول از ايشان پشتيباني مي‌كرده عزل كرده است.

مخصوصاً با سيمئون ‌انباري دشمني كرده كه شايد همچنان كه مخالف مارابا بوده با وي مخالفت كرده باشد و به ياري مرزبان بيت‌آرامايي وي را زنداني كرده است. سيمئون بنابر معمول آن زمان نمازخانه‌اي در زنداني كه وي را در آن افكنده بوده‌اند و شايد خانه‌ي شخصي بوده ‌است داير كرده بود و با معاونان خود عبادت مي‌كرد. روزي يوسف وارد آن‌جا شد و خشمگين شد و بساط او را به هم زد و لگدمال كرد. در همين گير و دار سيمئون در گذشت. برخي از تاريخ‌نويسان، كارهاي زشت‌تري هم به يوسف نسبت داده‌اند. از آن جمله مي‌گويند باكي نداشته است كه مسيحيان و كشيشاني را كه با او سر و كار داشته‌اند مانند چهارپايان در ستورگاه خود به آخور ببندد.

سرانجام سر شكايت اسقفان باز شد و نامه‌اي دسته جمعي به جاثليق نوشتند. وي بدان اعتنايي نكرد. انجمني تشكيل دادند و به خلع او رأي دادند. با اين همه همچنان به وظايف كشيشي خود عمل مي‌كرد و به قضاوت مي‌پرداخت.

اما عاقبت ناراضيان به دربار ايران شكايت كردند. شايد بتوان گفت كه وي هدايايي به كارگزاران داده و شكايت‌ها را باطل كرده باشد. شايد هم سبب اين بوده باشد كه يوسف نتوانسته‌ است بيماري پادشاه را علاج كند. به همين دليل پزشكي از نصيبين آورده‌اند كه برخي نام او را موسي و برخي نرسس نوشته‌اند و وي توانسته است جلب توجه شاه را درباره‌ي نصاري كه ستم ديده بودند بكند. چنان‌كه مار و عمرو گفته‌اند در اين زمينه‌ي كنايه‌ي جالبي براي شاه بدين‌گونه گفته است: «مردي تنگ‌دست وارد كاخ پادشاه شد. پادشاه را از او خوش آمد و يك فيل بزرگ به او داد. آن مرد تهي‌دست كه فيل را با خود مي‌برد با ترديد پيش خود مي‌گفت: در خانه‌ي من براي اين‌كه اين جانور از آن وارد شود بسيار تنگ است و در خانه‌ي من جا براي آن نيست اگر هم در خانه را از جا بكنم، وانگهي هرگز نمي‌توانم خوراك اين جانور را بدهم. فيل را نزد شاه برد و استغاثه كنان به او گفت: براي خدا، از تو استدعا دارم بر من رحم كن، اين فيل را كه نمي‌توانم نگاه بدارم و خوراك بدهم و در خانه‌ي من جا براي آن نيست از من پس بگير.» خسرو مقصود را دريافت و به آن پزشك گفت: پس مي‌خواهيد چه بكنم؟ او پاسخ داد: به هر حال فيلت را برگردان.

آن‌گاه اسقفان انجمن كردند و يوسف را خلع كردند و حتي او را از دين مسيح نيز راندند. درست نمي‌توان گفت اين واقعه‌ي مهم در چه سالي روي داده است زيرا تاريخ‌هاي زندگي يوسف تا اندازه‌اي مشكوك است. تا اندازه‌اي مي‌توان تاريخ ۵۶۷ را كه مار در كتاب تاريخ خود نوشته است پذيرفت.

رفتار خسرو اول با نصاري در زماني كه يوسف جاثليق بوده جالب توجه است. احتمال مي‌رود كه پس از مرگ مارابا كشتار نصاري گاه‌گاهي اتفاق افتاده باشد. شايد تنها ايرانياني را كه به دين مسيح مي‌گرويدند آزار مي‌دادند. به زبان يوناني شرح شهادت زني هست به نام «سيره» Sirh مقدس كه خويشاوند زن ديگري به نام «گوليندوخ» Golindoukh مقدس بوده است. شكي نيست كه مراد از سيره، «شيرين» نام زن ايراني است و شايد مراد از گوليندوخ هم چيزي شبيه به «گلين دخت» بوده باشد. شيرين در كركه در ناحيه‌ي بيت‌سلوخ از پدر و مادر زردشتي به جهان آمد. يوحناي اسقف او را تعميد داد و راز او را به مؤبد محل بروز دادند. سپس او را به حلوان نزد شاه بردند و همراه وي او را از اين ناحيه به آن ناحيه بردند. در روز ۲۸ ماه پريتيوس peritios سال ۸۷۰ (۲۸ فوريه‌ي ۵۵۹) در سلوكيه او را خفه كردند. پيكر او را نزد بتايي نامي در لاشوم بردند. چند تن ديگر از واعظان مسيحي را كه در شهادت‌نامه‌ها نامشان ضبط نشده است با همين زن كشته‌اند و كسي كه شرح اين واقعه را نوشته وانمود مي‌كند كه در همان زمان مي‌زيسته است.

البته متاركه‌اي كه خسرو اول در سال ۵۵۵ به امپراتور ژوستينين پيشنهاد كرد و در ۵۶۲ يك عهدنامه‌ي قطعي به جاي آن به امضاء رسيد وضع نصاراي ايران را بهبود بخشيد. در اين عهدنامه‌ي صلح تا پنجاه سال پيش‌بيني شده بود و ايرانيان رضايت داده بودند سرزمين لازيكا را ترك كنند اما امپراتور بوزنطيه تعهد سنگين‌تري كرده بود و پذيرفته بود كه هر سال سي ‌هزار اورئي aurei (پول طلاي رايج) خراج بپردازد و هفت سال آن را يك جا از پيش بدهد. در عهدنامه‌ي ديگري كه پيوسته به آن شاهنشاه ايران به ژوستينين وعده كرده بود كه درباره‌ي ترسايان ساكن ايران منتهاي مدارا را داشته باشد، اما به شرط آن‌كه تبليغات ديني نكنند.

در هر حال يوسف چندان در دربار نفوذ داشت كه جرأت نكردند كسي را به جاي او بگمارند. بطريق معزول هم با همان پشت‌كاري كه در او بود طلب‌كار مقام خود بود. همين كه احساس تهديد كرد، در چند نوشته در برتري مطلق كليساي سلوكيه و حق قضاوت كامل رئيس آن تأكيد كرد. الي جوهري در تاريخي كه نوشته مي‌گويد وي فهرستي از نام‌هاي بطريقان نوشته و البته مي‌خواسته است برتري كليساي سلوكيه را ثابت كند. ابن‌العبري مجموعه‌ي جعلي را كه به نام پاپا به ما رسيده است به او نسبت مي‌دهد. شايد وي اين سند را كه پيش از او فراهم شده تكميل كرده باشد. اما كوشش‌هاي وي به جايي نرسيد و پس از مرگش نامش را از لوح نام‌هاي كليساي نستوري پاك كردند و وي را در پيروز شاپور به خاك سپردند.

دوره‌ي رياست حزقيل و يشوع‌يهب اول

(۵۶۷ - ۵۸۵)

پس از دوره‌ي فترتي كه نمي‌توان مدت آن را معلوم كرد و ابن‌العبري آن را سه سال دانسته است حزقيل اسقف زابي و شاگرد مارابا جانشين يوسف شد. ظاهراًحزقيل از رقيب خود كه ماري نام داشته و از كشيشان سلوكيه بوده پيش برده است.

درباره‌ي او آگاهي بسيار كمي داريم. ابن‌العبري مي‌گويد داماد بولس جاثليق بوده است. تاريخ‌نويسان نستوري بر عكس مي‌گويند كه خدمتگزار مارابا و در دستگاه او نانوا بوده و بسياري از مردم تعجب مي‌كردند كه وي اسقف زابي شده بود. درباره‌ي مدت رياست وي و حوادثي كه در زمانش روي داده است چندان آگاهي در ميان نيست. يشوع‌يهب جانشين وي در ۵۸۲-۵۸۳ برگزيده شده، زيرا كه سال چهارم رياست وي مصادف با سال هشتم سلطنت هرمزد بوده است. اما شايد فترتي در اين ميان روي داده باشد. پيش از اين هم تاريخ عزل يوسف را ۵۶۷ دانسته‌ايم. اگر از يك سو گفته‌ي ابن‌العبري را درباره‌ي دور‌ه‌ي فترت بپذيريم و از سوي ديگر آن‌چه را كه مار درباره‌ي مدت رياست حزقيل مي‌گويد درست بدانيم بايد تاريخ انتخاب وي را ۵۷۰-۵۷۱ و تاريخ مرگش را ۵۸۰-۵۸۱ دانست.

روي هم‌رفته درباره‌ي دو واقعه از زندگي حزقيل مي‌توان يقين داشت: يكي سفري است كه به همراهي خسرو اول در ۵۷۳ به شهر نصيبين براي تجديد جنگ با روميان كرده است و ديگر انجمني است كه در ماه فوريه‌ي ۵۷۶ به همراهي سه مطران و بيست و هفت اسقف تشكيل داده است.

اين انجمن سي‌ونه قانون وضع كرده كه به تنهايي مانند مجموعه‌ي قوانين شرعي است. اما در آن‌ها وضع كليساهاي ايران در آن زمان كمتر منعكس شده است. در مقدمه‌ي آن تنها اشاره‌اي به اختلافي است كه در زمان رياست يوسف پيش آمده و نفاق‌هايي كه پيش از آن بوده و شايد انتخاب حزقيل پس از آن روي داده باشد. تنها قانون اول حمله بر مصاليان است كه براي فريب مردم جامه‌ي پارسايان پوشيده بودند و اين هم نگراني كشيشان نستوري را در برابر تبليغات پنهاني روز افزون مونوفيزيت‌ها مي‌رساند.

ژاك باراده Jacques Baradee كه گستاخ‌ترين كس در تجديد نظر در عقايد مونوفيزيت‌ها بود هرگز به ايران سفر نكرده است. اما در سال ۵۵۹ احودمه را به سمت اسقف شهر تكريت برگزيد كه هم در دانش و هم در پرهيزگاري نام‌آور بود. اين كشيش كوشش بسيار در پيشرفت عقيده‌ي خود كرد و حتي در ميان اعضاي خانواده‌ي سلطنتي ايران هواداراني به دست آورد از آن جمله يكي از پسران خسرو بود كه به نام جرجيوس به او غسل تعميد داد و در ۵۷۵ در زندان كشته شد.

موثرتر از كار وي كار مبلغاني بود كه گرفتار نمي‌شدند و از ثورعبدين كه بيش‌تر مركز يعقوبيان بود به راه مي‌افتادند يا اين‌كه در نتيجه‌ي حمايت ملوك‌غساني شاهراه‌هاي بازرگاني را مي‌پيمودند و توجه اسيران رومي و مردم سوريه را كه ساكن بين‌النهرين و كلده بودند جلب مي‌كردند. خسرو اول عده‌ي بسيار از مردم آن روزگار را از اين‌جا به آن‌جا كوچانيده بود. هر دسته از اسيران كه در كنار رودهاي دجله و فرات از شمال به جنوب رفتند دين يعقوبيان را مي‌پذيرفتند. دولت بوزنطيه هم از زماني كه ژوستينين نسبت به طرفداران سوروس توجهي پيدا كرده بود تا جلوس موريس تا اندازه‌اي با ايشان مساعد بود. موقعي فرا رسيده بود كه مونوفيزيت‌ها از نفوذ بسيار يكي از معشوقه‌هاي شاهنشاه ايران بهره‌مند شوند و وضع نستوريان كه ظاهراً تزلزل ناپذير مي‌آمد دگرگون گردد. مقصود از اين معشوقه شيرين همسر خسرو پرويز است كه پس از اين درباره‌ي او به تفصيل سخن خواهم راند.

هنر حزقيل اين بود كه خطر را حس كرد، اما نتوانست آن را پيش‌بيني كند و جانشينان وي مي‌بايست كشمكش او را دنبال كنند. در پايان زندگي كور شد و تاريخ‌نويسان گفته‌اند به كيفر سخت‌گيري‌هاي بسيار است كه با همكاران و زيردستان خود مي‌كرد. مار مي‌گويد وي را در سلوكيه به خاك سپردند و عمرو مي‌گويد در حيره دفن كردند. در زمان رياست وي بيماري طاعون غدد كه نزديك ده سال در ايران منتهاي كشتار را كرده بود به پايان رسيد. به مناسبت اين بيماري در كليساي نستوري «روزه‌ي نينوايي» را تجويز كرده‌اند كه تاكنون معمول است.

در اين ميان خسرو اول پس از چهل و هشت سال پادشاهي در ۵۷۹ در گذشت و پسرش هرمزد چهارم به جاي او نشست. وي جنگ را با بوزنطيه از سر گرفت و در تمام دوره‌ي پادشاهي‌اش در جنگ بود و گاهي پيش مي‌برد و گاهي شكست مي‌خورد.

در اين كشمكش دراز هيچ واقعه‌ي مهمي رخ نداد. ممكن بود نصاري گرفتار عواقب آن بشوند، اما چنين نشد. اين پادشاه برخلاف پدرش در پادشاهي نه متكي به اشراف بود و نه به روحانيان. شايد در تنيجه‌ي عمر بسيار خسرو انوشيروان اين دو طايفه به اندازه‌اي متنفذ شده بودند كه هر پادشاهي كه مايل بود توانايي خود را نشان بدهد نمي‌توانست دست نشانده‌ي ايشان باشد. ناچار هرمزد نيز مانند يزدگرد اول و به همان دلايل مي‌بايست با ترسايان سازگار باشد. روزي كه مؤبدان از تبليغات نصاري به او شكوه مي‌كردند و مي‌خواستند سخت‌گيري كنند وي پاسخي داده است كه طبري مورخ معروف ايران آن را چنين آورده است: «به همان‌گونه كه تخت پادشاهي ما نمي‌تواند روي دو پايه‌ي پيشين آن بايستد و بايد بر دو پايه‌ي عقب هم استوار باشد به همان گونه اگر ترسايان و پيروان دين‌هاي مخالف با دين خود را به پرخاش وادار كنيم دولت ما نمي‌تواند استوار و پايدار باشد. پس ديگر با ترسايان بدرفتاري نكنيد بلكه بيش‌تر بكوشيد با ايشان نيكي كنيد و ترسايان و پيروان دين‌هاي ديگر از ديدن اين كارها شما را خواهند ستود و فريفته‌ي دين شما خواهند شد.» ممكن است آن‌چه اين مورخ ايراني گفته است تاريخي نباشد ولي وضع نصاري را در سلطنت هرمزد كاملاً نشان مي‌دهد و با اسناد نستوري نيز كاملاً موافق است. شايد به همين جهت باشد كه روحانيان زردشتي وي را به بزرگي پدرش نمي‌دانسته‌اند و همين نكته در اسناد تازي و پارسي تاريخ ساسانيان نيز منعكس شده است.

در شرح حال صبريشوع نوشته شده است كه در زمان هرمزد چند كليسا را ويران كرده‌اند. اين نكته با آن‌چه پيش از اين گفته شد منافات ندارد زيرا كه حتي در زمان پادشاهي شاهاني كه بيش از همه با ترسايان سازگار بوده‌اند اغلب مؤبدان به كليساها زيان رسانيده‌اند، مخصوصاً در نواحي دور دست كه شماره‌ي زردشتيان بيش‌تر بوده است.

در نتيجه‌ي همين آرامش بود كه چون حزقيل در گذشت انتقال مقام وي به جانشين او چنان مي‌نمايد كه به آساني و بي‌درنگ ممكن شده باشد. با وجود دعاوي ايوب؛ يكي از كشيشان سلوكيه كه خويشاوند نرسس معروف بود، يشوع‌يهب اسقف ارزون را با رضايت و شايد به دستور شاهنشاه در ۵۸۲-۵۸۳ انتخاب كردند. مي‌گويند توجهي كه هرمزد نسبت به او داشته در نتيجه‌ي خدمت‌هايي است كه به لشكريان شاهنشاه كرده و درباره‌ي لشكركشي‌هاي روميان اطلاعاتي به ايشان داده است. دليلي بر رد اين نكته نيست. برعكس بايد در نظر داشت كه شهر اسقف‌نشين وي در مرز امپراتوري روم و ارمنستان ايران(پرس‌ارمني Persarmenie) بوده و به آساني مي‌توانسته است اطلاعات سودمندي درباره‌ي ساز جنگ و جنبش‌هاي لشكر‌كشي فرماندهان بوزنطي فراهم كند.

مار و عمرو هر دو در تاريخ مي‌گويند كه پادشاه ايران يشوع‌يهب را به سفارت به دربار موريس فرستاد. گويا امپراتور بوزنطيه با روي خوش از جاثليق پذيرايي كرده و موافقت خود را با عقايد وي اظهار كرده است. براي رد اين مطلب بحث كرده‌اند و از آن جمله بايد گفت كه سيرياك نام كه عمرو مي‌گويد در آن زمان بطريق قسطنطنيه بوده است تنها پس از مرگ يشوع‌يهب از ۵۹۵ تا ۶۰۶ رياست كرده است. بيم آن مي‌رود كه تاريخ‌نويسان نستوري يا كساني كه اين تاريخ‌نويسان از ايشان نقل كرده‌اند اشباهاً مقامي را كه در حقيقت يشوع‌يهب دوم سفير بوران‌دخت در دربار هراكليوس داشته است براي اين يشوع‌يهب اول قائل شده باشند.

يشوع‌يهب اول از مردم سرزمين بيت‌عربايه بود. در نصيبين از شاگردان ابراهيم بوده است. اين مدرسه‌ي معروف نصيبين در آن زمان رونق بسيار داشته و جاثليق آينده در آن‌جا مواد قانون و شرايع را فراگرفته و شايد هنگامي كه هنوز در ارزون بوده همان شرحي را بر آن‌ها نوشته است كه در نامه‌اي خود ياد از آن مي‌كند. نامه‌ي بسيار مفصلي كه به يوحنا از مردم دارايي نوشته كاملاً معرف علم و فضيلت او است و به حق آن را جزو قوانين مذهبي ضبط كرده‌اند.

در سال چهارم رياست خود برابر با سال هشتم سلطنت هرمزد در ۵۸۵ يك انجمن عمومي در سلوكيه تشكيل داده و دو مطران و بيت اسقف با او همكاري كرده‌اند.

سيمئون از مردم نصيبين و اسقفان قلمرو او مانند جرجيوس از مردم ريو اردشير و زيردستانش دعوت‌هاي پي‌درپي يشوع‌يهب را رد كرده‌اند. بي‌شك سيمئون از هواخواهان حنانه بوده كه در اين انجمن عقيد‌ي او را رد كرده‌اند. دلايل خودداري جرجيوس معلوم نيست و شايد به واسطه‌ي تمايلي بوده باشد كه به اسقفان ايلام و پارس داشته و ايشان مي‌خواسته‌اند مستقل باشند و تابع سلوكيه نباشند.

سي‌ويك قانوني كه در اين انجمن گذشته براي مطالعه در حقوق و شرايع كليساي شرق، بسيار جالب توجه است. قانون اول شامل مخالفت با مونوفيزيت‌ها است و حاوي شرح دقيق و مبسوطي از عقايد ارتودكس‌هاي ديوفيزيت است. قانون دوم متوجه دشمنان داخلي،«اين فتنه انگيزان ارتودكس» است كه در نتيجه‌ي عقايد حنانه دانشمند نصيبين از آن‌كه تفسير تئودوردوموپسوئست Theodore de Mopsueste را قانوني و اجباري بدانند خودداري مي‌كردند. «مردمان الكن و مصدع مانند خبزدوك‌ها و جعله كه از دره‌ها يا گودال‌هاي غفلت بيرون مي‌آيند با آن مخالفت مي‌كنند.» پس ما تصريح مي‌كنيم كه هيچ‌كس مجاز نيست... پنهان يا آشكار اين دانشمند كليسا را سرزنش كند، نوشته‌هاي مقدس او را رد كند و آن تفسير ديگر را كه مخالف با حقيقت است بپذيرد و چنان كه ما گفته‌ايم مردي كه دوست‌دار خواب و خيال است آن را تفسير كرده و دوست‌دار تكلف در سخن است كه مخالف با حقيقت است و مانند روسپياني است كه دوست‌دار زيورهاي شهوت انگيزند.»

اين رد عقايد اگر اختلافات داخلي كليساي شرق را از ميان نبرده باشد لااقل از اثر آن كاسته است. اما چنان كه پس از اين خواهد آمد هنگامي كه سازگاری خسرو دوم تبديل به بدخواهي آشكار او بشود اين وقايع و حمله بر كليساي ايران بيش از تكفير نامه‌ي يشوع‌يهب سبب اتحاد همه‌ي نستوريان در برابر يعقوبيان خواهد شد كه نخست ايشان را تهديد مي‌كردند و سپس در دربار پيشرفت كردند. درباره‌ي ارتودكس‌هاي ديوفيزيت ستم روا داشتند.

يكي از فجايعي كه در دربار ساسانيان فراوان روي داد و به پادشاهي هرمزد نيز پايان داد، از اين قرار بود كه يكي از بزرگان دربار بهرام چوبين از مردم ري، فرمانده لشكريان مرزي هيركانيا (گرگان) و خراسان بود. به جاي آن‌كه در برابر تاخت و تاز تركان پايداري كند همه‌ي لشكرياني را كه مي‌توانست گردآورد با خود يار كرد و به سوي سلوكيه تاخت كه حكومت را به دست گيرد. بزرگان دربار كه صميميانه بدخواه هرمزد بودند ولي مي‌خواستند در برابر خاندان ساسانيان برنخيزند وي را مانع شدند. شاه را خلع كردند و چشمانش را بيرون آوردند اما همان دم خسرو، پسر پادشاه مخلوع را به تخت نشاندند.

بهرام كه اين تغيير ناگهاني اميدهاي وي را به باد داد، پادشاه جديد را به سلطنت نشناخت و همچنان به پايتخت مي‌تاخت. چون خسرو فرصت نيافت به اندازه‌ي لازم لشكريان خود را گردآورد، از شاهراه سلوكيه به كنار فرات و به شهر پيروز‌شاپور گريخت. خود را در آن‌جا در امان نديد و همچنان گريزان از راهي رفت كه لشكريان ايران هنگام لشكركشي به سوريه و جنگ روميان مي‌رفتند. از بستر رود فرات بالا مي‌رفت و به كيركسيون Kirkesion و از آن‌جا به انطاكيه رفت و پناه به امپراتور بوزنطيه برد. موريس از اوضاع ايران آگاه بود و در زمان تيبر Tibere در آن‌جا جنگ كرده و پيش ‌رفته بود. شتابان اين فرصتي را كه برخوردار شد، غنيمت شمرد تا در كارهاي داخلي شاهنشاهي بزرگ رقيبان خود وارد شود و همان دم خود را پهلوان سلطنت مشروع ساسانيان معرفي كرد.

سپاهيان رومي را در اختيار خسرو گذاشت. فرمانده‌شان نرسس نام و همراهانش چند تن از مردان سياست بودند. در شرح حال صبريشوع، نام يكي از ايشان را ضبط كرده‌اند كه جرجيس(ژرژ) نام داشته و رئيس پادگاني بوده كه شايد همراه تئودوز جوان يا نماينده‌ي آن بوده باشد.

بهرام نتوانست در برابر هواخواهان خاندان ساساني و سپاهيان رومي كه به ياري خسرو گرد آمده بودند و فرماندهانشان دو برادر بندويه و بستام و موصل ارمني بودند، ايستادگي كند. به آذربايجان گريخت تا مگر لشكريان ديگري از ميان تركان با خود يار كند. دو لشكر در آن‌جا به يك‌ديگر رسيدند و بهرام شكست خورد. با اين همه توانست بگريزد و به متحدان خود در آن سوي درياي خزر پناه ببرد.

هنوز تاج و تخت خسرو دوم از خطر نجسته بود كه شورش ديگري روي داد. نزديك‌ترين هواخواهانش دو برادر بندويه و بستام كه از خاندان وي هم بودند سر برافراشتند. خسرو فرماندهي لشكريان سرحد تركان را به بستام داده بود تا مانع از پيشرفت بهرام بشود. بندويه كه از پادشاه گله داشت مي‌خواست نزد برادر برود. مرزبان آذربايجان بر سر راه، او را گرفت و به سلوكيه فرستاد. در همان هنگام بستام با لشكريان تركستان و گيلان آماده‌ي آن بود كه به وادي دجله بتازد. اما يكي از مزدوران ترك سرش را بريد و نزد خسرو فرستاد. با بندويه و سركشان ديگر هم با همان بدرفتاري‌هاي عادي دوره‌ي ساسانيان رفتار كردند و خسرو دوم پرويز خداوندگار مطلق شاهنشاهي ساساني شد. پيشرفت نهايي وي نتايج فراوان داشت از آن جمله فرار يشوع‌يهب اول بود. اين كشيش كه بيش از هر چيز پابست منافع كليساي خود بود از همكاري با مدعياني كه خواهان جانشيني هرمزد بودند و از اين بدنامي خودداري كرده بود. اگر نتوانسته بود با بهرام همدست بشود نيز آشكارا هواخواهي از پادشاه قانوني نكرده بود. نه تنها حاضر نشده بود در فرار از ايران با او همراهي كند حتي هنگامي كه خسرو با لشكريان بوزنطيه پيروزمندانه برگشته بود اين كشيش به پيشوازي وي نرفته بود. رقيبان و حسوداني هم بودند از آن جمله رئيس پزشکان تيموته Timothee از مردم نصيبين كه از يشوع‌يهب بد مي‌گفت. شكي نيست كه خسرو نيازمند اين بود كه كسي وي را به انتقام برانگيزد. رفتار جاثليق چيزي نمانده بود مانع از پيشرفت گفت‌وگوهاي وي با امپراتور موريس شده باشد. اين نكته‌اي است كه در يكي از تاريخ‌هاي نستوريان كه نويسنده‌ي آن معلوم نيست آورده‌اند.

