کامیل نوایی
کامیل نوایی
نویسنده و پژوهشگر مسیحی
کامیل نوایی در خانوادهای مسلمان در ایران متولد شد و در مسیری پرفراز و نشیب، از مهندسی مکانیک و فعالیتهای دنیوی به سوی شناخت عمیق شخص مسیح گام نهاد. در خانوادهای با دینداری سنتی و بدون اجبار، رشد کرد او در ۲۳ سالگی ایمان آورد و حقیقت او را متحول ساخت. بزرگترین افتخار او این بود که توانست ایمان خود را با مادرش نیز قسمت کند؛ مادری که در سن ۷۰ سالگی قلب خود را به مسیح سپرد. شهادت او، حکایت مردیست که در تاریکیهای زندگی گم شد اما نور انجیل، راه بازگشت را به او نشان داد.
📚 آثار منتشر شده
عنوان اثر | موضوع |
---|---|
مقاله آیا می شود با یک غیر ایماندار شفا و آزادی کرد ؟ کامیل نوایی | شفا و آزادی |
مقاله شریعت کامل آزادی چیست؟ کامیل نوایی | شفا و آزادی |
مقاله آیا اسم تمام بشر در دفتر حیات نوشته شده است؟کامیل نوایی | مطالعات کتاب مقدس |
بزودی | سوالات کتاب مقدسی |
بزودی | سوالات کتاب مقدسی |
بزودی | سوالات کتاب مقدسی |
📞 ارتباط با نویسنده
ایمیل: | |
وبسایت شخصی: |
مشاهده وبسایت |
اینستاگرام: |
مشاهده اینستاگرام |
تلگرام: |
مشاهده کانال تلگرام |
🎙️ شهادت ایمانی
59 سال پیش در ایران در خانواده ای مسلمان متولد شدم، پدرم سرهنگ شهربانی بود و مادرم خانه دار، روی هم رفته پنج خواهر و برادر بودیم که یک تن از آنان خود کشی کرده و روحش را به خدا داده و به آسمان رفته ولی بقیه بر روی زمین هستند، من نیز آخرین فرزند خانه بودم؛ همه برادر و خواهرها هوای همدیگر را داشتیم، افتخارم این است که توانستم مسیح را با مادرم تقسیم کنم و مدتی برایش درباره مسیح توضیح دادم و در نهایت مادرم در سن هفتاد سالگی زمانی که قصد داشتم او را به آمریکا بیاورم قلبش را به مسیح داد و در هفتاد و دو سالگی تعمید آب گرفت، هرچند پایبندی فراوانی بر آداب مسیحیت نداشت و خود را مسلمان می دانست ولی من همیشه برای او دعا می کردم و او نیز مرا خیلی دوست داشت. با وجود اینکه والدین من مسلمان بودند ولی پافشاری چندانی بر اسلام نداشتند و من به یاد ندارم که یکی از والدینم نماز خوانده باشند، و به همین دلیل این آزادی را به همه می دادند که خود برای دین خود تحقیق کنند. در مدرسه البرز درس خواندم و پس از اخذ مدرک دیپلم، موفق به اخذ مدرک لیسانس مهندسی مکانیک از دانشگاه شریف که آن موقع به نام آریامهر مشهور بود، شدم؛ همان موقع در کارهای ساختمانی هم کار می کردم، روزی با یکی از مهندسین همکار درگیر شدم و کار به زد و خورد کشیده شد و چون ورزشکار بودم کتک مفصلی به او زدم، همین کار سبب شد تا او از دست من شکایت کند و چون در دادگاه هم با قاضی درگیری لفظی پیدا کردم، قاضی حق را به او داد و مرا به پرداخت 43 تومان دیه و یک ماه حبس تعزیری محکوم کرد. در همین ایام با فریبا همکلاسی دانشگاهم آشنا شدم و چون پدرش یکی از مسئولین فرودگاه مهرآباد بود پس از مدتی تصمیم به ازدواج گرفتیم. با وجود اینکه از لحاظ مادی وضع خوبی داشتیم اما به موجود کثیفی تبدیل شده بودم و با سرمایه زیادی که داشتم خانه دیگری خریده و بزمی را در آنجا برپا کرده بودم. وقتی کار من بالا گرفت و دانشگاه از این اوضاع من آگاه شد، ترم آخر دانشگاه مشروط شدم. مشکلاتم بسیار شده بود و باید آماده گذراندن دوران حبس می شدم که به فکر خروج از ایران افتادم و حدود سی و هفت سال پیش به کمک پدر زنم توانستم به همراه همسرم از ایران خارج شوم. چند روز نخست در هتل MONACO شیکاگو بودیم، همراه بردن و نگهداری زن در آن وضعیت مشکلی بود که مرا مجبور به فرار از هتل کرد. البته چون می دانستم پدرزنم می آید و فریبا را با خود می برد و بعدها که پیگیر ماجرا شدم متوجه شدم فریبا به ایران برگشته است. مدتی به دنبال خوش گذرانی و عیاشی بودم تا اینکه به فکر ادامه تحصیل و اخذ مدرک فوق لیسانس افتادم. یک سال پس از ورود به آمریکا با نادره آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. در همین ایام بود که خبردار شدیم اوضاع ایران خراب شده و نمی توانیم مانند گذشته به وطن خود برگردیم و مجبور شدیم در آمریکا ماندگار شویم. دولت آمریکا شرایط فراوانی برای مشمولین گرین کارت گذاشته بود که شامل حال ما نمی شد، در همین ایام در یکی از کازینوها با شخصی برزیلی به نام والتر باتیستلا آشنا شدم که به خاطر داشتن