يگانه چاره‌ي جاثليق اين بود كه از انتقام شاهنشاه رهايي يابد. يشوع‌يهب از سلوكيه رفت و به دربار پادشاه تازيان پناه برد و اين پادشاه نعمان تازه غسل تعميد كرده بود. در اطراف شهر حيره بيمار شد و در ۵۹۴-۵۹۵ در گذشت. هند خواهر نعمان تشييع جنازه‌ي باشكوهي از او كرد و در ديري كه تازه ساخته بود او را به خاك سپرد. برخي به خطا هند را دختر نعمان دانسته‌اند.

بايد در نظر داشت كه دين نصاري از راه ايران به عربستان رفته و تازياني كه دست ‌نشانده‌ي ايران بوده‌اند آن را پذيرفته بودند. شهر حيره از سال ۴۱۰ به بعد يك اسقف داشته است. نصاراي اين شهر را «عبد» يعني بنده مي‌گفتند (شايد به معني بندگان خدا در برابر بت‌پرستان) در آغاز قرن ششم نستوريان و مونوفيزيت‌ها كه راهبرشان سيمئون بيت‌ارشامي بود بر سر رياست با هم كشمكش داشتند. سرانجام نستوريان پيش بردند، اما پادشاهان حيره تا اواسط قرن ششم همچنان بت‌پرست بوده‌اند. منذربن ‌امرءالقيس پادشاه جنگ‌جويشان، عزي ‌بت معروف تازيان را مي‌پرستيد و مردم را برايش قرباني مي‌كرد.

با اين همه يكي از همسران وي هند از ترسايان و از خاندان غسانيان بود. اين ملكه پسر خود عمروبن منذر را وادار كرد كه عيسوي شود و اين نكته در كتيبه‌ي ساختمان ديري كه وي ساخته آمده است و بدين‌گونه است: «اين كليسا را هند دختر حارث بن عمروبن هجر ملكه و دختر شاهان و مادر شاه عمروبن منذر، خدمت‌گزار مسيح، مادر خدمت‌گزار وي و دختر خدمت‌گزارانش هنگام پادشاهي شاه خسرو انوشيروان در روزگار مار افرائيم اسقف ساخته است. اميد است خدايي كه اين دير برايش ساخته شده است گناهان وي را ببخشايد، بر او و پسرش رحمت آورد، او را در جايگاه صلح و حقيقت بپذيرد و جايگزين كند و خدا در قرن‌ها پس از قر‌ن‌ها با وي و با پسرش باشد.» پس از سلطنت عمرو كه از ۵۵۴-۵۶۹ حكمراني كرد برادرش قابوس يا آن‌كه برادر ديگرش منذر بن منذر جانشين قابوس دوباره به بت‌پرستي گرويدند. نعمان كه جانشين او شد ‌بت‌پرست بود و مردم را قرباني مي‌كرد. به دست يشوع‌يهب و صبريشوع دين مسيح را پذيرفت.

خسرو دوم و ترسايان

جلوس خسرو دوم _ دوره‌ي جاثليقي صبريشوع

رفتار مردد و شاه‌پرستی مشكوك يشوع‌يهب در آن هنگام همه‌ي عواقب بدي را كه انتظار مي‌رفت فراهم نكرد. اگر در زمان ديگري بود ترسايان گرفتار آزارهاي سخت مي‌شدند. اما موردي پيش نيامد. حق شناسي خسرو نسبت به موريس امپراتور، وي را وادار مي‌كرد كه بيش‌تر مدارا كند و حتي درباره‌ي نصاراي ايران مساعد باشد.

چنين به نظر مي‌آيد كه موريس هم از ياوري كه با او كرده بود جز اين نفع حقيقي در نظر نداشت، زيرا كه مالكيت هيچ يك از نواحي ايران را تقاضا نكرد. مبلغي كه خسرو براي هزينه‌ي لشكركشي پرداخت چنان مي‌نمايد همان اقساط پس افتاده‌ي روميان باشد كه ايرانيان به موجب عهد‌نامه‌اي سابق پس داده‌اند. پس خسرو در كشور خود آزادي عقايد را اعلان كرد به اين شرط كه ترسايان در ميان معتقدان به دين رسمي تبليغات نكنند. به اصرار دو زن مسيحي كه داشت يعني شيرين كه آرامي بود و ماري كه رومي بود به كليساها اعانه‌هايي داد. احترام خاص به سرگيوس از شهداي ترسايان گذاشت، در خاك ايران چند جا بنايي به ياد شهادت او ساختند و يك چليپاي زرين به كليساي سر‌گيوپوليس Sergiopolis در سوريه (شهر رصافه) فرستاد. مي‌گفتند كه سرگيوس در راه خسرو پيشاپيش لشكر بوزنطيه جنگ كرده بود و اين افسانه بر سر زبان مقدسان بود. ولي وي تنها كشيشي نبود كه ياري معجزه‌آسايي با ساسانيان كرده باشد. وي يكي از اولياي كليساي سوريه بود كه بيش‌تر عقيده‌ي مونوفيزيت‌ها را داشت. نستوريان وسيله‌ي افتخار خود مي‌دانستند كه به همان اندازه‌ي دشمن خود شاه‌پرست باشند.

شهرت داده بودند كه در بازگشت خسرو به كشور خود پير مردي در برابرش ظاهر شد، افسار اسبش را گرفت و او را دلير كرد كه بي‌باكانه جنگ بكند. خسرو آن‌چه را كه ديده بود به همسر خود شيرين گفت. وي كه هنوز به عقيده‌ي مونوفيزيت‌ها نگرويده بود گفت كه اين پير مرد به جز اسقف پرهيزگار نستوريان لاشوم يعني صبريشوع نيست. مار و عمرو اين واقعه را جزو حوادث جنگ خسرو با بستام مي‌دانند.

هنگامي كه يشوع‌يهب در گذشت به درخواست شاه، كشيشان براي انتخاب جاثليق، انجمن كردند. با اين همه اگر تاريخي كه الي‌نصيبيني داده درست باشد دوره‌ي فترت، اندكي بيش از يك سال طول كشيده است. نمي‌دانيم سبب اين تأخير چه بوده است. چنان كه مار و عمرو مي‌گويند مردم و اسقفان پنج كس را پيشنهاد كرده بودند و صبريشوع از ايشان نبود. خسرو سبب را پرسيد. به او گفتند كه اسقف لاشوم بسيار سالخورده است. وي اين بهانه را نپذيرفت. بدين‌گونه اراده‌ي شاه، ترديد را از ميان برد. خسرو انتخاب صبريشوع را پيشنهاد كرد و كشيشان به دستورش رفتار كردند. به اين ترتيب اسقف لاشوم در ۱۹ آوريل ۵۹۶ روز عيد احياي مسيح (عيد پاك) در سلوكيه بر تخت نشست.

خوش‌بختانه شرح حال صبريشوع را كه يكي از معاصرينش پطرس نام راهب نوشته در دست است. اين كشيش كه در آغاز جواني؛ بطريق آينده، بيماري وي را علاج كرده است ناچار معجزات و كراماتي درباره‌ي او آورده ولي اطلاعات تاريخي مهمي نيز ضبط كرده است.

صبريشوع از مردم قصبه‌ي پيروز‌آباد در ناحيه‌ي كوهستاني شهرزور بود كه از توابع ايالت بيت‌گرمايي به شمار مي‌رفت. نخست چوپان بود و كينه‌ي او نسبت به كساني كه مسيحي نبودند جلب توجه كرده بود. شوري كه در اين راه داشت وي را وادار كرد به راهنمايي كشيش پيري به نام يوحنا زندگي راهبان را پيش‌ بگيرد. بنا بر عادت آن زمان مزامير را از بر كرده بود و به زودي به مدرسه‌ي نصيبين رفت تا معلومات خود را درباره‌ي كتاب‌مقدس تكميل كند. عشق مفرطي به كار داشت و به هيچ وجه رعايت آسايش بدن خود را نمي‌كرد. تقريباً هميشه روزه دار بود و تنها روز يك‌شنبه چيزي مي‌خورد.

همين كه تحصيلاتش به پايان رسيد صبريشوع به ناحيه‌ي قردو رفت كه در آن‌جا به رياضت بپردازد. نه سال بعد به زادگاه خود نزديك شد و در كوهستان شعران دخمه‌اي براي خود ساخت و يكي از شاگردانش كه ايوب نام داشت مأمور خدمت او شد. به زودي شهرت وي در اطراف پيچيد. از نفوذ خود بهره‌مند شد و دين مسيح را در نواحي رادان و بلشفر و شهرزور كه در آن‌جا هنوز معتقدان به مذاهب ديگر بسيار بودند، انتشار داد. اين مخالفان بيش‌تر از طوايف چادر‌نشين بودند كه چندان فرمان‌بردار دولت نبودند و در آن ناحيه رفت و آمد داشتند.

تبليغات فراوان و مؤثر او مؤبدان را نگران كرد و به مأموران دولت خبر دادند. پس از چند مورد به دستور مؤبدان آن ناحيه وي را به كركه‌ي بيت‌سلوخ فرستادند كه چندي زنداني باشد. در اين ميان سبه اسقف لاشوم در گذشت و صبريشوع را به جاي او برگزيدند. نويسنده‌ي شرح حال او مي‌گويد كه وي اين واقعه را براي مريدان خود پيش‌بيني كرده بود. به محض اين‌كه اين پيش‌بيني را كرده بود مطران بيت‌گرمايي بختيشوع، با چند اسقف به در خانه‌اش آمدند و با آن‌كه وي نمي‌خواست اين مقام را به او دادند.

صبريشوع به مقام اسقفي هم كه رسيد همان رياضت‌ها را دنبال كرد و حتي وقتي كه جاثليق شد همان كار را مي‌كرد. مردم مجذوب پرهيزگاري‌هاي وي شده بودند و به لاشوم نزد او مي‌رفتند. بزرگان ايران حتي شاهنشاه هرمزد خواستار ديدار وي شدند. موريس امپراتور بوزنطيه از او خواست كه درباره‌ي وي دعا بكند و ره‌آوردهاي گران‌بها با سفيران خود براي او فرستاد.

چنان‌كه مار گفته است به واسطه‌ي شفاعت خسرو، جاثليق به فرستادگان موريس اجازه داد تصويري از او بكشند. همين مورخ مي‌گويد كه يكي از كشيشان سوريه را به سفارت، به دربار شاه ايران فرستاده بودند و وي خواستار شد به ديدار بطريق كامياب شود. يكي از كارگزاران دربار، دو اسقف، تئودور از مردم كشكر و مارابه، اسقف بيت‌دارايي و بختيشوع مدير مدرسه‌ي سلوكيه با او همراهي كردند. اسقفي كه به سفارت آمده بود انتظار داشت جاثليق را مانند همكاران وي در بوزنطيه با جامه‌اي فاخر ببيند. مردي را ديد كه جامه‌ي محقر پوشيده و با شگفتي و دلزدگي بسيار از پيش او رفت.

در اين ميان صبريشوع بي‌آن‌كه خسته بشود در سراسر ايالات شرقي براي تبليغ دين مسيح مي‌گشت. از شرح زندگي او پيداست كه شايد تا فارس هم رفته باشد. در هر صورت به حيره رفته است و با اسقف آن شهر سيمئون كه نعمان را به دين مسيح تبليغ كرده هم سفر بوده است.

صبريشوع پس از آن‌كه به مقام بطريقي انتخاب شد از توجهي كه دربار، درباره‌ي وي داشت بهره‌مند شد و كليساهايي را كه در زمان هرمزد ويران كرده بودند از نو ساخت و آزادي زندانيان بسيار را فراهم كرد. حتي ملكه شيرين ديري براي او ساخت. بي‌شك بايد همان صومعه‌ي سن‌ سرگيوس Sergius باشد كه در نزديكي سرزمين صبريشوع بوده و اندكي پس از آن مورد نزاع در ميان نستوريان و مونوفيزيت‌ها قرار گرفته است.

سرانجام هنگامي كه خسرو در ۶۰۳-۶۰۴ جنگ با روميان را از سر گرفت صبريشوع همراه سپاهيان شاه بود. ولي چون بيش از هشتاد سال سن داشت، پيري و ناتواني وي را واداشت در نصيبين بماند و در هنگامي كه مشغول محاصره‌ي دارا بودند در ۶۰۴ درگذشت و تاريخ مرگ وي را در يك‌جا روز يك‌شنبه‌اي از ماه اوت نوشته‌اند. به گفته‌ي برخي او را در ديري در بيت‌گرمايي و به گفته‌ي سليمان بصري او را در شهر حيره به خاك سپردند. گفته‌ي دوم درست بنظر نمي‌آيد، مگر آن‌كه بعدها جاي جنازه را تغيير داده باشند.

اين جاثليق پير وضعي را كه تا اندازه‌اي پيچيده بود براي جانشين خود گذاشت. يكي از آشفتگي‌هاي دوره‌ي رياست او نفاق‌هاي داخلي بود كه شايد تا او زنده بود به احترام او آشكار نمي‌شد، اما پس از مرگ او بر وخامت افزود. ارتودكس‌هاي نستوري در اين هنگام از سه طرف، از جانب مصاليان و حنانيان و مونوفيزيت‌ها در خطر بودند. تظاهراتي درباره‌ي احكام شرعي و مشاجراتي كه با هم داشته‌اند بسيار دامنه دارد. همين‌قدر در اين‌جا بايد به مراحل اين‌ كشمكش‌ها و حوادث عمده‌اي كه روي داده است اشاره كرد. اين حوادث پايه‌ي اصلي تاريخ كليساي ايران از ۵۷۰ تا ۶۳۰ بوده است.

درباره‌ي مصاليان اطلاع بسيار كمي داريم. معني نام ايشان نمازگزار(از ماده‌ي صلوه عربي) است و از قرن چهارم تا قرن دوازدهم فتنه‌ي بسيار كرده‌اند. بابايي كبير، كشيش بزرگ ايزلا، با ايشان نخست در افتاده است و در كتاب‌هاي خود به رد عقايد ايشان پرداخته است. مصاليان غسل تعميد را پست و ناروا مي‌دانستند. معتقد بودند كه براي جلب توجه روح‌القدس، دعا كافي ‌است و در اين دنيا مي‌توان به حد كمال رسيد و ديگر مراسم مذهبي در كفن و دفن لازم نيست. كلمه‌ي مصاري را يونانيان به «اوخوننوي» eukhonenoi و «اوخيتاي» eukhitai ترجمه كرده‌اند و بيش‌ترشان از روحانيان بوده‌اند. اگر در مقررات قانوني كه براي خود وضع كرده‌اند دقت كنيم، راهباني بوده‌اند ولگرد و مستقل كه روساي مسئول نداشته‌اند و در همه جا پراكنده مي‌شدند. خوراك خود را از گدايي يا در موقع لزوم از دزدي به دست مي‌آوردند و در زير پرده‌ي سخت‌گيري‌هاي آشكار، در رفتار خود بسيار بي‌قيد و بند بوده‌اند و به بهانه‌ي حرفه‌ي ظاهري خود وارد خانه‌هاي نصاري مي‌شدند و در آن‌جا هرگونه زياده روي مي‌كردند. نسبت جادوگري هم به ايشان مي‌دادند و براي اين كار مزد كلان مي‌گرفتند و در حقيقت در ارتودكس بودنشان شك بود. چنان مي‌نمايد كه اين مردم بي‌سروسامان در هديابينه و مخصوصاً در كوهستان شجر كه در ميان دجله و فرات در جنوب نصيبين واقع است، بسيار فراوان بوده‌اند.

صبريشوع جاثليق اين خوش‌وقتي را داشت كه عده‌اي از ايشان را به رعايت اصول بهتري وادار كرد. سندي كه اين كشيشان در ماه آذر سال هشتم سلطنت خسرو (مارس ۵۹۸) امضاء كرد‌‌ه‌اند در دست است. اين كشيشان وعده داده‌اند «به پدران مصري و همه‌ي پدران ديگري كه زندگي ما را رو به كمال برده‌اند، احترام بكنند.» متعهد شده‌اند در جايي مقيم باشند و از رفت و آمد از اين شهر به آن شهر و از اين ده به آن ده خودداري بكنند. سرانجام ديري در برقيطي ساخته‌اند و آن‌جا را مركز تعليمات خود و خواندن سرودهاي خود قرار داده‌اند. صبريشوع رئيسي بر ايشان گماشت تا همه‌ي معتقداني كه در كوهستان و بيابان شجر بودند از او پيروي كنند.

حنانيان از ايشان هم خطرناك‌تر بودند. از نظر شرعي وابسته به ارتودكس‌هاي خالكيدونيه بودند و مسيح را موجودي مشخص و شخصي داراي دو طبيعت مي‌دانستند. شايد بيش‌تر در نتيجه‌ي مشاجر‌ه‌اي كه در بوزنطيه بر سر سه فصل انجيل در گرفته بود، بيش‌تر به تفسير سن كريزوستوم Chrysostome معتقد بودند تا به تفسير تئودور دوموسپوئست «مترجم.» بنابراين بابايي كبير كه دشمن ايشان بود، ايشان را مشرك و معتقد به وحدت وجود و مخصوصاً معتقد به قضا و قدر مي‌دانست.

رئيس كل مكتب ايشان حنانه از مردم هديابينه و رئيس كل دارالعلم نصيبين بود. مخصوصاً در نصيبين عده‌ي زيادي را با خود همداستان كرد، از آن جمله با وجود مقررات انجمن يشوع‌يهب در ارزون كه مخالف آن بود، سيمئون اسقف هم هواخواهي از او كرد. اگر پيشوايان روحاني كوه ايزلا، ابراهيم، داديشوع و اصحابشان كه معروف‌تر از همه جرجيس شهيد و بابايي كبير بودند مقاومت سخت نكرده بودند، بي‌شك حنانيان برتري عقايد خود را در كليساي ايران ثابت مي‌كردند.

در اين ميان صبريشوع در انجمن عمومي در ماه ايار سال ششم سلطنت خسرو (مه ۵۹۶) يعني بي‌درنگ پس از انتخاب خود با ايشان مخالفت كرد. پدران كليسا در اين انجمن صريحاً نام حنانه را نبردند؛ خواه براي آن‌كه در آن زمان ديگر زنده نبود، خواه براي آن‌كه وضع او در نصيبين به اندازه‌اي استوار بود كه مجبور بودند رعايتش را بكنند كه نفاقي روي ندهد. اين احتمال دوم ضعيف‌تر است زيرا كه پدران جبرئيل پسر روفين را كه جانشين سيمئون شده بود، خلع كردند و به جاي او جرجيس را به كشكر فرستادند و وي ناچار شد براي تحويل گرفتن مقام خود، نيرويي به كار برد.

اين جرجيوس با شدتي سزاوار ستايش و در ضمن به افراط، كار را پيش برد. نجباي شهر كه تقريباً همه هواخواهان حنانه بودند، در برابر رفتار اسقف جديد خود، پرخاش كردند. شايد در همين مورد باشد كه انقلاب داخلي در آن مدرسه روي داده و در نتيجه سي‌صد تن از طلاب ناچار شده‌اند هجرت بكنند و يشوع‌يهب دوم هم از ايشان بوده است. پادشاه دستور داد جرجيوس را زنداني كردند و سپس به او فرمان داد به دير شاه‌دوست برود.

از شگفتي‌هايي كه نماينده‌ي اوضاع اين دوره است، اين است كه صبريشوع در اين كار به حنانيان ياري كرد. معلوم نيست كه به چه سبب از جرجيوس بيزار بود. شايد براي اين كه در انتخاب مقام بطريقي، رقيب او بوده است. جاثليق از ترس اين‌كه مبادا اصول عقايد آن عالم نصيبين را برتر بشمارد، به هزاران وسيله مانع پيشرفت كار رقيب خود شد. احتمال مي‌رود از نامه‌اي كه به كشيشان بيت ‌قيطي نوشته و دير آن‌ها را تابع مركز بطريق‌نشين كرده و مطرانان را منع كرده است به ناحيه‌ي شجر بروند، يعني مطران نصيبين را از هر قضاوت درباره‌ي كساني كه تازه مسيحي شده‌اند منع كرده است، مقصود وي همين بوده باشد. حتي پس از آن‌كه مردم نصيبين به خسرو شكايت كرده‌اند، گفت‌وگوي عزل رقيب خود را هم مي‌كرده است.

اسقفان ديگر با او همداستان شدند و آن طرفدار بسيار پرشور ارتودكس‌ها كه بابايي وي را «شهيد زنده» ناميده است پس از اندك توقفي در صومعه‌اي كه شاه وي را به آن‌جا تبعيد كرده بود، توانست با آسودگي بيرون بيايد و به زادگاه خود برود و در آن‌جا ديري بسازد.

نستوريان اين قهرمان بدبخت و بي‌استعداد را از دلاوران مي‌دانند. حتي به گفته‌ي ايشان، خدا هم انتقام از شهادت وي گرفته است. همين كه جرجيوس دست از اين كار كشيده است ديگر اثري از معجزاتي كه پيش از آن به صبريشوع نسبت داده‌اند، نيست. اما مردم نصيبين در برابر خسرو قيام كردند و معلوم نيست سبب آن چه بوده است. يك عده لشكريان شاهي را به فرماندهي نكورگان براي سرکوبی ايشان فرستادند. نخست پايداري كردند اما به دستور صبريشوع و پس از آن‌كه صريحاً به ايشان وعده كردند كه بدرفتاري نكنند، تسليم محاصره كنندگان شدند. نكورگان با آن‌كه سوگند خورده بود، شهر را تاراج كرد و سران شهر را كشت. در تاريخي كه در اين زمينه نوشته شده و نويسنده‌ي آن معلوم نيست، در پايان اين واقعه نوشته‌اند: «نفرين جرجيوس بدين‌گونه به پايان رسيد و مار صبريشوع گواه اين پيش آمده بود.»

پيشرفت‌هاي يعقوبيان در ايران

جبرئيل از مردم شجر _ جرجيوس جاثليق _ دوره‌ي فترت_يزدين سيمگر

هنگامي كه حنانيان در ميان نستوريان تفرقه مي‌افكندند، يعقوبيان در ايالات شرقي پيشرفت‌هايي به دست مي‌آوردند. با وجود كشتاري كه به دستور برصئومه كرده بودند، مونوفيزيت‌ها كاملاً در ايران ريشه كن نشده بودند. شهر تكريت در كنار رود دجله از مراكزشان بود. پيش از اين اشاره رفت كه مواعظ سيمئون بيت‌ارشامي تا اندازه‌اي پيشرفت واقعي كرده بود، ولي اين موقتي بود. به كوشش‌هايي هم كه به دستور ژاك باراده، احودمه‌ي اسقف در همين زمينه كرده بود نيز پيش از اين اشاره‌اي رفت. اعدام اين كشيش در دوم ماه اوت ۵۷۵ با جزئياتي كه پيش از اين بيان كردم روي داد و آزارهايي كه پس از آن كردند مانع شد كه يعقوبيان پيش از مرگ خسرو انوشيروان جانشيني براي او برگزينند. در ۵۷۹ قميشوع نامي را كه «از دانشمندان كليساي تازه‌اي بود كه نزديك كاخ شاهي براي ارتودكس‌ها ساخته بودند» انتخاب كردند و اين تعبيري است كه ابن‌العبري درباره‌ي او كرده است.

وي به هر جا كه ضرورت بود اسقفي فرستاد، زيرا چنان‌كه ابن‌العبري مي‌گويد «در اين هنگام ارتودكس‌ها كم بودند.» متاسفانه نام مراكزي كه در نظر گرفته بودند معلوم نيست. به احتمال زياد، بيش‌تر اين كشيشان كه ناچار شماره‌ي ايشان كم بوده است اسقف‌هاي معمولي بوده باشند كه قرارگاه ثابت نداشته‌اند. به جز مركز كل در تكريت در اين دوره آن‌چه يقين مي‌توان كرد اين است كه مركزي ديگر بوده و اسقف آن در دير معروف مار‌متاي مقيم بوده است. اصل اين دير را به دوره‌ي پيشوايي مارمتاي نامي نسبت مي‌دهند كه بهنام شهيد و خواهرش را در زمان ژولين لاپوستا Julienl'Aposta غسل تعميد داده است. در اين دوره اسقف اين مركز بزرگ را كه تابع قميشوع بوده است طوبانه نامي دانسته‌اند.

مبلغان مونوفيزيت از تكريت و مارمتاي به هر سو مي‌رفتند. از همان وقت پيروان بسيار در ميان تازيان داشته‌اند اما نتوانستند نعمان را به عقيده‌ي خود جلب كنند. در شمال پيشرفت كارشان بيشتر بود. هديابينه و بيت‌عربايه مركز مهمي براي تبليغ در برابر نستوريان شد، مخصوصاً پس از آن‌كه مروته راهب در رأس اين تبليغات قرار گرفت. مروته از مردم شوزق قصبه‌اي در بيت‌نوهدره بود و در دير‌هاي اين ناحيه رياضت‌هاي لازم را كشيد. سپس براي تكميل معلومات خود به سوريه رفت و در ديرهاي مختلف در اطراف شهر كالينيك Callinique و ادسا ماند. سرانجام در حدود ۶۱۲ به ايران بازگشت، نخست به تكريت و سپس به دربار شاهي رفت و در آن‌جا جلب اطمينان كامل سموئيل، مطران يعقوبيان و جبرئيل‌درستبد را كرد. با نستوريان مخالف سخت كرد و چندين كتاب در رد عقايد ايشان نوشت. چنان‌كه پس از اين اشاره خواهد رفت در ۶۲۸-۶۲۹ رئيس مونوفيزيت‌هاي ايران خواهد شد. جانشين وي كه دنحه نام داشته شرح زندگي او را نوشته است.

سرزمين ارمنستان كاملاً پيرو عقايد مونوفيزيت‌ها بود و يعقوبيان متعصبي، ساكن كوهستان ايزلا بودند و پيوسته مي‌كوشيدند اين افكار را در نواحي مجاور، انتشار دهند.

ناچار مي‌بايست نستوريان چاره‌ي اين وضع را بكنند. خوش‌بختانه به نفع ايشان همسايگي مدرسه‌ي نصيبين وسيله فراهم كرد كه جدا در مقام دفاع برخيزند. در شرح‌حال مروته نوشته‌اند: «در هر يك از قصبات آن‌جا مي‌توان گفت كوششي كرده و مدرسه‌اي برپا كرده بودند.» سرودهايي نيز ساخته بودند كه پيروان‌شان آن‌ها را تكرار مي‌كردند. اما مونوفيزيت‌ها به رقابت برخاستند «و بناي تاسيس آموزشگاه‌هاي زيبا نخست در ناحيه‌ي بيت‌نوهدره گذاشتند» و ديرهاي متعدد هم ساختند.

با اين همه نفوذ كليساي نستوري به اندازه‌‌اي بود كه اگر نفوذ بسيار يكي از سران دربار را، كه نامش بر همه‌ي نام‌هاي تاريخ كليسا در آن زمان برتري دارد، به دست نياورده بودند به دشواري مي‌توانستند در جامعه‌ي نستوريان رخنه كنند. وي همان جبرئيل از مردم شجر درستبد يا پزشك خصوصی خسرو دوم بود. پزشکان هميشه در نزد شاهان شرق و مخصوصاً پادشاهان ساساني نفوذ بسيار داشته‌اند. گويا نفوذ وي بيش‌تر به واسطه‌ي فصد مفيدي بود كه از شيرين معشوقه‌ي شاه كرده بود و به واسطه‌ي آن وي پسري به نام مردانشاه آورد، زيرا كه وي پيش از آن نازا بود. در اسناد يوناني آمده است كه خسرو اين معالجه‌ي اعجازآميز را نتيجه‌ي اقدام سرگيوس شهيد مي‌دانست و چنان‌كه پيش از اين گفتم عقيده‌ي خاصی به او داشت. نولدكه دانشمند آلماني مي‌نويسد اين دو نكته را مي‌توان با هم جمع كرد. جبرئيل وانمود مي‌كرد كه وسيله‌اي در دست آن شهيد سوريه است.

اين پزشك حاذق از نفوذ خود درباره‌ي يعقوبيان بهره‌مند شد. چنان مي‌نمايد كه از كودكي جزء همين فرقه بوده است. اين نكته درست مي‌نمايد زيرا كه شجر يكي از مراكز يعقوبيان بوده است. ولي وي از آغاز جواني به طريقه‌ي نستوري گرويده، شايد براي زناشويي با دختري از اشراف كه تازه اين دين را پذيرفته بود يا شايد براي پسند دربار ايران كه در آن‌جا ديوفيزيسم را دين رسمي نصاراي ايران مي‌دانستند. اما معلوم نيست چرا ترك نستوريان را كرده و دوباره به رقيبان ايشان پيوسته است.

تا جايي كه معلوم است مونوفيزيت‌ها تنها به ذكر اين واقعه بسنده كرده‌اند و دلايل آن را نياورده‌اند. پيداست كه نستوريان بسيار متعصب بوده‌اند. در تاريخ سرياني كه مؤلف آن معلوم نيست براي تغيير عقيده‌ي درستبد دليلي آورده‌اند كه به نظر درست مي‌آيد و آن اين است كه جبرئيل ظاهراً زن مشروع خود را رها كرده و دو زن كافر گرفته بود و «با ايشان به همان روش كافران رفتار مي‌كرد.» چنان مي‌نمايد كه صبريشوع جاثليق اصول مذهبي را به ياد او آورده بود و چون جبرئيل اعتنايي به آن نكرده بود او را تكفير كرده بود. شايد اين پزشك هم از راه انتقام‌جويي دوباره به دين سابق خود برگشته بوده باشد.

با اين همه لازم نيست از گفته‌ي نستوريان پيروي كرد و گفت جبرئيل زندگي شهوت‌آلودي داشته است. شايد مقام مهم وي در دربار مقتضی آن بوده است كه «مانند ايرانيان» زندگي كند. مي‌دانيم كه چند بار پادشاهان ساساني به كساني كه به ايشان نزديك بوده‌اند همين پيشنهاد را كرده‌اند، از آن جمله پيروز اين توقع را از برصئومه داشته است. اطلاعاتي كه درباره‌ي وضع صبريشوع داريم با تصميمي كه وي گرفته است كاملاً موافقت دارد و ترجيح داده است پيروي از احكام دين بكند تا آن كه از پشتيباني جبرئيل برخوردار شود. وانگهي اگر اين نكته را در نظر بگيريم كه اين درستبد تنها براي جهاد سياسي و سودجويي نستوري شده است، گرويدن وي به مونوفيزيت‌ها كاملاً درست به نظر مي‌آيد. در هر حال يعقوبيان از رقيبان خود توقع كم‌تر و مهارت بيش‌تر داشتند و درصدد برنيامدند از افزايش قدرت‌شان كه تغيير عقيده‌ي جبرئيل فراهم كرده بود بهره‌مند شوند و تغيير عقيده‌ي شيرين معشوقه‌ي شاه هم نتيجه‌ي آن بود.

تغيير عقيده‌ي ملكه شيرين شگفتي است. وي در پرات در سرزمين ميشان در ناحيه‌اي كه همه‌ي مردم آن نستوري بودند به جهان آمده بود. مخصوصاً در انتخاب صبريشوع ثبات خود را نشان داده بود. شايد بتوان گفت كه اين عقيده‌ي سطحي بوده است. هنگامي كه آن پزشك كه تا اين اندازه مديون او بود به او تكليف كرد در مخالفت با كليساي قانوني با او ياري كند نمي‌بايست چندان مردد بوده باشد و شايد نتيجه‌ي اين دسيسه را نمي‌دانسته است. زيرا كه اين‌گونه زنان دربار شاهنشاهان ايران، چندان از احكام شرعي آگاه نبوده‌اند.

در هر حال درستبد به همين قناعت كرد خسرو را وادار كند به صبريشوع دستور بدهد كه حكم تكفير او را باطل كند. آن بطريق پير، تن به اين كار در نداد و در همين زمان، مرگ او فرا رسيد.

دوره‌ي فترت چندان طول نكشيد. همين كه پس از گرفتن شهر دارا خسرو به كشور خود بازگشت اجازه داد يك انجمن عمومي براي انتخاب جاثليق تشكيل بدهند. از لحن صورت‌مجلس اين انجمن پيداست كه شتاب پادشاه اسقفان را هم شگفت‌زده و هم دل‌خوش كرده است. در آن‌جا چنين نوشته شده است: «براي ما كارهاي بسيار پسنديده كرد كه هرگز مانند نداشته است. فرمان داد ... كه اسقفان همه‌ي كليساهايي كه در دور دست بودند سوار بر ستوران‌شاهي با احترام، به هزينه‌ي شاه، به درگاه محترم شاه‌شاهان بيايند. و دقت كرده است كه كساني كه نزديك‌اند شتابان به دربار برسند تا رئيس و فرمان‌فرماي كليساي كاتوليك را برگزينند. در ماه آوريل ۶۰۵ «به فرمان شاه جرجيوس كه محترم و در علم، بلندپايه و روشن بين و كارهاي او افتخارآميز و خداپسند بود، دانشمند و مترجم كتاب‌هاي مقدس بود، انتخاب شد.»

پيداست كه انتخاب اين جرجيوس از مردم تل‌بسمي، شاگرد دانشمندي به نام يشوع و معلم مدرسه‌ي سلوكيه را به كشيشان تحميل كرده‌اند. به گفته‌ي همه‌ي تاريخ‌نويسان مردم و اسقفان و شاه خود جرجيوس از مردم كشكر اسقف نصيبين را كه پيش از اين به ناكامي وي اشاره رفت برتر مي‌شمرده‌اند. به گفته‌ي عمرو مار صبريشوع اميدوار بوده است برحدبشبه، راهب ديري را كه در كوهستان شعران ساخته بود، به جاي او انتخاب كنند. پس از انتخاب جرجيوس مونوفيزيت‌ها و حنانيان از پشت‌كار و جد و جهد چنين رقيبي هراسان بوده‌اند كه در مقام بطريقي بي‌شك به ياد توهين‌هايي كه متوجه‌ي مطران شده است خواهد افتاد. چون نمي‌توانستند يكي از كساني را كه با ايشان هم عقيده بود انتخاب بكنند، به همين قناعت كردند كه ناسازگارترين دشمن خود را به وسيله‌ي مداخله‌ي شيرين ملكه كنار بزنند. اين ملكه انتخاب دانشمند سلوكيه را كه مانند او از مردم ميشان بود پيشنهاد كرد و پيش برد. بگفته‌ي عمرو مار، شاه نخست متوجه‌ي اين نشد كه جرجيوس پراتي جانشين جرجيوس كشكري شده است و هنگامي كه آگاه شد بسيار خشمگين شد.

اين جاثليق جديد به وسيله‌ي انجمن خود تكفيرهايي را كه پيش از آن در زمان صبريشوع كرده بودند به تصويب رساند. بار ديگر اعتبار قانوني تفسير تئودور دوموپسوئست را تاييد كردند و متكي بر مقررات انجمني بودند كه در آوريل ۴۸۴ برصئومه و نانايي از مردم پرات در بيت‌لاپات تشكيل داده بودند. تعصب كشيشان در طريقه‌ي ارتودوكس نيز سبب شد سه سرودی را اجباري بكنند كه در آن‌ها اصول مذهب نستوري را به صراحت بيان كرده بودند و كشيشاني را كه اين كار را نپذيرند كافر بدانند و اسقفاني را كه در تكفير ترديد داشته باشند مرتجع بشمارند. سرانجام كيفرهاي ديگري براي راهبان و راهبه‌هاي دوره‌گرد در نظر گرفتند و بدين‌گونه به مقصود خود درباره‌ي مصاليان و به وسيله‌ي ايشان درباره‌ي مونوفيزيت‌ها رسيدند.

امضاء كنندگان عمده‌ي مقررات اين انجمن مطرانان؛ يوسف از مردم پرات، جندب از مردم اربل، بختيشوع از مردم بيت‌گرمايي و بيست و شش اسقف ديگر بوده‌اند كه سه تن از ايشان معروف‌اند يعني تئودور از مردم كشكر، برحدبشبه از مردم حلوان كه نويسنده‌ي ممتازي بود و جبرئيل از مردم نهرگل كه در تأليف كتاب‌هايي در رد بر عقايد، مقام مهمي به دست آورده است. برحدبشبه شايد همان اسقفي باشد كه صبريشوع براي جانشيني خود در نظر گرفته بود.

جرجيس پراتي همان رفتاري را كه از مردي درباري، انتظار مي‌رود پيش گرفت. چهار سال رياست او براي كليساي ايران زيان‌انگيز بود. لئامت او ضرب‌المثل شده بود. توماس مورخ از مردم مرگه مي‌گويد كه تصوير مضحكي دست به دست مي‌گشت كه جاثليق، ماكياني را امتحان مي‌كرد ببيند فربه است يا نه. اسقفاني گرد او را گرفته بودند كه رفتارشان ناهنجار بود.

وي دير زماني از نتيجه‌ي غارتگري‌هاي خود برخوردار نشد و چون در ۶۰۹ مرد خزانه‌ي سلطنتي دارايي او را ضبط كرد. تاريخ درست مرگ وي در ميان اكتبر ۶۰۸ و اكتبر ۶۰۹ است.

خسرو اجازه نداد جانشيني براي او برگزينند و مارابا كه مرد پرهيزگار و فرزانه‌اي بود كليساي سلوكيه را اداره كرد. پيداست كه گروه مونوفيزيت‌ها در چهار سال تا چه اندازه پيشرفت كرده‌اند. در ۶۰۵ تنها كاري كه جبرئيل توانست بكند اين بود كه نگذارد رقيب او را انتخاب كنند. در سال ۶۰۹ كليساي ارتودوكس را از رئيس محروم كرد و شايد آرزومند بود روزي يك جاثليق يعقوبي اختيار بكند.

جنب و جوش گستاخانه‌ي برخي از راهبان نستوري رقيبان‌شان را به كارهاي پنهاني وادار كرده بود. يكي از مؤبدان، كليساي شهرزور را ويران كرده بود و ناثانيل اسقف، بر او قيام كرد. وي ترسايان را برانگيخت و او را از آن ناحيه بيرون كردند. مؤبد به خسرو شكايت كرد و گفت: «تو براي رضاي ترسايان جنگ مي‌كني» و مقصود او پسر جوان موريس بود «و ايشان مرا بيرون مي‌كنند.» خسرو دستور داد اسقف را زنداني كردند و رسيدگي ديگر نكردند. احتمال مي‌رود پس از خاتمه‌ي انجمن ۶۰۵ بوده باشد و پس از شش سال ماند در زندان او را به چليپا كشيدند.

در همان هنگام جندب مطران هديابينه معلوم نيست چگونه توانست نامه‌اي از شاه آماده كند كه نواحي كوهستاني را كه كشيشان يعقوبي در آن‌جا مقيم شده بودند از آن جمله صومعه‌ي معروف مارمتاي را در اختيار او گذاشته بود. پيداست كه جندب در اين زمينه چگونه رفتار كرده است. اما جبرئيل مراقب بود و اين كار را باطل كرد و خود نيز انتقام كشيد. صومعه‌ي مارپثيون را كه احتمال مي‌رود دير حلوان باشد و دير شيرين را در مجاورت آن ضبط كرد. چون اسقفان ديوفيزيت ديدند كه وضع بيش از پيش دشوار مي‌شود مصمم شدند در سال ۶۱۲ اقدام آخر و موثرتري در دربار بكنند براي اين‌كه اجازه بگيرند يك رئيس كل براي خود اختيار كنند. وضع دربار چنان نامساعد بود كه جرات نكردند تا زمينه‌ را نسنجيده‌اند به آن‌جا بروند.

اين مأموريت را به كشيشي دادند از ديري كه ابراهيم كشكري در گذشته در ۵۸۶ در كوهستان ايزلا داير كرده بود و اينك جانشين ابراهيم يعني داديشوع آن را اداره مي‌كرد. اين كشيش پسر يكي از بزرگان دربار بود و مهرم‌گشنسب نام داشت. وي نزد مسيحيان پرورش يافته و به دست سيمئون كشيش از مردم حيره تعميد گرفته و نام جرجيوس اختيار كرده بود. خواهرش هزارويه اندكي پس از آن مسيحي شده و صبريشوع جاثليق او را تعميد داده بود. نام مريم به او داده بودند. هر دو تصميم گرفتند در دير زندگي كنند و پيش از آن به زيارت كوه مقدس ايزلا رفتند. وارد نصيبين شدند و در ضمن آن‌كه مريم در آن‌جا در صومعه‌اي ديرنشين شد، جرجيوس در مدرسه‌ي معروف اين شهر تحصيلات كرد. به راهنمايي داديشوع به سختي هر چه بيش‌تر دل به طريقه‌ي ارتودوكس سپرد و با حنانيان در افتاد.

سيمئون اسقف حيره به نصيبين آمد كه از آن‌جا به قسطنطنيه برود و جرجيوس هم با او رفت. هنگامي كه بازگشتند جرجيوس به نذر خود عمل كرد و در صومعه‌ي بزرگ، تارك دنيا شد.

در آن‌جا نامه‌ي دسته جمعي از كشيشان به او رسيد كه از او درخواست مي‌كنند با معرفت خويش به ياري ايشان برخيزد و روابطي را كه به واسطه‌ي نجيب‌زادگي در دربار داشت در اختيار ارتودوكس‌ها بگذارند. وي اين مأموريت را پذيرفت و همراه دو كشيش آندروس و ميخائيل و دو نايب كشيش عازم شد. چون به دربار پادشاهي رسيد با كشيشاني كه او را خواسته بودند رابطه‌ بهم زد. سپس به وسيله‌ي يكي از درباريان به نام فرخان از شاه اجازه خواست نامه‌ي اسقفان را نزد او ببرد. پادشاه به تحريك جبرئيل و شيرين به نستوريان پاسخ داد كه پيش از آن‌كه اجازه‌ي انتخاب رئيس خود را بگيرند بايد ثابت بكند كه ارتودوكس هستند.

دنباله‌ي اين داستان روشن نيست. به گفته‌ي بابايي مورخ، فرخان؛ ظاهراً پيشنهاد گفت‌وگوي عمومي كرده است. در اسناد ديگر از آن جمله تاريخي كه نويسنده‌ي آن معلوم نيست؛ جبرئيل، نستوريان را تحريك به اختلاف كرده است. نستوريان هم به اين برخوردي كه پيشنهاد شده بود رضايت داده‌اند و «چون جاثليقي در ميان نبوده است» مطران‌هاي هديابينه و بيت‌گرمايي و جندب و صبحالماران و جرجيوس كشيش و اسقفان نهرگل و تل‌پهري را پهلوان اين ميدان كرده‌اند. جرجيوس و حنانيشوع را اسقفان مأمور كردند كه دستور جلسه را تهيه كنند و اين واقعه در ۶۱۲ روي داد.

خوش‌بختانه اين سند باقي مانده است. مقدمه‌اي دارد كه حتي باعث شگفتي كساني است كه به تملق گويي‌هاي مشرق زمين عادت كرده‌اند: «هنگامي كه ما خود را از آدم تا بازپسين آدمي‌زادگان مي‌سنجيم خود را نيك‌بخت مي‌بينيم كه در دوره‌ي فرخنده‌ي شاهنشاهي شما زندگي مي‌كنيم.»

سپس شكايت كنندگان شورا اين پادشاه «خوب و مهربان» را مي‌ستايند كه نه تنها به زندگي جسماني مردم رسيدگي مي‌كند، بلكه مراقب زندگي روحاني رعاياي خود است و در پي آن است بداند كه كدام عقيده درست‌تر است. پس از آن شرح مفصل و مشروحي از عقايد نستوريان است. پايان آن چند سخن هست كه با زبردستي بسيار مي‌رساند كه مي‌توان گفت اين عقيده، اعتقاد ملي نصاراي ايران است در صورتي كه عقايد تئوپاشيت‌ها theopaschites و طرفداران سوروس را از روم آورده‌اند. نويسندگان اين نامه اميدوارند كه خسرو روميان را شكست بدهد و كفر روميان را ريشه‌كن كند.

سپس تقاضاهاي بسيار خاضعانه و بسيار ذليلانه‌ي اسقف آن است: «از ساليان دراز ديگر رئيس كل نداريم و كليسا خسارت بسيار ديده است... رعايت ناشايستگي ما را نكنيد بلكه رعايت رحم عادي خود را بكنيد، يك رئيس كل به ما عطا كنيد و تا جاودان ما سپاس‌گزار اعلي‌حضرت پيروزمند شما خواهيم بود.» داستان به همين جا ختم نشد. پادشاه سه پرسش پيشنهاد كرده بود كه پاسخ آن‌ها سبب سرگرداني نستوريان مي‌شد:

۱. عقيده‌اي كه حواريون طرح كرده‌اند، كدام هست؟

۲. مريم كيست، مادر خدا است يا مادر آدمي‌زاده‌اي است؟

۳. آيا پيش از نستوريوس دانشمند ديگري بوده است كه دو طبيعت و دو جسم براي مسيح قائل شده باشد؟

مي‌توان گفت كه دو پرسش اول را مخصوصاً مونوفيزيت‌ها و سؤال آخر را حنانيان تلقين كرده بودند. كشيشان در شش فصل پاسخ اين پرسش‌ها را دادند و در پي عقايد مونوفيزيت‌ها و تئوپاشيت‌ها و تئوتوكيست‌ها theotokistes و كساني را دادند كه نستوريان را متهم مي‌كردند يا بدن چهارمي در تثليث وارد كرده‌اند، يا دو پسر براي مريم قائل شده‌اند و يا آن‌كه از اساس عقايد اولياي دين دور شده‌اند. اين فصل ششم ضميمه‌اي از نقل قول‌ها دارد كه بيش‌تر آن‌ها جعلي‌ است و آن‌ها را به اولياي دين ارتودوكس نسبت داده‌اند، كه عبارت باشند از سن‌ كريزوستوم Chrysostome، سنت آطاناز Athanase و آمفيلوك Amphiloque از مردم ايكونيوم Iconium و سنت آمبرواز Ambroise و حتي سن سيريل Cyrille. اين نقل‌قول‌ها تقليدي از گفته‌هاي حكماي الهی يونان است. خسرو دوم در دم هيچ تصميمي نگرفت و تغييري در وضع پيش نيامد. هنگامي كه فصل تابستان رسيد شاه به سوي سرزمين مادها رفت و پيشوايان دو فرقه همراه او بودند.

نخست چندي گذشت و در دربار كسي گفت‌وگوي از كارهاي ديني نكرد. اما واقعه‌اي روي داد كه راه مشاجره را باز كرد. در كنار صومعه‌ي سن سرگيوس درنگ كرده بودند و چنان‌كه پيش از اين گفته شد اين صومعه از ديرهايي بود كه شيرين بياد شهيد سرياني ساخته بود. نخست نستوريان متولی آن بودند، اما جبرئيل آن را از دست ايشان گرفته و به مونوفيزيت‌ها داده بود كه به تنهايي از آن بهره‌مند مي‌شدند. گيورگيوس و حنانيشوع به حق هر دو مدعي آن بودند. جوش و خروش ايشان منتهي به بد زباني شد و شايد هم زد و خوردي روي داده باشد.

به توصيه‌ي مروته صومعه‌ي شيرين را از ديوفيزيت‌ها گرفتند. تا آن زمان درستبد معتقد بود ترسايان از هر فرقه‌اي كه باشند به مراسم ديني خود در آن‌جا بپردازند. سموئيل مطران كه در ۶۱۴ پس ازپنج‌سال دوره‌ي فترت جانشين قميشوع شده بود و اسقفان ديگر مونوفيزيت اين وضع پيچيده را پذيرفته بودند. تصميم مروته به اين كار سامان داد.

در اين گير و دار مرد حيله‌گر شجري موقع مناسبي يافت كه قطعاً بر دشمنان خود پيروز شود. تهمت زد كه صبحالماران مي‌خواسته است او را بكشد و جرجيوس، كافري است كه سابقاً مجوسي بوده است. پيداست كه اين هر دو اتهام به زودي اثر خود را كرد و پادشاه يكي از سران دربار را كه دارمخان نام داشت مأمور رسيدگي به سخنان جبرئيل كرد. نمي‌دانيم سرنوشت صبحالماران چه شده است. اما جرجيوس را شاه خود بياد آورد كه پيش از آن كه عيسوي بشود او را مي‌شناخته است. جرجيوس منكر اين نكته نشد و خود را مفتخر مي‌دانست كه مسيحي شده است و به مؤبدي كه از او بازپرسي مي‌كرد ايرادهايي وارد آورد. هنگامي كه شاهنشاه خسرو براي گذراندن زمستان به شهر‌هاي شاهي برگشت جرجيوس را در دژي در نزديكي آن‌جا زنداني كردند كه به آن اكراي كوكه مي‌گفتند. پس از هشت ماه زنداني، او را محكوم كردند كه به چليپا بكشند و سپاهيان در شهر سلوكيه در بازار كاه‌فروشان با تير او را از پاي درآوردند و اين واقعه در ۱۴ كانون دوم سال ۹۲۶ يعني سال بيست و پنجم سلطنت خسرو يا ۱۴ ژانويه‌ي ۶۱۵ بود.

دو تن از اصحابش گاوسيشوع و تيموته‌ي شاگرد كشيش، پيكرش را برداشتند و در كليسايي كه به نام سن سرگيوس در مبركته محلي نزديك سلوكيه ساخته بودند به خاك سپردند. اسقفان كه از اين كشتار هراسان شده بودند و به زودي چند تن ديگر را هم شهيد كردند ديگر از پادشاهي كه تا اين اندازه ناسازگار بوده است اجازه‌ي انتخاب جاثليق خود را نخواستند. برخي از تاريخ‌نويسان گفته‌اند اين شهادت سن سرگيوس را كه در نزديكي سواحل رود دجله روي داده است نبايد با شهادتي كه پيش از اين بدان اشاره شد و در حلوان در كوهستان سرزمين ماد روي داده است اشتباه كرد.