سرمایه فراوان، نفوذ فراوانی داشت و با راهنمایی های او بالاخره در حدود بیست و نه سال پیش موفق به دریافت گرین کارت و مفتخر به دریافت عنوان شهروند آمریکایی شدم. البته والتر که خود مسیحی کاتولیک بود به این شرط به من کمک نمود که من نیز کاتولیک شوم و من نیز مدتی به ظاهر کاتولیک بودم و گاهی با او به کلیسا می رفتم. آشنایی جدی من با مسیح به حدود بیست و چهار سال پیش در دهم ماه می، بر می گردد؛ البته حدود شش ماه قبل از آن در دل خود احساس نا آرامی می کردم. البته همان موقع در کنار درس خواندن شروع به کار نیز نمودم و با کمک والتر توانستم یک شرکت ساختمانی تاسیس کنم که هنوز نیز آن شرکت را در دست دارم، بنابراین وضع مالی خیلی خوبی داشتیم و با همسرم بسیار خوش می گذشت و مسافرت های زیادی می رفتیم و از نظر مالی هیچ غمی نداشتیم، ولی با تمام این اوضاع در دل خود احساس امنیت و آرامش نداشتم، گذشته بد من و سوء پیشینه اعتیادم، عصبانیت فراوانی بر من وارد می ساخت و مجبور به مصرف قرصهای زیادی بودم تا به آرامش برسم ولی همیشه از این موضوع ناراحت بودم. شاید می توانستم هر چیزی را بخرم ولی شب که به خانه می آمدم هنوز احساس ترس و نا آرامی داشتم ولی این حالت خود را برای کسی بازگو نمی کردم و خود را انسانی با اعتماد به نفس و تحصیلات بالا نشان می دادم و غرور های انسانی در من وجود داشت ولی با همه آنها نمی توانستم زندگی خود را نگه دارم، در خودم تلاطم زیادی بود و با خشم و عصبانیت این تلاطم خارج می شد و باعث می شد همیشه در خانه دعوا و منازعه داشته باشیم. این اوضاع به قدری برای من دردسر ساز شد که چندمرتبه تصمیم به خودکشی گرفتم ولی علاقه به زندگی و دختر عزیزم مانع از این کار شد.
آن زمانی که با نادره ازدواج کردم بیست و سه سال داشتم، او دختر جوانی بود و ما عاشق و معشوق یکدیگر بودیم، حدود سه سال به خوبی زندگی نمودیم ولی پس از آن، دعواهای ما بالا گرفت و نادره که دختر شادی بود و در خانواده با محبت و صمیمیت فراوانی بزرگ شده بود، دچار افسردگی شد و رفته رفته زندگی شیرین ما به زندگی تلخ تلخ تبدیل شد تا آنجا که حتی نادره دست به خودکشی زده بود ولی خوشبختانه صدمه جدی ندیده بود. من نیز خشونت های بیشتری را اعمال می کردم و چون کمربند سیاه در کاراته داشتم خشمم را بر درب خانه خالی می کردم و دربهای زیادی را شکستم و اینقدر رعب و وحشت در دل همسر و دختر سه ساله ام دلبر عزیز به وجود آمد که دچار افسردگی شدند. من از این اوضاع خیلی ناراحت بودم ولی کاری از دست من بر نمی آمد و مجبور بودم که با این وضعیت بسازم، در همین اوضاع خیلی نگران وضعیت تربیت دلبر عزیزم بودم، چون خیلی او را دوست داشتم و نمی خواستم او نیز مانند من شود و چون می دانستم که ممکن است گرفتار افرادی مانند من شود و بلاهایی مانند بلاهایی که بر سر دیگر دختران آورده بودم، بر سرش آورده شود، بسیار نگران رفتار و رابطه های او بودم. نمی خواستم غلط تربیت شود و یا مانند نادره دچار افسردگی شود، در نتیجه به این فکر رسیدم که برای تربیت، او را به دست مسیحیان بسپارم و آداب مسیحیت را به او بیاموزم و در کلیسا حاضر شوم. بدین سبب آشنایی من با مسیحیت زیاد شد و من که انسان آلوده و معصیت کاری بودم و مرتکب بزرگترین گناهان شده بودم توانستم مسیح را بپذیرم و محبت او را در قلب خود لمس کنم و فرزند او شوم. من در ساعت یک ربع به نه، پنجشنبه شب، دهم می، سال 1987 در منزل دوستم قلبم را به مسیح دادم، و وقتی که از خانه او بیرون آمدم ساعت نه و نیم شب بود، داخل ماشین نشستن و شیشه را پایین کشیدم و سرم را بیرون بردم و فریاد می زدم خدایا شکرت. بعدها که مسیح به ما سوگل را عطا کرد شیرینی و امید زندگی ما دوچندان شد و من نیز به عنوان شبان در کلیسا مشغول معرفی عیسی به مردم و زدودن روح شریر از وجود آنها شدم و برای همه در دعا می شدم و همیشه احساس می کنم که برکت مسیح در زندگیم جاری شده و فیض او ما را در جنگ های روحانی پیروز گرداند. امیدوارم که همیشه مسیح قلب ما را لمس کند و روح القدس یاور ما در همه مراحل زندگی شود و سپر ایمان هیچ راه نفوذی برای کینه و خشم و قدرت تاریکی در دل ما وجود نداشته باشد. جلال و برکت بر نام عیسی
ایجاد صفحه اختصاصی برای نویسندگان مسیحی کلیک کنید
ایجاد در ۲۴ ساعت • جهت پیگیری به تلگرام متصل میشوید