اينك كه نمي‌توانستند رياست كليساهاي نستوري را به دست يك تن بسپارند هر مطراني مسئوليت قلمرو خود را به عهده گرفت و رياست كليساي سلوكيه را به مارابا سپردند «كه مردي پر از فرزانگي و پرهيزگاري بود.» در ايالات شمالي؛ لااقل در ايزلا، رئيس صومعه‌ي بزرگ ابراهيم مقام مهمي را احراز كرد. بابايي از مردم بيت‌عيناتا در سرزمين بيت‌زبديه كه نصاراي ايران براي حق‌شناسي لقب بزرگ به او داده‌اند خدمات شاياني به نستوريان كرده است. وي عنوان رسمي ديگري به جز عنوان بازرس ديرها نداشت كه مطرانان شمال يعني جندب از مردم كركه جانشين صبحالماران به او داده بودند. بابايي در سراسر كشور گشت، مردم را دل‌ مي‌داد و به كساني كه سست شده بودند نيرو مي‌بخشيد.

پيش از همه چيز پاسبان بيدار طريقه‌ي ارتودوكس بود. تا دورترين ديرها به سراغ كافران مي‌رفت و با همه‌ي نيروي خود با تبليغات حيله‌گرانه‌ي ايشان در اطراف مارمتاي و بيت‌نوهدره و اربل در مي‌افتاد.

براي كشمكش با حنانيان و مصاليان و مونوفيزيت‌ها چندبار از كارگزاران عيسوي دربار ساساني كه با ايشان روابط نزديك داشت ياري خواست. چنان مي‌نمايد كه هم‌كيشان وي در احترام به او متفق بوده‌اند. با اين همه در تاريخ سرياني كه مولف آن معلوم نيست اشاره‌اي از مشاجراتي هست كه در ميان بابايي بزرگ و بابايي ديگري معروف به بابايي كوچك روي داده است. اما مطلبي كه در آن‌جا هست به اندازه‌اي مختصر است كه نمي‌توان از آن نتيجه‌ گرفت. در هر حال نوشته‌هاي اين روحاني سرزمين ايزلا چون انتشار بسيار يافته باعث پيشرفت شريعت رسمي شده است.

جبرئيل اندك مدتي پس از شهادت جرجيوس در گذشت و وضع نستوريان اندكي بهتر شد. از اين به بعد مرد بسيار پر شوري براي دين نستوري وارد كار شده كه يزدين رئيس سيمگران (زرگران) دربار بوده و چند سال نفوذ فوق‌العاده‌ در دربار خسرو داشته است. اين مرد از بازماندگان پثيون شهيد معروف بوده‌ است. اصل وي از كركه بيت‌سلوخ بوده و خاندانش در آن‌جا املاک وسيع داشته‌اند. پادشاه عايدات عمومي ماليات جنسي را به او مقاطعه داده بود و تاريخ‌نويسان مي‌گويند كه در پي لشكريان ايران در حركت بود تا به تاراج‌ها سر و ساماني بدهد و خراج‌هاي جنگ را معلوم كند. در تاريخي كه مؤلف آن معلوم نيست گفته شده است كه يزدين هر روز بامداد هزار سكه‌ي زر به خرانه‌ي شاهي مي‌داد.

در هر موقع وسيله‌ي ديگري پيدا مي‌كرد كه هداياي ديگري بدهد. هنگام تسليم شهر اسكندريه در ۶۱۴ از روي كليدهاي زرين كه مصريان به او داده بودند دستور داد كليدهايي از زر ساختند و آن‌ها را به خسرو داد. البته به دارايي خويش نيز خوب رسيدگي مي‌كرد و به عادت آن زمان، مال ديگران را هم بر آن مي‌افزود. پس از آتش‌سوزي اورشليم كه مي‌گويند يهود، ايرانيان را به اين كار وا داشته بودند يزدين دارايي ايشان را ضبط كرد و پيداست كه اين كار را براي انتقام نصاري كرده است.

اما شاهنشاه ايران از رشوه‌خواري او باك نداشت. جنگ با روميان هزينه‌ي بسيار داشت و به ياري هيچ‌كس به اندازه‌ي وي نيازمند نبود. سود فراواني كه يزدين به هم‌كيشان خود رسانده است نتيجه‌ي توانايي او بوده است. با اين همه نتوانست از شاه اجازه بگيرد كه جاثليقي انتخاب بكنند. مقام رياست روحاني سلوكيه از سال مرگ جرجيوس در ۶۰۹ تا مرگ خسرو در ۶۲۸ خالي ماند.

لشكر‌كشي ايرانيان به بوزنطيه

انتقام هراكليوس _ آزار ترسايان در زمان خسرو دوم و مرگ وي

در سال آخر مدت رياست صبريشوع يعني در سال ۶۰۴ خسرو دوم به بهانه‌ي انتقام از مرگ موريس امپراتور كه فوكاس او را كشته بود به روميان اعلام جنگ داد. به عنوان آن كه درباره‌ي تئودوز پسر جوان موريس همان خدمتي را كه پدرش به او كرده بود بكند به دست جاثليق به روش امپراتوران بوزنطيه تاج بر سر او گذاشت و به همين قناعت نكرد و بناي لشكركشي را گذاشت. اين مقدمه‌ي كشمكش بسيار سختي بود كه بيش از بيست سال دو دولت را گرفتار كرد.

نخستين مرحله‌ي آن تصرف شهر دارا بود و از دست رفتن اين شهر و اين دژ بزرگ راه بين‌النهرين و سوريه و فلسطين را براي ايرانيان باز كرد. در ۶۰۹ شهر ادسا را كه تا آن هنگام به دست بيگانه نيفتاده بود به يورش گرفتند.

مرگ فوكاس و جلوس هراكليوس جنگ را قطع نكرد. در ۶۱۱ لشكريان ايران سزاره Cesaree در كاپادوكيه و در ۶۱۳ دمشق را گرفتند و سرانجام در تابستان ۶۱۴ سپاهيان ايران به فرماندهي شهر براز از شكاف ديوار وارد اورشليم شدند و آن شهر را تاراج كردند. زكرياي بطريق و اعيان ‌شهر را اسير كردند. اما آن‌چه بيشتر ترسايان را رنجانيد آتش‌سوزي كليساي بزرگ آناستازيس Anastasis و مخصوصاً بردن چليپاي مسيح بود.

در تاريخي كه مؤلف آن معلوم نيست چنين آمده است كه اين يادگار مقدس را فداكاري و روشن‌بيني يزدين صراف؛ رئيس سيمگران دربار، از نابود شدن نجات داد. اما به زودي آن را از دست ترسايان ربودند و جزو غنايمي شد كه خسرو در خزانه جا داد و اين خزانه را براي آن ساخت كه غنايم گران‌بهايي را كه در اين لشكركشي به دست آورده بود در آن جاي بدهد. شهر اسكندريه هم به وسيله‌ي حيله‌گري يكي از نصاراي قطر به دست لشكريان خسرو افتاد و چنان‌كه در زمان كمبوجيه پيش آمده بود سپاهيان ايران در كنار رود نيل فرود آمدند.

در لشكركشي‌هاي بعد لشكريان شاهنشاه تا ساحل هلسپون (داردانل) رفتند. فشار بسيار ايشان توام با هجوم آوارها چيزي نمانده بود امپراتوري روم شرقي را از پا در آورد. جد و جهد و زبردستي هراكليوس خطر را دفع كرد و دليرانه ارمنستان ايران را ميدان جنگ قرار داد.

لشكريان خسرو كه از اين حمله‌ي ناگهاني شگفت‌زده شده بودند، آناتولي را تخليه كردند. در بهار سال آينده دوباره هراكليوس بناي تاخت و تاز را گذاشت و باز پيش برد. سرانجام در ۶۲۷ و ۶۲۸ لشكريان بوزنطيه ضربت قطعي را زدند. شهادت سنت آناستاز در اين لشكركشي روي داده است. وي سابقاً از سپاهيان ايران بوده و در لشكركشي به سوريه دين مسيح را پذيرفته است. در ۲۲ دسامبر ۶۲۷ وي را كشته‌‌اند.

سپس لشكريان بوزنطيه وارد دره‌ي دجله شدند، سرزمين هديابينه و بيت‌گرمايي و پس از آن دستگرد را كه اقامتگاه و تفريح‌گاه پادشاه ايران بود گرفتند.

تا هنگامي كه لشكريان ايران بر روميان پيروز مي‌شدند خسرو در برابر ترسايان حالت بي‌طرفي داشت كه تا اندازه‌اي بدخواهي در آن بود. اما هنگامي كه سپاهيان هراكليوس به ياري طلاهايي كه از كليساهاي بوزنطيه به ايشان داده بودند وارد قلمرو ساسانيان شدند رفتار وي دگرگون شد و دشمني آشكاري جاي آن را گرفت.

هم مونوفيزيت‌ها و هم نستوريان را آزار دادند. در همين زمان است كه يشوع‌صبران را پس از پانزده سال زنداني بودن در سرحدات بيت‌گرمايي و سرزمين بلشفر يعني نزديك كاخ تابستاني خسرو، شهيد كرده‌اند. وي از كساني بود كه تازه عيسوي شده بود و پيش از غسل تعميد، مهنوش نام داشت. همين كه پدر و مادر مهنوش دانستند كه وي ترسا شده است، از او به قاضي شكايت كردند به اميد اين كه دارايي او را تصرف كنند. قاضي واداشت وي را در حزه نزديك اربل زنداني كردند، به انتظار آن كه محكمه‌ي بالاتر از او، رأي خود را بدهد. اما چون يزدين به حزه آمده بود با كارگزاران گفت‌وگو كرد و هر چند خود مي‌توانست اين كار را بكند وادار كرد كه او را رها كنند. يشوع‌صبران پس از آن در ديرها به عبادت پرداخت. بار ديگر در حدود سال ۶۰۵ وي را گرفتار مؤبد حزه كردند و سپس به زندان بردند و پانزده سال در آن‌جا ماند و در اين مدت بسياري از ترسايان به ديدنش مي‌رفتند و وي به ايشان موعظه مي‌كرد. در ۶۱۹-۶۲۰ سال سي‌ام سلطنت خسرو او را از زندان بيرون آوردند كه با چند تن از مردم بيت‌گرمايي به دربار ببرند و در آن‌جا به چليپا بكشند. اين بار يزدين نتوانسته بود يا نخواسته بود كاري براي او بكند.

در اين مورد مروته ناچار شد از تكريت بيرون برود و به غارهاي ربن ‌شاپور نزديك عقله پناه ببرد و تنها پس از مرگ خسرو و جلوس پسرش بيرون آمد. نستوريان و مونوفيزيت‌ها متفقند كه مرگ خسرو دوم به سود نصاري بوده است. يزدين را هم گرفتند و به دستور شاه او را شكنجه دادند. معلوم نيست كه سبب آن هم‌دستي با روميان بوده است يا آن‌كه خسرو تنها اميدوار بوده است به دارايي او دست بيابد، اين هر دو سبب را ممكن است پذيرفت.

پس از مرگش دارايي وي را ضبط كردند و زنش را شكنجه دادند تا ذخايري را كه گمان مي‌كردند پنهان كرده است نشان بدهد. اين بيدادگري به زيان پادشاه پير تمام شد. شمطه و ني‌هرمزد كه نام وي را كرطه هم نوشته‌اند و پسران اين مرد سيمگر بودند چون ديدند كه داراييشان از دست رفته و جانشان در خطر است سر به شورش برداشتند و خلع خسرو و جلوس پسرش شيرويه (قواد دوم) را اعلام كردند. خسرو كه همه‌ي اشراف به واسطه‌ي بدرفتاري‌ها و بي‌رحمي‌هاي او از او بي‌زار بودند و تركش را كرده بودند ناگهان از جايگاه خود بيرون رفت و جز گريختن پناه ديگري نداشت. اما دير شده بود. فرستادگان كساني كه هم قسم شده بودند به زودي به او رسيدند، وي را گرفتند و در سراي مردي كه مارسپند نام داشت زنداني كردند و تنها خوراكي كه به او مي‌دادند اندكي نان بود كه نگذارند بميرد.

پسران يزدين به همين انتقام قناعت نكردند. اجازه‌ي كشتن شاه مخلوع را به زور از شيرويه گرفتند. وارد سرايي شدند كه خسرو در آن زنداني بود. شمطه شمشير خود را كشيد كه به او بزند. خسرو اشك‌ريزان به او گفت: «چه گناهي در برابر تو كرده‌ام كه مي‌خواهي مرا بكشي؟» شمطه كه متاثر شده و به رحم آمده بود خود را كنار كشيد، اما ني‌هرمزد كه تنها پيروي از خشم خود مي‌كرد به نوبت خويش پيش آمد و تبري را بلند كرد و قاتل پدر را كشت. سرانجامِ پادشاهي كه لشكريانش روزي قلمرو پهناور شاهنشاهان هخامنشي را دوباره تصرف كرده بودند، چنين بود.

پسران يزدين مي‌خواستند نتايج بيش‌تري از كار خود بگيرند. با اشراف كشور هم‌دست شدند و پسران خسرو و از آن جمله مردانشاه، پسر شيرين، ملكه‌ي مونوفيزيت را هم كشتند. شايد بلند‌پروازي‌هاي ديگر هم داشته‌اند و چنان‌كه در حضور شيرويه به ايشان نسبت داده‌اند در صدد تاسيس سلسله‌ي شاهي تازه‌اي بوده‌اند. بودن لشكريان بوزنطيه در ايران شايد ايشان را به اين كار تشويق مي‌كرده است. شكي نيست كه هراكليوس بسيار دل‌خوش مي‌شد كه پادشاهي عيسوي بر تخت ساسانيان بنشيند كه البته دست نشانده و سر‌سپرده‌ي روميان مي‌شد.

شيرويه نگذاشت زمينه‌اي كه فراهم شده بود به نتيجه برسد. شمطه را گرفتار كرد. وي توانست بگريزد و به حيره پناه ببرد. ديگر آن روزگار گذشته بود كه اين شهرِ تازيان كه نيمه استقلالي داشت بتواند پناه‌گاه استواري براي دشمنان شاهنشاه ايران باشد. زيرا كه دولت حيره رو به انقراض بود. شيرويه به رقيب خود دست يافت، دست راست او را بريد و او را با برادرش ني‌هرمزد زنداني كرد.

جلوس يشوع‌يهب دوم(۶۲۸)

تشكيل كليساي يعقوبيان در ايران _ انقراض سلسله‌ي ساساني

پيروزمندي‌هاي هراكليوس و سرانجام فجيع خسرو دوم براي ترسايان ايران نتايج بسيار خوب داشت. شيرويه آزادي كامل به ايشان داد چه به ابتكار شخص خود و چه از ترس روميان و حتي نسبت به ايشان مهرباني كرد. نستوريان جاثليقي انتخاب كردند. بابايي بزرگ در اين انجمن حضور داشت. اسمي از مارابا نيست و پيداست كه در اين زمان زنده نبوده است. به گفته‌ي توماس از مردم مرگه اسقفان از بابايي درخواست كردند مقام جاثليق را بپذيرد. كسي كه مدح از او كرده، گفته است كه بابايي اين مقام دشوار را نپذيرفت و گفت ترجيح مي‌دهد زندگي خود را در يكي از حجره‌هاي صومعه‌اش به پايان برساند. پس كشيشان يك تن را از ميان خود برگزيدند و آن يشوع‌يهب از مردم گدله، اسقف بلد بود كه در ۶۲۸ انتخاب شد.

اين كشيش در جواني به واسطه‌ي شوري كه نسبت به طريقه‌ي ارتودوكس داشت معروف شده بود. از مدرسه‌ي نصيبين بيرون رفته بود تا با هواخواهان حنانه سازگار نشود و كتابي در رد عقايد اين مرد معروف نوشته بود. اين رفتار دليرانه سبب شده بود كه رياست كليساي بلد را به او داده بودند هر چند كه به گفته‌ي كتابي كه مؤلف آن معلوم نيست زن داشته است و در اين زمان كليساي نستوري تنها مردان بي‌زن را به اين گونه كارها مي‌گماشت.

نخستين كار او اين بود كه همان احترامي را كه كشيشان ارتودوكس به بابايي مي‌كردند او هم كرد. در رأس دسته‌اي از اسقفان اصرار ورزيد كه او را به دير ايزلا ببرد و آن عابد پير زندگي خود را در آن‌جا در ميان رياضت‌ها به پايان رساند. قسمتي كه توماس از مردم مرگه در كتاب خود آورده است نشان مي‌دهد مقام مهمي كه بابايي در كليساي نستوري در ميان دشواري‌ها داشته است تا چه اندازه جالب بوده است. «هنگامي كه پدران به يكديگر سلام دادند و به راه افتادند كه بروند همان دم فرشته‌ي مقدسي در نظر ماربابايي به شكل يك گردونه‌ران ظاهر شد كه شمشيري آتشين بر دست داشت و بر اسب سفيدي سوار بود. چون در حياط دير ايستاد به او گفت: در صورتي كه تو مقام بطريق را رد كردي و ديگري را برگزيدند مرا رخصت بده بروم او را بياورم. ماربابايي به او گفت: تو كه هستي؟ به او گفت: من آن فرشته‌اي هستم كه خداي متعال فرمان داده است در برابر تخت بطريق‌هاي مشرق مأمور باشم و در تمام مدتي كه تو جانشين جاثليق بودي از روز اول تا امروز از تو دور نشده‌ام. اكنون ناگزيرم بروم در خدمت آن كس كه اين مقام را پذيرفته است، باشم. خداوندگار ما به او گفت: اگر مي‌دانستم كه تو با مني هر چه باداباد اين كار را به عهده مي‌گرفتم. پس برو آسوده باش و مرا دعا كن. فرشته از پيش چشم خداوندگار ما دور شد.»

قهراً از اين سند چنين بر مي‌آيد كه، اثري از دريغي كه بابايي داشته و منتهاي افتخاري را كه مي‌خواسته‌اند نصيب او بكنند نپذيرفته است، در آن هست. احتمال مي‌رود كه اين پيشنهاد را هم براي حفظ ظاهر به او كرده باشند. راهب ايزلا مردي بسيار جدي و در ضمن بسيار سخت‌گير بوده است. در موارد كشمكش، اين صفات بسيار گران‌بها است، اما هنگامي كه با دشمنان بيگانه صلح كردند ممكن است اين محاسن تبديل به معايب بشود. كسي كه رفتار جسورانه و مستبدانه‌ي او با سخت‌ترين حمله‌ها برابري مي‌كند مي‌تواند در ميان برادرانش ناسازگاري‌ها و دوگانگي‌هايي كه بسيار براي سعادت ديگران زيان‌‌آور باشد فراهم كند. وانگهي بابايي تا انداره‌اي چندان توفيقي در اداره‌ي صومعه‌ي خود نشان نداده بود و پس از اين بدان اشاره خواهد شد. به همين جهت پيداست چرا اسقفان نخواسته‌اند بر اختيارات او بيفزايند.

يعقوبيان نيز از سوي ديگر كار خود را سر و سامان دادند. پيش از اين اشاره رفت كه هنگام غلبه‌ي روميان مروته ناچار شده بود به كوير ميان دجله و فرات برود. دستوري از بطريق مونوفيزيت انطاكيه اطاناز شتربان با اسقفان ديگر ايران او را به مغرب دعوت كرد تا درباره‌ي چاره‌جويي‌هايي كه بايد بكنند مشورت كنند و عقايد خود را در قلمرو كليساي نستوري انتشار دهند.

ابن‌العبري اين واقعه را پس از صلح در ميان ايران و روم مي‌داند. مي‌گويد در ميان سفيران، يوحنا كشيش بيت‌عليا بوده است كه از شيرويه اجازه‌ي لازم را خواست. اين جزييات كاملاً با شرح حال مروته كه دنحه جانشين وي نوشته است تطبيق مي‌كند.

به دعوت بطريق انطاكيه پنج اسقف مونوفيزيت به روم رفتند. بدين‌گونه: كريستوف مطران، جانشين سموئيل كه در دير مارمتاي معتكف بود؛ جرجيوس از مردم شجر، دانيال از مردم بيت‌نوهدره، جرجيوس از مردم بيت‌رمان و يزدپناه از مردم شهرزور، سه كشيش را كه شايسته‌ي آن مي‌دانستند اسقف بشوند، با خود بردند يعني مروته، ايتلهه و احه. نزد اطاناز رفتند و از او براي نواحي شرقي اسقف خواستند. اطاناز «به واسطه‌ي دستوري انجمن نيكيه» به اين كار تن در نداد و اين مطلب را تنها ابن‌العبري آورده است. بطريق انطاكيه مي‌خواست از اين راه استقلال كليساي ايران را رعايت كند. اين استقلال را تابع مقررات انجمن‌هايي مي‌دانستند كه در آن زمان آن‌ها را معتبر مي‌شمردند. وانگهي اين نكته هم اهميت داشت كه نبايد هواخواهان سوروس را از برتري‌هاي فراواني كه نستوريان از استقلال خود برده بودند محروم كرد. در اين هنگام هيچ‌كس نمي‌توانست تصور كند كه شاهنشاهي ساساني به زودي از پا در خواهد آمد و اگر يعقوبيان ايران به رئيس كلي كه ساكن خاك ايران بود پيوسته بودند، رقيبان ايشان مي‌توانستند به آساني به پادشاهان ساساني بگويند كه جاسوس بوزنطيه‌اند. مخصوصاً در اين دوره كه فرماندهان لشكر خسرو دوم عده‌ي بسيار از مونوفيزيت‌هاي ادسا و سوريه و فلسطين و مصر را به ايران و مخصوصاً به سكستان و خراسان رانده بودند اين تهمت بسيار موثر مي‌شد.

اسقفان نيز تصميم گرفتند كه مركز مطران را تغيير بدهند. مطران‌ها از زمان احودمه به بعد همه در مارمتاي مقيم بودند. اين افتخار بهره‌ي شهر تكريت شد و آن را «متبرك» لقب دادند. بي‌شك مي‌خواستند به وفاداري راسخ مردم آن شهر نسبت به عقايد مونوفيزيت‌ها پاداشي بدهند. وانگهي نزديكي به شهر سلوكيه هم اين اميد را مي‌داد كه روزي آسان خواهد شد قرارگاه مطران بزرگ را به شهر شاهي ببرند، البته در موقعي كه نستوريان را يك‌باره از آن‌جا برانند. با اين همه عنوان مطران را براي مارمتاي نگاه داشتند ولي قلمرو او تنها شامل نواحي نينوا بود.

نخستين مطران بزرگ يعقوبيان مروته بود. انتخاب وي به واسطه‌ي كوشش خستگي‌ناپذير وي بود كه باعث رونق مقام او شده بود. ابن‌العبري مي‌گويد در زير دست او دوازده اسقف براي اين نواحي بودند: ۱)بيت‌عربايه، ۲)شجر، ۳)معلقه، ۴)ارزون، ۵)گومل در دره‌ي مرتفع مرگه، ۶)بيت‌رمان يا بيت‌رزيق، ۷)كرمه، ۸)جزيره‌ي قردو، ۹)بيت‌نوهدره، ۱۰)پيروزشاپور، ۱۱)شهرزور، ۱۲)تازيان معروف به تغلبي. پس از آن مروته سه اسقف‌نشين ديگر در سكستان و هرات و آذربايجان تأسيس كرد به گفته‌ي ابن‌العبري تجديد سازمان كليساي مونوفيزيت را در ايران در سال ۹۴۰ (۶۲۹-۶۲۸ ميلادي) بايد دانست. الي مورخ كه به گفته‌ي يشوع‌دنح‌ مطران نصيبين استناد كرده آن‌ را در سال سوم هجري دانسته و گفته است: «در اين سال يعقوبيان شاهنشاهي ايران در صومعه‌ي مارمتاي در ناحيه‌ي نينوا گرد آمدند و با رضايت اطاناز مطران مروته را به سمت نخستين مطران تكريت برگزيدند و ده اسقف را زير دست او قرار دادند. پس از تشكيل مركز بغداد و گزرته (قردو) شماره‌ي ان‌ها به دوازده رسيد.» نمي‌توان درباره‌ي اعتبار اين گفته عقيده‌ي اظهار كرد مخصوصاً از حيث عده‌ي اسقف‌نشين‌هايي كه در اين دوره‌ تشكيل داده‌اند. اما تاريخ اين واقعه نادرست به نظر مي‌آيد. هر چند كه الي در ضبط تاريخ بيشتر دقت كرده است گفته‌ي ابن‌العبري را بايد ترجيح داد و شرح زندگي مروته هم با آن مطابق است.

عنوان «مافريانو» Mafriano كه بعدها به رؤساي مونوفيزيت‌هاي ايران داده‌اند در اين دوره ديده نشده است. يشوع‌دنح كه الي نصيبيني نقل قول از او كرده ذكر از آن نكرده و در شرح حال مروته هم نيست. با اين همه احتمال مي‌رود كه اين مطران بزرگ تكريت اين عنوان را داشته بوده باشد، اگر هم در صورت مجلس‌هاي رسمي نمي‌نوشته‌اند بر سر زبان مردم بوده است. در حقيقت دنحه شرحي تا يك اندازه مبسوط درباره‌ي اين دارد كه چگونه تكريت در نتيجه‌ي كارهاي مروته سرزمين حاصل‌خيزي شد و ميوه‌هاي فراوان به بار آورد. احتمال مي‌رود كه اصل كلمه‌ي «مافريانو» همين كنايه باشد.

سلطنت شيرويه چندان نكشيد. هنگامي كه بنا بر معمول به سرزمين ماد مي‌رفت تا تابستان را در آن‌جا باشد، بيمار شد و در كاخ خود در دستگرد در سپتامبر ۶۲۸ درگذشت. برخي مدت سلطنت او را هشت ماه نوشته‌اند. پسرش اردشير را كه كودكي خردسال بود به جاي او نشاندند. از شنيدن اين خبر يكي از فرماندهان سپاه ايران كه خود را به هراكليوس بسته بود، شايد همان كسي كه هواخواهي از نستوريان در برابر جبرئيل شجري كرده بود، در هر صورت همان فاتح اورشليم كه فرخان نام داشت و بيش‌تر به نام شهربراز معروف بود به شهر سلوكيه تاخت و به ياري لشكريان رومي و ايراني شهر را گرفت و اردشير را كشت.

نخستين كارش اين بود كه شمطه پسر يزدين را كه شيرويه زنداني كرده بود بيرون آورد و بر در كليساي بيت‌نرقس به چليپا كشيد و انتقام شخصي از او گرفت. نولدكه دانشمند آلماني گمان مي‌كند كه اين كار را در آذربايجان كرده باشد. در شرح حال مارابا نام كليسايي هست به عنوان بيت‌نرقس نزديك سلوكيه. چنان مي‌نمايد كه شمطه را چون در حيره گرفتار كرده بودند در سلوكيه زنداني كرده باشند. ضرر ندارد تصور كنيم كه شمطه را در نزديكي املاك وي در آذربايجان كشته باشند.

سپس براي سپاس‌گزاري از ياري‌هاي هراكليوس چليپاي مسيح را پس داد و هداياي گران‌بها با آن توام كرد. شايد زكرياي بطريق را پيش از آن آزار كرده باشند.

فرخان در ۲۷ آوريل ۶۳۰ به تخت سلطنت نشست. اما چندان از خيانتي كه كرده بود برخوردار نشد. پس از چهل روز پادشاهي يكي از پاسبانانش وي را كشت و پيكرش را مردم پاره پاره كردند.

بوران خواهر و به گفته‌ي ديگر زن بيو‌ه‌ي شيرويه را به جاي او نشاندند. وي خردمندانه پادشاهي كرد و بسيار كوشيد تا صلح قطعي را با روميان برقرار كرد. سفيراني با شكوه بسيار به دربار هراكليوس فرستاد و در رأس ايشان يشوع‌يهب جاثليق بود. وي مطران‌هاي سيرياك از مردم نصيبين و جبرئيل از مردم كركه و بولس از مردم هديابينه جاثليق آينده و سهدونه كه بعدها اسقف ماحوزي شد را روان كرد. امپراتور هراكليوس در آن موقع در حلب بود. اين نكته را با برخي نكات ديگر توماس از مردم مرگه آورده كه دو قرن پس از اين وقايع مي‌زيسته و در گفته‌ي او بايد شك داشت.

توماس از مردم مرگه مي‌گويد كه فرستادگان ملكه را مانند فرشتگان آسمان پذيرفتند و در مأموريت خود كاملاً كامياب شدند. رفتن اين سفارت براي كليساي نستوري نتايج مهم داشت. براي اين كه به امپراتور برسند مي‌بايست از سراسر سوريه كه مردم آن مونوفيزيت بودند بگذرند. چون به دربار رسيدند چنان كه مورخان نوشته‌اند پرسش مفصلي از عقايد ايشان كرده‌اند. هراكليوس كه ارتودوكس بسيار مؤمني بود از جاثليق نستوري انتظار اظهار عقايدي مطابق اصول مردم بوزنطيه داشت و سپس او را در مراسم مذهبي خود پذيرفت. يشوع‌يهب مي‌بايست در بازگشت به ايران توضيحاتي در اين زمينه بدهد. يكي از اسقفان برصئومه از مردم شوش حمله‌ي سختي به جاثليق كرد و به او گفت: « اگر تو سه نور كليسا را باطل نكرده بودي، كه ديودور و ئتودور و نستوريوس باشند، اگر تو اين سخنان را به زبان نياورده بودي؛ مريم مادر خدا، هرگز يونانيان به تو اجازه نمي‌دادند مراسم ديني را در كليساي ايشان بر پا كني!» كساني كه مدارا نداشتند حتي نام وي را از دفتر پيشوايان ستردند. يشوع‌يهب هر چه توانست از خود دفاع كرد و ترديدي نيست كه وي نستوري معتدلي بوده است. ملكه كه از پيشرفت‌هاي سياسي وي خرسند بود مانع از اين شد كه مشاجره را دنبال كنند. جاثليق را از اين كار تنبيه نكردند.

هنگامي كه اين بطريق امتيازاتي را كه مناسب با اوضاع روزگار بود به كشيشان دربار شاهي مي‌داد يشوع‌يهب از مردم هديابينه و سهدونه نام، موردي يافتند كه چندي در آپامه Apamee در دره‌ي رود اورونت Oronte بمانند. با يوحنا نامي اسقف نستورياني كه در ناحيه‌ي دمشق پراكنده شده بودند و همراه او در اين كشور سير كردند مربوط شدند. روزي به يكي از ديرهاي ملكيان رسيدند و دلايلي بر رد عقايد راهبان آوردند كه پيش رفت. راهبان پيرمردي را به ياري خود خواندند كه نام او را ننوشته‌اند و در آن سرزمين از دانشمندان ارتودوكس بود. پيرمرد خواستار ديدار سه مبلغ نستوري و مباحثه با ايشان شد. يوحناي دمشقي و يشوع‌يهب نينوايي اظهار بي‌اطلاعي كردند و گفتند مؤمنان واقعي بايد از برخورد با كافران خودداري كنند. دلايلي هم براي اين داشتند كه به رقيبان خود اعتماد نكنند. سهدونه تنها پذيرفت رو به رو شود. توماس از مردم مرگه نوشته است: «اطمينان كامل به فضايل و هوش خود داشت.» بيش‌تر بدان مي‌ماند كه كنجكاو بود درست ببيند اين اصولي كه مخالف دين نستوريان و مونوفيزيت‌هاست و جاثليق نصاراي با اكراه و اجبار علناً آن را اعلام مي‌كند، چيست؟ سهدونه كه مغلوب دلايل آن پيرمرد شد تسليم عقايد ملكيان گشت.

چون به كشور خود بازگشت با شور تمام آن را انتشار داد و از آن در برابر حملات نستوريان متعصب دفاع كرد. هنگامي كه يشوع‌يهب همسفر او جاثليق شد، سهدونه كه او را از كليسا طرد كرده و از سمت اسقفي خلع كرده بود ناچار به ادسا گريخت و در آن‌جا به خود نام يوناني مارتيريوس Martyrius داد كه ترجمه‌ي همان نام آرامي او بود. شرح جزئيات اين داستان مربوط به بحث ما نيست و جزو تاريخ مسيحيت در ايران در دوره‌ي اسلامي است.

بوران ملكه اندك مدتي پس از بازگشت اين سفارت تاريخي درگذشت كه خاتمه‌ي روابط صلج‌جويانه‌ي او با امپراتوري بزرگ بود. منتهاي آشفتگي پس از دوره‌ي پادشاهي او روي داد. مدعيان فراوان در نواحي مختلف كشور خواستار سلطنت ايران شدند. سرانجام در ۶۳۲ مردم شهر استخر يزدگرد سوم را به سلطنت برداشتند.

اما از دور‌ي سلطنت ساسانيان تنها چند ماهي مانده بود. در سال ۶۳۳ خالد بر عراق استيلا يافت و ضربت قطعي به سلطنت ايران زد. در ۶۳۳ تسلط بر بحرين (قطر) در سرزمين ميشان و حيره و انبار. همه‌ي نواحي واقعي در مغرب رود فرات به دست مسلمانان افتاد. در ۶۳۷ جنگ قادسيه و تصرف سلوكيه‌ي تيسفون، يزدگرد سوم به سرزمين ماد گريخت. در ۶۳۸ تسلط خوزستان و شوش. در ۶۴۰ تازيان بر نجد ايران استيلا يافتند. در ۶۴۲ جنگ نهاوند. يزدگرد به سرحد تركستان پناه برد. در ۶۴۸ تصرف استخر. در ۶۵۲-۶۵۱ يزدگرد را كشتند. پارسيان (زردشتيان) مبدأ تاريخ خود يعني تاريخ يزدگردي را ۱۶ ژوئن ۶۳۲، روز جلوس يزدگرد سوم مي‌دانند.

در اين گير و دار ظاهر تاريخ حكم مي‌كند كه در همه‌جا ترسايان بي‌طرف مانده‌اند و بي‌طرفي ايشان به نفع استيلا جويان تازي بوده است. تاريخ‌نويسان مونوفيزيت و نستوري متفق‌اند كه مخصوصاً يشوع‌يهب بطريق از هيچ چيزي براي جلب توجه خداوندان جديد فرو گذار نكرد. ابن‌العبري مي‌گويد كه يكي از اميران عرب در نجران، سعيد نام، براي نجات هم‌كيشان خود در ميانه افتاد. اين نكته دليلي ندارد. اما در باب عهدنامه‌اي كه همين مورخ گمان مي‌كند از مواد آن آگاه بوده است اين احتمال هست كه مدت‌ها پس از اين روزگار به دست آمده باشد و كار يك نويسنده‌ي عيسوي است كه مايل بوده است براي مسلمانان ثابت بكند كه مسلمانان صدر اسلام رفتار مودب‌آميزي نسبت به نستوريان داشته‌اند. در تاريخي كه مؤلف آن معلوم نيست تنها چنين آمده است كه چون «يشوع‌يهب جاثليق ديد كه تازيان در ماحوزي نهب و غارت كرده‌اند و دروازه‌هاي آن را به عقوله برده‌اند به كركه‌ي بيت‌سلوخ گريخت كه گرفتار قحط نشود.» پس عهدنامه‌اي كه مدعي هستند با تازيان بسته‌اند تنها عريضه‌ي تضرع‌آميزي بوده كه به مقتضاي آن زمان نوشته است.

مروته‌ي مونوفيزيت همين كار را كرده است. ابن‌العبري مي‌گويد براي احتراز از اين كه قلعه‌ي تكريت را فرزندان اسماعيل محاصره بكنند و از آن فجايع در امان باشد خود دروازه‌ها را باز كرده است.

شگفت نيست كه ترسايان هيچ كوششي براي ياري ايرانيان در برابر دشمنانشان نكرده باشند. جماعات آرامي از دوازده قرن عادت كرده بودند در برابر هر كه زورمندتر است سر فرود آورند. هخامنشيان، سلوكيان، پارت‌ها و ساسانيان پي در پي از ايشان بهره‌كشي كرده و بي‌دريغ بر ايشان ستم رانده بودند. تازيان هم همين روش را دنبال كردند. براي زرخريدان چه تفاوت دارد كه خريدارشان كيست؟

اما در پايان بحث اين نكته را بايد افزود كه ترسايان ايران ساكن خوزستان و نواحي غربي تا سواحل دجله و فرات از نژاد آرامياني بوده‌اند كه ظاهراً در دوره‌ي استيلاي كلدانيان و آسوريان و ايلاميان در اين نواحي فرود آمده‌اند. با تازيان سامي از يك نژاد بوده‌اند و زبان آرامي نزديك به زبان تازي است. از روزي كه دين مسيح را پذيرفته‌اند ساسانيان جاهلانه به همين بهانه ايشان را ازرده‌اند و بارها كشتار‌هاي هولناك روا داشته‌اند و ناچار دشمني نژادي و ديني در ميان ايشان و ايرانيان زردشتي مزديسني روز به روز پايدارتر شده است. تازيان شمال شرقي عربستان كه بيش‌تر از طوايف طي بودند و كلمه‌ي تازي از نام ايشان بيرون آمده است هنگامي كه لشكريان اسلام به ايران تاختند مسيحي بودند و شهر حيره شهري مسيحي و خاندان پادشاهي آل‌منذر يا مناذره نيز عيسوي بودند و قهراً تازيان كه راه ايران را پيش گرفتند نخست به تازيان عيسوي و سپس به آراميان مسيحي برخوردند كه كينه‌ي ديرينه در دل از ايرانيان و خاندان ساساني داشته‌اند و ساده‌تر از اين چيزي نيست كه ترسايان سامي كه اشتراك زباني با تازيان داشته‌اند به ايشان براي از پا در افكندن استقلال ايران ياري بكنند. چنان كه درباره‌ي استيلاي تازيان بر برخي از آبادي‌هاي بزرگ و كوچك سر راهشان نوشته‌اند كه مردم آن نواحي كه همين آراميان عيسوي بوده‌اند با روي باز ايشان را پذيرفته‌اند، گاهي به پيشباز ايشان رفته‌اند و گاهي كارگزاران تسليم ايشان شده‌اند.

سرانجام نستوريان ايران

اختلاف عقيده‌ي نستوريان كه بيش‌تر از ترسايان ايران از اين فرقه بوده‌اند با فرقه‌هاي ديگر نصاري مخصوصاً سه فرقه‌ي بزرگ ارتودوكس و كاتوليك و پروتستان به اندازه‌اي است كه كتابي جداگانه مي‌خواهد و چون بيش‌تر جنبه‌ي تخصصي خواهد داشت براي خوانندگان ايراني سودمند نخواهد بود. اگر در پايان سخن بخواهم برخي از خواص و وجوه امتياز كليساي ايران را با كليساهاي ديگري كه در آغاز قرون وسطي در كشورهاي ديگر بوده‌اند به ميان بياورم مهم‌ترين نكته اين است كه كليساي ايران هرگز از پشتيباني هيچ دولتي برخوردار نشده و حتي برعكس در هر موقع كه تصور كرده‌اند دولت بوزنطيه از آن پشتيباني مي‌كند زيان برده است.

شاهنشاهان ساساني از روزي كه به پادشاهي رسيده‌اند تا روز آخر، چه به مقتضاي سياست آن روز و چه به تمايل شخصي كه نياگانشان ساليان دراز پي در پي، مؤبد و متولي آتشكده‌ي آناهيته در استخر بوده‌اند دلبستگي و تعصب سختي نسبت به دين زردشتي خانوادگي خود داشته‌اند و هيچ وسيله‌اي را براي انتشار دين مزديسني فرو گذار نكرده‌اند. هنگامي كه كنستانتين امپراتور روم رسماً از بت‌پرستي برگشت شاپور دوم ترسايان ايران را دستياران روميان و دشمنان ديرين ايران دانست. همين سبب كشتار فجيعي شد كه جوانان عيسوي را در سرزمين آسور و كلده نابود كرد. هنگامي كه در نتيجه‌ي اصرار سفيران روم و امضاي متاركه‌ي موقتي در ميان دو دولت يزدگرد اول اجازه داد كه ترسايان رؤساي خود را برگزينند، وضع نصاري اندكي بهبود يافت. در پايان قرن پنجم ميلادي كه طريقه‌ي نستوري در ميان ترسايان ايران رواج كامل يافت سدي در ميان ايشان و عيسويان سوريه كشيده شد و دربار ساساني اندكي از نگراني بيرون آمد.

با اين همه گاه گاهي حوادث شومي روي مي‌داد. بيش‌تر هنگامي بود كه يك تن از زردشتيان، عيسوي شده بود و مؤبدان زردشتي وسايل آزار او را فراهم مي‌ساختند و اغلب در نواحي دور دست به تحريك مؤبدان يا كارگزاران دولت، كليساها را ويران مي‌كردند. چند بار هم كه پادشاه ساساني با انتخاب اسقفان و جاثليق ترسايان موافق نبود اين كار به تأخير افتاد و گاهي هم درباريان منافعي در اين كار داشتند و ناچار تشكيل انجمن‌هاي مذهبي براي تصميم گرفتن در مسائل اساسي به همين موانع برمي‌خورد. در زمان خسرو دوم دسيسه‌هاي درباري نتايج بسيار وخيم به بار آورد.

ايستادگي و جان‌فشاني كه ترسايان ايران در برابر اين مصيبت‌ها و دشواري‌ها كرده‌اند شأن ايشان را بيش‌تر از همه‌ي فرق نصاري مي‌كند كه نه تنها موانعي در پيش نداشتند بلكه وسايل فراوان براي پيشرفت كارشان بود.

در هر حال از آغاز قرن هفتم ميلادي كليساي ايران چه از حيث وسعت قلمرو خود و چه از حيث كثرت عده، كاملاً همدوش جوامع ديگر نصاري در هر كشور ديگر بود. از جهت ديگر نستوريان ايران مي‌توانند بدين فخر كنند كه حكماي الهي و مذكران و واعظان و متشرعان بزرگ مانند اوريژن و سن‌ژان كريزوستوم و سنت اطاناز و مصلحان بزرگ مانند مارابا و ابراهيم «پدر كشيشان» و مردان كار مانند برصئومه‌ي نصيبيني يا بابايي بزرگ در دامان خود پرورده‌اند.

استيلاي تازيان بر ايران، گذشته از كشتارها و تاراج‌هايي كه چنين حوادثي پيش مي‌آورد نفاق بسيار در ميان ترسايان ايران انداخت، مخصوصاً ترساياني كه در شبه جزيره‌ي عربستان و ايالات جنوبي ايران بودند. اما همين كه خلفاي بني‌العباس صلح و آرامش را تا حدي در اين نواحي برقرار كردند كليساي نستوري اهميت و نفوذي پيدا كرد كه در دوره‌ي ساسانيان نداشت. جاثليق نستوريان كه ناچار شده بود از ديرباز از شهر سلوكيه (مدائن) كه ويران شده بود بيرون برود قرارگاه خود را در بغداد پايتخت جديد خلفا قرار داد. تنها تاريخ‌نويسان در قرن نهم ميلادي بعضي آزارهاي موقتي كه در زمان هارون‌الرشيد و متوكل به ترسايان رسيده است ضبط كرده‌اند.

در دستگاه خلافت بني‌العباس نصاري به عالي‌ترين پايه‌هاي درباري رسيده بودند. برخي از ايشان پزشك خصوصي خليفه، برخي از دبيران معروف عصر خود بوده‌اند و چند تن به وزارت رسيده‌اند.

در دوره‌ي ساسانيان دانشمندان نصراني در انتشار علوم يوناني مخصوصاً حكمت و پزشكي و اخترشناسي و رياضيات و حتي ترجمه‌ي آن‌ها سهم بسيار جالبي دارند. در اين دوره هم ترسايان در دربار خلفا در ميان تازياني كه تا آن روز هنوز مردمي نادان بودند، حكمت و اخترشناسي و طبيعيات و پزشكي يوناني را منتشر كردند و كتاب‌هاي ارسطو و اقليدس و بطلميوس و بقراط و جالينوس و ديسقورديوس را ترجمه كردند. جبرئيل و جرجيوس و بختيشوع و حنين پسر اسحق كه معروف‌ترين ايشان بودند و اقران بسيار داشته‌اند از همين نستوريان بوده‌اند. در حقيقت مي‌توان گفت ايشان پيشروان حكماي پيرو ارسطو بوده‌اند كه آثارشان در قرن سيزدهم ميلادي در اروپا دوره‌ي تجدد فلسفي را فراهم كرده‌ است.

استيلاي مغول بر بغداد و برچيده شدن بساط خلافت در ۱۲۵۸ ميلادي زياني به كليساي نستوريان نزد. حتي ايلخانان مغول صلاح خود را در اين ديدند كه براي ريشه كن كردن قدرت خلفا از نصاري نيرو بگيرند. يهبلهه‌ي سوم جاثليق نستوريان كه نوشته‌اند از نژاد چيني بود و شايد مغولان او را از چين با خود آورده و بدين كار گماشته بودند به نام ارغون ايلخان مغول نامه‌اي براي پاپ نيكلاي چهارم فرستاد و خواستار اتحاد دولت مغول با دول فرنگ شد تا اسلام را به يك‌باره از ميان بردارند و اين نامه در سال ۱۲۸۸ ميلادي نوشته شده است. در اين موقع قلمرو كليساي نستوري به منتهاي وسعت خود رسيده بود.

از آن جمله در جنوب هند و در چين كه از قرن هشتم ميلادي بر عده‌ي نستوريان افزوده شده است و در تركستان كه طوايف چادرنشين متعدد از زمان‌هاي قديم اين آيين را پذيرفته و بسياري از سران و اميران ترك عيسوي بودند با ايالاتي كه در اختيار جاثليق نستوريان بودند تقريباً به ده ناحيه‌ي مستقل تقسيم مي‌شدند كه هر يك از آن‌ها مطراني از خود داشتند. چنان مي‌نمايد كه نستوريان جنوب هند و سواحل مالابار در همان زماني كه در دوره‌ي ساسانيان ترسايان ايران به خطر مي‌افتاده‌اند از راه دريا به آن‌جا پناه برده‌اند زيرا كه در جزاير خليج‌فارس و از آن جمله در جزيره‌ي خارك كليساي نستوري كه در دوره‌ي ساساني ساخته شده هنوز بيش و كم باقي است و در كليساي نستوري هندوستان كتيبه‌هاي پهلوي كه يادگار دوره‌ي ساسانيان است به جا مانده است.

هنگامي كه ايلخانان مغول به اسلام روي آوردند به زودي اين دوره‌ي شكوه به پايان رسيد. تيمور گوركان ترسايان ايران را بسيار آزرد و در سر راه لشكريانش كشتارهاي هولناك از ايشان كرد و از آن زمان ديگر ترسايان آسياي مقدم روي‌خوش نديدند. تركان عثماني نيز ار اين بيدادگري‌ها كردند و در جنگ‌هايي كه با ايرانيان مي‌كردند مسيحيان مغرب ايران و مشرق خاك عثماني زيان بسيار ديدند و اين ناحيه كه روزگاري سرسبزترين و حاصل‌خيزترين ناحيه‌ي آسيا بود در نتيجه‌ي اين جنگ‌ها از رونق افتاد.

از قرن پانزدهم ميلادي ديگر نصاري در جنوب بغداد نبوده‌اند. در ولايات ديگر ديرتر از شماره‌ي ايشان كاشته شد. در اواسط قرن شانزدهم در سال ۱۵۵۱ ميلادي كه مقام بطريق خالي مانده بود، در سراسر اين ناحيه تنها يك مطران و سه اسقف مانده بود. اسقفان كه از انتخاب جاثليق جديد ناراضي بودند و مطران وي را به ايشان تحميل كرده بود ترك طريقه‌ي نستوري را كردند و كاتوليك شدند. پاپ ژول سوم كاردينال ايشان ژان‌سولاكا Jean Sulaka را كه كشيش صومعه‌ي ربن‌هرمزد بود به سمت «بطريق كلدانيان» انتخاب كرد. از آن گروهي در ميان كاتوليك‌ها پيدا شده‌اند كه به ايشان «كلدانيان متحد» Chaldeens unis مي‌گويند در آغاز قرن حاضر سي‌هزار تن بوده‌اند كه بيش‌تر در ناحيه‌ي موصل مي‌ز‌يسته‌اند.

در كوهستان كردستان در ميان درياچه‌ي وان و زاب‌ بزرگ در آغاز قرن حاضر هفتاد هزار تن نستوري بوده‌اند كه با تعصبي خاص عادات و رسوم و حتي لباس و زبان نياكان خود را از دست نداده بودند. در اين ميان آمدن مبلغان ارتودوكس و كاتوليك و پروتستان سبب شده است كه برخي از ايشان دين پدران خود را ترك كرده و به يكي از اين سه فرقه‌ ولي بيش‌تر به كاتوليك پيوسته‌اند و كساني كه پروتستان شده‌اند بيش‌تر پيروي از مبلغان آمريكايي در اروميه كرده‌اند. در جنگ جهاني اول در نتيجه‌ي آمد و رفت لشكريان روسيه و عثماني در جنوب غربي آذربايجان و كردستان هر دسته از ايشان كه با دسته‌ي مخالف سازگار شده‌اند زيان ديده‌اند و ناچار حوادث شومي بر ايشان گذشته است. در پايان جنگ گروهي از ايشان به عراق و گروهي نيز به كشورهاي متحد آمريكا هجرت كردند و اينك عده‌ي معدودي به نام آسوري يا كلداني در نواحي مختلف ايران بيش‌تر در غرب پراكنده‌اند و هنوز در ميان ايشان نستوري هم هست.

دانشمندان نصاري در ايران ساساني

در زمان خسرو اول نوشين روان (۵۳۱- ۵۷۹) بيش از هر دوره‌ي ديگري علوم بيش‌تر به زبان سرياني و كمتر به زبان يوناني در ايران رواج يافته است. چون اين دانشمندان از آسياي صغير و سوريه بر‌مي‌خاسته‌اند قهراً در ميان ايشان ترسايان هم بوده‌اند كه بسياري از ايشان از شاگردان مدرسه‌ي ادسا بوده‌اند. عده‌ي ديگر از اين دانشمندان از سرزمين الجزيره (بين‌النهرين) و سواحل فرات بوده‌اند كه در آن زمان جزو خاك ايران بود. در اين كتاب سابقاً ذكري از ايشان رفته است. چند تن از ايشان هم پيش از اين دوره زيسته‌اند.

از جمله آفرآت (فرهاد) رئيس دير مارمتاي سابق‌الذكر در موصل بوده است كه در قرن چهارم مي‌زيست و به زبان سرياني كتاب‌هاي بسيار نوشته است. ديگر ماراباي اول كه پيش از اين گذشت، نخست زردشتي بوده و به دين ترسايان گرويده و در ۵۳۶ وي را به سمت جاثليق برگزيده‌اند. ديگر از دانشمندان عيسوي ايراني، بولس معروف به پولس ايراني، رئيس حوزه‌ي ديني نصيبين بوده است كه كتابي شامل بحث درباره‌ي منطق ارسطو به زبان سرياني براي خسرو اول نوشته و درباره‌ي اثبات وجود واجب و توحيد و نظرهاي ديگر فلاسفه به برتري روش حكما بر روش متشرعان، بحث كرده است.

سيمئون بيت‌ارشامي در كتاب تاريخ خود، كساني از اين‌گونه دانشمندان ايراني را نام برده كه بدين‌گونه‌اند: آكاسيوس آرامي، برصئومه، معنه از مردم بيت‌اردشير، يوحنا از مردم بيت‌گرمايي، ميكا، بولس پسر كاكي از مردم كركه، ابراهيم از مردم ماد، نرسي‌مجذوم، ازالياس مطران دير كفرماري. اين گروه از دانشمندان پيروان عقايد هيباي مترجم بوده‌اند و گروه ديگري هم بوده‌اند كه از عقايد وي پيروي نمي‌كرده‌اند و بدين‌گونه‌اند: مربابا از مردم گنديشاپور، مرخناياس از مردم بيت‌گرمايي و برهادبشابا كه از كردان بوده و بنيامين آرامي. سيمئون پس از اين مي‌گويد كه پس از هيبا همه‌ي ايرانيان را در نتيجه‌ي كوشش مار كوروش به فرمان زنون امپراتور از ادسا راندند و مدرسه‌اي كه ايرانيان در آن‌جا داشتند بسته شد.

پس از بسته شدن مدرسه‌ي ايرانيان در ادسا از اواخر قرن پنجم به بعد، چنان كه مسيحازخه گفته است، اعضاي اين مدرسه به ايران بازگشتند و چند مدرسه در ايران برپا كردند. برصئومه مطران نصيبين ايشان را با خوش‌رويي پذيرفت و دانشمند معروف نرسس توانست در آن‌جا مدرسه‌ي بزرگي فراهم كند و بسياري از دانشمندان در آن پرورش يافتند.

چنان كه پيش از اين اشاره رفت يكي از جهات توجه به مدرسه‌ي نصيبين آن بود كه پيروز پادشاه ساساني(۴۷۹- ۴۸۳) از استدلال‌ها و كارهاي برصئومه دريافت كه نستوريان ديگر پيروي از امپراتوران بوزنطيه نمي‌كنند و ديگر خطري از ايشان متوجه‌ي ايران نيست. برصئومه با لشكرياني كه از پيروز گرفته بود همه‌ي ترساياني را كه مخالف وي بودند در شهرهاي ايران كه نصاري در آن‌جا بودند از ميان برد و ۷۷۰۰ تن از ايشان را كشت و آكاس جاثليق سلوكيه و تيسفون را وادار كرد طريقه‌ي نستوري را بپذيرد و بدين‌گونه طريقه‌ي نستوري در ميان اكثريت ترسايان ايران رواج يافت و دامنه‌ي تبليغات ايشان به هرات و مرو و سمرقند هم رسيد.

پيداست كه نستوريان به زبان سرياني بيش از زبان يوناني آشنا بودند و كتاب‌هاي خود را به اين زبان مي‌نوشتند و به همين جهت ادبيات سرياني بيش‌تر مرهون دانشمندان مدرسه‌ي ايرانيان و نستوريان ايران است. اين دانشمندان همان روش كار مدرسه‌ي ايرانيان ادسا را دنبال كردند و چون به آثار ارسطو توجه بسيار داشتند و در اين زمينه كتاب‌هاي فراوان به زبان سرياني نوشتند و حتي برخي از كتاب‌هاي حكمت و منطق را به زبان پهلوي نيز ترجمه كردند.

چند تن از دوستان و همراهان برصئومه، مانند ابراهيم مطران سرزمين ماد و بولس و يوحنا از مردم بيت‌سلوخ و معنه از مردم بيت‌اردشير يا ريواردشير (ري‌شهر امروز) نيز به اداره‌ي كليساها و تعليمات در ديرها و صومعه‌ها پرداخته‌اند. يكي از مراكز مهم، همان مركز بيت‌اردشير بود و معنه معروف به معنه‌ي ايراني كه از دوستان برصئومه بود در آن‌جا تدريس مي‌كرد. وي چند سال پيش از ۴۳۵ كه برصئومه به ايران برگشته و شايد در حدود سال ۴۳۱ كه تئودوز امپراتور روم نخستين بار ايرانيان را از ادسا بيرون كرده به زادگاه خود بازگشته است. معنه چندي با برصئومه همكاري كرده و سپس رياست كليساي بيت‌اردشير را در ناحيه‌ي ارجان كه اهميتي داشت به او دادند. وي در شيزر در سوريه به جهان آمده بود و كتاب‌هايي از سرياني به پهلوي ترجمه كرده و سرودهاي ديني نيز ساخته بود و مؤلفات وي حتي در ميان نستوريان هند رواج داشت. معنه در آغاز هواخواه برصئومه بود، اما در پايان زندگي هواداري از آكاسيوس كرد. اين مرد دانشمند كه به حكمت ارسطو دلبستگي داشت علوم يوناني را در حوزه‌ي ديني بيت‌اردشير منتشر كرد و به همين جهت در اسناد دوره‌ي اسلامي درباره‌ي اهميت حوزه‌ي علمي بيت‌اردشير (ري‌شهر) مطالبي هست و از آن جمله ياقوت در معجم‌البلدان مي‌گويد كه عده‌اي از دانشمندان در آن‌جا گردآمده بودند و با خطي كه به آن «كستج» مي‌گفتند در پزشكي و اخترشناسي و علوم غريبه كتاب مي‌نوشتند.

در شهر سلوكيه رو به روي تيسفون كه نستوريان به آن بيت‌سلوخ مي‌گفتند پس از تأسيس مدرسه‌ي نصيبين مدرسه‌ي ديگري داير شد و مارابا جاثليق دوره‌ي خسرو اول نوشين روان كه از دانشمندان بزرگ مسيحي در مشرق زمين بود حكمت يونان را در آن‌جا درس مي‌داد و در فلسفه و بحث در تثليث مؤلفاتي دارد.

ديگر از مراكز علمي ايران شهر بيت‌لاپات يعني همان گنديشاپور يا جنديساپور بوده است. اين شهر در آبادي و كشتزارها و رودهاي بسيار حتي در دوره‌ي اسلامي معروف بوده است. جنديساپور معرب كلمه‌ي «وه‌اندوشاه‌پور» است كه «به از انطاكيه‌ي شاپور» معني مي‌دهد. اين شهر در مشرق شوش و در جنوب شرقي دزفول (دژپوهل) و در شمال غربي شوشتر امروز بوده است. گفته‌اند كه شاپور اول (۲۴۱- ۲۷۱) پس از گرفتن شهر انطاكيه اسيران رومي را به ساختن اين شهر گماشت و چون آن اسيران از مردم انطاكيه بودند اين شهر را به اين نام خواندند. گنديشاپور كه گويا نخستين ساكنان آن همان اسيران يوناني بوده باشند مركزي براي علوم يونان شد و برخي نوشته‌اند كه شاپور فرمان داد پاره‌اي از كتاب‌هاي يوناني را به زبان پهلوي ترجمه كنند و آن‌ها را در اين شهر گردآوردند. چنان مي‌نمايد كه اين شهر مركز طب يوناني هم بوده است.

در سلطنت شاپور دوم (۳۱۰- ۳۷۹) ثيادورس (تئودوروس Theodoros ) پزشك نصراني براي معالجه‌ي او به دربار ايران آمد و شاپور او را در گند‌يشاپور جا داد. وي در آن شهر معروف شد و روش او در پزشكي رواج يافت و كتابي در اين رشته نوشته است كه سپس به زبان تازي ترجمه كرده و آن ترجمه را «كناش ثيادورس» ناميده‌اند.

پس از انتشار دين نستوري در ايران بيت‌لاپات كه از قديم‌ترين مراكز ترسايان ايران بود مهم‌ترين مركز ايشان در خوزستان شد و مطران بزرگ كليساي آن نفوذ بسيار يافت. دانشمندان نصاري در آن‌جا گرد‌آمدند و طب يوناني را با طب ايراني و طب هندي كه به ايران آمده بود تركيب كردند و اين كار را بيش‌تر در زمان خسرو اول كردند زيرا كه دانشمندان سرياني زبان و هندي و زردشتي در آن‌جا به كار مي‌پرداختند. اين دانشمندان به فلسفه و رياضيات و بيش‌تر از آن به طب توجه داشتند و به همين جهت مدرسه‌ي طب گند‌يشاپور و بيمارستان معروف آن (به نام مارستان) در پايان دوره‌ي ساساني شهرت جهاني پيدا كرده بود و برخي گفته‌اند كه طب ايراني در آن‌جا از طب يوناني هم كامل‌تر شده بود.

در مارستان گند‌يشاپور چند تن پزشك هندي نيز درس طب مي‌دادند و چند كتاب طبي هندي را به پهلوي ترجمه كردند و بعدها آن‌ها را به عربي نقل كرده‌اند. شهرت مارستان و مدرسه‌ي طب گنديشاپور حتي بيگانگان را هم جلب كرد. از آن جمله بوده است حارث ‌بن كلده‌ي ثقفي، پزشك معروف عرب. اين مدرسه و مارستان در دوره‌ي اسلامي نيز تا چندي داير بود و دانشمندان در آن‌جا مي‌زيستند چنان كه ابوجعفر منصور دوانيقي خليفه‌ي دوم عباسي چون در ۱۴۸ هجري گرفتار بيماري معده شد و پزشكان دربارش فرو ماندند جورجس پسر جبرئيل رئيس مارستان گنديشاپور را براي معالجه‌ي او به بغداد خواستند و وي مارستان را به پسرش بختيشوع سپرد و منصور را معالجه كرد و به اصرار وي در بغداد ماند تا آن‌كه به گنديشاپور بازگشت و در سال ۱۶۰ درگذشت. پسر او جبرئيل در گذشته در ۲۱۳ پزشك هارون‌الرشيد و نوه‌اش بختيشوع در گذشته در ۲۵۶ ساكن بغداد كه از تربيت‌شدگان مدرسه‌ي طب گنديشاپور بوده‌اند نيز پزشكان معروف دربار خلفاي عباسي به شمار مي‌رفته‌اند.

جورجس پسر جبرئيل زبان‌هاي يوناني و سرياني و پهلوي و تازي را خوب مي‌دانست و چندين كتاب به زبان عرب ترجمه كرده است.

خسرو اول به حكمت افلاطون و ارسطو دلبستگي داشت و ترجمه‌ي آن‌ها را به زبان پهلوي مي‌خواند. آگاثياس مورخ معروف يوناني نوشته است كه اين پادشاه نزد اورانيوس Uranios پزشك و حكيم از مردم سوريه حكمت را فرا گرفت و خسرو مؤبدان را گردآورد كه درباره‌ي مسائلي چند مانند خلقت عالم و تناهي ابعاد و توحيد گفت‌وگو كنند.

مهم‌ترين واقعه‌ي زمان او پناه آوردن هفت تن از دانشمندان يوناني به ايران است، بدين‌گونه كه ژوستينين امپراتور بوزنطيه در سال ۵۲۹ فرمان داد مدارس فلسفي آتن و اسكندريه و ادسا را ببندند. هفت تن از بزرگان مدرسه‌ي آتن كه ابرقلس تأسيس كرده بود و برخي از ايشان از نصاري و معتقد به روش افلاطونيان جديد بودند از امپراتوري بوزنطيه رانده شدند و به تيسفون آمدند و خسرو با روي خوش ايشان را پذيرفت. اين هفت تن دانشمند عبارت بودند از دمسقيوس از مردم سوريه، سنبليقيوس از مردم كيليكيه، يولاميوس Eulamios از مردم فريجيه، پريسكيانوس Priskianos از مردم ليديه، هرمياس از مردم فنيقيه، ديوجانوس Diogene از مردم فنيقيه، ايسيدوروس Isidorus از مردم غزه كه چندي در ايران ماندند و در عهدنامه‌اي كه خسرو با ژوستينين بست در يك ماده‌ي آن به ايشان آزادي دادند كه به شهر خود برگردند. خسرو خود با برخي از ايشان مخصوصاً پريسكيانوس گفت‌وگو كرده و از او مطالبي پرسيده و وي در كتابي به آن‌ها پاسخ داده كه ترجمه‌ي آن به زبان لاتين در دست است و شامل جواب‌هاي مختصر در مسائل روان‌شناسي و وظايف‌الاعضاء و حكمت طبيعي و اخترشناسي و تاريخ‌ طبيعي است و از دمسقيوس نيز رساله‌اي در اين زمينه مانده است.

چنان كه سابقاً گفتم مسيحيت در اقصاي مشرق شاهنشاهي ساساني نيز راه يافته بود و در چند شهر مانند مرو و بلخ و سغد مراكزي داير كرده بودند و تا اواخر دوره‌ي ساساني و اوايل دوره‌ي اسلامي كليساهاي ايشان باقي بوده و دانشمنداني در آن‌جا مخصوصاً به رياضيات و اخترشناسي مشغول بوده‌اند. از دانشمندان معروف شهر مرو در آغاز دوره‌ي عباسيان ماشاء‌الله پسر اثري بوده كه در زمان ابوجعفر منصور مي‌زيسته و از اخترشناسان بزرگ بوده است. ديگر ربن‌طبري از مردم طبرستان كه در مرو مي‌زيسته و كتاب‌هاي رياضي را ترجمه مي‌كرده است. هنگامي كه خلفاي عباسي در بغداد به ترجمه‌ي كتاب‌هاي علمي به زبان تازي همت گماشتند چند تن از مترجمان كه از يوناني و سرياني ترجمه كرده‌اند از نصاراي ايران بوده‌اند. در كتاب‌هايي هم كه ايرانيان خود در رياضيات و اخترشناسي و پزشكي و حكمت تأليف كرده‌اند آثار تعليمات نصاري ايران ديده مي‌شود. گذشته از كتاب‌هاي يوناني كه به زبان پهلوي ترجمه كرده‌ بودند و ايرانيان آن‌ها را به زبان تازي نقل كرده‌اند مانند قاطيغورياس Categoriaes و پاري‌ارمينياس Perihermeneias و انالوطيقا Analytica تأليف ارسطو و ايساغوجي Isagoge تأليف فرفوريوس Perphyrios كه ترجمه‌ي آن‌ها را به دانشمند بزرگ ايراني ابن‌المقفع يا پسر او محمد نسبت داده‌اند.

چليپاي مسيح در ايران

چليپاي مسيح را سرداران ايراني از اورشليم به ايران آورده‌اند و چند سالي در ايران مانده است. در سال ۶۲۶ امپراتوري بوزنطيه دچار سخت‌ترين بحران‌هاي تاريخ خود شده بود. لشكريان ساسانيان پس از آن‌كه در سراسر آسياي صغير تاخت و تاز كردند شهر كلخدونيا در كنار درياي مرمره و روبه‌روي قسطنطنيه در پنج كيلومتري جنوب شرقي اسكوتاري (اسكدار) را محاصره كردند. تنها تنگه‌ي بوسفور در ميان لشكريان ايران و شهر قسطنطنيه حايل بود. اين شهر باشكوه و معروف كه جايگاه تمدن بوزنطيه بود نيز مي‌بايست از پا درآيد. فرمانده لشكر ايران شهربراز بود كه در زبان فارسي بيش‌تر به نام خانوادگي فرخان معروف است و تاريخ‌نويسان بوزنطيه نامش را «سربار» نوشته‌اند.

هراكليوس امپراتور بوزنطيه با لشكريان معدودي كه از پا در آمده و كوفته شده بودند همچنان در اطراف طرابوزان در كنار درياي سياه مي‌جنگيدند، به اميد اين كه ايرانيان را نگذارند به متصرفات وي در ارمنستان و قفقاز دست بيابند. خسرو دوم كه لقب او به زبان پهلوي «اپرويز» بود و اين كلمه در فارسي پرويز شده است در ۵۹۰ پس از مرگ پدرش هرمزد چهارم (هرمز يا هرموز) كه مورخان بوزنطي نام او را هرميزداس نوشته‌اند به تخت ساسانيان نشست. با موريس امپراتور بوزنطيه كه در ۵۸۲ به پادشاهي رسيده بود دوستي به هم زده بود. چند زن داشت و در اسناد ايراني سه زن براي او ياد كرده‌اند:

۱. شيرين كه بيش‌تر وي را ارمني دانسته‌اند و از همين آراميان مسيحي ايران بوده است كه بعدها در زبان فارسي كلمه‌ي آرامي را به ارمني تحريف كرده‌اند. زيبايي وي در ادبيات ايران جلوه‌ي خاصي پيدا كرده و يك سلسله منظومه‌هاي عاشقانه در ادوار مختلف در ايران و هندوستان فراهم كرده و چون وي را در اين داستان‌ها معشوقه‌ي فرهاد كوه‌كن مي‌دانند كه سنگ‌تراشي‌هاي كوه بيستون را از او دانسته‌اند و در عشق رقيب خسرو و دلداده‌ي شيرين شمرده‌اند اين منظوم‌ها به عنوان خسرو و شيرين و شيرين و فرهاد فراهم شده است.

۲. گرديه خواهر بهرام چوبين يا چوبينه كه دعوي سلطنت داشت و در داستان‌هاي ايراني گفته‌اند كه پيش از طغيان برادرش زن خسرو شده است. سركشي بهرام سرانجام وي را به كشتن داد و گرديه در اين ماجرا هميشه كوشيده است برادر را از اين كار باز دارد اما هرگز از عهد‌ي اين كار برنيامده است.

۳. دختر امپراتور موريس كه براي اتحاد با خسرو به همسري او در آمد و مريم نام داشته است.

در سال ۶۰۲ موريس را درباريانش كشتند و فوكاس را كه محرك اين كار بود به پادشاهي نشاندند. خسرو براي خون‌خواهي موريس به امپراتوري بوزنطيه حمله برد و در انديشه‌ي آن بود كه تئودوز پسر جوان موريس و برادر زن خود را به تخت بنشاند و ياري را كه موريس هنگام سركشي بهرام چوبين به او كرده بود به اين وسيله جبران كند. نخست جاثليق ترسايان ايران را وادار كرد كه به آيين كليساي بوزنطيه سلطنت تئودوز را اعلام كند و لشكرياني براي پيشرفت اين مقصود فرستاد.

پس از چند جنگ سپاهيان ايران شهر دارا را گرفتند و به اين وسيله بر همه‌ي ايالات امپراتوري بوزنطيه در بين‌النهرين و سوريه و فلسطين كه تا آن زمان به دست ايرانيان نيفتاده بود مسلط شدند. در ۶۰۹ لشكريان ايران شهر ادسا را كه تا آن زمان بر آن دست نينداخته بودند گرفتند. در ۶۱۰ فوكاس مرد و هراكليوس جانشين او شد و در ۶۱۱ ايرانيان شهر سزاره و كاپادوكيه را نيز گشودند. در ۶۱۳ وارد شهر دمشق شدند و در ماه ژون ۶۱۴ لشكريان شهربراز به شهر اورشليم رسيدند. زكريا بطريق اورشليم را دستگير كردند و عده‌ي بسيار از سران شهر نيز گرفتار شدند. كليساي جامع آناستازي Anastasie را كه معروف‌ترين كليساي شهر بود سوختند و چليپاي مسيح را كه در آنجا بود به عنوان غنيمت جنگي بيرون آوردند.

در يكي از اسناد عيسوي آمده است كه اين چليپا را يزدين كه سركرده‌ي زرگران دربار بود از نابود شدن نجات داده است. اما به زودي او را پيدا كردند و در ميان اموال سرشاري كه از تاراج به دست آمده بود به ايران آوردند و خسرو آن را در خرانه‌اي كه مخصوص همين اموال فراهم كرده بود، جا داد.

در روايت ديگر آورده‌اند كه شهر اورشليم را در ۶۱۵ گرفته‌اند و اين چليپا را با اشياء گران‌بهاي كليساها به تيسفون برده‌اند. در هر حال چليپاي مسيح از ۶۱۴ يا ۶۱۵ تا ۶۲۹ در ايران مانده است، يعني در حدود ۱۵ سال.

خسرو در ۶۲۸ درگذشت و پسرش كواد دوم (قباد) كه در اسناد ايراني به لقب شيروي يا شيرويه معروف است و اين كلمه را مورخان بوزنطي سيروئس Siroes نوشته‌اند جانشين او شد و تنها هفت ماه پادشاهي كرد. اندكي پس از جلوس، هنگامي كه به رسم معهود از تيسفون به مركز ايران براي گذراندن تابستان مي‌آمد در راه در ماه سپتامبر ۶۲۸ مرد و پسرش اردشير به نام اردشير سوم به جاي او نشست.

در اين هنگام شهربراز كه با هراكليوس همدست شده بود با لشكري كه عبارت از سپاهيان ايراني و بوزنطي بود شهر سلوكيه را گرفت و اردشير جوان را كشت و در ۲۷ آوريل ۶۳۰ به تخت سلطنت نشست. پيش از آن چليپاي مسيح را كه در ايران مانده بود به بوزنطيه فرستاد.

سبئوس Sebeos اسقف ارمنستان در كتاب تاريخ سلطنت هراكليوس معلوم نيست به چه سبب نام شهربراز «كسرئام» Xeream نوشته و شايد اين كلمه تحريفي از لفظ خسرو بوده باشد چنان كه در زبان تازي هم به كسري تحريف كرده‌اند. وي در اين زمينه نوشته است:

«پادشاه كوات در فكر آسايش كشور خود بود و مي‌خواست از هر سو صلح را برقرار كند، اما پس از شش ماه درگذشت. پسرش اردشير را كه هنوز كودك بود به پادشاهي نشاندند. آن‌گاه هراكليوس به كسرئام نوشت بدين‌گونه: "كوات شاه شما مرد، تخت شاهي به تو تعلق مي‌گيرد، من هم آن را به تو و پس از تو به پسرت مي‌دهم. اگر براي تو لشكري لازم باشد هر اندازه كه ضرورت باشد براي تو مي‌فرستم. پيماني در ميان من و تو بسته خواهد شد، با سوگند و قراری كه بنويسيم و يا مهر كنيم." كسرئام به آساني پذيرفت، از اسكندريه بيرون رفت، همه‌ي لشكريان خود را در يك‌جا گردآورد و سپس از ايشان جدا شد و با عده‌ي كمي به ميعادي كه هراكليوس معين كرده بود رفت. چون يكديگر را ديدند شاد شدند. هراكليوس سوگند خورد كه اين تخت و تاج را به او و پس از او به پسرش بدهد؛ نيز به هر اندازه لشكرياني كه براي او لازم باشد وعده داد. نخست چليپاي جان‌بخش را كه از اورشليم برداشته بود از او خواست. آن‌گاه كسرئام براي او سوگند خورد و گفت: «چون به دربار شاهي برسم وادار مي‌كنم همان دم چليپا را بيابند و آن را خواهم فرستاد. اما قرارداد درباره‌ي مرزها حد آن‌ها همان خواهد بود كه تو بخواهي. با نوشته‌اي كه مهر بكني و نمك‌خوارگي آن را تأييد كني.» باز چند روزي از او مهلت خواست و سپس از يك‌ديگر جدا شدند و رفتند. كسرئام با لشكريان خود به «تيسبن» (تيسفون) رفت و كسرئام به تخت شاهي نشست. اما سران عمده‌ي دربار و سپاه را كه نمي‌توانست به ايشان اعتماد كند دستور داد با شمشير از ميان ببرند و ديگران را زنجير كرده به پايتخت هراكليوس فرستاد.

آن‌گاه هراكليوس مردان اميني را براي چليپاي خداوندگار نزدكسرئام فرستاد. وي با شتاب بسيار وادار كرد آن را جستجو كنند و شتاب كرد آن را به مرداني كه آمده بودند بسپارند. ايشان چون آن را گرفتند در دم رهسپار شدند، پس از آن كه ارمغان‌هاي فراوان يافتند با شادي بسيار رفتند.»

چنان مي‌نمايد كه هراكليوس شهربراز را به اين شرط به پادشاهي شناخته بود كه صليب را با نواحي كه پيش از او در مصر و مشرق تصرف كرده بودند پس بدهد.

ديگر از تاريخ‌نويسان ارمني ژان ماميگونيان Jean Mamigonian در متمم تاريخ دارون Daron در اين زمينه چنين نوشته است:

«در پادشاهي هراكليوس شاه ايرانيان خسرو، نيرو يافت و اورشليم را گرفت. شهر را ويران كرد، كتاب‌هاي مقدس را سوخت، صليب مقدس را برداشت، آن را به ايران برد و تا سال هفدهم پادشاهي خود آن را با زيورهايي كه داشت نگاه داشت. هراكليوس در كشور خود نيز نيرو گرفت، به ايران تاخت و خسرو را كشت و چليپاي مقدس را با اسيران برگرداند. بي‌درنگ از چند كشور گذشت، بسياري از قطعات صليب را در كشور ارمنستان در ميان بزرگان تقسيم كرد. چون به ارزنوان Ereznavan رسيد، خدمت‌گزاري قطعه‌ي بزرگي از آن را بريد و خواست بگريزد، اما كسي كه از آن آگاه شد، شاه را خبر كرد و وي آن قطعه را گرفت و سرش را بريد. چون پس از آن هراكليوس با لشكريان خود به سزاره رفت اين قطعه را به بطريق آن‌جا كه ژان نام داشت سپرد و خود به قسطنطنيه پايتخت خويش رفت. در همان سال واهان Vahan از مردم گامسارگان Gamsaragan به سزاره رفت. وي سي‌هزار تهگان tehegan (واحد پول ارمنستان) به ژان بطريق داد و چون آن قطعه‌ي چليپا را گرفت آن را به صومعه‌ي گلاگ Glag به كليساي پيشرو مقدس Saint-Precurseur آورد. آن را در گنجه‌اي كه در قربانگاه مقدس بود گذاشت و شش سال در آن‌جا ماند.‌

كرك Kerk پرگو پادشاه ارچك‌ها Artchk كه ناحيه‌ي كاداخ Cadakh به نام او است در دشت دارون به سراغ مردي آمد كه دزيد زارنيگ Dzidzarnig نام داشت و دهي را كه دزيد زارن Dzidzarn نام دارد او ساخته است. اين پادشاه به دزيد زارنيگ گفت: «بكوشيد صليب را برباييد، انبار‌دار خويشاوند شما است. اين قطعه را برايم بياوريد، شش هزار تهگان به شما مي‌دهم.» وي گفت: «پولتان را براي خودتان نگاه بداريد، چليپا را برمي‌دارم، به سرزمين شما مي‌روم، در آن‌جا جايگاه حصارداري را انتخاب مي‌كنم، آن‌جا دهي آباد مي‌كنم و نام خود را به آن ده مي‌دهم.» چون شاه اين را پسنديد به جاي خود بازگشت.

دزيد زارنيگ زن و فرزندان و خانواده‌اش را نزد ارچك‌ها فرستاد و آمد اين پيشنهاد را به انباردار كرد. چون وي آن را پذيرفت او هم صليب را از انبار كليسا دزديد و به كشور آن شاه رفت، در آن‌جا جايي را براي ساختمان كليسايي برگزيد. چليپاي مقدس خداوندگار را در آن‌جا گذاشتند و ده را دزيد زارن نام گذاشتند. در اين زمان نرسس سوم بطريق ارمنستان كه در دائيك Daik به جهان آمده بود و كليساي وغرشاگرد Vagharshaguerd را ساخت آمد صليب مقدس را زيارت كند. واهان كه بطريق را همراه آورده بود به صومعه‌ي گلاگ آمد و چليپاي مقدس را خواست. خدمت‌گزاران در جستجو برآمدند و آن را نيافتند. شاهزادگان، بطريق و اسقفان سوگوار شدند و واهان تا هفت روز نه خورد و نه آشاميد. در ضمن آن‌كه شاهزاده واهان بر در كليسا خفته بود، يك روز آدينه، رويايي براي او دست داد و در آن مردي را كه سراپا نوراني بود در آستانه‌ي كليسا ديد كه به سوي او متوجه شد و به او گفت: «مرا از آن بي‌بهره كرده‌اند تا ارچك را زيور ببخشند، پس آسوده باشيد زيرا كه اين سرزمين حصار دارد و نمي‌توانند آن را از اين‌جا بربايند.» وي با شادماني بسيار بيدار شد و دويد بطريق را آگاه كند و به او بگويد كه صليب در ارچك هست. همه از آن شاد شدند و فرداي آن روز جشن بزرگي گرفتند و آماده شدند به جايي كه معين شده بود بروند. واهان آن كشيش را كه صليب را دزديده بود گرفتار كرد و او را تسليم بطريق كرد و او هم براي آن‌كه چليپا را از كليساي پيشرو مقدس دزديده بود كور كرد. واهان، دزيد زارنيگ را گرفت و سرش را بريد. شاهزاده‌ي ارچك‌ها را به اوهغان Ohghan تبعيد كرد تا وقتي كه صدهزار تهگان از او گرفت. سپس فرمان داد كليسايي را كه در روي تپه‌ي موش هست به ياد نواده‌اش اتين Etienne كه او را بر در اين كليسا به خاك سپرده‌اند، بسازند. اما چليپا را واهان به اسقف ارچك بخشيد و وي هفت كشيش در كليسا گماشت كه هر يك از ايشان يك سال در آن‌جا بماند. سپس قرار گذاشتند كه ارمنيان دارون، شش هزار تهگان مستمري معين كنند.

اين تاريخ در كليساي دزيد زارن در سال ۱۳۰ از تاريخ ارمنيان و سال ۴۲۷ يونانيان نوشته شده است. تاريخ اين پيشامد را با امانت نوشتند و به دستور نرسس بيست‌ و نهمين بطريق ارمنستان از گرگوار Gregoire به بعد در زمان فرمانروايي واهان ماميگونيان آن را در صومعه‌ي گلاگ در كليساي پيشرو مقدس گذاشتند.»

از اين داستان كه جنبه‌ي افسانه‌آميز آن بيش‌تر است و آغاز آن با تاريخ تطبيق نمي‌كند اين نكته تأييد مي‌شود كه قطعه‌اي از چليپاي مسيح را پس از بردن از ايران به ارمنستان برده‌اند و در آن‌جا در صومعه‌ي هچونتاش دهد Hachountash Dehed نزديك نخجوان نگاه داشته‌اند. اين قطعه را يكي از دختران خانواده‌ي سلطنتي سيوني Siounie پس از آن‌كه هراكليوس صليب را از ايران برده بود در آن‌جا گذاشته است.

در همان سرزمين سيوني در اسقف‌نشين تاثن Tathen در ناحيه‌ي ايروان قطعه‌ي ديگري از اين چليپا بوده است و استفانوس اوربليان Stephannos Orbelian در كتاب‌ تاريخ سيوني خود درباره‌ي آن چنين مي‌گويد:

«اين دره پر از موزارها و باغ‌هاي عطرآگين است كه از آن بهشتي ساخته‌اند. در آن‌جا بر روي تخت سنگ بلندي كليساي تيره‌رنگ از سنگ‌تراش و بندكشي با گچ بود كه بسيار كهنه بود و به زمان نرسس مقدس و ساهاك Sahak مي‌رسيد و عزلتگاه عده‌ي كمي از كشيشان بود كه پيوسته رياضت مي‌كشيدند. چون اين جايگاه اين وضع را در ميان ناحيه‌ي آرام و كم‌آمد و رفتي داشت و دو اقامتگاه برج و بارو دار پادشاهان سيوني و بغك Baghk مدافع آن بودند استيلاجويان دشمن را جلب نمي‌كرد. اين جايگاه چنين بود و اسقفان سيوني آن را از پادشاهان خواستند و آمدند و در آن‌جا جايگزين شدند و صليبي را كه از چوب جان‌بخشي كه خدايي با آن تماس پيدا كرده بود ساخته بودند با خود آوردند. آن را از يونان آورده بودند و شاهان پيشين كه آن را ارث برده بودند به اسقفان سيوني سپرده بودند و ايشان در كليسا جا داده بودند. چليپايي را كه خدا را بر آن كشيده بودند و بابگن Babgen پسر واساك Vasac پسر بابيك Babic پسر آندوك Andoc داده بود و از نقره پوشانده بودند و به قد انسان بود بر آن افزودند. يك قطعه از چوب جان‌بخش نيز در آن‌جا بود.»

در برابر اشياء متبرك ديگري كه پس از آن در اين كتاب ذكر از آن‌ها رفته ذكري از موهاي «مادر مقدس خدا كه در بالاي سر مردم چنين پايه‌ي بلندي دارد» نيز رفته است.

مورخ بزرگ ايراني؛ طبري مي‌گويد: «خسرو يكي از دستياران خود را كه به او «رميوزان» مي‌گفتند به شام فرستاد و او به آن‌جا تاخت تا به سرزمين فلسطين رسيد و وارد شهر بيت‌المقدس شد و اسقف آن‌جا را گرفت و در آن‌جا كشيشان و ترسايان ديگر بودند. چوب صليب را برداشتند و آن را در تابوتي گذاشتند و در باغي به زير خاك كردند و درخت‌هايي بر آن خاك نشاندند. ايرانيان آن را جستند و فرمانده لشكريان ايران آن را به دست خود بيرون آورد و آن را در سال بيست و چهارم سلطنت خسرو براي او فرستاد.»

ابوعلي بلعمي در ترجمه‌ي خود اين واقعه را چنين نوشته است: «پرويز دوازده هزار مرد بيرون كرد با سرهنگي نام وي فرخان، با نياطوس بشد و آن ترسايان كه چليپا بر وي پنهان كرده بودند زير زمين، نياطوس گفت آن به جاي بازآريد و سه هزار ترسا از آن علما بكشت تا بيامدند و آن چليپا باز آوردند و آن را پيش پرويز فرستاد. ملك عجم آن را بسوخت.»

چون خسرو دوم در سال ۵۹۰ به تخت نشسته است سال بيست و چهارم پادشاهي او كه طبري بدان تصريح كرده است سال ۶۱۴ ميلادي مي‌شود.

پس از آن طبري در شرح پادشاهي بوران‌دخت كه در ۶۲۸ و ۶۲۹ تقريباً يك سال و نيم پادشاهي كرده چنين آورده است: «وي چوب صليب را نزد پادشاه روم به دست جاثليقي كه به او ايشوعهب مي‌گفتند پس فرستاد.»

بلعمي در ترجمه‌ي خود چنين مي‌گويد: «آن چوب چليپا كه از روم آورده بودند و پرويز آن را به روميان و ترسايان باز نداده بود تا بوران آن را به ملك روم باز داد، تا او را به بوران‌دخت ميل افتاد.»

در شاهنامه‌ي فردوسي نيز برخي آگاهي‌ها درباره‌ي چليپاي مسيح در ايران هست. فردوسي درباره‌ي آوردن آن به ايران چيزي نگفته است. تنها پس از داستان فرار خسرو در قيام بهرام چوبين و درنگ وي در روم (بوزنطيه) و بازگشت او به ايران كه امپراتور ارمغان‌هاي جالب براي وي فرستاده است مي‌گويد:

صلیبی فرستاد گوهر نگار یکی تخت پر گوهر شاه وار

سپس درباره‌ي نامه‌اي كه قيصر به خسرو نوشته از زبان قيصر چنين مي‌گويد:

یکی آرزو خواهم از شهریار که آن آرزو نزد او هست خوار که: دار مسیحا به گنج شماست چو ببینید دانید گفتار راست برآمد بر آن سالیان دراز سزد گر فرستاد بما شاه باز بدین آرزو شهریار جهان ببخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی برو برکنند آفرین که بی او مبادا زمان و زمین بدان من ز خسرو پذیرم سپاس نیایش کنم روز و هر شب سه پاس همان هدیه و باژ و ساوی، که من فرستم به نزدیک آن انجمن پذیرد، پذیرم سپاسی بدان مبیناد چشم تو روی بدان شود فرخ این جشن و آیین ما درخشان شود در جهان دین ما همان روزه ی پاک یک شنبدی ز هر در پرستیدن ایزدی بر آن سوگواران بمالند روی برو بر فراوان بسوزند موی شود آن زمان بر دل ما درست که: از کینه دل ها بخواهید شست

پس از آن فردوسي مي‌گويد در نامه‌اي كه خسرو در پاسخ نامه‌ي قيصر نوشت چنين گفت:

هـمـان دار عـيسـی نـيـرزد به رنج از ايـران چو چوبی فرستم به روم دگر: کت ز دار مسیحا سخن بیاد آمد از روزگار کهن هر آن دین که باشد به خوبی به پای بر آن دین نباشد خرد رهنمای کسی را که خوانی همی سوگوار که کردند پیغمبرش را بدار که گوید که: فرزند یزدان بداوی بر آن دار بر کشته خندان شد اوی چو فرزند بد رفت سوی پدر تو اندوه این چوب پوده مخور ز قصید چو بیهوده آمد سخن بخنند بر آن کار مرد کهن به موبد نباید که ترسا شدم گر از بهر مریم سکوبا شدم دگر آرزو، هر چه آید، بخواه شما را سوی ما گشاده ست راه

پس مي‌گويد چون خسرو را خلع كردند و به زندان بردند شيرويه پسرش دو تن را به زندان نزد او فرستاد و از كارهاي بدي كه كرده بود سرزنش كرد و پيغام‌ها داد و از آن جمله گفت:

دگر آن که: قیصر به جای تو کرد زهر گونه از تو چه تیمار خورد سپه داد و دختر ترا داد نیز همان گنج و با گنج بسیار چیز همی خواست دار مسیحا به روم بدان تا شود تازه آن مرز و بوم به گنج تو این دار عیسی چه سود؟ که قصیر به خوبی ز تو شاد بود ندادی و این مایه رایت نبود سوی مردمی رهنمایت نبود

در برار این پیغام خسرو چنین پاسخ داده است:

ز دار مسیحا، که گفتی سخن به گنج اندر افگنده چوبی کهن نبد زان مرا هیچ سود و زیان ز ترسا شنیدی تو آواز آن شگفت آمدم زآنکه چون قیصدی سرافراز مردی و نام آوری همان گرد بر گرد او بخردان همه فیلسوفان و هم موبدان که: یزدان چرا خواند آن کشته را؟ گر این خشک چوب تبه گشته را گردان دار بی کار یزدان بدی سرمایهی اورمزد آن بدی برفتی خود از گنج ما ناگهان مسیحا شد، او نیستی در جهان

در اسناد ايراني نام پسر موريس و برادر مريم كه پدر وي را به ياري خسرو فرستاده است در شاهنامه «نياطوس» و در جاهاي ديگر با اشكال مختلف مانند «نباطوس» و «نباطوش» و غيره نوشته شده است. طبري اين كلمه را «ثياذوس» ضبط كرده است و پيداست كه در اصل چنين بوده و معرب ضبط يوناني «ثئوذوس» است كه مراد همان تئودوز باشد.

ديرهاي ترسايان در قلمرو ساسانيان

در دوره‌ي ساسانيان سراسر بين‌النهرين و قسمت عمده‌ از آسياي صغير تا آن سوي رود فرات و شمال شرقي عربستان جزو خاك ايران و آن ناحيه بوده است كه به آن «انيران» يعني بيرون از ايران مي‌گفته‌اند و گاهي تا مركز سوريه‌ي امروز مي‌رسيده است. نصاراي ايران بيش‌تر در اين ناحيه مي‌زيسته‌اند و پس از آن در خوزستان و جزاير خليج فارس و قسمتي از فارس جا‌يگزين شده بودند. در اين نواحي كليساها و ديرها و صومعه‌هاي بسيار داشته‌اند كه تازيان به آن‌ها دير مي‌گفتند و «ديارات» جمع مي‌بستند. در كتاب‌هاي جغرافياي آغاز دوره‌ي اسلامي كه به زبان تازي نوشته‌اند ذكر برخي از آن‌ها هست و ياقوت در معجم البلدان در كلمه‌ي دير بيش‌تر آن‌ها را نام برده است. آن‌چه اكنون از كليساهاي نستوري در ايران باقي است ساختمان بسيار جالبي در جزيره‌ي خارك در كنار قبرستان نسبتاً بزرگي است و مي‌رساند كه اين جزيره از مراكز مهم نستوريان ايران در دوره‌ي ساسانيان بوده است و چنان مي‌نمايد كه سپس پايگاهي شده است براي نستورياني كه از ايران به هندوستان و به سواحل مالابار هجرت كرده‌اند و در كليساها و ديرهاي ايشان هنوز كتيبه به خط و زبان پهلوي هست. بدين‌گونه نستوريان مالابار از جزيره‌ي خارك از راه خليج فارس و اقيانوس هند به هندوستان رفته‌اند.

آن‌چه ياقوت در معجم‌البلدان از اين ديرهايي كه در قلمرو ساسانيان و امپراتوري ايران آن روز بوده‌اند نام مي‌برد بدين گونه است و پيداست كه برخي از نام‌هاي آن‌ها را به زبان تازي ترجمه كرده‌اند:

دير الابلق، در اهواز و ديگري در كوار در ناحيه‌ي اردشير خره .

دير ابون يا ابيون در ميان جزيره‌ي ابن‌عمر و قريه‌ي ثمانين در اسورين كه دير بزرگي بوده و راهبان بسيار در آن مي‌زيسته‌اند و مي‌پنداشتند كه قبر نوح در زير ساختمان دراز چسبيده به زمين است و در درون آن قبر بزرگي است بر تخته سنگي كه آن را از آن نوح مي‌دانند و مي‌گويند در آن‌جا زني كُرد محبوبه‌ي او بود كه به او عشق مي‌ورزيد.

دير ابن‌عامر در حدود عربستان.

دير ابن‌وضاح در نواحي حيره.

دير ابو‌يوسف در بالاي موصل و در يك فرسنگي آن، دير بزرگي بوده كه راهبان بسيار در آن بوده‌اند و در كنار دجله بر سر راه قافله بوده است.

ديرالابيض بر سر كوهي در كنار شهر رها كه چون ناقوس آن را مي‌زدند در آن شهر شنيده مي‌شد.

دير احويشا، احويشا به زبان سرياني به معني اسبي است كه در راه خدا نذر كنند و آن در اسعرت در ناحيه‌ي شهر دياربكر نزديك ارزن‌الروم يا ارزروم و حيزان بوده و بسيار بزرگ بوده و چهارصد راهب داشته و گرداگرد آن بستان و موزار بوده و ساختمان جالبي داشته و از آن‌جا شراب به شهرهاي همسايه مي‌برده‌اند و در كنار آن نهري بوده است معروف به نهر روم.

دير اروي در حدود عربستان.

دير الاساقف، دير اسقفان در نجف و نزديك كوفه كه اول خاك حيره بوده است و گنبد و كاخ‌ها داشته و در كنار آن نهري بوده است به نام غدير.

دير اسحاق در ميان حمص و سلميه در جاي بسيار با صفا و در كنار آن كشت‌زار بزرگي بوده كه به آن جدر مي‌گفتند.

دير اسكون، در حيره بر سر راه نجف و ساختمان‌هاي بلند داشته و در آن راهباني بوده‌اند كه هر كس نزدشان مي‌رفت او را مهمان مي‌كردند و برج و باروي بلند استوار داشته و دري از آهن و در آن‌جا جوي آبي بوده كه آب خوراكي حيره را از آن‌جا مي‌برده‌اند.

دير اشموني، اشموني نام زني بوده كه آن را ساخته و در آن‌جا وي را به خاك سپرده‌اند و در قطربل از جاهاي با صفاي اطراف بغداد بوده است. مردم بغداد در روز سوم از ماه تشرين اول تقويم سرياني (ماه اكتبر) جشني مي‌گرفته‌اند به نام جشن اشموني.

دير الاعلي در موصل بر سر كوهي در كنار دجله كه به خوبي آب و هوا معروف بوده است و گفته‌اند كه نصاري مانند آن دير ديگري نداشته‌اند و نسخه‌هاي انجيل و چيزها‌ي متبرك خود را در آن‌جا گذاشته‌ بودند.

دير الاعور در ظاهر كوفه مردي از اياد كه اعور نام داشته و از بني‌حذافه‌ بن زهر بن اياد بوده آن را ساخته است.

دير اكمن يا دير المن در بالاي كوهي نزديك جودي (آرارات) و شراب آن‌جا معروف بوده و مي‌گفتند كه خماري نمي‌آورده است و گرداگرد آن آب و درخت و بستان بسيار بوده است.

دير باثاوي در سه فرسنگي جزيره‌ي ابن‌عمر.

دير باشهرا در كنار دجله در ميان سامرا و بغداد.

دير باعربا در ميان موصل و حديثه در كنار دجله و حديثه در ميان تكريت و موصل است و نصاري اين دير را بسيار مهم مي‌دانستند و حياط وسيعي نزديك صد ذراع داشت و راهبان و كشاورزان در آن بسيار بودند و كشت‌زارها و مهمان‌سرايي داشت كه در آن‌جا پذيرايي مي‌كردند.

دير باعنتل، از جوسيه از توابع حمص كه تا دمشق يك منزل راه بوده، كمتر از يك ميل مسافت داشته و در طرف چپ راه دمشق بوده و در آن چيزهاي شگفت‌ بوده از آن جمله ساختمان درازي كه درهايي داشته و در آن‌ها تصاوير پيغمبران را كنده يا نقش كرده بودند و ساختمان بلندي كه فرش آن مرمر بود و قدم بر آن نمي‌گذاشتند و صورت مريم در آن محوطه‌اي بود.

دير باغوث، در كنار دجله در ميان موصل و جزيره‌ي ابن‌عمر، دير بزرگي بود و راهبان بسيار داشت.

دير باطا درسن در ميان موصل و تكريت در بهار جاي با صفايي بود و به آن دير حمار هم مي‌گفتند و از دجله دور بود. دري از سنگ داشت و نصاري مي‌گفتند يك يا دو تن مي‌توانند آن را باز كنند و اگر از هفت تن بگذرد نمي‌توانند و در آن چاهي بود كه پيسي را درمان مي‌كرد و كرسي اسقف در آن‌جا بود.

دير بانخايال در بالاي موصل و به آن دير مارتخايل و دير ميخائيل هم مي‌گفتند.

دير برصوما نزديك ملطيه بر بالاي كوهي و مانند قلعه‌اي و در كنار آن جاي با صفايي بود و راهبان بسيار داشت و از نواحي شام و جزيره‌ و دياربكر و بلاد روم نذرهايي به آن‌جا مي‌بردند.

دير بلاحن در اعمال حلب در كنار خرمابني و در آن‌جا راهباني بودند كه كشت‌زارهايي داشتند و از ديرهاي كهن و مشهور بود.

دير بني‌مرينا در ظاهر شهر حيره.

دير الثعالب، دير معروفي در دو ميلي بغداد يا كمتر از آن در كوره‌ي نهر عيسي بر سر راه صرصر نزديك روستاي حارثيه. قبر معروف كرخي تا آن‌جا بيش از يك ميل مسافت داشته است و در كنار اين قبر دير ديگري هم بوده است.

دير جابيل در بصره در كنار نهري كه به خليج مي‌ريخته است.

دير جاثليق دير كهنه‌اي بوده است در طسوج مسكن نزديك بغداد در مغرب دجله در عرض حربي كه سرحد در ميان سواد و سرزمين تكريت بوده است.

دير الجب، در مشرق موصل در ميان آن شهر و اربل و مردم براي درمان بيماري صرع به آن‌جا مي‌رفتند و معروف بود.

دير جرعه، در حيره كه به دير عبدالمسيح نيز معروف بوده است.

دير‌الجماجم، در ظاهر كوفه و در هفت فرسنگي آن بر سر راه بصره و جماجم جمع جمجمه به معني كاسه‌ي چوبي است و اين دير را بدان جهت بدين نام مي‌خواندند كه در آن‌جا كاسه‌ي چوبي مي‌تراشيدند و ججمه نيز به معني چاهي است كه در شوره‌زار بكنند و شايد به همين جهت بدين نام خوانده باشند. نيز گفته‌اند كه كسري با طوايف اياد جنگ كرد و ايشان را به نام راند و هزار سوار از ايشان آمدند تا به سواد رسيدند و مردي از ايشان آمد و به كسري خبر داد و وي هزار و چهار صد سوار به جنگ ايشان فرستاد. آن مرد به ايشان گفت در اين نزديكي فرود آييد تا جاي ايشان را به شما نشان بدهم و نزد قوم خود بازگشت و خبر داد و ايشان آمدند با سواران روبه‌رو شدند و همه‌ي ايشان را كشتند و از جمجمه‌هايشان گنبدي ساختند و چون خبرشان به كسري رسيد با همراهان خود بيرون آمد و چون به آن‌جا رسيد اندوهگين شد و فرمان داد ديري براي ‌ايشان بسازند و آن را دير جماجم گفتند.

دير جودي، بر كوه جودي كه تا جزيره‌ي ابن‌عمر هفت فرسنگ راه بود و اين دير را بالاي كوه ساخته بودند و مي‌گفتند در زمان نوح ساخته شده است و ديگر بناي آن را تجديد نكرده‌اند و مي‌گفتند سطح آن را اندازه‌ گرفتند بيست وجب بود و سپس اندازه‌ گرفتند هجده وجب بود و باز اندازه‌ گرفتند بيست و دو وجب بود و هر بار اندازه‌ي آن مختلف بود.

دير حافر در ميان حلب و بالس.

دير حبيب در حدود عربستان.

دير الحريق در حيره‌ي قديم و آن را بدان جهت بدين اسم خوانده‌اند كه در آن‌جا مردمي سوخته‌اند و ايشان را در آن‌جا به خاك سپرده‌اند.

دير حشيان در نواحي حلب.

دير حميم در اهواز.

دير حنظله در نزديكي فرات از طرف مشرق در ميان داليه و بهسنه پايين‌تر از رحبه و دير ديگري به همين نام در حيره.

دير حنه، دير كهنه‌اي در حيره كه در زمان منذر براي قومي از تنوخ ساخته بودند و در آن‌جا مناره‌ي بلندي مانند ديدگاه بوده است و دير ديگري به همين نام در ظاهر كوفه و حيره.

دير خناصره در شهر خناصره نزديك حلب.

دير الخصيب نزديك بابل و بريقيا.

دير خندف در نواحي خوزستان و خندف مادر پسر الياس بوده از طوايف مضر و ليلي دختر حلوان نام داشته است.

دير الخنافس در مغرب دجله بر سر كوه بلندي و آن دير كوچكي بوده كه بيش از دو راهب در آن‌جا نبوده‌اند در جاي با صفايي بوده است در بلندي و كشت‌زارها داشته و نهرهاي نينوا در آن‌جا بوده و در هر سال مردم كشت‌زارها در روز جشن به آن‌جا مي‌رفته‌اند و در آن‌جا طلسم ظريفي بوده است و سه روز در هر سال حياط و سقف آن از سوسك سياه مي‌شد كه مانند مورچه بودند و چون اين سه روز مي‌گذشت ديگر يك سوسك در روي آن زمين ديده نمي‌شد و چون راهب از نزديك شدن اين سه روز آگاه مي‌شد هر چه داشت از فرش و خوراك و اثاث از ترس سوسك‌ها بيرون مي‌برد و چون اين سه روز به پايان مي‌رسيد بر مي‌گرداند.

دير درتا، در مغرب بغداد رو به روي دروازه‌ي شماسيه، در كنار دجله. ساختمان زيبا و بلند و راهبان بسيار داشت.

دير درمالس، آن هم در بغداد بر دروازه‌ي شماسيه نزديك سراي معزيه بوده و جاي با صفايي به شمار مي‌رفته و درخت و بستان‌هاي بسيار داشته است. نوشته‌اند كه اعياد نصاري را در بغداد در ميان ديرهاي معروف تقسيم مي‌كردند. اعياد روزه‌ي يكشنبه‌ي اول را در دير عاصيه و دوم را در دير زريقيه و سوم را در دير زندورد و چهارم را در دير درمالس برپا مي‌كرده‌اند و نصاري براي اين كار گرد مي‌آمدند.

دير دهدار، در نواحي بصره بر سر راه واسط و نهري در آن‌جا بوده است كه به همين مناسبت به آن نهر‌الدير مي‌گفتند و ساختمان كهنه و راهبان بسيار داشت و ترسايان به آن اهميت بسيار مي‌دادند و ساختمان آن را از دوره‌ي پيش از اسلام مي‌دانستند.

دير رمانين كه به دير سابان هم معروف بوده، در ميان حلب و انطاكيه نزديك بقعه‌اي به نام سرمد، دير زيباي بزرگي بوده كه ويران شده است.

دير الروم ساختمان بزرگ زيباي استواري داشته كه مخصوص نستوريان ساخته بودند. در جانب شرقي بغداد بوده و جايگاه جاثليق در كنار آن بوده است و در ميان آن‌ها دري بوده كه هنگام نماز و قرباني از آن‌جا بيرون مي‌آمده است و در نزديكي آن يعقوبيان ساختماني داشته‌اند كه زيبا و خوش ساخت بوده و نقاشي‌هاي زيبا داشته است.

دير زرنوق، بر سر كوهي در كنار دجله در دو فرسنگي جزيره‌ي ابن‌عمر كه تا دوره‌ي اسلامي آباد بوده و بستان‌هاي بسيار داشته و شراب فراوان در آن‌جا مي‌انداخته‌اند كه معروف بوده است و در كنار آن دير ديگري بوده است معروف به دير عمر صغير كه راهبان و جاهاي با صفا بسيار داشته است. اين دير نام طيزن آباد را داشته كه در ميان كوفه و قادسيه بر سر راه بوده و تا قادسيه يك ميل مسافت داشته است.

دير زعفران كه به آن عمرالزعفران هم مي‌گفتند، نزديك جزيره‌ي ابن‌عمر در زير قلعه‌ي اردمشت در شكاف كوه و قلعه مشرف بر آن بوده است.

دير زعفران ديگر در نزديكي آن بر سر كوه رو به روي نصيبين بوده و در آن‌جا زعفران مي‌كاسته‌اند و جاي با صفا و خوش هوا بوده است.

دير زكي در رها رو به روي تلي كه به آن تل‌زفربن حارث كلابي مي‌گفتند و در آن‌جا كشت‌زاري بود كه به آن صالحيه مي‌گفتند. دير ديگري بدين نام در رقه نزديك فرات بوده و نهر بليخ از دو سوي آن مي‌گذشته است.

دير زندورد، در مشرق بغداد از دروازه‌ي ازج تا سفيعي و همه‌ي زمين آن را درخت ميوه و درخت اترج و انگور كاشته بودند و بهترين انگور بغداد در آن‌جا بود.

دير زور در ناحيه‌ي اهواز.

دير سابا در موصل.

دير سابان همان دير رمانين سابق‌الذكر است و تفسير آن به زبان سرياني دير شيخ است.

دير سابر، نزديك بغداد در ميان دو قريه به نام مزرفه و صالحيه در جانب غربي دجله در قريه‌اي به نام بزوغي كه ده آباد با صفا بوده و بستان‌هاي بسيار داشته است.

دير سرجس و بكس به نام دو راهب در طيزن آباد در ميان كوفه و قادسيه ساخته بودند كه تا قادسيه يك ميل راه بود و گرداگرد آن موزارها و درختستان‌هاي بسيار بود و ويران شد.

دير سعيد، در غربي موصل نزديك دجله داراي ساختمان زيبا و فضاي وسيع و گرداگرد آن ساختمان‌هاي بسيار براي راهبان بود و نزديك تلي بود به نام بادع كه در بهار گل‌هاي بسيار بر آن مي‌روييد. سه تن راهب بيش از صد سال پيش از اسلام به موصل رفتند و زمين اين‌جا را هموار كردند و هر يك از ايشان ديري به نام خود ساخت و ايشان سعيد و قنسرين و ميخائيل نام داشتند و اين سه دير معروف است و هر سه به هم نزديك‌اند. ترسايان عقيده داشتند كه خاك دير سعيد كژدم را دفع مي‌كند و هر جا آن خاك را بپاشند كژدم را مي‌كشد.

دير سليمان، نزديك شهر دلوك در ناحيه‌ي حلب در كنار چشمه‌اي و مرغزاري بسيار زيبا.

دير سمالو، در شماسيه‌ي بغداد در ميان نهر حامص و نهر مهدي.

دير السوا در ظاهر حيره و معناي آن دير عدل بوده زيرا هنگامي كه مردم ب هم اختلاف بهم مي‌زدند براي دادستاني به آن‌جا مي‌رفتند. برخي آن را منسوب به مردي از اياد و برخي منسوب به بني‌حذاقه دانسته‌اند و برخي ديگر گفته‌اند سوا نام زني از ايشان يا آن كه سوا نام آن سرزمين بوده است.

دير سوسي، در نواحي سرمن‌راي در مغرب بغداد و آن دير مريم بوده و مردي از مردم شوش آن را بنا كرده و در آن‌جا ساكن شده و وي راهب بوده و دير به نام او معروف شده است.

دير الشاء، در سرزمين كوفه در يك فرسنگي يا يك ميلي نخلستان آن‌جا.

دير الشياطين، در ميان بلد و موصل در ميان دو كوه در دهانه‌ي وادي مشرف بر دجله، داراي آب و هواي خوب.

دير شيخ، دير تل‌عزاز بوده و عزاز شهري بوده است از اعمال حلب در پنج فرسنگي آن شهر.

دير صباعي، در مشرق تكريت و روبه‌روي آن مشرف بر دجله در جاي با صفاي آباد.

دير صلوبا در روستاهاي موصل.

دير طواويس، جمع طاووس. در سامرا پيوسته به كرخ و مشرف به حدود آخر آن و متصل به خانه‌هاي آن‌جا و آن دير كهنه‌اي بود و آن را از ذوالقرنين مي‌دانستند و گفته‌اند از آن يكي از پادشاهان ساساني بود و نصاري در زمان ساسانيان اين دير را ساخته‌اند.

دير عاقول، در ميان شهر تيسفون (مدائن) و نعمانيه در پانزده فرسنگي بغداد در كنار دجله. تا دجله يك ميل مسافت داشته و سابقاً در نزديكي آن شهر آبادي بوده و بازارهايي داشته است.

دير عبدالمسيح، منسوب به عبدالمسيح‌ بن عمر و بن بقيله غساني كه گويند سي‌صد و پنجاه سال زيسته است و اين دير در ظاهر حيره در جايگاهي به نام جرعه بوده و اين عبدالمسيح هنگام جنگ حيره با خالد‌ بن وليد و جنگ با ايرانيان ملاقات كرده است. از سه دژي كه داشته‌اند تيراندازي مي‌كرده و خشت‌هاي گرد مي‌انداخته‌اند و پيشاهنگ‌شان بيرون آمده‌اند و گريخته‌اند و خالد كسي را فرستاد و مردي از ايشان را نزد خود خواند كه خردمند باشد و عبد‌المسيح نزد او آمد و به او تسليم شد ولي با صد هزار تن در آن‌جا ماند و با مسلمانان صلح كرد تا آن‌كه مرد و اين دير پس از مدتي ويران شد و در آن‌جا ساختمان درازي از سنگ يافتند و پنداشتند گنجي در آن‌جا هست و چون آن را گشودند تختي از سنگ در آن‌جا يافتند كه بر روي آن مرده‌ي مردي بود و بالاي سر او لوحي بود كه نوشته بود اين عبدالمسيح بن عمرو بن بقيله است.

دير عبدون، در سرمن‌راي نزديك مطيره و عبدون از ترسايان بوده است و نيز دير عبدون نزديك جزيره‌ي ابن عمر بوده، در ميان آن و دجله و جاي با صفايي بوده و ويران شده است.

دير عجاج، در ميان تكريت و هيت و در بيرون آن چشمه‌اي و بركه‌اي بوده كه ماهي داشته و گرداگرد آن كشت‌زارها و برج و بارو بوده است.

دير العذاري، در ميان موصل و با جرمي از اعمال رقه، دير بسيار بزرگ و كهنه‌اي بوده است براي زنان راهبه و تارك دنيا كه در آن‌جا رياضت مي‌كشيده و عبادت مي‌كرده‌اند. گويند به پادشاهي خبر رسيد كه زنان زيبا در آن‌جا هستند و او فرمان داد ايشان را نزد او ببرند تا هر كدام را كه مي‌خواهد اختيار كند و چون اين خبر به ايشان رسيد همه‌ي شب نماز خواندند و ناليدند. در همان شب آن شاه را تلف كردند و ايشان تا بامداد روزه‌دار بودند به همين جهت نصاري روزه‌اي را كه معروف به روزه‌ي دوشيزگان است مي‌گرفته‌اند. دير ديگري به همين نام در ميان سرمن‌راي و حظيره بوده كه آن نيز اختصاص به زنان داشته و در آن‌جا باده فروشي مي‌كرده‌اند و رود دجله در آن‌جا طغيان كرد و اثري از آن باقي نگذاشت. دير ديگري به همين نام در بغداد و ديگري در كنار نهر دجاج بوده و در آن‌جا هنگامي كه سه روز روزه‌ي دوشيزگان را پيش از روز‌ه‌ي بزرگ مي‌گرفتند گرد مي‌آمدند. در حيره نيز ديري بدين نام بوده است و نيز ديري در ظاهر حلب در ميان بستان‌هاي آن شهر.

دير علث، در كنار دجله در جانب شرقي در قريه‌اي بدين اسم نزديك حظيره در پايين سامرا در جاي بسيار با صفايي و آن را همان دير العذاري دانسته‌اند.

دير عمان، به زبان سرياني به معني دير جماعت در نواحي حلب بوده است.

دير غادر، نزديك حلوان در عراق بر سر كوهي كه تا آغاز دوره‌ي عباسي آباد بوده است.

ديرالغرس، نزديك جزيره‌ي ابن‌ عمر و در سيزده فرسنگي آن بر سر كوهي بلند و راهبان بسيار در آن بوده‌اند.

ديرقائم‌الاقصي، در كنار رود فرات در مغرب راه رقه به بغداد و به آن قائم‌الاقصي از آن جهت مي‌گفته‌اند كه در آن‌جا ديدگاهي بلند در مرز ايران و روم بوده و در آن‌جا ديدباناني گماشته بودند مانند تل عقرقوب در بغداد.

دير القباب در نواحي بغداد.

دير قره، نزديك ديرالجماجم و قره نام مردي از مردم لخم بود و آن را در روزگار منذر بن ماءالسماء در كنار دشت ساخته بودند و نيز گفته‌اند كه قره كسي بوده است از بني حذاقه بن زهر بن اياد.

دير قني يا دير مرماري السليخ در شانزده فرسنگي بغداد در سر راه نعمانيه در جانب شرقي جزو اعمال نهروان و در كنار دجله يك ميل مسافت داشته و رو به روي آن در كنار دجله شهر كوچكي بوده است به نام صوفيه و آن را دير اسكون هم مي‌گفته‌اند. در نزديكي آن دير عاقول بوده است كه بسيار بزرگ و مانند دژ استواري بوده و برج و باروي بزرگ بلند استوار داشته است. در آن‌جا صد پشته براي راهبان بوده كه هر يك را از هزار تا دويست دينار خريد و فروش مي‌كرده‌اند و گرداگرد هر پشته‌اي بستاني بوده كه هر گونه ميوه در آن‌جا كاشته بودند و غله‌ي بستان آن‌جا از دويست تا پنجاه دينار به فروش مي‌رسيده است.

دير قنسري، در كنار فرات و در مشرق آن در نواحي جزيره و ديار مضر، رو به روي جرباس كه جزو خاك سوريه بوده است و آن دير در چهار فرسنگي منبج و در هفت فرسنگي سروج و دير بزرگي بوده كه در زمان آبادي سي‌صد و هفتاد راهب در آن مي‌زيسته‌اند.

دير قوطا، در بردان از نواحي بغداد در كنار دجله و در ميان بردان و بغداد و جاي با صفايي بوده و بستان‌ها و كشت‌زارهاي بسيار داشته است.

دير القياره، در يعقوبيه در چهار فرسنگي موصل و در مغرب آن، مشرف بر دجله و در زير آن چشمه‌ي قير بوده و آب گرمي داشته كه به دجله مي‌ريخته است.

دير كاذي در حران.

دير كردشير، در بياباني در ميان شهر ري و شهر قم. دژ بزرگي بوده بسيار بلند و داراي برج‌هاي بزرگ و بلند و باروي بلند كه از آجر ساخته بودند و در اندرون آن ساختمان‌ها و طاق‌هاي بسيار بوده و مساحت آن را بيش از دو جريب تخمين زده‌اند و برخي از ستون‌هاي آن كتيبه‌اي بوده و بر آن نوشته‌ بودند كه بهاي هر آجري از آن يك درهم و سه رطل نان و يك دانگ توابل و يك شيشه شراب بوده است. در گرداگرد آن آب‌گيرهايي بوده است وسيع كه در سنگ كنده بودند.

دير الكلب، در نواحي موصل در ميان آن شهر و جزيره‌ي ابن‌عمر در ناحيه‌ي باعذار و در آن‌جا پشته‌ها و راهبان بسيار بوده و هر كس را كه سگ مي‌گزيد به آن‌جا مي‌بردند و راهبان آن‌جا وي را درمان مي‌كردند و اگر از چهل روز مي‌گذشت درمان پذير نبود و در آن‌جا روستايي و كشت‌زاري بوده است.

دير كوم، نزديك عماديه در سرزمين هكاريه از اعمال موصل در نزديكي قريه‌اي به نام كوم.

دير لبي، دير كهني در مشرق فرات از منازل بني تغلب.

دير اللج، در حيره از ساختمان‌هاي نعمان‌بن منذر كه در دوران پادشاهي خود ساخته و در حيره ديري از آن زيباتر و با صفاتر نبوده است.

دير مارت‌ مروتا، در بالاي كوه جوشن مشرف بر شهر حلب و بر عوجان. دير كوچكي بوده و دو جايگاه داشته يكي براي زنان و يكي براي مردان و به همين جهت به آن بيعتين هم مي‌گفته‌اند و بستان‌هاي كوچك و كشت‌زار زعفران داشته است.

دير مارت مريم، دير كهني از ساختمان‌هاي خاندان منذر در نواحي حيره در ميان خورنق و سدير و قصر ابي الخصيب مشرف بر نجف.

دير مار فايثون در حيره در پايين شهر نجف.

دير مانخايال يا بانخايال در بالاي موصل در يك ميلي آن، مشرف بر دجله، داراي موزارها و جاي با صفايي بوده و آن را دير مخائيل هم مي‌گفته‌اند و سه نام داشته است.

دير مارسرجبيس، در مطيره نزديك سامرا، يا در شهر عانه در كنار فرات كه دير زيبا و با صفايي بوده و راهبان بسيار داشته و مردم از هيت و جاهاي ديگر براي گردش به آن‌جا مي‌رفته‌اند.

دير متي، در مشرق موصل بر سر كوه بلندي كه به آن كوه متي مي‌گفته‌اند و از آن‌جا روستاي نينوا و مرغزار آن ديده مي‌شده است. بيش‌تر سراچه‌هاي آن را در تخته سنگ‌هاي كنده بودند و در آن‌جا نزديك صد راهب مي‌زيسته‌اند و خوراك خود را در جايگاه تابستاني و زمستاني با هم مي‌خورده‌اند و آن‌ها را نيز در سنگ كنده بودند و همه‌ي راهبان در آن‌جا جا مي‌گرفتند و در هر جايگاهي بيست‌ ميز براي خوراك از سنگ تراشيده بودند و در پشت هر يك از آن‌ها بر هر رف‌اي قباله‌اي بود و دري كه بر روي آن مي‌بستند و در هر قباله‌اي آلات‌خواني بود كه رو به روي آن بود از گل خوش‌بوي و قاب‌ها و ظرف‌هاي خوراك كه هر آلتي از آلت ديگر جدا بود و در بالاي دير ميز ظريفي در دكان زيبايي بود در بالاي خانه كه يك تن بر سر آن مي‌نشست و همه‌ي آن از سنگ بود كه روي آن را از گل اندود كرده بودند و هر گاه كه كسي در آن دير مي‌نسشت شهر موصل را مي‌ديد و تا آن شهر هفت فرسنگ مسافت داشت.

دير مخراق از اعمال خوزستان.

دير مديان، در كنار نهر كرخايا نزديك بغداد، دير زيبايي بود كه مردم براي خوش‌گذراني به آن‌جا مي‌رفتند.

دير مرتوما، در دو فرسنگي ميافارقين بر سر كوهي. مردم در آن‌جا گرد مي‌آمدند و نذرها مي‌كردند و از هر سو بدان‌جا مي‌رفتند. در زير آن آب‌گيرهايي بود كه آب باران در آن‌ها گرد مي‌آمد و در آن‌جا گورهايي بود و ترسايان مي‌پنداشتند كه بيش از هزار سال از ساختمان آن مي‌گذرد و مسيح به آن‌جا رفته است. در خزانه‌ي آن‌جا چوبي بود كه در را بر روي آن بسته بودند و تنها در روزهاي عيد مي‌گشودند و نيمه‌ي بالاي آن آشكار بود و ايستاده بود و بيني و لبش بريده بود. گويند زني دست به آن يافت و بيني و لب آن را بريد و با خود برد و با آن سرايي در بيابان بر سر راه تكريت ساخت.

دير مرجرجس، در مزرقه و در ميان آن و بغداد چهار فرسنگ راه بوده است. مزرقه قريه‌ي بزرگي بوده و در قديم بستان‌هاي شگفت و ميوه‌هاي خوب داشته و اين دير از جاهاي با صفاي بغداد بوده است.

دير مرجرجيس، در بالاي شهري در سه فرسنگي جزيره‌ي ابن‌عمر بر كوه بلندي كه از چند فرسنگ پيدا بود. بر در آن درختي بود كه نمي‌دانستند ميوه‌ي آن چيست و ميوه‌ي آن چيست و ميوه‌ي خوش‌گواري داشت و در آن‌جا مرغ زرزور فراوان بود كه در زمستان و تابستان آن‌جا بودند و هيچ‌كس نمي‌توانست آن را شكار بكند چه در روز و چه در شب و افعي نيز فراوان بود و كسي نمي‌توانست شب در آن‌جا از ترس آن‌ها سير كند.

دير مرقس، در نواحي جزر در سرزمين حلب.

دير مرعبدا، در ذات‌الاكيراح در نواحي حيره منسوب به مرعبد ابن‌ حنيف‌ بن وضاح لحياني از كارگزاران پادشاهان حيره كه به نام دير ابن ‌وضاح نيز معروف بوده است.

دير مرماجرجس، در مطيره از نواحي سامرا كه نام آن را دير مرجرجس هم نوشته‌اند.

دير مرماري، در نواحي سامرا كه دير آبادي بوده و راهبان بسيار در آن‌جا مي‌زيسته‌اند.

دير مرماعوث، در كنار فرات از جانب غربي در جاي با صفايي كه آبادي در گرداگرد آن كم بوده و گروهي از راهبان در آن مي‌زيسته‌اند و كشت‌زارها داشته و در بالاي آن نقش زيباي عجيبي بوده است.

دير مريحنا، در حوالي تكريت در كنار دجله و دير بزرگ آبادي بوده كه ساختمان‌هاي بسيار و راهبان بسيار داشته كه خوش‌رو و مهمان‌نواز بوده‌اند و مردم راهگذر در آن‌جا فرود مي‌آمدند و از ايشان مهماني مي‌كردند و كشت‌زارهايي داشت و اين دير از آن نستوريان بود و بر در آن صومعه‌ي عبدون راهب بود كه مردي از ملكانيان بود و اين صومعه را ساخته و در آن‌جا فرود آمده بود و به نام وي معروف شده بود.

دير مريونان، كه به آن عمر ماريونان هم مي‌گفتند در انبار در كنار فرات كه برج و باروي استوار داشت و كليساي جامع پيوسته به آن بود.

دير مزعوق كه به آن دير ابن ‌مزعوق هم مي‌گفتند، دير كهني بود در ظاهر شهر حيره.

دير مسحل در ميان حمص و بعلبك.

دير مغان، در حمص، در ويران‌هاي بني‌السمط و در زير تل آن و آن ديري بود كه آن را بزرگ مي‌داشتند و راهبان بسيار در آن بودند و خاك آن داروي كژدم گزيدگي بود و آن را به شهر‌ها مي‌بردند و ترسايان در آن‌جا مي‌زيستند و گورستان‌شان در آن‌جا بود.

دير ميخائيل در موصل كه به آن دير مارنخايال هم مي‌گفتند.

دير ملكيساوا، در كنار دجله در بالاي موصل و در يك فرسنگ و نيمي آن، دير كوچكي بود.

دير منصور، در مشرق موصل در بالاي نهر خابور و آن دير بزرگي بود كه آباد مانده بود.

دير ميماس در ميان دمشق و حمص در كنار نهر ميماس، در جاي با صفايي كه مي‌گفته‌اند حواريان عيسي به آن‌جا رفته‌اند و راهبان آن‌جا عقيده داشتند كه بيماران را شفا مي‌دهد.

دير نعم، در رحبه مالك بن طوق در ميان دمشق و حلب و بغداد و رقه در كنار فرات.

دير هزقل، نام آن در اصل دير حزقيل بوده و سپس هزقل گفته‌اند. دير معروفي بوده است در ميان بصره و عسكر مكرم.

دير هند صغري، در حيره نزديك كوفه در جاي با صفايي و آن را هند صغري دختر نعمان بن منذر ساخته بود. گفته‌اند كه كسري بر نعمان بن منذر خشم گرفت و او را زنداني كرد و دخترش هند با خدا عهد كرد كه اگر به پادشاهي برگردد ديري بسازد و در آن‌جا ساكن شود تا بميرد. چون كسري پدرش نعمان را رها كرد اين دير را ساخت و در آن‌جا ماند تا مرد و وي را در آن‌جا به خاك سپردند.

دير هند كبري، نيز در حيره و ساختمان هند مادر عمرو بن هند بوده كه دختر حارث بن عمرو بن حجر كندي بوده است و در بالاي آن كتيبه‌اي بوده و بر آن نوشته بودند كه اين‌جا را هند دختر حارث بن عمرو بن حجر ملكه خريده كه دختر شاهان و مادر شاه عمرو بن منذر از امت مسيح و مادر بنده‌ي او و دختر بنده‌اش بوده است در پادشاهي شاهنشاه خسرو انوشروان در زمان مارافريم اسقف و خدايي كه اين دير براي او ساخته شده از گناهان او بگذرد و بر فرزندش رحم آورد و از او بپذيرد و آن را نگاه دارد تا حق برقرار شود و تا جاودان خدا با او و فرزندش باشد.

دير يونس، منسوب به يونس بن متي در ساحل شرقي دجله رو به روي موصل و دو فرسنگي دجله در محلي معروف به «نينوا» و آن را شهر يونس مي‌دانسته‌اند و در زير اين دير چشمه‌اي بوده است معروف به چشمه‌ي يونس و مردم براي آب‌تني به آن‌جا مي‌رفتند.

درباره‌ي اين ديرها كه در قلمرو ساسانيان و در سوريه و فلسطين و مصر بوده است در كتاب‌هاي تازي داستان‌ها و اشعار بسياري هست كه بيش‌تر آن‌ها جنبه‌ي افسانه دارد و حتي كتابي مستقل در اين زمينه تأليف كرده‌اند و آن كتاب الديارات تأليف ابوالحسن علي بن محمد شابشتي در گذشته در ۳۸۸ است كه در بغداد در ۱۹۵۱ چاپ كرده‌اند. برخي از اين ديرها تا دوره‌ي اسلامي باقي مانده است كه در عده‌ي معدودي از آن‌ها راهبان نصاري هنوز معتكف بوده‌اند و بيش‌تر آن‌ها متروك يا ويران بوده است.